شاخ در شاخ دیو کوچک لرزان

ساعت هنوز پنج نشده بود که بیدار شدم. چشم‌هایم را بی‌آن که کامل باز کنم به سمت پنجره بردم تا دریچه‌ی کوفتی‌اش را ببندم. هر چند می‌دانستم صدای خروس‌ها درون هر در و پنجره‌ای رسوخ خواهد کرد. و کرد.

بلند شدم. بدنم طوری خستگی زیاد و بیداری کامل را پذیرفته بود که انگار هیچ ربطی به هم ندارند. البته راستش می‌دانستم فاکتور دیگری که این معادله را حل می‌کند چیست، فاکتوری که هر چه سعی کرده بودم انکارش کنم بزرگ‌تر و مهیب‌تر شده بود؛ استرس. بله، به خاطر یک امتحان رانندگی. استرس! احتمالا اندازه‌ی صبح کنکور، شاید حتی بدطعم‌تر. استرس، آن هم در بیست و چهار سالگی.

برادرم در اتاق بغلی خواب بود. ازش پرسیده بودم که امتحان رانندگی چطور است، ولی نپرسیده بودم که استرس داشته یا نه. هم به این دلیل که او شش سال کوچک‌تر از من بود و نه ماه پیش گواهینامه گرفته بود، هم به این دلیل که احتمالا می‌گفت: «نه.»

همانطور روی تخت نشستم، حیران، که الان با این هوای تاریک و این صدای مهیب قلبم و این خستگی مفرط چه کنم. در موقعیت‌های مشابه، مدام شرم‌آور بودن این وضع را به خودم یادآوری می‌کردم. چند ماه پیش، در جشن پایان سال لینگانو، به خودم می‌گفتم: «اشکالی نداره با هیچ کس حرف نزنی، چون هیچ کسو نمی‌شناسی. یه گوشه وایسا و تماشا کن، هیچ قضاوتی در کار نیست. ولی حق نداری صرفا به دلیل حضور تو یه جمع جدید و مشاهده‌ی اتفاقات جدید، این صدای تالاپ تولوپ مسخره رو تو گوش من فرو کنی!» حالا حدس بزنید این صحبت‌های دلگرم‌کننده چه تاثیری داشت.

این بار تصمیم گرفتم رویکرد متفاوتی در پیش بگیرم، پذیرش. به عقب که نگاه می‌کنم، می‌بینم در خیلی چیزها استعداد داشته‌ام و احتمالا در خیلی از کلاس‌ها لج خیلی‌ها را در آورده‌ام. ولی واقعیت این است که رانندگی‌ام بد است. نه فقط به این دلیل که قدّم به زور به یک متر و نیم می‌رسد، نه فقط به این دلیل که این عادت را از کودکی داشته‌ام که وسط هر کاری، با هر میزان اهمیتی، یکهو بزنم کنار تا بتوانم سری به هپروت بزنم، ،نه فقط به این دلیل که حتی خیابان‌های شهر را بلد نیستم و قبل از شروع آموزش حتی اسم اجزای ماشین را نمی‌دانستم، بلکه به دلیل مجموعه‌ای از این دلایل و غیره که در این مقال نمی‌گنجد. اما دلیل مهم نیست. مهم یک واقعیت ساده است: رانندگی من خوب نیست. و احتمالا حتی اگر گواهینامه را بگیرم، خیلی بیشتر از برادرم باید رانندگی کنم تا به حد یک راننده‌ی معمولی برسم.

نمی‌خواهم بحث پیچیده‌ی عدل و انصاف دنیا را وسط بکشم، چون حتی اگر زندگی خودم را از این زاویه ببینم و توجیه کنم، زندگی برادرم را هرگز نمی‌توانم. فکر می‌کنم این بچه به جز در بسکتبال که آن هم به خاطر قد کوتاهش بود،‌ در هیچ چیزی تا به حال حتی معمولی نبوده. همیشه فوق‌العاده بوده. این را وقتی فهمیدم که او طی چند دقیقه بر قطعه‌ی ساده‌ای که من روی پیانو دو ماه برایش تمرین کرده بودم مسلط شد. و این در حالی است که من همیشه در کلاس موسیقی با سرعتی چند برابر بقیه یاد می‌گرفتم و خودم را در موسیقی بسیار بااستعداد می‌دانستم. حالا آیا حسودی می‌کنم؟ شاید اگر از من بزرگ‌تر بود این تئوری توطئه را در سر می‌پروراندم که در سال‌های نبود من پدر و مادرم کاری کرده‌اند که او پخ خاصی شده است. ولی خب شاهد همه چیز بوده‌ام. حتی از آنجایی که پدرم عموما نقش اپوزیسیون را بازی می‌کرد و عمل تربیت را به مادرم سپرده بود و مادرم هم اعتقاد چندانی به تربیت نداشت و با متود دیمی پیش می‌رفت، معتقدم بخش مهمی از کار را خودم انجام داده‌ام. هرچند علما نمک‌نشناس هستند و در انکار کامل به سر می‌برند.

خلاصه که نه. آدم به محصول دست خودش حسودی نمی‌کند. اما حتی اگر او برادرم هم نباشد، تصمیم دارم خیلی جدی با این شکل مقایسه‌ی مورد علاقه‌ی مغزم، مقابله کنم. چون در واقعیت، حتی اگر عدل هم وجود داشته باشد، واضح است که معنایش اصلا تساوی نیست. این شکل مقایسه‌ی سطحی با اطلاعات ناقص، در درازمدت فقط آدم را فرسوده می‌کند.

پس نفس عمیقی کشیدم و به خودم یادآوری کردم: «.Soul on a jorney» هر انسانی در مسیر کاملا متفاوت خودش است، سرمایه‌های متفاوتی دارد و به شکل متفاوتی نیز رشد می‌کند. پس مقایسه در شرایطی که هیچ یک از شاخص‌ها یکسان نیست از پایه غلط است.

خلاصه، سول سارا خانم حالا در این جرنی به‌خصوص است و هیچ قضاوتی نداریم. ایشان وقتی دانشگاه را ول کرد که یک سال دیگر پشت کنکور بماند اصلا نترسید. وقتی در بیست و دو سالگی، قایمکی یک هفته رفت خارج که دوست اینستاگرامی‌اش را ببیند زیاد نترسید. و حالا هم که چند ساعت مانده به امتحان رانندگی شهری، طوری می‌ترسد که سه ثانیه یک بار باید قلبش را از توی دهنش قورت بدهد پایین و حواسش باشد که از جای دیگری در نرود. بله، کاملا عادی است.

نشستم جلوی کوسن عزیزم، در همان نقطه‌ی به‌خصوص که در پست قبلی گفتم. یک تمرین تنفسی با یوتوب انجام دادم و بعد مدیتیشن منیفستیشن. گوشی را هم گذاشتم کنار دستم که این لحظات را ثبت کنم، شاید روزی تبدیل به ویدیو شد. چند بار به خودم گفتم بلند شو لباست را عوض کن که لااقل ویدیو به یک دردی بخورد. ولی خب دیدم واقعا قرار نیست درباره‌ی موفقیت عظیمم در امر خطیر رانندگی ویدیو بسازم. ملت در یوتوب غریبه‌اند، معلوم نیست چه فکری بکنند. فلذا گذاشتم دوربین هر چه را که خواست ثبت کند و سعی کردم حواسم به امروز باشد، به جای کاری که صد سال دیگر قرار است انجام ندهم.

بهتر شدم، ولی کافی نبود. این بار به مت یوگا پناه بردم. حالا قلبم داشت کم‌کمک آرام می‌گرفت. بعد، همانطور که خورشید بالا می‌آمد، چند دور دیگر، نشستن توی ماشین را تمرین کردم. ترمزدستی فراموش نشود. ترمزدستی فراموش نشود. ترمزدستی فراموش نشود…

مامان که بیدار شد چند لقمه ارده با هم خوردیم. دهنم خشک بود و عادت به صبحانه‌ی اول صبح نداشتم. مزه‌اش هم در ترکیب با آن اسید باتری که مدام در دهنم ترشح می‌شد ترکیب خیلی جالبی نبود.

مربی‌ام گفته بود قرص پرپرنمی‌دانم‌چی‌چی بخورم. گویا همیشه این را به شاگردهای استرسی‌اش توصیه می‌کرد. برچسب غم‌انگیزی بود. اما خب، این مرد مهربان شیرازی که هیچ چیز را جدی نمی‌گرفت، این برچسب را با جدیت روی پیشانی‌ام زده بود.

چند دقیقه قبلش گفته بود: «خانم عظیمی شتسبدرتیحلاشیبخلهکیبل.» مطمئنم که کلمات بعد از خانم عظیمی را هم شنیده بودم، ولی بار این اسم آنقدر بود که بقیه‌ی جمله زیرش له شد.

– خانم عظیمی چی گفت؟ درباره‌ی من گفت؟
ـ نه. می‌گم خانم عظیمی برام سررسید آورده. سررسید جدید گیرم اومد.

چند لحظه سکوت کردم ولی آخرش گفتم که از پنج دقیقه پیش که در آموزشگاه او را دیده بودیم، بدنم هنوز داشت به خودش می‌پیچید و می‌لرزید و یک مشت مسخره‌بازی دیگر.

– جدی؟ اذیتت می‌کرد، ها؟! این عظیمی قلق داره. باید دستت بیاد. ببین من دستم اومده، سررسید برام آورده.

قصه‌ی خانم عظیمی از جمله عجایبی است که در این دو سال که ننوشتم بر من رفت. ننوشتم و خوشبختانه یا بدبختانه بیشترش را فراموش کرده‌ام. خلاصه‌اش این است که زنی بود به وضوح تحقیرشده و پر از کینه، بی‌کفایت در امر آموزش، و تقریبا از هر نظر نقطه‌ی مقابل آقای قادری.

خانم به خودش افتخار می‌کرد که هنوز پنج جلسه نشده، مرا به مناطق شلوغ شهر و زیرگذر و روگذر هم برده است. حال آن که من هنوز نمی‌توانستم ماشین را روشن کنم و این ماجراجویی‌های او فقط ترسم را بیشتر می‌کرد.

یک بار که پا را روی ترمز گذاشتم و برای هزارمین بار دو تایی پرت شدیم جلو، گفت: «آفرین، باریکلا سارا. هزار ماشالله…» آفرین اولی شبیه کنایه بود، ولی با اضافه شدن تعریف‌های بعدی، فهمیدم که واقعا یک بار هم که شده، ازم راضی است. بله، بد ترمز گرفته بودم ولی به هر حال پارک یک‌فرمانه را درست انجام داده بودم و این می‌توانست بهانه‌ی کوچکی باشد برای تشویق. چیزی که در شش جلسه‌ی گذشته تشنه‌اش بودم. مطمئن بودم حتی یک دانه کوچکش می‌تواند عملکرد فاجعه‌بارم را به سرعت بهتر کند. این واقعیت بدیهی را حتی موجود قصی‌القلبی مثل خانم عظیمی هم فهمیده بود. و چنین بود که داشت بالاخره…

– …بنازم، هزار آفرین، که ده بار بهت گفتم آهسته بزن رو ترمز و بازم تقققق زدی.
– …

نگاهی به ساعت انداختم. هنوز خیلی وقت داشتیم، ولی توان من به زیر صفر رسیده بود. در تابستان یزد، ساعت ده صبح، رانندگی با یک پراید لکنته، آن هم وقتی رانندگی بلد نیستی، کار سختی است. اما این شرایط به اضافه‌ی تحمل موجودی که هر چه از جهان بیرون واردش می‌شود، جز گند و کثافت از او خارج نمی‌شود، کار غیرممکنی است.

عضلات بدنم که بعد از یک ساعت، داشت کم‌کم رها می‌شد تا زیر دوش کم‌فشار تحسین، نفسی تازه کند، در کسری از ثانیه دوباره سنگ شد.

– من… واقعا آهسته فشار می‌دم… دیگه… واقعا دیگه نمی‌دونم…

بعدها فهمیدم منظور استاد از «آهسته»، نه آرام و با سرعت کم، که اتفاقا سریع و کوتاه بوده. یعنی ترمز را نباید مثل کلاچ تا ته فشار بدهم.

موقع انتخاب مربی وقتی می‌شنیدم که مربی‌های مرد بهتر هستند، می‌خواستم ثابت کنم که چنین نیست. حدس می‌زدم یک زن بهتر حرفم را بفهمد، و همچنین مربی مرد نیاز به یک نفر سوم در ماشین داشت و دردسرش زیاد بود. ولی حالا بعد از نه ماه کم‌کم دارم درک می‌کنم که ماجرا از چه قرار است.

«موفق باشی! آبه؟»

مامان دم در ایستاده بود و به من که یک ماگ بزرگ در دستم بود نگاه می‌کرد. «آره»‌ای گفتم، لبخند زدم و رفتم. نمی‌خواستم بگویم که آنچه در دست داشتم ترکیب آب و گلاب بود. که صبح زود بیدار شده بودم و آن همه کارهای قری انجام داده بودم، اما هنوز نیاز به یک نوشیدنی آرامبخش داشتم.

در ماشین، بابا دوباره یادآوری کرد که کل هزینه‌ی هر بار آزمون، نود و یک هزار تومان است. بله، ولی هزینه‌ای که من با رد شدن می‌دادم بیشتر از این‌ها بود.

کاملا آگاه بودم که صلاحیت کافی برای رانندگی تنها در شهر را ندارم. باید ده‌ها ساعت دیگر رانندگی می‌کردم تا به یک حد معمولی برسم. ولی برایند آنچه از آقای قادری و ده دوازده تا ویدیوی یوتوب یاد گرفته بودم این بود که این آزمون، بیشتر آزمون حواس‌جمعی و آرامش است… و البته پارک دوبل.

پارک دوبلم خوب بود. دور زدن و راه انداختن و ایستادن خلاصه همه کارم خوب بود الا خود رانندگی. این که حواست باشد کجا هستی و باقی ماشین‌ها کجا هستند و چه واکنشی را با چه سرعتی باید نشان بدهی. بله، این چیزها به تدریج ناخودآگاه انجام می‌شود، ولی یادمان نرود… من چند ماه آخر خوابگاه، حتی موقع راه رفتن در راهرو مدام نزدیک بود به آدم‌ها برخورد کنم. باید به طور خودآگاه فکر می‌کردم و استراتژی می‌چیدم که از چه کسی سبقت بگیرم و به چه کسی راه بدهم، عملی که احتمالا کل عمرم ناخودآگاه انجام شده بود. خلاصه این است شخصیت اول قصه‌ی ما!

– آب می‌خوری؟
– آب و گلاب.

(بابا می‌توانست فکر کند این نوشیدنی را مامان به زور دستم داده است.)

قرص نخورده بودم، چون این بار مصمم بودم از این دیو تپش قلب عبور کنم. نیاز به یک قصه‌ی الهامبخش داشتم. که شخصیت اصلی‌اش باشم. این هم یک نیاز جدیدی است که بعد از خواندن کتاب داستان رابرت مک‌کی درونم ایجاد شد، همش خیال می‌کنم باید در زندگی معنا خلق کنم، و آنچه مهم است پیام نهایی است. این که یکی وسط فیلم گواهینامه بگیرد مهم نیست، مهم این است که برای او چه معنایی دارد و نماد چیست. خلاصه اگر قرص را می‌خوردم و رد می‌شدم یعنی حتی با قرص هم نتوانستم بر اعصابم مسلط شوم. و اگر با قرص موفق می‌شدم هیچ وقت نمی‌فهمیدم خودم چقدر روی خودم کنترل دارم.

هفته‌ی پیش، شب قبل از آزمون تئوری رانندگی، تصمیم گرفتم که این باید همان نبرد نهایی با دیو اضطراب باشد. البته که نبود! از لحظه‌ای که (دیر) رسیدم به محل آزمون، تا وقتی از آن اتاق خارج شدم صدای گرمب‌گرمب توی گوشم بود. مطالب را خوانده بودم اما نرسیده بودم همه‌اش را مرور کنم. کلا سیصد و شصت تا سوال ممکن بود در امتحان بیاید و حتی نیازی به خواندن کتاب نبود. من هم بیشتر سوالات را بیشتر از یک بار خوانده بودم. ولی کامل مسلط نبودم. و البته که این هیچ ربطی نداشت، وقتی من گاهی حتی موقع گفتن «می‌شه یه قاشق بدین؟» در کافه، تپش قلب می‌گرفتم.

قیافه‌ی جدی افسر و پچ‌پچ بیست تا دختر ترسان و خنگ که بدون این که همدیگر را بشناسند به هم قوت قلب می‌دادند، حالم را تشدید می‌کرد. در آن اتاق، فهمیدم «دختر شهرستانی» که می‌گویند یعنی چه. این، واقعیت و مشتی از خروار دخترهای یزدی بود. نه آنچه از مدرسه به یاد می‌آوردم.

اگرچه همیشه مدرسه‌ی دولتی رفته بودم و اکثر بچه‌ها از خانواده‌های ثروتمند یا تحصیلکرده نبودند، اما جو متفاوتی حاکم بود. اکثر بچه‌ها یک برق هشیاری در چشم‌هایشان داشتند، یا حداقل چشم‌هایشان به چاه عمیق و خشکی وسط بیابان نمی‌ماند. حتی در هنرستان که همه دنبال شوهر کردن بودند، نمی‌دانم تاثیر کار هنری بود یا نه، آدم‌ها انگار یک شخصیتی از خودشان داشتند. ولی اینجا، اکثر دخترها، همزمان گستاخ بودند و ضعیف. طوری با افسر حرف می‌زدند که: «ما رو از رد شدن برای بار بیستم نترسون! هیچ حقارتی ما رو کوچیک‌تر از این نمی‌کنه.» و افسر طوری نگاهشان می‌کرد که: «امان از این کشور برابر ما! مگه از زن هم راننده در می‌آد؟»

حداکثر می‌توانستیم چهار تا غلط داشته باشیم. افسر موقع تصحیح برگه‌ها وقتی به اسم من رسید، بدون این که سرش را بالا بیاورد گفت: «چهار. ماشالا هیشکی هم که بدون غلط قبول نمی‌شه.» نفس راحتی کشیدم و دویدم به سمت در. دخترهایی که توی ذهنم قاضی‌ تک‌تک‌شان شده بودم، بی آن که من را بشناسند، با همان صمیمیت شهرستانی بهم تبریک و آفرین گفتند. من با همان خجالت ناشی از خودکم‌بینیِ ناشی از خودبرتربینی، نتوانستم سرم را بالا بیاورم، همانطور خیره به زمین لبخند زدم، یک مرسی گفتم و پریدم بیرون.

دم در شنیدم که یک نفر با خنده گفت: «خدا رو شکر این دفعه نه تا غلط داشتم. دفعه قبلی ده تا بود!»

ترکیبی از ترحم و خشم و هزار احساس پیچیده‌ی دیگر خواست در سینه‌ام بالا بیاید، که چیز مهم‌تری همه‌اش را پوشاند؛ احساس عمیق خوشحالی و آرامش. حالا مطمئن بودم که هرگز به آن اتاق نفرین‌شده برنمی‌گردم. حالا می‌توانستم راحت در صندلی مسافر کنار برادرم که امتحان رانندگی را با صفر غلط قبول شده بود بنشینم و آمار آخرین انفجارها را از وحیدآنلاین بگیرم.

خلاصه که بعد از جشن لینگانو، بعد از آن که در سفارت لهستان خانم منشی با بولدوزر از رویم رد شد، بعد از اجرایم جلوی سفیرها (این قصه‌ی عجیب را هم تعریف خواهم کرد،‌ هرچند حسابی از دهن افتاده.) و در نهایت آزمون تئوری رانندگی، به این نتیجه رسیدم که امسال سال رفتن به دل ترس‌ها و عادت به زندگی در کنار ترس‌ها و یکهو رسیدن به لحظه‌ی «عه، کجا رفتن ترس‌ها؟!» است. ترس‌هایی که سایز و نوع و اهمیت‌شان به شکل حیرت‌انگیزی متفاوت بود.

دم آموزشگاه کمی با بابا تمرین کردم. یکی دو بار وسط دور زدن خاموش کردم. تا به حال همچین اتفاقی نیفتاده بود. یک بار هم ترمزدستی را یادم رفت. اصرار بابا بیشتر شد که باید با خود آقای قادری تمرین کنم. تا آمدم به او زنگ بزنم، خودش پیدایش شد. به پسری که کنار دستش نشسته بود گفت: «انتظاری، بپر پایین این خانم هم یه دور بشینه.»

ماشین در حیاط آموزشگاه که یک خانه‌ی شمالی بود، پارک شده بود. حواسم نبود قبل از این که وارد حیاط شود بگویم که توی کوچه نگه دارد. پسر رفت عقب نشست. من صندلی را جلو دادم و بالشتکم را پشتم گذاشتم،‌ آماده که ماشین را با دنده‌عقب بیرون بیارم. بابا که خوشحال بود مرا دست اهلش سپرده و دیگر نباید نگران باشد همانجا از دور خداحافظی کرد و رفت.

– قرص خوردی؟
– اممم… نه.
– نخوردی؟ خب حالا استرس داری؟
– یه… کم. نه زیاد.
– افسرو ببینی استرس می‌گیری؟
– نه. خب شاید. نمی‌دونم.

می‌دانستم که آن لباس‌های سبز تیره با آن ستاره‌های زرد، چیزهای ترسناکی به ذهنم می‌آورد. ولی نیاز نبود بیانش کنم.

– چند درصد احتمال می‌دی قبول شی؟
– شصت… هفتاد درصد.

به عنوان کسی که باز هم ترمزدستی را یادش رفته بود عددم واقعا بالا بود.

– نه. بگو نود و نه درصد. اینطوری باید بگی.
– آها. باشه.
– خب چند درصد؟
– نود و نه درصد!.
– آفرین. اینجوری حتما قبول می‌شی. یه پارک دوبل اینجوری هم بزنی تمومه. خانم درهمی کارش خیلی درسته. مگه نه آقای انتظاری؟

از شکل حرف زدنش خنده‌ام گرفت. همیشه فکر می‌کردم «انگیزه دادن» در ذات خود کار بیهوده‌ای است، ولی وقتی از ماشین پیاده شدم واقعا نظرم درباره‌ی خودم عوض شده بود.

تمرین تمام شد، سخنرانی انگیزشی تمام شد، نفس و تمرین و خوردن و نوشیدن تمام شد، حالا من بودم و انتظار. و البته یک کتاب هشتصدجلدی که بی‌اجازه داشت خودش را در ذهنم می‌نوشت: زن، مرد،‌ رانندگی.


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *