دسته: حالنوشته
-
شبها، صبحها، دنیا، سارا
از وقتی که وبلاگنویسی را شروع کردم، ۱۳ سال میگذرد. این وسط همیشه وقفههای دو سه ماهه بوده اما باز برگشتهام، تا این غیبت کبرای آخر که رسید به یک سال. رفتم که یوتیوبر شوم و با حال بهتری برگردم. حالا در شش ماه اخیر بارها نشستهام و حتی هزاران کلمه نوشتهام، اما دستم به…
-
مروری بر فصل اول قرن
چند سالی است که هدفگذاری نمیکنم. چقدر راضیام. هنوز هم نمیفهمم وقتی ماشین زمان نداریم چطور میتوانیم آینده را بدون توجه به اتفاقات بیرونی پیشبینی کنیم و برایش نقشه بریزیم. البته میفهمم که نقشهها باید باشند تا آدم بفهمد با خودش چندچند است. اما باید حسابی نوشتن آن هدفها را بلد باشی که آخرش سرخورده…
-
از سنگینی
هاها! از هفتهی دیگه براتون دراماها خواهم داشت. خود این جمله چقدر عجیبه. این که وسط راکدترین روزهات لمیده باشی و مطمئن باشی روزهای آیندهت پر از خنده و گریه و سرخوشی و کلافگی خواهد بود. این نوشته را میخوانم و خندهی تلخی روی لبم مینشیند. بیراه نگفته بودی سارا جان. پشت آن کوه بلند،…
-
شرح حال الکنی از روزهای سیاه
متاسفم که کامنتهای پست قبلی را اینقدر دیر جواب دادم. حرفهای خوبی پایین آن پست نوشته شده بود که در قطعی اینترنت و دور از هیاهوی شبکههای اجتماعی میتوانست مکالمات خوبی شکل دهد. استاد حرام کردن فرصتها هستم. حالا دیگر از هر چه واژه است بیزار و ناامیدم. دیگر نمیتوانم طوری بنویسم که خودم را…
-
اعترافاتی از پشت پشت جبهه
مینویسم چون هر چه بیشتر میگذرد، کسی درونم بلندتر داد میزند: سکوت هم یک صداست، حرف نزدن هم نوعی حرف است. کار بیهزینه نمیشود کرد دختر جان. این نوشته هیچ چیزی به شما اضافه نمیکند. اگر وقتی برای تلف کردن یا دل و دماغی برای شنیدن غمنامهای دیگر_این بار با طعم هذیان_ دارید، بخوانید. از…
-
هیچینمیدونمترین حالت ممکن یا تصاویر فضایی با شما چه میکنند؟
تابستونه دیگه. بیشتر وقتم به فکر کردن میگذره. ولی هاها! از هفتهی دیگه براتون دراماها خواهم داشت. خود این جمله چقدر عجیبه. این که وسط راکدترین روزهات لمیده باشی و مطمئن باشی روزهای آیندهت پر از خنده و گریه و سرخوشی و کلافگی خواهد بود. دارم فکر میکنم که من همیشه میگم آدم دلتنگشوندهای نیستم.…
-
فلسفهی تنهایی، استفراغ یاسمن و چیز سوم
جمع کردن استفراغ یاسمن، از ماندگارترین لحظات دبستانم بود. یاسمن دوست صمیمیام بود که هیچ وقت چندان به عنوان دوست قبولش نداشتم. ولی خب با هم زیاد حرف میزدیم، واقعا نمیدانم در چه مورد. هر وقت به معلم قول میدادیم که سر کلاس جیکمان در نیاید و اجازه مییافتیم که کنار هم بنشینیم، به یک…
-
روزهای کشدار و عریضهی خالی
فعلا تنها وظیفهام این است که بنویسم.
-
دراماهای جوجهدانشجویی
عصر چهارشنبه. کلاس شکسپیر تازه تمام شده است. آخر هفته شروع شد، باید خوشحال باشم. کلاس را دوست داشتم و با این حال خستهام. دارم فکر میکنم که وقتی مدرسه با تمام چیزهای نکبتش تمام شد، یک چیز خوب را هم با خودش برد و آن حظ تعطیلی آخر هفته بود. چرا احساس رهایی نمیکنم؟…
-
بیآرزویی
بوی بهار حتی به مشام منِ در خانه هم رسیده است و راه فراري نيست. این بو را دوست ندارم. هميشه آخرهای سال میآمد و برای یکی دو هفته مرا از خودم میکشید بیرون، حالا ولی هیچ چیز، هیچ چیز نمیتواند جلوی هولناکی واقعیت را بگیرد. استادها میگویند «سال نو مبارک تا جلسهی بعد از…
-
سر میز مذاکره با نوزاد بدقلق (1)
تو اگه صد تا دوره مدیریت زمان هم رفته باشی یک وقتهایی چیزی نیستی که میخوای باشی. یا حتی، نمیخوای چیزی باشی که میخوای باشی. چرا؟ چون حالت خوب نیست. تموم شد و رفت.