شب‌ها، صبح‌ها، دنیا، سارا

از وقتی که وبلاگ‌نویسی را شروع کردم، ۱۳ سال می‌گذرد. این وسط همیشه وقفه‌های دو سه ماهه بوده اما باز برگشته‌ام، تا این غیبت کبرای آخر که رسید به یک سال. رفتم که یوتیوبر شوم و با حال بهتری برگردم. حالا در شش ماه اخیر بارها نشسته‌ام و حتی هزاران کلمه نوشته‌ام، اما دستم به ویرایش و در نهایت انتشار نرفته است. گویی خودم را، خود وبلاگی‌ام را گم کرده‌ام.

در ۱۳ سال اخیر رسم همین بود. من می‌آمدم و غر می‌نوشتم گاهی جالب از آب در می‌آمد، گاهی نه. تعداد مخاطبانم هیچ وقت زیاد نشد. هیچ وقت از تاثیر نوشته‌هایم بر کسی باخبر نشدم. هیچ وقت بازخوردی نگرفتم که مجبور شوم زردتر بنویسم. من بودم که سنگین و آلوده از در می‌آمدم، لباس‌هام را می‌کندم، غذایم را روی گاز می‌گذاشتم و می‌نشستم جلوی لپ‌تاپ. تایپ می‌کردم. بی‌امان. و بعد غذا می‌سوخت.

یوتیوب اما فرق داشت. من حالا آدمی بودم که نگران کمک کردن به بقیه بود. می‌خواست چیز یاد بدهد. دانا و عاقل بود. تر و تمیز و اتوکشیده بود. الگو(!) بود. و حالا بازگشت به این فضا نیاز به نوعی عریانی دارد که نمی‌دانم فراموشش کرده‌ام یا دیگر ضرورتش را نمی‌فهمم. آنقدر ننوشته‌ام و آنقدر زندگی از سرانگشت‌هایم سر خورده بیرون و آنقدر به هیچ جای دنیا برنخورده است که حتی دیگر نمی‌توانم خودم را وادار کنم به نوشتن.

آیا واقعا نوشتن قرار است حال نویسنده یا خواننده را بهتر کند؟ یا فقط نئشه‌اش می‌کند؟ گاهی که می‌خواهم بنویسم از این که فکرهایم هنوز همان‌هاست که سال‌ها پیش بوده و حتی بیمارتر، خجالت می‌کشم و در خود فرو می‌روم. گاهی به چیزهایی می‌رسم تحت عنوان درس زندگی و فکر می‌کنم نوشتنش برای دیگران خوب است. اما خیلی زود نظرم عوض می‌شود. اصلا چرا آدم باید از کسی غیر از خودش درس بگیرد، وقتی حتی به خودش هم نمی‌تواند اعتماد کند. نمی‌دانم. شما به خودتان اعتماد دارید؟

در یک چیز پیشرفت کرده‌ام، احساس می‌کنم دیگر آنقدر از خودم متنفر نیستم. یعنی بیشتر وقت‌ها نیستم. و حتی خوشم می‌آید ازش. و یک چیز دیگر هم که بعد از ویدیوی کاملگرایی تغییر کرد این بود که کم‌تر حرص می‌خورم و مفیدتر کار می‌کنم. کمابیش. خب، خوب است. بعد از ۲۳ سال. اما تم غالب نوشته‌هایم از هفت سالگی تا به حال چه بوده؟

تنهایی. تنهایی و باز هم تنهایی. که چه ساده فکر کردم از پسش برآمده‌ام. در هنرستان فکر می‌کردم مهارت برقراری ارتباط با آدم‌های متفاوت را یاد گرفته‌ام. روزهای اول برایم سخت بود با بچه‌ها حرف بزنم. این ایگوی لامصب همیشه مزاحم بود. همیشه باید مطمئن می‌بودم از چند جهت از طرف مقابل سرترم تا به خودم اجازه‌ی حرف زدن بدهم. چون تقریبا هیچ وقت در مقوله‌ی برقراری ارتباط از هیچ کس سر نبودم.

بچه‌های هنرستان دو دسته بودند، آن‌ها که کارشان خوب بود. ولی به نظرم حوصله‌سربر و قابل پیش‌بینی بودند، و لات و لوت‌ها که ۸۰ درصد جمعیت را تشکیل می‌دادند. با گروه اول دوست شدم. ولی همیشه به چشم یک ارتباط موقتی به این رابطه نگاه می‌کردم. چند سال لازم بود تا بفهمم اتفاقا چه آدم‌های معقول و کم‌حاشیه‌ای بوده‌اند.

اما جالب این بود که با گروه دوم هم رابطه‌ی بدی نداشتم. با این که به جای صد تا اسکیس، سه تا تحویل می‌دادند و همه‌ی فکر و ذکرشان شوهر بود و حرف‌های (برای سارای آن موقع) زشت می‌زدند! سال آخر به حدی رسید که حتی برای تولدم دعوتشان کردم.

حالا که فکر می‌کنم من با تمام آن آدم‌ها شباهت‌های زیادی داشتم که آن روزها متوجهش نبودم. چیزهایی که شاید نتوانم همه را دقیق نام ببرم، اما وقتی کنار بچه‌های دانشگاه می‌نشینم متوجهش می‌شوم. با این بچه‌ها، آه، هیچ اشتراکی ندارم.

حالا که ترم نهم و حتی دو سه تا همکلاسی نیمه‌رفیق را هم نمی‌بینم، دانشگاه برایم به قبرستان می‌ماند. قبرستان دوست‌های مرده، آرزوهای مرده،‌ گذشته‌ی مرده، آینده‌ی مرده.

مسئله این است که هر چند ماه یک بار فکر می‌کنم حالم بهتر است. و می‌آیم که بنویسم، حرف جدیدی بنویسم. نه. نیست. جرقه‌ای کافی است که آتشم بزند. و من نمی‌دانم این نشخوار هزارباره‌ی افکار، این اشک‌ها و کلمات و دلداری‌ها، راه به جایی می‌برد؟ تا به حال برده؟

جرقه‌ای این پست را برادرم زد. فردا می‌آید به تهران برای شروع دانشجویی‌اش. می‌دانم که اگر این فرصت نصیبش نمی‌شد، چقدر برایش غم می‌خوردم. ولی باز هر بار که کلمه‌ی آغاز را می‌شنوم، هر بار که تابلوهای خوشامد به ورودی‌های جدید را می‌بینم، هر بار که می‌بینم چیزی را در دانشگاه تعمیر می‌کنند یا تعویض می‌کنند یا نو می‌کنند، از بن جان آتش می‌گیرم. که برای من هیچ وقت هیچ چیز نو نبود. هیچ کس خوشامد نمی‌گفت. هیچ وقت آغاز نبود. همیشه پایان بود. پایان‌های بد.

توی برگه‌ی درخواست پایان‌نامه نوشته‌ است اسم دو پروژه را که در آن مشارکت داشتید بنویسید. نمی‌دانستم چنین چیزی ضروری است. من در هیچ چیزی مشارکت نداشته‌ام. تنها دوستانم همان هم‌اتاقی‌هایی بوده‌اند که اینجا درباره‌شان زیاد نوشتم و در آخر هم به مفتضح‌ترین شکل ممکن ازشان جدا شدم. یک جدایی آنقدر زشت که نمی‌دانم هیچ وقت بتوانم درباره‌اش بنویسم یا نه. عضو هیچ گروهی نیستم. و هیچ وقت عضو هیچ پروژه‌ی هنری یا غیرهنری نبوده‌ام. تنها چیزی که می‌دانستم این است که از بچگی عاشق دانشگاه رفتن بودم. گندش بزنند.

یک دانشجوی ورودی پارسال که وبلاگم را می‌خواند نوشته بود که بیا یک بار با هم حرف بزنیم. یک بار حرف زدیم. ازش خوشم آمد. همین حرف‌ها را می‌زد او هم. فکر کردم می‌توانیم حرف مشترکی داشته باشیم. در ترم جدید اما با این که چند کلاس مشترک داریم انگار هیچ وقت نمی‌توانیم به هم نزدیک شویم. دو قطب مشابه همدیگر را دفع می‌کنند. باز هم در سکوت به خانه برمی‌گردم.

حالا این منم. یک دانشجوی ترم نه تنها که صبح‌ها بلند می‌شود و نفس‌های عمیق می‌خورد با آب، ورزش می‌کند و صبحانه‌ی سالم می‌خورد به امید یک روز خوب. و هر روز که از در دانشگاه وارد می‌شود، ابرهای ناکامی احاطه‌اش می‌کنند. آن وقت دیگر هیچ نمی‌بیند. کسی صدایش را نمی‌شنود. کسی نمی‌بیند که او چطور خودش را پودر می‌کند. خودش را آب می‌کند. خودش را بخار می‌کند. خودش را ابر می‌کند و خودش را جمع می‌کند و در فضای خالی بین آدم‌ها رد می‌شود و می‌رود. بی‌ آن که مقصدی داشته باشد. گوشه‌ای می‌نشیند و بقیه را نگاه می‌کند. و زندگی از کنارش رد می‌شود و می‌رود.

امروز دوباره استاد پایان‌نامه‌ام را دیدم. این مرد مرا دیوانه می‌کند. یکی از دلایلی که انتخابش کردم این بود که سواد حیرت‌انگیزی دارد، بیشتر از همه. همه. ولی دلیل واقعی‌ام این بود که نوع نگاهش را دوست داشتم. آرامشش را دوست داشتم. این که بدن سالمی داشت و مثل ورزشکارها راه می‌رفت را دوست داشتم. این که سیگار نمی‌کشید و معتاد قهوه نبود را. این که مدام می‌گفت باید از همه چیز لذت ببریم. و این که همیشه بیوگرافی حیرت‌انگیزش با بی‌خیالی لابلای پنهایش درز می‌کند، هر بار بخش جدیدی.

هر بار که می‌بیبنمش بیشتر مجذوبش می‌شوم و بیشتر می‌ترسم که ناامیدم کند. اما ترس اصلی‌ام این است که من او را ناامید کنم. و دارم می‌کنم. از همان دفعات اول، این میل ازلی به این که استاد مرا متفاوت از بقیه ببیند درونم غلیان کرد. انگار تا وقتی معلم‌ها یا هر کسی در جایگاه بالاتری قرار دارد نفهمد که من چه موجود یگانه‌ای هستم آرام نمی‌گیرم.

تا به حال نه در جواب سوال‌های خلاقانه‌اش جواب خاصی داشته‌ام که بدهم، نه در تحقیقاتم به نکته‌ی جالب توجهی رسیده‌ام، نه حتی ایده‌ی مقاله‌ام مال خودم بوده. عملا او دارد پروژه را پیش می‌برد. هیچ جای کار درست نیست و من هیچ نمی‌دانم از کجا باید شروع کنم.

استاد دیگری که دوست داشتم بالاخره حالا چنین فکر می‌کند. هفته‌ی پیش که تنها در حیاط نشسته بودم یکهو گفت سلام. برگشتم. در کسری از ثانیه همه‌ی آدم‌هایی که ممکن بود بهم سلام کنند را از سر گذراندم. (سه نفر) اما هیچ کدام قرار نبود از پشت سر سلام بگویند، جوری که انگار مشتاق حرف زدن‌اند. برگشتم. استاد بود. پرسید: «چی می‌خوری با این همه اشتیاق؟!» هنوز روز اول دانشگاه بود. حالم خوب بود. گفت که مقاله‌ی ترم پیشم را یادش هست. حتما پرس و جو می‌کند تا ببینیم چطور چاپش کنیم. خواست کتابی را که جلویم گذاشته بود ببیند و موضوع پایان‌نامه‌ام را پرسید.

همیشه دلم می‌خواست یکی از استادها مرا کتاب‌به‌دست ببیند. هر وقت برای همچین چیزی تلاش کردم جور نشد. این استاد سینما ولی یک بار دیگر هم در حیاط مرا دیده بود که سخت مشغول «داستان» رابرت مک‌کی بودم، کتابی که اتفاقا مربوط به سینما بود و من شیفته‌اش بودم. خلاصه. این دیدار کوتاه بهترین صحنه‌ی دانشگاه بود در سه هفته‌ی طی‌شده. و آه که چه مسیر درازی پیش روست!

این تایید چیست که دل‌ها همه دیوانه‌ی اوست؟ کاش نبود. هر بار که می‌روم استاد پایان‌نامه‌ام را ببینم، با خودم تکرار می‌کنم که مهم نیست. او هیچ پتانسیل ویژه‌ای در تو نمی‌بیند ولی چه اشکال دارد؟ او آدم خوبی است. همه را دوست دارد. صدای خودم را نشنیده می‌گیرم. گاهی وقت‌ها، به جز چهارشنبه‌ها که با او قرار دارم، شب که می‌شود به خودم می‌آیم. گاهی فکر می‌کنم عکسی استوری کنم، اما می‌بینم همه‌اش سلفی است از خودم وقت‌هایی که خوشحالم. وقت‌هایی که فکر می‌کنم قرار است مایه‌ی انگیزه‌ی دیگران شوم. می‌گیرم که توی یوتوب بگذارم. اما خودم هم می‌دانم که چند ساعت بیشتر تاریخ مصرف ندارد. پودر می‌شود و می‌ریزد. گاهی شب‌ها که با مادرم حرف می‌زنم، می‌بینم به جز «ممنون»ی که به مسئول سلف گفته‌ام، یا «سلام»ی که به مسئول کتابخانه، با هیچ کس حرف نزده‌ام. لااقل می‌توانم خوشحال باشم که چهارشنبه‌ها چند تا «نمی‌دانم» هم در جواب سوال‌های عجیب او دارم که بگویم.

امروز یک نفر دیگر هم توی اتاق بود. دو سال پیش در دانشگاه دیده بودمش. دانشجوی اینجا نبود. گویا ده دوازده سال پیش در کانون پرورش فکری همدیگر را می‌شناختیم. حالا ولی حتی اسمش را نمی‌دانستم. استاد گفت: «رفتی جلو بغلش کنی، چرا وایسادی؟!» دوباره رفتم جلو که بغلش کنم. به شکل عجیبی بدنش را عقب نگه داشته و دست‌هایش را جلو آورد. حالت شدیدا معذب و ناجوری بود. همین که برگشتم و کنار استاد نشستم، فهمیدم آنقدر تند راه رفته‌ام که در همین بیست دقیقه، لباسم خیس عرق شده. همین را کم داشتم.

داشتم سعی می‌کردم با شال بپوشانمش که استاد گفت: «من این هانیه رو خیلی دوست دارم سارا. خیلی گله.» به هانیه نگاه کردم و لبخند زدم. ادامه داد: «خیلی‌هاااا. اصلا امروز دیدمش روزم ساخته شد. گفتم بگم که می‌خوای حسودی کنی بکن.» خندیدم.

هانیه همانقدر خجالتی و آرام است که من. و مردمک چشم‌هایش موقع حرف زدن استاد همانقدر گرد و درشت می‌شود که مال من. نمی‌فهمم دقیقا چه کار هنری‌ای می‌کند و از کجا با این استاد آشنا شده. همانطور نشسته و گویا برنامه‌اش این است که تا شب به حرف‌های استاد گوش بدهد. حق دارد. این آدم همیشه حرف تازه‌ای دارد که بزند، البته در کنار حرف‌های کهنه‌اش. می‌گوید: «صبح که آدم از در میاد بیرون، جیبشو باید پر کنه. پر خوشحالی. پر محبت. میای تو خیابون، یکم به این، یکم به اون. دنیا نیاز داره اینو. آدما نیاز دارن. من از باغبون دم در تا رییس دانشگاه با همه دوستم. با همه.»

می‌گویم: «استاد من می‌خوام تو اتوبوس جامو به یه پیرزن بدم، روم نمی‌شه بهش بگم. بلند می‌شم و دعا می‌کنم خودش بفهمه جا رو برای اون خالی کردم.»
هانیه می‌گوید: «آره دقیقا. یه حسیه انگار آدم نمی‌خواد منت بذاره.»
استاد می‌گوید: «عه خب طرف چطور بفهمه؟ می‌خوایم اون خوشحالی رو به هم منتقل کنیم دیگه. خب اون وقت یه نره‌خر بیاد بره بشینه جای تو. نمی‌شه که!»

مسئول نمی‌دانم‌چه، که آدم پاچه‌گیر و بداخلاقی است می‌آید: «این هنوز کارشو تحویل نداده؟! عجله نکنیا. تا تیر وقت هست.»
– نه دارم میارم. دیروز آقای امینی نبودن…
– نه نیار دیگه. بذار بهمن بیار. تا تیر هم وقته.

می‌رود. این مکالمه را هزار بار داشته‌ایم. استاد می‌گوید: «خب الان پرش کن برگه رو. بعد برو قشنگ بهش بگو آقای امینی نیومده که من امضاشو بگیرم. شنبه می‌گیرم میارم.»

سعی می‌کنم بالاخره عنوانی برای کارم انتخاب کنم. نمی‌دانم آیا آنقدر که فکرش را می‌کنم هیجان‌انگیز از آب در می‌آید یا نه. مقاله‌ی قبلی که اینطور نبود. هر چند استاد خوشش آمد و می‌خواهد چاپش کند. یعنی می‌شود که این استاد هم از این مقاله خوشش بیاید؟!

– آره دیگه هانیه. داریم واسه چی کار هنری می‌کنیم؟ که لذت ببریم. الان اومدیم اینجا نشستیم، حال می‌کنیم. حال که همش دراگ زدن نیست. الان با سارا منطق‌الطیر می‌خونیم،‌ حال می‌کنیم. البته اون که حال نمی‌کنه.
– حال می‌کنم استاد. ولی نمی‌بینین چقدر اذیت می‌کنن. خب مگه تقصیر منه امینی دیروز نیومده. پیام هم جواب نمی‌ده. انگار دشمنی داره.
– بله، قطعا دشمنی داره!

می‌دانستم. می‌دانستم که قطعا به یک ساعت نرسیده بحث را به حال کردن و خوشحالی درونی و خودت را درست کن می‌رساند. دفعات اول عاشق این پندهایش بودم. واژه‌واژه‌اش را می‌بلعیدم. و به خودم می‌گفتم آفرین. یک بار درست انتخاب کردی. پنج ماه ارتباط مداوم با این آدم تغییرت می‌دهد! حالا ولی بعد از چند هفته که حاصل هر دیدارمان گریه‌های طولانی و مدیتیشن‌های بی‌حاصل و لبخندهای توخالی بود که جهت جیب‌پر بودن تحویل مردم می‌دادم، دیگر تحملش را نداشتم. آزاردهنده‌ترین بخشش این بود که نمی‌فهمید یک چیزهایی برای بعضی‌ها به مراتب آسان‌تر از بقیه است. دلم می‌خواست با پشت دست می‌زدم توی صورتش. یعنی واقعا مانعی نبود. هیچ چیز پایان‌نامه هنوز نهایی نشده بود. واقعا دستم را بالا می‌آوردم و با پشت دست می‌زدم توی دهنش، اگر اینقدر دلم نمی‌خواست که دوستم بدارد.

حالا ساعت ۹ است. وقت خواب. اشک‌هایم را ریخته‌، غم‌هایم را خورده‌ام. سبکم. آماده. از خودم خالی‌ام. فردا صبح باز مدیتیشن می‌کنم. نفس می‌کشم. آب می‌خورم. جملاتی در ذهنم خواهید چرخید مثل این که چه فرح‌بخش است دیدن گروه بچه‌ها که دور هم نشسته‌اند و می‌خندند. دیدن استاد مورد علاقه‌ام که بی‌هیچ‌چشم‌داشتی دارد پلاتوها را تجهیز می‌کند. ورودی‌های جدید چه کیفی بکنند. چقدر خوب است که آدم‌ها همینطوری خوب باشند. چقدر خوب است که جهان را جای بهتری برای زندگی کنند. چقدر خوب است که هی بخندند. حتی اگر من یکی‌شان نباشم. نه. حسرتی نیست حسادتی نیست. غمی نیست کینه‌ای نیست. منی نیست. هیچ کس نیست. فقط نفس.

گوشی‌ را برمی‌دارم که عکسی برای این پست بگذارم. اتفاقا عکس تازه‌ای هست، از همین امروز، صبح زود. ناب و تازه‌. چشم‌هایم پف دارد اما لبخند سخاوتمندانه‌ای رو به دوربین زده‌ام. چه حس خوبی دارد. فردا یکی دیگر هم می‌گیرم. فردا، صبح دیگری است.

پ.ن: تابستان قرار بود مستمر نوشتن در وبلاگ را شروع کنم. زد و وبلاگ به هم ریخت. من هم بی‌خیال شدم. الان نمی‌دانم درست شده یا نه. لطفا بگویید! الان هم فقط می‌خواستم این طلسم بشکند. متن را ویرایش نکرده‌ام.:(


منتشر شده

در

,

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

32 پاسخ به “شب‌ها، صبح‌ها، دنیا، سارا”

  1. محمدامین(+) نیم‌رخ

    سلام وقتتون بخیر.
    اینکه گفتین 13 سال دارین وبلاگ نویسی میکنین، برای من یه الگو شدین که منم فقط ادامه بدم به این کار الهی. (معجزه داکیومنت کردن…)
    خودم 4 ساله وبلاگ نویسی میکنم و واقعا کلی پیشرفت کردم به‌واسطه این کار…

    و جمله استادتون هم خیلی قشنگ بود:
    می‌گوید: «صبح که آدم از در میاد بیرون، جیبشو باید پر کنه. پر خوشحالی. پر محبت. میای تو خیابون، یکم به این، یکم به اون. دنیا نیاز داره اینو. آدما نیاز دارن. من از باغبون دم در تا رییس دانشگاه با همه دوستم. با همه.»

    مرسی ازتون.

    پ.ن: امروز توی کانال آپارا‌ت‌تون به منولوگ دیدم و چققققدر لذت بردم. با خودم گفتم شما واقعا برای بازیگری ساخته شدین…
    آفرین… خیلی پیگیر کار و زندگی‌تون نیستم ولی امیدوارم که همیشه توی زندگی‌تون خوشبخت و ارزش‌آفرین باشید. فعلا خدانگهدار.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام سلام
      والا… فعلا که این دو سال خاموشی اون رکورده رو خراب کرد. ولی خب ممنون که به روم اوردین این ننگ رو. 🙂 این کامنت هم برای من انگیزه‌ای شد که برگردم. خیلی دلم می‌خواد. خیلی.

      همچنین
      این حرف استادم که گفتین، یه لحظه فکر کردم استاد خودتون اینو گفته و اومدم بگم چه جالب. :))‌ یعنی فکر کن آدم یه چیزی رو می‌شنوه، تو ذهنش می‌مونه، میاد می‌نویسه، بعد باز خودش یادش می‌ره. :))) واقعا نیاز داریم به نوشتن و خوندن مداوم.

      مرسی. خوشحالم از مونولوگه خوشتون اومده. ایشالا یه روزی هم بنده تئاتر تولید کنم، شما لذت ببرید. 🙂

  2. محمود برات‌زاده نیم‌رخ

    سلام، اوغیر بخیر همسایه دیوار به دیوار 🙂
    من نیز درگیر کمالگرایی و نشخوار ذهنی بودم و همچنان گهگاهی این دو مار بر روی دوش‌هایم، دندانی نشان می‌دهند، برای مغز خودم! می‌توانم به جرئت بگویم که اصلا کاری را آغاز نمی‌کردم و یا اگر آغاز می‌کردم، به خاطر ترس‌های ذهنی فرااااااوان و این کمالگرایی (که خودمانیم به قول یک عزیزی، “کندذهنی یک شخص برای درک محدودیت‌ها” برایش نامی بس مناسبتر می‌باشد)، اجازه نمی‌داد در لحظه زندگی کنم و شوربختانه به مرض نیمه‌کاره رهاکردنشان دچار می‌شدم.
    تنها با رو‌به‌رو شدن با ترس‌ها و موانع (هرچند کوچک و ساده)، محبت کردن بی‌چشمداشت به دیگران و مهمتر از آن، پذیرش و انجام مسئولیت‌ها اعم از جدید و تکراری ( با استناد به کتابی که در همین متن به اشاره خواهم کرد)، می‌توانیم با مصائب و مشکلات کنار آمده، بپذیریمشان و کمر به حل آنها ببندیم. کاری که بنده از زمانی که به یاری یاوری شریف (که غالبا با جمله‌ای با مضمون “محمودا، انسان در مواجهه با هر نوع مسئله‌ای، تنها و تنها سه راه‌حل پیش روی خود دارد، ۱. پذیرش، ۲. تغییر و ۳. گذار.) و کتابی نفیس (بلوغ دوم، بلوغ روانی از زنده‌نام دکتر آذردخت مفیدی) آغاز کرده و در حال پیگیری آن هستم.
    سارابانو، بنده هیچ نوعی از کمالگرایی از شما در این نگاشته نمی‌بینم، خطوطی ساده اما نغز و دلکش به نثر شیرین فارسی. هیچ گونه نیازی به ویرایش نیست.
    تنهایی‌تان را درک می‌کنم، به طور کلی، به گمانم انسان‌ها (و نه سرکار عِلیه) دیوارهایی عظیم و زمخت در طول سالیان دراز، به دور خود می‌کشند. تنها با تخریب آن‌ها می‌شود شخصی دیگر را به درون خود راه داد. جایی دیگر خواندم، شخصی که به راحتی رفاقتی را کنار می‌گذارد، می‌تواند به این دلیل باشد که نامبرده تمایلی در چیرگی بر یاور خویش داشته که در نهایت دریافته است که قدرت چیرگی بر او را ندارد. در این مسیر تنها نیستید و نخواهید بود.
    بایستی بیاموزیم تنها لحظه اکنون است که واقعیت دارد، باقی جملگی یا وهم و است خیال آینده و یا خاطره گذشته. به امید پیروزی و بهروزی هر چه بیشتر شما بانوی شایسته.
    با عرض پوزش بابت اطاله کلام که از حوصله خیل کثیری از افراد خارج شد. 🙂
    محمود برات‌زاده، ۲۶ ساله، بیرجند

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام. دیوار به دیوار؟ جریانش چیه؟!
      خیلی پربار بود کامنتتون! اشاره‌تون به محبت برام جالب بود. چون در ذات خودش چیزی نیست که تو عموما کتابای رشد شخصی ببینیم مثل مثلا سحرخیزی و فلان، ولی واقعا باید بخش مهمی از زندگی‌مون باشه. یه تحقیقی بود می‌گفت ما فکر می‌کنیم زندگی کسی شاده که اطرافیانش هی شادش کنن و دوسش داشته باشن و اینا، ولی برعکس، آدم‌هایی شادترن که خودشون سعی می‌کنن دیگران رو شاد کنن و حالشون رو بهتر کنن!
      ممنونم که برام نوشتید و زیبا هم نوشتید. 🙂

  3. hamidreza نیم‌رخ
    hamidreza

    صدق در کلماتت خودنمایی میکند.
    نمیدانم همچنان آن حال را داری یا که پشت سر گذاشته ای، خواستم بگویم که زندگی همین است. خوشبختانه یا متاسفانه قرار نیست همیشه انسان ها پاسخی در خور برای نیکی و خیرخواهی مان را بدهند. اگر در اتوبوس یا مترو بلند شوم تا پیرزن یا پیرمردی بنشیند تنها شاید مسیر نشستن او تا صندلی را فراهم کنم بدون گفتن هیچ کلمه ای و شاید عجیب باشد که اگر بنشیند و حرفی نزند یا حتی شخصی دیگر بر آنجا نشیند، نه لب به سخن بازخواهم کرد نه برایم اهمیت دارد!‌ تنها حال خوب بابت بی تفاوت نبودنم به شرایط پیش آمده خواهد بود.
    زندگی با خود سخت است. هرچقدر شفاف بی اندیشی و خود را بشناسی، بازهم متاسفانه یا خوشبختانه نیازمند به دیگری ای هستی که تو را بشناسد و تو نیز بتوانی تمام و کمال عشقت را در وجودش بنشانی. زندگی با خود سخت است چون در تنهایی و خلوتی و زمانی که هیچکاری برای انجام نداشته باشی، افکارت در تو رخنه میکنند. تو با ارزش را میجوند و تبدیل به چیزی بدبو و بدشکل میکنند. گویی هرآنچه کاشتی و داشتی و برداشتی، پشیزی ارزش ندارد.
    اینها را گفتم تا شاید کمی جان کلامم منتقل شود در باب اینکه ما در هر لحظه ی نو بهترین چیزی هستیم که میتوانستیم باشیم. تمام اشتباهات و در دل آن،‌ تجاربی که الان ما را ساختند،‌ هم پای ما هستند. اگر فرمول دیگری در اندیشه ما بود و بهتر از کاری که ما کردیم، آن را به انجام میرساندیم. ولی حقیقتا ما انسان ها باید مدام در رنج باشیم، تا به جایی برسیم که *خود نا کامل* را بپذیریم و برای فردایی بهتر تلاش کنیم. بی آنکه در اضطراب این باشیم که چه خواهد شد. مگر نطفه ی اضطراب در تمام طول زندگیمان،‌ چیزی جز رنج و نداشتن حال خوب برای ما داشت،‌ که حالا همانگونه ادامه اش دهیم؟
    برای تویی در گذشته و شاید حال نوشتم.

    گول باطن کلماتم را نخور. در زندگی واقعی،‌ عالم ترین و با عمل ترین انسان ها هم گاهی خودشان را گم میکنند.
    گاهی نیاز است فقط صبر کنیم.
    نه هیچ کار دیگر
    فقط صبر

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      کاملا موافقم.
      فقط صبر و شل کردن. 🙂

  4. yekist نیم‌رخ
    yekist

    هم‌سن تو که بودم وبلاگی داشتم که در آن مثل خودت چیزمیزهای دل و ذهن را واژه می‌کردم و برای مخاطبی که معلوم نبود کی و چی‌ست منتشر می‌کردم. توی لب‌تابم هنوز آن فایل‌های ورد را با تاریخ دارم ولی دیگر جرات خواندن‌شان را ندارم. حالا در آستانه‌ی 40 سالگی‌ام و جرات باور و پذیرش همین را هم ندارم! چرا که سراسر عمر من نیز – خاصه بعد از 20 سالگی و بر خاک افتادن از هجوم حقیقت – در حیرانی و سرگردانی گذشته به‌علاوه‌ی تنهایی و رسوایی و شرم‌ساری از خود. این خاصیت 20 تا 30 سالگی است که معلوم نیست چرا آن را بهار عمر می‌نامم! فکر می‌کنم اگر کسی مهارتِ گذارِ درست از آن را داشته باشد به‌تابستان پخته‌گی و باروری می‌رسد و اگر جرات و جسارت‌ش را نداشته باشد به‌سرمای سرسخت زمستانی منتهی می‌شود که حتا عشق هم دیگر چاره‌اش نمی‌شود.
    این دهه‌ی بهاری 20 تا 30 را تا می‌توان باید فقط خواند و دریافت و شک کرد و نترسید و برای درک آگاهی به‌پیش راند. از من که بدجوری گذشت و رفت، تو تسلیم تنهایی نشو و فریب وزوزها و وسوسه‌های نومیدانه‌اش را نخور که خبری نیست.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      آره واقعا دوره‌ی عجیبی بوده. الان که بعد از چند ماه همین نوشته رو می‌خونم باورم نمی‌شه که تو همین مدت چقدر خودم و شرایطم تغییر کرده که دیگه اصلا نمی‌فهمم این متن چی داره می‌گه. ولی خب برنامه‌م اینه که تو همین حالت بمونم تا آخر. 🙂 عددها برای خودشون عوض بشن، مهم اینه فکر من چقدر و در چه مسیری تغییر می‌کنه.

      با خط آخر خیلی موافقم و کاش خودتون هم مخاطبش بشین. همین که اینقدر به سیر تحول خودتون آگاهین یعنی تو مسیر درستین.

  5. محمد نیم‌رخ
    محمد

    داشتم درباره آرش بیضایی سرچ می‌کردم که اول اون مقاله رو و بعد این رو خوندم
    قشنگ بود و چقدر صادقانه بود
    چ چقدر دلم برای خوندن دوباره وبلاگ تنگ شد

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      خیلی ممنون
      منم دلم برای نوشتن تنگ شده.
      امید که برگردیم. 🙂

  6. Vincent نیم‌رخ
    Vincent

    سلام سارا من نمی‌دونم چطور ابراز کنم که بودنت خیلی، خیلی، خیلی بهتر از نبودنته.
    از وقتی وبلاگت رو پیدا کردم (۲۰۲۱) خیلی تغییر مثبت ایجاد کردم برای خودم، بیشتر خوندم، زبان سوم یاد گرفتم و سعی کردم بیشتر «نِرد» باشم :))

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      چه عالی. واقعا خوشحال شدم.🥹 همت از خودت بوده که انجامش دادی.😊
      خودم هم هر چی می‌گذره بیشتر تمایل پیدا می‌کنم به نرد بودن. نمی‌دونم چرا بعضیا بار منفی داره!

  7. مسعود نیم‌رخ
    مسعود

    سلام سارا جان؛
    خیلی خوشحالم که نوشتی؛ دست برادرت (صدرا؟) درد نکنه که جرقه زد! قراره تهران چی بخونه؟
    قبلاًآ اینجا پر کامنت می‌شد. من یه چند بار سر زدم ولی سایت قاطی می‌کرد. اصلاً من را یادت هست؟ خیلی وقته گذشته… . باید برات عجیب باشه که من هنوز پروپاقرص اینجا میام و میرم. ما هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنیم که چه گام بلندی _با شلوار کردی_ توی آموزش زبان برداشتی. برای خودم هم عجبیه، چون بابا را نمی‌بینم! عجیب هم نیست، چون من اسمت را به یاد و بعد سرچش می‌کنم (تو سرچ‌بار که بزنم سارا، خودش آدرس را کامل می‌کنه!)، نه درهمی را. البته دکتر درهمی هنوز با یه بینش توی ذهن من، همراه دو تا خاطرۀ برجسته میاد (که هیچ ربطی به هوش مصنوعی هم نداره).
    قبلا هم گفته‌ام؛ از این جنس متن‌ها بنویسی، من قیمت بالا خریدارم. درضمن، من هنوز یک دانشجوام و می‌نویسم: بیا یک بار با هم حرف بزنیم. (: آخه ترم یازده دیگر قبرستان نیست؛ جهنمی است که است که آن طرف، در بهشتش ترم اولی‌ها و این طرف، تنها دوستانت اساتید هستند!

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام مسعود جان
      صدرا علوم کامپیوتر می‌خونه.
      آره واقعا ترم‌بالا بودن هم عوالم خودش رو داره. به امید اتمام و رستگاری واقعا. 🫠
      مرسی از پیگیری و لطف شما! الان دیگه به احتمال زیاد اومدم که بمونم. 🙂 که بنویسیم و حرف بزنیم.😊🌿

  8. ورودی‌امسال و مشتاق دیدار :> نیم‌رخ

    بی‌تعارف یه جون به جونام اضافه شد 🙂

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      جدی؟ من گفتم هر کی این متنو بخونه از شدت ناامیدی جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کنه.😁

  9. passenger نیم‌رخ
    passenger

    به دنبالِ پی‌نوشتِ پست: همه‌چیز خوبه. بنویس لطفاً.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      چشم😊🩵

  10. آقای عین نیم‌رخ
    آقای عین

    خوش برگشتی سارا. بله وبلاگ‌ات درست شد بالاخره. و من رندوم آدرس وبلاگ‌ات رو سرچ کردم و دیدم متن جدید هم نوشتی. چقدر بعضی جاها می‌فهممت. راستش دنبال کسی بودم که شبیه هم باشیم‌. ممنون که باعث شدی بفهمم من در این افکار، تنها نیستم:)

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      خط آخر به خودت! و ممنون😊🙏

  11. π نیم‌رخ

    بلاگ‌ت بالاخره درست شد. تا الان مدام می‌پرید به یه لینک دیگه و نمی‌شد توی صفحه موند.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      مرسی که گفتی.😊🙏

  12. خانوم لوبیا نیم‌رخ
    خانوم لوبیا

    وقتی داشتم وبلاگتو میخوندم و به قسمت “چقدر خوب است که آدم‌ها همینطوری خوب باشند. چقدر خوب است که جهان را جای بهتری برای زندگی کنند. چقدر خوب است که هی بخندند. حتی اگر من یکی‌شان نباشم. نه. حسرتی نیست حسادتی نیست. غمی نیست کینه‌ای نیست. ” رسیدم، یاد اون روزی افتادم که در دراماتیک، غیرمنطقی و مضحک ترین حالت ممکن، ارتباطمو با دوست نامه ایم که خدا بود قطع کردم و براش نامه ی “خداحافظی” نوشتم.
    آخرین پاراگراف نامه این بود: خدای عزیزم؛ نمیدانی که چقدر از مهربان بودن به اثبات رسیده ات خوشحالم، حتی اگر برای من نباشی. نمیدانی چقدر حال دلم رنگ و وارنگ میشود وقتی ردی از حضورت در زندگی خیلی از آدمهای این دنیارا با چشمانی میبینم، که حلقه ی اشکی در آن به خاطر فهمیدن توهم بودنت در زندگیم، جا خشک کرده
    نمیدانی چقدر قلبم سریعتر میتپد وقتی صدای تو و دستان یاریت را در زندگی این و آن نظاره میکنم، حتی اگر هیچگاه بر سر من سایه ای نینداخته باشد
    شکر که تو هستی، حتی اگر برای من نباشی…
    و بعد از اون تاریخ و قطع ارتباطم با تنها کسی که باهاش در ارتباط بودم، به یه معنویت بودایی طور رسیده بودم و دیگه از آسایش کسایی که زندگیمو جهنم کرده بودن، نمیسوختم. و به شکل خیلی مسخره ای وقتی آرزوهای برباد رفته مو، تو زندگی اونا میدیدم براشون عمیقا خوشحال میشدم
    یه طوری شده بودم که از خودم میترسیدم و فکر میکردم احتمالا آخرای عمرمه که با جهان اینجوری به صلح رسیدم( نرسیدنم سگش شرف داشت به اینجوری رسیدن) 😂
    راستش نمیدونم چرا اینارو دارم اینجا میگم. شاید گفتنش اونقدرا هم خالی از لطف نبوده باشه
    و اینم بگم که وقتی وبلاگتو میخونم یه جاهایی چنان باهات احساس همذات پنداری میکنم که خودمم باورم نمیشه یه آدم دیگه ای هم تو این دنیا باشه که احساسات مشابه منو این شکلی تجربه کرده باشه و دیدگاهش یه جاهایی به شکل برگ ریزونی اینقدر به من شبیه باشه.
    و بخوام خلاصه کنم باید بگم که از قلمت خیلی لذت میبرم و طرز فکرتو دوست دارم با اینکه بعضی جاها مثل چایی غلیظ تلخه( البته مال خودم بدتره) و صد البته که از نظر بنده تلخی خوشایندی هم هست
    هوففف چقدر زیاد شد:)

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      عزیزم چه جالب.😅❤️ خدایی من جاش بودم ناراحت می‌شدم که همچین رفیق خوش‌قلمی رو از دست بدم.😁 اون «شکر که تو هستی، حتی اگر برای من نباشی» خیلی عجیب بود. هی دارم بهش فکر می‌کنم…
      ممنون که برام نوشتی.🌿😊

  13. یاسین نیم‌رخ
    یاسین

    زمانی که کنکوری بودم با وبلاگت آشنا شدم.فکر کنم میشه ۴سال پیش. اون روزها وقتی که از زندگی خسته میشدم میومدم نوشته‌هات رو می‌خوندم. حس خوبی داشت که با یه مدل ذهنی دیگه آشنا بشم، افکارت رو بخونم و ببینم جاهای دیگه‌‌ی دنیا چه خبره. الان هم همینه. وقتی از خودمو دغدغه‌هامو و این نوع زندگی زده میشم، میام دوباره نوشته‌هات رو می‌خونم. ایندفعه که بعد از مدت‌ها نوشته جدید هم دیدم. جالبه دیگه. برای من جالبه خوندنت و یحتمل برای خیلی‌های دیگه هم جالبه. نمیدونم، شاید پیامم رو نوعی بازخورد ببینی و باعث بشه بازم بنویسی.

    پ.ن: دانشکده‌ات توی همین پردیس مرکزیه؟

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      چه جالب. همیشه می‌خواستم بدونم آدما با چه انگیزه‌ای ممکنه نوشته‌هامو بخونن. مرسی که نوشتی.
      آره .دانشکده هنرهای زیبا، جنوب شرقی پردیس مرکزیه.

  14. Taha نیم‌رخ
    Taha

    خوش برگشتی:)

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      امم با تاخیر مرسی:)

  15. عادله نیم‌رخ

    درست شده سارا. یک بغل هم ضمیمه‌ی کامنت برات گذاشتم.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      مرسی عادله‌ی عزیزم. زیاد بهت فکر می‌کنم. مراقبت خودت باش.

  16. امیرمسعود حدیدی نیم‌رخ

    وبلاگ یک مدتی مشکل داشت..
    اما الآن درست شده
    متشکر که اینها رو به اشتراک می گذاری

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      خب خدا رو شکر.
      مرسی که گفتی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *