دوچرخه در کوچه قدیمی، داستان سارا درهمی

اتود پنجم داستان‌نویسی/ بر اساس فیلم مهر مادری

از اتودهای ترم پیش داستان‌نویسی
اقتباسی شدیدا رها از یک سکانس فیلم مهر مادری:)
*

با صدای جیغ زن بود که رضا به خودش آمد. تازه فهمید دارد چه کار می‌کند. جوری افتاد پایین که نفهمید کجایش درد گرفت. پنجره کلا بخار گرفته بود. اصلا چیزی معلوم نبود. اما کی باور می‌کرد؟ وقتی بالاخره خودش را بلند کرد تا فرار کند، دستی بزرگ گلویش را گرفت.

  • چه غلطی می‌کردی پدرسگ؟

تا به خودش آمد، دور و برش شلوغ شده بود. هنوز همه چیز را محو می‌دید. این بار از سر اشک. زن لخت، حالا با چادر گلدار آمده بود دم در. به پسر اشاره می‌کرد و جیغ می‌زد.

رضا بغضش را خورد. با صدای مردانه و لحن پسرانه‌اش گفت: «به خدا این دوچرخه اصلا قدش کوتاهه، نمی‌رسه به پنجره.»

  • پس زن من دروغ می‌گه، ها؟
  • نه خب شاید… اشتباه دیدن… گربه بوده شاید…

مرد جری‌تر شد. او را گرفت، پرت کرد توی صندوق عقب ماشینش و دوباره شروع کرد به مشت و لگد زدن. رضا سعی کرد بگوید: «به روح مادرم نمی‌دونستم این پنجره‌ی حمومه.» ولی کسی نشنید. مجید هم آمد، پسر کوچک ملیحه خانم، با موج دیگری از خشم، با مشت‌هایی محکم‌تر از پدرش.

توی خودش نبود انگار. به لنگ‌هایش که یکهو دراز شده بود عادت نداشت. نمی‌توانست تکان بخورد. نفهمید چقدر خورد، نفهمید چطور خورد که نمرد. انگار بی‌هوش شده بود. صدای ملیحه خانم را در میان فریادهای آقامرتضی می‌شنید. لحنش مثل وقت‌هایی بود که مجید را می‌داد دست پدرش و بعد پشیمان می‌شد.

«ولش کن مرد، کشتیش. بچه‌ست، یه گهی خورده حالا.»

رضا دستی به چشمش کشید و به او نگاه کرد. ملیحه خانم، سراسیمه بازوی شوهرش را می‌کشید که می‌گفت: «بی‌غیرتم اگه زنده‌ش بذارم.»

زن گفت: «حالا اصلا باید چسب بزنیم رو پنجره‌ی حموم. می‌گن مالتو سفت بگیر، همسایه‌تو دزد نکن.»

صورتش، همانقدر که از پشت چادر می‌شد دید، پر بود از ترحم. ملیحه خانم عصبانی نبود. بیشتر خجالت‌زده بود. رضا خواست با نگاهش از او تشکر کند. ولی آقامرتضی با سیلی صورتش را چرخاند و زدن را از سر گرفت.

در میان هیاهوی همسایه‌ها، صدایی شبیه صدای بابا شنید. با ترس سر چرخاند. خودش بود، کمرش خم‌تر از همیشه بود و موهایش سفیدتر. با دست‌های لرزان اشاره کرد به صندوق عقب و گفت: «رضاست؟ این رضاست؟»

آقا مرتضی گفت: «این پسر شماست حاجی؟ من نمی‌دونستم. والا چی بگم… اومده از پنجره‌ی حموم… پدرسـ… استغفرالله…»

بابا نگاهی به دوچرخه‌ی خوابیده روی زمین انداخت و نگاهی به رضا که در خودش جمع شده بود. تمام شرم دنیا در صورتش ریخت: «روم سیاهه به قرآن. شما ببخشید آقا مرتضی. شما بزرگی کنید. این بچه اصلا نمی‌دونه زن چیه. خریت کرده به جون شما. نمی‌دونسته… بیا بیرون بابا، بیا بیرون خاک بر سر.»

رضا نگاهی به آقامرتضی انداخت که حالا کنار ایستاده بود و نفس‌نفس می‌زد. لرزان از صندوق عقب بیرون آمد. مرد نفس گرفت و باز شروع کرد به تکرار حرف‌هایش. رضا زیرچشمی نیم‌نگاهی به ملیحه خانم انداخت که به سردی سلام‌علیکی کرد و رفت تو. رضا یکهو احساس بی‌پناهی کرد.

وقتی به خودش آمد، همسایه‌ها رفته بودند. داشت می‌رفت سمت دوچرخه و قلبش تندتر از قبل می‌زد. بابا سمت راست ایستاده بود و آقا مرتضی و پسرش طرف دیگر. پاهایش می‌لرزید. دوچرخه را بلند کرد و روی زین ایستاد. با یک دست لبه‌ی پنجره را گرفت و با دست دیگر چشمش را پاک کرد. مجید داد زد: «صاف وایسا بچه، ما رو که نمی‌تونی گول بزنی.»

رضا کمرش را صاف کرد. آقا مرتضی گفت: «بفرما حاجی، بلانسبت شما مثل سگ دروغ می‌گه. قدش رسید.»

تا بابا دهان باز کرد، صدای جیغی آمد. رضا از دوچرخه افتاد و جیغ ملیحه خانم در حمام پیچید: «الهی خاک عالم تو سر من بریزن! مرتضی! داری چه غلطی می‌کنی مرتضی؟!»

رضا وحشت‌زده به مجید نگاه کرد که داشت جلوی خنده‌اش را می‌گرفت. آقا مرتضی هول کرده بود. کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد. بابا حرفی نزد. فقط دوباره عذرخواهی کرد، یک پس‌گردنی به رضا زد و برگشت سمت خانه. رضا دوچرخه‌اش را بلند کرد و پشت سر بابا راه افتاد.

از دور صدای آقا مرتضی را شنید که می‌گفت: «حالا دو دقه نمی‌تونستی صبر کنی زن؟» در را بستند و صداها کمرنگ شد. رضا سعی کرد داخل خانه را تصور کند. می‌دانست که هوا پس است. اما اینطور نمی‌ماند. آخرش هر چه بود به خنده می‌رسید. بعضی خانه‌ها کلا اینطوری‌اند. و رضا این خانه را می‌شناخت.

او می‌دانست هر وقتِ روز که باشد، بوهای خوبی از این خانه می‌آید. بهتر از بوهای تمام کوچه. دم در که می‌ایستادی، حتی می‌توانستی صداهایشان را بشنوی. صدای مهمانانی همیشگی، صدای تهدید کردن‌های ملیحه خانم که همیشه رگه‌ای از محبت در خود داشت، و صدای آقا مرتضی که چای لب‌دوز و لب‌سوز می‌خواست.

با هر قدمی که از هیاهو به سمت سکوت می‌رفتند، قلب رضا مچاله‌تر می‌شد. خجالت‌زده به بابا نگاه کرد که چشم به زمین دوخته بود و به سنگینی نفس می‌کشید. رضا دماغش را بالا کشید و نگاهی به پشت سر انداخت. امروز ملیحه خانم زرشک‌پلو با مرغ پخته بود.


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

4 پاسخ به “اتود پنجم داستان‌نویسی/ بر اساس فیلم مهر مادری”

  1. Amir نیم‌رخ
    Amir

    سلام. خیلی خوب بود، از ویژگی نوشته‌هات تجسم‌پذیریشه.
    برای من متنی که این ویژگی رو نداشته باشه خوندنش خسته کننده میشه و نمی‌تونم باهاش ارتباط بگیرم.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      خوشحالم خوشت اومده.:)

  2. دوست نیم‌رخ
    دوست

    سلام سارا‌. چه خوب نوشتی
    واقعا اون لحظه که رفت روی دوچرخه تا ببینیم قدش میرسه یا نه دلم میخواست کاش یه چیزی بشه قدش نرسه 🙂 ..
    خلاصه داستانت ‌خوب آدم رو می‌گرفت و می‌برد درون خودش ، جایی کنار رضا و آقا مرتضی و ملیحه خانوم.
    ولی من آخر نفهمیدم دیده بود چیزی یا نه؟ 🙂 چون اولش گفتی بخار گرفته بود ، پایین تر گفتی زن لخت اینبار چادر گل‌گلی داشت .

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام ای دوست. ممنون که خوندی.
      خب از پشت شیشه‌ی بخارگرفته در حدی که بفهمه اینجا حمومه و زنه لخته دیده بود، و شاید کمی هم وسوسه شده بود که بیشتر نگاه کنه. ولی از اول قصدش چیز دیگه بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *