متاسفم که کامنتهای پست قبلی را اینقدر دیر جواب دادم. حرفهای خوبی پایین آن پست نوشته شده بود که در قطعی اینترنت و دور از هیاهوی شبکههای اجتماعی میتوانست مکالمات خوبی شکل دهد. استاد حرام کردن فرصتها هستم. حالا دیگر از هر چه واژه است بیزار و ناامیدم. دیگر نمیتوانم طوری بنویسم که خودم را سر ذوق بیاورد. در غبار یاس و ابهام همین که بتوانی نفس بکشی کافی است، تئوریپردازی پیشکش.
پریروز صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. نمیدانم چرا گوشی روی پرواز نبود. مامان در میان اشکها گفت که خبر خوبی ندارد. من که چند روز بود با اینستاگرام میخوابیدم و با اینستاگرام بیدار میشدم، در کسری از ثانیه انواع خبرها را از ذهن گذراندم. حکومت نظامی؟ طالبان؟ نه، این گریه، گریهی مرگ است. نکند صدرا رفته تظاهرات؟ نکند…؟ پدربزرگم فوت کرده بود. نه، این اتفاق نباید الان میافتاد. دنیا باید متوقف میشد تا ببینیم ملت توی خیابان بناست چه گلی به سرمان بزنند. نخیر، دنیا هیچ وقت متوقف نمیشود. بابابزرگ واقعا مرده بود.
هنوز بیدار نشده بودم. با حال غریبی که نمیدانستم چه بود کیفم را جمع کردم، ظرفهای دیشب را شستم، تیرهترین مانتویم را پوشیدم و راه افتادم به سمت یزد. هفت ساعت تمام کنار زنداییام در ماشین هیچ کاری نکردم. کمی زبان و قدری آهنگ شنیدم، چهار صفحه هم کتاب خواندم، اما بیشتر وقتم به هیچ کاری نکردن گذشت، کاری که فهمیدهام عاشقانه دوستش دارم. سهشنبه و چهارشنبه هم به جز قدری کتاب به همین منوال گذشت. چهارشنبه نرفتم روضه و در خانهی خودمان ماندم که بالاخره کاری بکنم. هی دور خودم چرخیدم و در آخر شب بود که توانستم از میان کلمهبازیهای ذهن خودم را بیرون بکشم. دیدم دو ساعت است دارم در تاریکی راه میروم، گذشته را نشخوار و آینده را پیشخور میکنم. به سختی خودم را به حمام قانع کردم. حالم بهتر شد. چمدانم را جمع و جور کردم، دستی به اتاق کشیدم و ظرفهای بهجامانده از مهمانی چند روز پیش را شستم، ظرفهایی که لابد با خنده و خوشی کثیف شده بود و با بهت و اشک رها شده بود.
یک چیز که یاد گرفتم این بود که مسیر سوگواری، اشک و اشک و اشک، بعد اشک کمتر و بعد خنده نیست. خیلی پیچیدهتر است. البته یادم هست که بابا چند هفته بعد از مرگ مادرش برای اولین بار خندید. و مامان همین دیروز خندید. خنده و شوخی داییها را دیدم. ولی همهی سوگها یک شکل نیست. کما این که مادربزرگم همان شب اول که تنها همدمش را از دست داده بود و خیال میکردی به هیچ چیز جز این بنا نیست فکر کند، رفت و یک روسری دست مادرم داد که لطفا سارا در خاکسپاری این را سرش کند، روح بابا هم خوشحالتر میشود.
وقتی فاصلهات با فاجعه از یک حدی بیشتر باشد، اشک نیاز به محرک دارد. مثلا من و زندایی هیچ کدام آدمهای پرحرف و پرعاطفهای نیستیم، یا حداقل اینطور به نظر نمیآییم. وقتی همدیگر را دیدیم سلام کردیم. بعد سکوت. بعد او گفت که دیدی چه شد؟ بعد همدیگر را بغل کردیم و بیدرنگ اشکهایمان جاری شد.
وقتی هم به خانهی مادربزرگ رسیدیم، خالهی مادرم جلو آمد. زندایی را بغل کرد و دوباره با هم گریه کردند. من تنها ماندم. رفتم جلو و بابا را دیدم. بابا هم با دیدن من بغض کرد. خانه شلوغ و سیاه بود. مامان، مامانبزرگ و دایی جوانم کنار هم نشسته بودند. تا به حال گریهی دایی را ندیده بودم. همین که دیدمشان، مثل این که دوشی از سیاهی روی سرم وا کرده باشند، گریه توی چشم و دهان و دماغم پیچید و خودم را در آغوش مامان انداختم.
شنبه:
دیروز را سراسر سریال دیدم. تا یک لحظه قطع میشد سیاهی هجوم میآورد. یادم هست که این پست قرار بود چیز جالبی بشود. قرار بود حرفی درونش بزنم که الان اصلا یادم نمیآید. شرمآور است. الان سعی کردم ویدیویی در اینستاگرام انگلیسیام استوری کنم. دو ساعت (واقعا دو ساعت) درگیر کم کردن حجمش بودم و آخر هم نشد. چه توقعاتی دارم در اوج اعتراضات.
بابا میگوید مردم باید با رفتارهای بیخطر تاثیرشان را بگذارند. مثلا در همین مراسم عزاداری مضحک، دور آخوند و مداح جماعت را خط بکشند. آن وقت آخوندها بیپول میشوند و همه چیز حل میشود. من فکر میکنم از عوام بیسوادی که این چند روز در خانهی مادربزرگ دیدم چنین چیزی حقیقتا بعید است. فرهیختهها هم که از اول چنین کاری نمیکردند.
عدهای هم از نسل قدیم مثل پدربزرگ خدابیامرز نازنینم هستند که با سر تا ته این نظام مشکل دارند اما تنها تفریح و لذتشان روضه و امثالهم است. دیروز مادربزرگ میگفت: «دیدین اینقد روضهی بقیه رو رفت؟ حالا ببین چقد روضهش شلوغ شده. ما که از کسی نخواستیم. خودشون به خاطر دلشون اومدن.» من که حالم بد شد و رفتم توی کوچه. مامانم طفلی میگفت به یک جایی میرسد که اشک آدم ته میکشد، و این جلوی مهمانهایی که از هر لحظه برای عرض ادب میآیند این خیلی دور از عرف است. خلاصه که این فرهنگ کثیف به دست مردم بنا نیست درست شود.
این داستان مردم و سیستم هم شده داستان مرغ و تخم مرغ. معلوم است که سیستم سالم چنین آدمهایی نمیزاید. معلوم است که اگر انقلاب نمیشد من الان در جمع خانوادگی روسری نداشتم. ولی خب تا کی دنبال مقصر گشتن؟ یک جایی باید مرغ را برداریم و به جایش شترمرغ بگذاریم دیگر.
از هر طرف که میروم به سیاهی میرسم. دیروز داشتم چمدانم را جمع میکردم برای برگشت. لباس سیاه داییام را که این روزها به جای مانتو میپوشم به مامان نشان دادم و پرسیدم که آیا میتوانم آن را با خودم ببرم یا نه. چون بچهها ممکن است بمیرند و لازم میشود. مامان شوکه نگاهم کرد و گفت: «حالا که اینطور گفتی نمیذارم ببریش.»
مسخره است. هیچ کدام از زندانیها دوست من نیستند. یکیشان قرار بود بشود که نشد. در طول تابستان قدری با هم حرف زدیم و خوب نبود. برنامهام این بود که وقتی دانشگاه حضوری شد حتیالمقدور نبینمش. حالا ولی از روزی که در لیست دستگیرشدهها دیدمش یک لحظه از فکرم بیرون نمیرود. او به کنار، آرش را یادتان هست که چه توصیفها ازش کردم؟ اولین کسی بود که خبر دستگیریاش را شنیدیم. یک لحظه انگار سطل آب یخی روی سرم خالی کردند. رفتم لحن نوشتهام را نرمتر کردم. چرا؟ نمیدانم. این تنها کاری بود که توانستم بکنم. خلاصه کلا عجیب است. کسی را میشناسی و میگویند حالا توی اوین است… انگار مرز قصه و اخبار قاطی شود.
در پیج انگلیسیام میپرسم: امید هست؟ خارجیها میگویند که بله قطعا هست! ایرانیها میگویند که آشوب و اغتشاش هیچ وقت نتیجه نداده است.
این چند روز که اینستاگرام نداشتم خیالم این بود که شلوغیها کم شده. یا شاید هم تازه از خیال زیاد بودن شلوغیها بیرون آمده بودم. فضای اطراف خیلی مهم است. توی اینستاگرام فکر میکنی در ایران جنگ است. بعد میروی خانهی مادربزرگ و میبینی که جماعت احمقها دارند دیس میوه میچینند برای سر قبر، در حالی که همهی میهمانان پاکتی از میوه و شیرینی در دست دارند. هیچ کس حواسش نیست و من؟ الان که فکر میکنم به خاطر خالهی مادرم هم که شده، باید کاری میکردم.
شب اول در آن جو متشنج با صدای بلند اعلام کرد: «یه صلوات بفرستین برای مرحوم.» فرستادند. یک صلوات هم برای پدر و مادر مرحوم درخواست کرد. فرستادند. بعد یادآوری کرد که امنیت امروز ما به خاطر شهداست، خواست برای برادرش که در هفده سالگی شهید شده بود صلوات بفرستیم و بعد هم یک حاج قاسم زد تنگش. حیرتزده بودم از این که در این موقعیت هم دست از دیکته کردن ایدئولوژیهایش برنمیدارد. حیف که مادربزرگم داغدار بود و من حس کردم اگر حجاب صدا و سیمایی داشته باشم، حالش بهتر میشود. وگرنه زلف افشان میکردم که خار شود توی چشم زنک.
*
قبل از آبان لعنتی بود که این دامنه را خریدم. حالا موعد تمدیدش سر رسیده و مستاصلتر از همیشهام. خیلی خیلی چیزهای بهدردبخور و باحالی برای نوشتن داشتم و دارم، و شرمندهام که دارم این فضا را با حالنوشتههای بیخاصیت هدر میدهم.
انقلاب را که بیخیال. شاید چند روز دیگر تبم خوابید و حتی لحن این نوشتهها را هم نرمتر کردم. حالا دیگر با صراحت ترسوییام را اعلام میکنم. پس فعلا عنوان چند تا از مطالبی را که در ذهن دارم مینویسم. لطفا بگویید که کدام برایتان جذابتر خواهد بود. شاید مجبور شوم که بنویسم، بالاخره.
پلات، قصه یا دیالوگ؛ نوشتن نمایشنامه از کجا شروع میشود؟
مقایسهی طنز سریال آفیس و سریال فرندز
سریال آفیس، اثبات ظریف دیوانگی ما
ابی یا هایده؟ آیا آهنگهای عاشقانه عشق ما را شکل میدهند؟
حجاب، دستور قرآن یا اختراع معاصر؟
حجاب اختیاری، پدیدهای که وجود ندارد.
چرا خندیدم؟ آیا میشود برای طنز فرمول درآورد؟
در باب سوگواری، چرا انسان مدرن با مرگ رفیقتر است؟
پدیدهی مرموزی به نام زیبایی: قضیه جنسی است یا روحانی؟
دیدگاهتان را بنویسید