که شادی آن من باشد
کسی مرا نمیدید و کسی را نمیدیدم. درخت گردو مراقبم بود. آن بالا، تنهی محکمش طناب را نگه داشته بود، اوج میگرفتم، صورتم در برگها غرق میشد. میخواندم. کمی بلندتر… بلندتر. استثنائا صدرا بانگ “فالش بود” سر نمیداد. دنیا زیر پایم بود و کلمهها را مزمزه میکردم.
آخرین دیدگاهها