شرح حال الکنی از روزهای سیاه


متاسفم که کامنت‌های پست قبلی را اینقدر دیر جواب دادم. حرف‌های خوبی پایین آن پست نوشته شده بود که در قطعی اینترنت و دور از هیاهوی شبکه‌های اجتماعی می‌توانست مکالمات خوبی شکل دهد. استاد حرام کردن فرصت‌ها هستم. حالا دیگر از هر چه واژه است بیزار و ناامیدم. دیگر نمی‌توانم طوری بنویسم که خودم را سر ذوق بیاورد. در غبار یاس و ابهام همین که بتوانی نفس بکشی کافی است، تئوری‌پردازی پیشکش.

پریروز صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. نمی‌دانم چرا گوشی روی پرواز نبود. مامان در میان اشک‌ها گفت که خبر خوبی ندارد. من که چند روز بود با اینستاگرام می‌خوابیدم و با اینستاگرام بیدار می‌شدم، در کسری از ثانیه انواع خبرها را از ذهن گذراندم. حکومت نظامی؟ طالبان؟ نه، این گریه، گریه‌ی مرگ است. نکند صدرا رفته تظاهرات؟ نکند…؟ پدربزرگم فوت کرده بود. نه، این اتفاق نباید الان می‌افتاد. دنیا باید متوقف می‌شد تا ببینیم ملت توی خیابان بناست چه گلی به سرمان بزنند. نخیر، دنیا هیچ وقت متوقف نمی‌شود. بابابزرگ واقعا مرده بود.

هنوز بیدار نشده بودم. با حال غریبی که نمی‌دانستم چه بود کیفم را جمع کردم، ظرف‌های دیشب را شستم، تیره‌ترین مانتویم را پوشیدم و راه افتادم به سمت یزد. هفت ساعت تمام کنار زندایی‌ام در ماشین هیچ کاری نکردم. کمی زبان و قدری آهنگ شنیدم، چهار صفحه هم کتاب خواندم، اما بیشتر وقتم به هیچ کاری نکردن گذشت، کاری که فهمیده‌ام عاشقانه دوستش دارم. سه‌شنبه و چهارشنبه هم به جز قدری کتاب به همین منوال گذشت. چهارشنبه نرفتم روضه و در خانه‌ی خودمان ماندم که بالاخره کاری بکنم. هی دور خودم چرخیدم و در آخر شب بود که توانستم از میان کلمه‌بازی‌های ذهن خودم را بیرون بکشم. دیدم دو ساعت است دارم در تاریکی راه می‌روم، گذشته را نشخوار و آینده را پیش‌خور می‌کنم. به سختی خودم را به حمام قانع کردم. حالم بهتر شد. چمدانم را جمع و جور کردم، دستی به اتاق کشیدم و ظرف‌های به‌جامانده از مهمانی چند روز پیش را شستم، ظرف‌هایی که لابد با خنده و خوشی کثیف شده بود و با بهت و اشک رها شده بود.

یک چیز که یاد گرفتم این بود که مسیر سوگواری، اشک و اشک و اشک، بعد اشک کمتر و بعد خنده نیست. خیلی پیچیده‌تر است. البته یادم هست که بابا چند هفته بعد از مرگ مادرش برای اولین بار خندید. و مامان همین دیروز خندید. خنده و شوخی دایی‌ها را دیدم. ولی همه‌ی سوگ‌ها یک شکل نیست. کما این که مادربزرگم همان شب اول که تنها همدمش را از دست داده بود و خیال می‌کردی به هیچ چیز جز این بنا نیست فکر کند، رفت و یک روسری دست مادرم داد که لطفا سارا در خاکسپاری این را سرش کند، روح بابا هم خوشحال‌تر می‌شود.

وقتی فاصله‌ات با فاجعه از یک حدی بیشتر باشد، اشک نیاز به محرک دارد. مثلا من و زندایی هیچ کدام آدم‌های پرحرف و پرعاطفه‌ای نیستیم، یا حداقل اینطور به نظر نمی‌آییم. وقتی همدیگر را دیدیم سلام کردیم. بعد سکوت. بعد او گفت که دیدی چه شد؟ بعد همدیگر را بغل کردیم و بی‌درنگ اشک‌هایمان جاری شد.

وقتی هم به خانه‌ی مادربزرگ رسیدیم، خاله‌ی مادرم جلو آمد. زندایی را بغل کرد و دوباره با هم گریه کردند. من تنها ماندم. رفتم جلو و بابا را دیدم. بابا هم با دیدن من بغض کرد. خانه شلوغ و سیاه بود. مامان، مامان‌بزرگ و دایی جوانم کنار هم نشسته بودند. تا به حال گریه‌ی دایی را ندیده بودم. همین که دیدمشان، مثل این که دوشی از سیاهی روی سرم وا کرده باشند، گریه توی چشم و دهان و دماغم پیچید و خودم را در آغوش مامان انداختم.

شنبه:
دیروز را سراسر سریال دیدم. تا یک لحظه قطع می‌شد سیاهی هجوم می‌آورد. یادم هست که این پست قرار بود چیز جالبی بشود. قرار بود حرفی درونش بزنم که الان اصلا یادم نمی‌آید. شرم‌آور است. الان سعی کردم ویدیویی در اینستاگرام انگلیسی‌ام استوری کنم. دو ساعت (واقعا دو ساعت) درگیر کم کردن حجمش بودم و آخر هم نشد. چه توقعاتی دارم در اوج اعتراضات.

بابا می‌گوید مردم باید با رفتارهای بی‌خطر تاثیرشان را بگذارند. مثلا در همین مراسم عزاداری مضحک، دور آخوند و مداح جماعت را خط بکشند. آن وقت آخوندها بی‌پول می‌شوند و همه چیز حل می‌شود. من فکر می‌کنم از عوام بی‌سوادی که این چند روز در خانه‌ی مادربزرگ دیدم چنین چیزی حقیقتا بعید است. فرهیخته‌ها هم که از اول چنین کاری نمی‌کردند.

عده‌ای هم از نسل قدیم مثل پدربزرگ خدابیامرز نازنینم هستند که با سر تا ته این نظام مشکل دارند اما تنها تفریح و لذتشان روضه و امثالهم است. دیروز مادربزرگ می‌گفت: «دیدین اینقد روضه‌ی بقیه رو رفت؟ حالا ببین چقد روضه‌ش شلوغ شده. ما که از کسی نخواستیم. خودشون به خاطر دلشون اومدن.» من که حالم بد شد و رفتم توی کوچه. مامانم طفلی می‌گفت به یک جایی می‌رسد که اشک آدم ته می‌کشد، و این جلوی مهمان‌هایی که از هر لحظه برای عرض ادب می‌آیند این خیلی دور از عرف است. خلاصه که این فرهنگ کثیف به دست مردم بنا نیست درست شود.

این داستان مردم و سیستم هم شده داستان مرغ و تخم مرغ. معلوم است که سیستم سالم چنین آدم‌هایی نمی‌زاید. معلوم است که اگر انقلاب نمی‌شد من الان در جمع خانوادگی روسری نداشتم. ولی خب تا کی دنبال مقصر گشتن؟ یک جایی باید مرغ را برداریم و به جایش شترمرغ بگذاریم دیگر.

از هر طرف که می‌روم به سیاهی می‌رسم. دیروز داشتم چمدانم را جمع می‌کردم برای برگشت. لباس سیاه دایی‌ام را که این روزها به جای مانتو می‌پوشم به مامان نشان دادم و پرسیدم که آیا می‌توانم آن را با خودم ببرم یا نه. چون بچه‌ها ممکن است بمیرند و لازم می‌شود. مامان شوکه نگاهم کرد و گفت: «حالا که اینطور گفتی نمی‌ذارم ببریش.»

مسخره است. هیچ کدام از زندانی‌ها دوست من نیستند. یکی‌شان قرار بود بشود که نشد. در طول تابستان قدری با هم حرف زدیم و خوب نبود. برنامه‌ام این بود که وقتی دانشگاه حضوری شد حتی‌المقدور نبینمش. حالا ولی از روزی که در لیست دستگیرشده‌ها دیدمش یک لحظه از فکرم بیرون نمی‌رود. او به کنار، آرش را یادتان هست که چه توصیف‌ها ازش کردم؟ اولین کسی بود که خبر دستگیری‌اش را شنیدیم. یک لحظه انگار سطل آب یخی روی سرم خالی کردند. رفتم لحن نوشته‌ام را نرم‌تر کردم. چرا؟ نمی‌دانم. این تنها کاری بود که توانستم بکنم. خلاصه کلا عجیب است. کسی را می‌شناسی و می‌گویند حالا توی اوین است… انگار مرز قصه و اخبار قاطی شود.

در پیج انگلیسی‌ام می‌پرسم: امید هست؟ خارجی‌ها می‌گویند که بله قطعا هست! ایرانی‌ها می‌گویند که آشوب و اغتشاش هیچ وقت نتیجه نداده است.

این چند روز که اینستاگرام نداشتم خیالم این بود که شلوغی‌ها کم شده. یا شاید هم تازه از خیال زیاد بودن شلوغی‌ها بیرون آمده بودم. فضای اطراف خیلی مهم است. توی اینستاگرام فکر می‌کنی در ایران جنگ است. بعد می‌روی خانه‌ی مادربزرگ و می‌بینی که جماعت احمق‌ها دارند دیس میوه می‌چینند برای سر قبر، در حالی که همه‌ی میهمانان پاکتی از میوه و شیرینی در دست دارند. هیچ کس حواسش نیست و من؟ الان که فکر می‌کنم به خاطر خاله‌ی مادرم هم که شده، باید کاری می‌کردم.

شب اول در آن جو متشنج با صدای بلند اعلام کرد: «یه صلوات بفرستین برای مرحوم.» فرستادند. یک صلوات هم برای پدر و مادر مرحوم درخواست کرد. فرستادند. بعد یادآوری کرد که امنیت امروز ما به خاطر شهداست، خواست برای برادرش که در هفده سالگی شهید شده بود صلوات بفرستیم و بعد هم یک حاج قاسم زد تنگش. حیرت‌زده بودم از این که در این موقعیت هم دست از دیکته کردن ایدئولوژی‌هایش برنمی‌دارد. حیف که مادربزرگم داغدار بود و من حس کردم اگر حجاب صدا و سیمایی داشته باشم، حالش بهتر می‌شود. وگرنه زلف افشان می‌کردم که خار شود توی چشم زنک.

*

قبل از آبان لعنتی بود که این دامنه را خریدم. حالا موعد تمدیدش سر رسیده و مستاصل‌تر از همیشه‌ام. خیلی خیلی چیزهای به‌دردبخور و باحالی برای نوشتن داشتم و دارم، و شرمنده‌ام که دارم این فضا را با حال‌نوشته‌های بی‌خاصیت هدر می‌دهم.

انقلاب را که بی‌خیال. شاید چند روز دیگر تبم خوابید و حتی لحن این نوشته‌ها را هم نرم‌تر کردم. حالا دیگر با صراحت ترسویی‌ام را اعلام می‌کنم. پس فعلا عنوان چند تا از مطالبی را که در ذهن دارم می‌نویسم. لطفا بگویید که کدام برایتان جذاب‌تر خواهد بود. شاید مجبور شوم که بنویسم، بالاخره.

پلات، قصه یا دیالوگ؛ نوشتن نمایشنامه از کجا شروع می‌شود؟

مقایسه‌ی طنز سریال آفیس و سریال فرندز

سریال آفیس، اثبات ظریف دیوانگی ما

ابی یا هایده؟ آیا آهنگ‌های عاشقانه عشق ما را شکل می‌دهند؟

حجاب، دستور قرآن یا اختراع معاصر؟

حجاب اختیاری، پدیده‌ای که وجود ندارد.

چرا خندیدم؟ آیا می‌شود برای طنز فرمول درآورد؟

در باب سوگواری، چرا انسان مدرن با مرگ رفیق‌تر است؟

پدیده‌ی مرموزی به نام زیبایی: قضیه جنسی است یا روحانی؟


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

31 پاسخ به “شرح حال الکنی از روزهای سیاه”

  1. علی نیم‌رخ
    علی

    تسلیت میگم امیدوارم ک روحش در ارامش باشه و از این جا ب بعد رو از زندگی ابدیش لذت ببره..

    پلات، قصه یا دیالوگ؛ نوشتن نمایشنامه از کجا شروع می‌شود؟

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      مرسی.
      برای شما می‌تونه از درست نوشتن «که» و «به» شروع بشه.

      1. علی نیم‌رخ
        علی

        ن این اصن درست نی میخای آزادی در نگارش رو ازم سلب کني

        #مرد_ابادی_ازادی

        1. سارا نیم‌رخ
          سارا

          من چی بگم که تو از رو بری؟😂

          1. علی نیم‌رخ
            علی

            نگرد چیزی پیدا نمیکنی😎😂

            #گاز_میدم_زیگزاگی_عشقی

  2. Amir نیم‌رخ
    Amir

    سلام و تسلیت، امیدوارم وضع برای همه ما بهتر بشه.
    حتما در مورد آفیس بنویس مثل قرص ضد افسردگیه! – البته همه اون عنوان‌ها خوندنی به نظر میان :‌‌‌‌)

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      خیلی ممنونم.
      آره آفیس شاهکاره. پریروز تموم شد و هنوز تو ذهنم داره می‌چرخه.

  3. مسعود نیم‌رخ
    مسعود

    این دفعه دیر رسیدم. دفعه‌ی قبل هم استوری کرده بودی که جامِ کامنت اول را بالای سر بردم. یعنی جواب کامنت پست قبل را خواندم، بعد برایم جالب شد که چه نوشته‌ام؟ کامنت خودم را هم خواندم. چونان قهقهه‌ای زدم که حداقل در دو هفته‌ی اخیر بی‌سابقه بوده است. پس این شیوه‌ی سررسیدنویسی را ادامه میدهم. من که پول دامنه نداده‌ام، کس دیگری داده است! اینجا هم حداقل یک نفر می‌خواند و انگیزه‌ای است، به خصوص وقتی که دستم کمتر به سررسید و اتود می‌رود. فقط و فقط تایپ می‌کنم.
    در فاصله‌ی بین این دو پست کوهی اتفاقات افتاده است. دو برابر با جزئیات تمام برای خودم تایپ کرده‌ام. آنقدر نوشتن جواب داده است که حتی دو جمله‌ای که در کامنت قبل گم شد را اینجا می‌گذارم:
    “در میان کشمش بین توجیه‌ها یا بهانه‌ها و تلاطم دلم، تصمیم گرفتم ابیاتی که این چند وقت دست به دست گشت را با خط نستعلیق بنویسم. حداقل یه زوری زده باشم که اگر کسی دید، درکم کند.”
    حتی این عکس را هم که بعد از خواندن پست قبلی گرفته‌ام، فراموش کردم که بگذارم.
    این عکس را بعد از خواندن پست قبلی گرفته‌ام
    خلاصه اینکه در این ده روز، چند روزی همه چیز به کل قطع شد. فقط خواب و خبر و توییتر و اینستاگرام و انتظار اتصال VPN. دارم سعی می‌کنم برگردم. با کتاب خواندن شروع کرده‌ام و ورزش (نوک قلم را اصلا تر نکرده‌ام). نه اینکه همه‌ی آن صحبت‌ها و احساسات و واکنش‌ها کوبیدن به تبلی توخالی بوده باشد. ابدا نه. زاویه‌ی درست و کار درست را هم پیدا نکردم. بعد از گفتگو با چند نفر و خواندن و دیدن دیدگاه‌های تقریبا متفاوت، نقاط جایگیری و زوایایی که نسبت به وضعیت موجود، موجود است را پیدا کردم. خودم را در تعادل میان آن‌ها قرار داده‌ام و پیش می‌روم. راضی‌ام. بهتر از هیچ است و مخرب نیست. چراکه (یکی از گزاره‌های مهمی که شنیدم این بود که) آن احساس ناراحتی و خشم نباید به سرانجامی تلخ ختم شود و در واقع باید پایه‌ی رسیدن به هدف والاتر را محکم کند؛ صلابت ببخشد.
    ما به بابابزرگمان میگیم آقاجون. مثلا شاید یعنی آقایی که جان ماست. بابابزرگ عماد (همان هم‌اتاقیِ نادان) هم که فوت کرد، عماد می‌گفت تنها تفریحش رکاب زدن در میدان نقش جهان و رفتن از این روضه به آن روضه در سرتاسر نصف جهان بود. وقتی کرونا آمد و بازار آخوند کساد شد، پیرمرد مُرد!
    هوش مصنوعی به لیست دروسم اضافه شد. کلاس شنبه را کنسل کردیم. استاد با یک نفر سر کلاس حاضر و در نهایت غایب شد! ما هم تا دیدن نتیجه‌ی نهایی در نقاط مختلف نگهبانی می‌دادیم که کسی سر کلاس نرود. شاید فردا را هم کنسل کنیم.
    من وقتی چیزی برای نوشتن نداشته باشم، این شکلی می‌شود. هر پاراگراف یک موضوعی را مطرح می‌کنم. تازه بدتر از این هم هست، هر جمله با جمله‌ی دیگر کیلومترها فاصله دارد. امروز رفته بودم مرکز مشاوره‌ی دانشگاه، دیر رسیدم و الی آخر. تا به حال از نزدیک با یک روانشناس (روان‌درمانگر، تراپیست یا هرچه که اسم دارند) حرف نزده بودم. خوب بود. برای تجربه‌ی اول شاید عالی بود. شما حق دارید بگویید در مقایسه با؟ به هر حال. فکر نمی‌کردم در این مدت زمان کم بتوانم تمام سیاهی‌های زندگی‌ام را مرور و حتی به زبان بیاورم. شاهکار کردیم! به این فکر می‌کنم مبادا لحظه‌ی آخر، وقتی عزرائیل در چشمم زل زده، فقط سیاهی به یاد بیاورم. نکند کل زندگی سیاهی است یا دقیق‌تر، فراخوانی سیاهی‌ها آسان‌تر است.

    من به دلیلی که دیدیم، با این پست‌های وبلاگ که اعتراف و شرح حال و حال و هوای مشابه را دارد، حال می‌کنم. از بین گزینه‌ها، پنج تای آخر خوب است. انتخاب پنج تا، انتخاب است؟ پس قول همان‌هایی که داخل استوری داده بودی. که زود به قول عمل باید کرد!

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      1. هممم چه عکسی! البته فکر کنم قبلش میز و این‌ها رو مرتب کردی‌ها. مثل مال من بی‌ریا نبود.:)
      2. چرا اسم هم‌اتاقی نادانت باید عماد باشه؟ من عماد‌ها رو دوست دارم.
      3. همه‌مون این روزا به تراپیست نیاز داریم. خوبه که کمالگرایی رو گذاشتی کنار و به مشاور دانشگاه رضایت دادی.
      4. یه روزی مردم باید به این آگاهی برسن که بازار آخوندها رو برای همیشه کساد کنن. و اون روز، انقلاب بشه یا نشه، روز روشنی خواهد بود.
      5. نخیر، این شکل انتخاب کودکانه است. به قول کتاب د پارادوکس آو چویس: «تصمیم‌ها دشوارند، چون تمام گزینه‌های دیگر را به پایشان می‌ریزیم.» مسخره‌بازی که نیست آقا!

  4. Kosar نیم‌رخ
    Kosar

    سلام سارا تسلیت میگم. امیدوارم آرامش به زندگیت برگرده

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام کوثر. ممنونم.

  5. Estamich نیم‌رخ

    سلام، تسلیت می‌گم سارا🖤
    منم فکر می‌کردم سوگواری کردن همین مراحلو داشته باشه، حداقل واسه هر آدمی یه سری مرحله یکسان داشته باشه ولی اینجوری نبود.
    برای مرگ باقی آدما همین مرحله،اشک و اشک و لبخند و گاها اشک تکرار می‌شد ولی وقتی مادربزرگمو از دست دادم اولش اشک و بهت بود، نمی‌دونم خاصیت این از دست دادنه چی بود ولی هرچقدر می‌ریم جلوتر انگار دردش عمیق تر می‌شه، هرچقدر بیشتر میریم جلو حقیقتا تاریک تر میشن و دوز اشکه بیشتر،شاید مشکل از منه و سیستم عادتم اتصالی کرده:)💔
    خوبه آدم امیدوار باشه پس،امیدوارم روزای خوب برسن

    بنظرم:)
    پدیده‌ی مرموزی به نام زیبایی: قضیه جنسی است یا روحانی؟

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام. خیلی ممنونم. امیدوارم حالت زودتر بهتر بشه.🖤
      آفرین دقیقا. بعضی فقدان‌ها اینطوری‌ان که هر چی جلوتر می‌ری بیشتر می‌فهمی چقد تو همه جای زندگیت ریشه داشتن.
      .
      سپاس. خودمم درگیر این یکی هستم. فقط به نظرم قبلش باید خیلی بخونم، چون این تیتر برای خودم هم مبهمه.:)

  6. مريم نیم‌رخ
    مريم

    واى سارا تسليت ميگم🖤
    منم چندوقت پيش پدربزرگم رو از دست دادم و اخره اين هفته ميشه چهل روز اين اولين سوگ واقعى من بود چون براى قبلى ها خيلى كوچيك بودم و هيچ ايده اى از مرگ نداشتم راستش من هنوزم باورم نميشه يجورايى وقتى يكم كه ميگذره مغزه ادم انگار انكار ميكنه و خود به خود چشمه اشك ادم خشك ميشه بعده فوت پدربزرگه من يهويى همه چيز ريخت بهم وضعيت مملكت دانشگاه زندگيه خودم همش قاطى شد فكر كنم خاصيت سوگوارى همينه ادم گيج ميشه و يجورايى قاطى ميكنه من اين روزا وقتمو با سريال هو اى ميت يور مادر پر ميكنم شايد بالاخره بتونم افسار احساسات و افكارمو درباره اين شرايط بدست بيارم

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      منم مجددا تسلیت می‌گم. 🙂 🖤
      آره من یادمه وقتی مامان بابام فوت شد تا چند مدت واقعا شوکه بودم. درک این که یه کسی بوده و الان دیگه نیست برام خیلی سخت بود. ولی بعد که پدربزرگ‌هام فوت کردن، مرگ برام عادی و عادی‌تر شد. راستش الان هم از سرگرمی‌های خودآزارانه‌م اینه که مرگ عزیزانم رو تصور کنم. شاید ذهنم می‌خواد از اون شوک و ناباوری جلوگیری کنه.😬
      سیتکام عالی چیزی‌ست! منم این روزا تنها چیزی که حالمو خوب می‌کنه آفیسه و غمگینم که ده قسمت بیشتر ازش نمونده.

      1. مریم نیم‌رخ
        مریم

        فکر کنم یه مریضیه همگانیه ادم دوست داره با این افکار خودشو ازار بده منم تمومش کردمم اگه اهله اینجور سیتکاما باشی بیگ بنگ تئوریم چیزه جالبیه اگرم دیدیش یانگ شلدن برای گذروندن وقت عالین

        1. سارا نیم‌رخ
          سارا

          همم… با HIMYM نتونستم زیاد ارتباط بگیرم. باید بینگ بنگ رو هم امتحان کنم.

  7. محمدجواد نیم‌رخ

    سه بار متن رو خوندم. خواستم این حس و حال رو عمیق تر بفهمم.
    توصیه من اینه که ننویس. از هیچ چیز ننویس تا زمانی که حالت بهتر بشه. و اگر مینویسی اتفاقا از چیزی بنویس که بهترت کنه. پس انتخابش با ما نیست که تو چی بنویسی! این روزها روز کامل بودن نیست. و این جمله که “و شرمنده‌ام که دارم این فضا را با حال‌نوشته‌های بی‌خاصیت هدر می‌دهم.” ابدا جایگاهی نداره تو این شرایط. این روزها هرچیزی که گفته بشه و نوشته بشه قابل درک و احترامه. پس با خیال راحت هرچیزی که درونت هست رو بنویس ما هم میایم اینجا کنار تو آه میکشیم از جور و جفای زمانه!

    پ.ن 1: باز هم نصیحت کردم انگار نه؟
    پ.ن 2: تمدید سایت فراموش نشه و اگه شد حتما بگو تا بک آپ بگیرم. کلی حرف زدم وشعر گفتم برای بات ها. حیفه نداشته باشم شون

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      ممنون که چند بار خوندی.
      نفهمیدم الان بنویسم یا ننویسم آخر؟
      آخه ببین، دارم پول می‌دم برای این دامنه و قرار بود شبیه یه روزنامه‌ی هنری-ادبی‌طور باشه و حالا نگاهش کن.:) اونی که ازش شرمنده‌ام خودمم.
      بله پسرم، باز هم نصیحت کردی.

      تمدید کردم، فقط ارتباطش با بک‌آپ رو نمی‌فهمم. و همینطور رابطه‌ی منحصربفردت با بات‌ها رو. خوبی؟!

      1. محمدجواد نیم‌رخ

        تمام حرفم در مقابل این جمله تو بود که میگی ” اونی که ازش شرمنده‌ام خودمم”. میخواستم با کمترین میزان نصیحت ورزی بگم که وقت شرمندگی نیست. بذار برای بعد.

        1. سارا نیم‌رخ
          سارا

          این جمله رو بعد از حرف تو گفتم. چه جوری حرفت پاسخی به اون بود؟😬
          ولی رواله. به خاطر شما هواداران عزیزم هم که شده شرمنده نخواهم بود.

          1. محمدجواد نیم‌رخ

            هی میام همراهی و همدردی کنم تو این شرایط هی شما سوتی میگیری. رواست‌؟ اصلا ده هیچ به نفع شما خانم سارا درهمی…

            1. سارا نیم‌رخ
              سارا

              دیگه هواداری همینه دیگه پسرم.🤪

  8. سارا نیم‌رخ
    سارا

    یک صحبتی درباره آهنگ‌های عاشقانه بکنید بد نیست…
    چرا خندیدم را هم پسندیدم؛ اصلن این را بگذار اولویت اول و اگر حال و محالی بود یک صحبتی هم بکن درباره آهنگ‌های عاشقانه. بوس.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      ئه گفتی عاشقانه یه چیز دیگه هم یادم اومد. الان اضافه می‌کنم.
      رو چشم. بوس.

  9. محمد نیم‌رخ
    محمد

    در باب سوگواری، چرا انسان مدرن با مرگ رفیق تر است؟

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      هووو سخت‌ترینش.:)

      1. محمد نیم‌رخ
        محمد

        کلا کلید واژه ی انسان مدرن خیلی برام جالب و جذابه
        واقعا مهمه بنظرم، شاید مهم ترین چیزه

        البته اونموقع که کامنت گذاشتم تیتر اخر اضافه نشده بود:)

        1. سارا نیم‌رخ
          سارا

          اوهوم. الان هم تو این جریانات خیلی بحث مدرنیسم مطرحه. از مصداق‌های مدرن بودن این جنبش رو رهبر نداشتنش می‌دونن. حالا البته نمی‌دونیم تهش چی بشه.

          هممم، پس تیتر آخر؟!
          خوشم میاد حتی دو نفر یه چیزو انتخاب نکردن.😂🤦‍♀️

  10. محمدعلی نیم‌رخ
    محمدعلی

    تسلیت می‌گم. کلاً درباره سوگ نمی‌تونم حرف زیادی بزنم. فقط یه کتابی که کل تابستون خوندنش برام زمان برد رو پیشنهاد میدم که شاید به‌کار بیاد: عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست

    «چرا خندیدم؟ آیا می‌شود برای طنز فرمول درآورد؟»
    منم کلی تیتر دارم که برای بعضی‌هاشون کلی زیرتیتر و راهنما هم نوشتم اما نمی‌دونم این تنبلی چیه که نمی‌ذاره مطلب درست‌ودرمون بنویسم. واقعاً چی مانع‌مونه وقتی این‌همه تیتر، ایده و موضوع دل‌خواه برای نوشتن داریم و نمی‌نویسیم؟ هربار به این فکر می‌کنم که وان‌نوت من بعد مرگم خیلی جذاب‌تر از وبلاگ و صفحات اینستا و لینکدینم خواهد بود و غمم می‌شه!

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سپاسگزارم.
      آره منم خیلی تعریفشو شنیده‌م. تو اینستاگرام یه کم درباره‌ش نوشته بودم. منتها اون موقع حس کردم اونقدر سوگوار نیستم که بخوام براش کتاب بخونم.:)
      چی مانعمونه؟ خب برای من یکیش اینه که نوشته‌ی درست حسابی قضاوت می‌شه، اول توسط خودم و بعد توسط دیگران. ولی این چرت و پرتا صرفا چرت و پرته و کسی توقعی ازش نداره. مورد دوم هم اینه که مدتیه تمرکزم خیلی اومده پایین، به خصوص برای این که مدت طولانی وقت بذارم و یه مطلب حسابی و منسجم بنویسم. سومی هم شاید ناخودآگاه رخ می‌ده. یعنی می‌بینم نوشته‌های خفن خونده نمی‌شه ولی آدما با حرفای ساده راحت‌تر ارتباط می‌گیرن و به خودشون جرئت حرف زدن می‌دن. پس ترجیح می‌دم اونقد زحمت نکشم.
      حالا ببین موانع تو چیه.

      پ.ن: مرگ به شکل حیرت‌انگیزی نزدیکه. بدو.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *