چهار روز است که از دوستم خبری ندارم. لابد باز دلخور است، به همان دلایل عجیب خودش که من نمیفهمم. من هم از او سراغی نخواهم گرفت. چون دلخورم. به همان دلایل عجیب خودم، که او نمیفهمد. صبر میکنم. به سراغش نمیروم. به هر حال او تنها کسی است در دنیا که مرا دوست دارد. باید تا میتوانم عذابش بدهم. حتی اگر خودم بیشتر عذاب بکشم.
پیش خودم فکر میکنم وقتی که آمد، با او درباره آخرین باری که دیدمش، حرف میزنم. میگویم که من حتی اگر کنار دخترخالهام هم نشستهباشم و او درباره ژلهی تزریقی برایم صحبت کند، هیچ وقت آنقدر خمیازه پشت سر هم نمیکشم. میگویم که من با طبع بلندم ندیده گرفتم اما کاش خودش هم کمی شعور داشتهباشد. آه. دلم برای حرف زدن تنگ شدهاست.
اوضاع مزخرفی است. اما خوشم میآید. میدانی چرا؟ چون هر روز ساعت هشت صبح روی صندلیهای سفت، یا چند ماه یک بار، روی مبلهای براق سلطنتی، همدیگر را نمیبینیم. میارزد که انتخاب کردهایم بودنمان را. یا حتی نبودنمان را. سخت است اما، منطقیتر است. یا حداقل، اینطور به نظر میآید.
امروز بعد از آزمون قرار بود تکالیف عملی را انجام دهم. اما از مهمانی خاله که برگشتیم، دیگر نتوانستم کتابی را که دستم بود، زمین بگذارم. گرچه خیلی کتاب جالبی نبود. الان ساعت از پنج گذشته و من به خودم میگویم که ساعت شش میروم به سراغ نقاشی و شال زن را درست میکنم، بعد میروم به سراغ حجم اسفنجی، بعد هم چاپ. ساعت میشود نه و نیم. تا ده و نیم استراحت میکنم و بعد میخوابم.
اما میدانم که این کار را نخواهم کرد و تا ساعت ده و نیم یا در حال خواندنم یا در حال نوشتن. میدانم. وقتی توی ذهنم یک نفر دارد ور ور میکند، هیچ کاری غیر از این نمیتوانم کرد. اصلا مگر میشود ننوشت، وقتی دخترخالهات مدام توی ذهنت رژه میرود؟
وقتی روی تخت دخترخاله دراز کشیده بودم و کتاب را گرفتهبودم بالای سرم، همانطور که در ذهنم از نویسنده ایراد میگرفتم که چرا جملههایش طولانی و توصیفهایش دراز و هدفش نامعلوم است، داشتم به یک چیز دیگر هم فکر میکردم. به قانون عجیبی که ما را بدون نظم قابل فهمی کنار هم چیده و در بستهبندیهای کوچک و بزرگ به اقصی نقاط زمین صادر کردهاست. به جبر.
*
کلاس چهارم بودم. شاید هم کمتر. یا شاید هم بیشتر. فقط میدانم که احساس میکردم بزرگ شدهام چون چیزهای عجیبی داشت برایم اتفاق میافتاد. سخت هیجانزده بودم و آنقدر نسبت به آدمهایی که هنوز کوچک بودند احساس برتری میکردم که دلم میخواست هر چه محکمتر این بزرگی را به دنیا اثبات کنم. دخترخالهام یک سال از من بزرگتر بود. سالی یک بار میآمد به خانهی ما و سالی یک بار هم من به خانهی آنها میرفتم تا با هم بازی کنیم. آنقدر قانع بودیم که وقتی اول تابستان همدیگر را میدیدیم، جرئت نمیکردیم که آخر تابستان هم همچین درخواستی داشتهباشیم. چرا که خانهی آنها دور بود و این که اصلا چقدر میخواهید بازی کنید؟!
اما آن سال، فرق داشت. دیگر داشتیم بزرگ میشدیم و این یعنی، کمتر بازی میکردیم و بیشتر حرف میزدیم. و حرفهایمان، آه که مهمترین حرفهای دنیا بود.
یادم نمیرود. هر کاری که میکنم یادم نمیرود. هر چقدر به هم لبخند میزنیم و تعارف میکنیم، هر چقدر مصنوعی کنار هم مینشینیم و مثل خالهبازیهای آن موقع، پاهایمان را روی هم میاندازیم، هر چقدر سعی میکنیم اصلا حرف نزنیم و اگر هم زدیم، چیزهایی شبیه به “چه میکنی با کنکور” یا ” پرتقال بخور” باشد، یادم نمیرود…
هیچ وقت فکر نمیکردم که بزرگترین و بزرگانهترین راز بشر را از زبان دخترخاله بشنوم. حالا دیگر رابطهای با هم نداریم. هیچ وجه اشتراک یا اتصالی هم نداریم. فقط از یک چیز این آدم خوشم میآید. تکلیفم با او روشن است. از آنهایی است که در همان نگاه اول، هوس میکنی روپوش آزمایشگاهیات را بپوشی و کمی براندازشان کنی. بعد از یک آزمایش ساده، بگذاریشان در یک بطری که تا خرخره پر است، و با خمیازهای بطری را ته کمد جا بدهی، توی طبقه مخصوصشان. جایی که همه مثل هماند.
آنجا پر از کسانی است که از بچگی “دوست دارند” دکتر شوند، فقط به این خاطر که شغل دیگری را ندیدهاند. از آنهایی که وقتی میبینند کتابی دستت گرفتهای میگویند: رمّانه؟ و تو پیش خودت فکر میکنی که رمّان یعنی انار. اما این را نمیگویی چرا که میدانی تا چند ثانیه بعد رمّان توی دستت قرار است با “سیگار شکلاتی”یا “قرار نبود” مقایسه شود: تنها تجسم آنها از رمان. یا کمی که اوضاع بهتر باشد، میدانی که آنها خواهند پرسید: کتاب ملت عشق را خواندهای؟ قشنگ است؟ و تو باید پیش خودت فکر کنی که قشنگ از نظر آنها چه چیزی است. اما قبل از این که بپرسند: راستی، من پیش از تو و من پس از تو و من وسط تو و …. محل را ترک میکنی.
پیش خودت فکر میکنی که این آدم پدرش میلیاردر است اما روی دیوار اتاقش پر از تابلوهای قدیمی زشت، نقاشیهای کودکانه و آشغالپاشغالهای بهدردنخور است. اما همان موقع که با آن نگاه تحقیرآمیزت داری در بطری را میبندی، یک دفعه چند تصویر کهنه در ذهنت جان میگیرند. بطری از دستت میافتد، قل میخورد و یک دفعه دور و برت پر میشود از یک بوی بد. بوی بد گذشته.
*
کلاس چهارم بودم. شاید کمتر، شاید هم بیشتر. به هر حال، بزرگ شدهبودم. آن روز، با دخترخاله روی تخت نشستهبودیم و برای اولین بار بود که اینقدر طولانی حرف میزدیم. گفت و گو به اوج خودش رسیده بود. حس جدید و عجیبی بود. احساس میکردم هر لحظه به هم نزدیک و نزدیکتر میشویم. طوری که الآن است بینیهایمان بخورد به همدیگر. دلم میخواست یک راز خیلی مهم داشتهباشم تا به او بگویم. ولی چیزی نداشتم. همان وقت بود که او گفت: یکی از فامیلهایمان که دختر بیتربیتی است و حرفهای بد میزند یک چیزی گفته که احتمالا الکی است، چون او زیاد خالی میبندد. اما خب شاید هم راست باشد، چون از دوستهایش توی مدرسه شنیدهاست…
– دروغ گفته!
من که فرصت تعجب کردن هم به خودم ندادم، این را گفتم و اضافه کردم که اگر همچین چیزی بود مامانم به من میگفت. اما من باز هم میپرسم، اگر تو خجالت میکشی از مامانت بپرسی…
بعد هر دو سکوت کردیم از بهت. دنیا جای خیلی بزرگی بود که ما خیلی کمش را میشناختیم.
چند نفر در زندگیتان هستند که همراهشان به خاطر ابتداییترین ابعاد زندگی در دنیا شگفتزده شده باشید؟ چند نفر هستند که با آنها ساعتها درباره نواربهداشتی حرف زدهباشید؟ چند نفر هستند که همراهشان مجدانه به رمزگشایی حرفهای مامانهایتان درباره چیزهای خیلی بد پرداخته باشید؟ آن هم زمانی که یک آزمایشگر دیگر در آن سوی زمان، دارد با بیاعتنایی شما در شلوغترین طبقهی دنیا میگذارد؟
یادم نمیرود. حال و هوای آن روزها را. این که به چه شکل منحصر بفردی همدیگر را میفهمیدیم. این که تا مدتها آدمهای مختلف را تصور میکردم و میگفتم: حتی این یکی؟! نمیتوانم فراموش کنم. با کسی همراز شده بودم که حالا در سال ده جمله هم با او رد و بدل نمیکنم. چند وقت پیش داشت میگفت درست است که رشتهاش خاص است اما اگر دکترا بگیرد میتواند کار خوبی پیدا کند. پرسیدم یعنی نمیخواهی تا ده سال دیگر ازدواج کنی؟ همان ثانیه از سوال خودم شرمم شد. هم به این خاطر که فکر میکردم آدمهای توی آن بطری باید زود ازدواج کنند و سریع چند تا بچه بیاورند. هم به این خاطر که… دارم درباره ازدواج حرف میزنم! ما کی بزرگ شدیم؟ ما چرا بزرگ شدیم؟
این آدم مرا آزار میدهد. هربار که میبینمش، همه چیز نو میشود. همهی تلاشهایم برای فراموش کردن به باد میرود. هر بار وقتی فکر میکنم که من، من! با او در یک بطری بودهام، میترسم. گمان میکنم که او پشت آن عینک بچهمثبتیاش مرا عریان میبیند. بعد خجالت میکشم. بعد خودم را دلداری میدهم که: نه، یادش نیست. او به اندازهی من فکر نمیکند. اما باز به خودم میگویم تو نمیدانی آدمها شب که دستهایشان را زیر سرشان میگذارند و به سقف خیره میشوند، چهها که روی سقف نمیبینند…
این روزها، سعی میکنم آدم فرهیختهای باشم. سعی میکنم همصحبتانم را خودم انتخاب کنم، بدون این که جبر زمان و مکان وادارم کرده باشد. من مجبور نیستم در خیال دخترخالهی رویاییام را بسازم. آزادم. حالا سعی میکنم کسانی را انتخاب کنم که هر جور نگاه کنم، شبیه من نیستند. یا حتی به نحوی اغراقآمیز متفاوتند. انگار می خواهم این اختیار را بیشتر و بیشتر به خودم ثابت کنم.
دلم برای دوستم تنگ شده. کاش یک جوری میدیدمش. کاش راهی بود تا بدون این که ما بخواهیم، یک چیزی از بیرون به هم وصلمان میکرد. کاش مجبور میشدیم که سر صف روبروی همدیگر بایستیم. که همدیگر را ببینم و حتی یک لبخند سرد مزخرف تحویل هم بدهیم. که آنطور اگر میشد شاید، خیلی چیزها فرق میکرد.
میدانی، همه آدمها یک دخترخاله دارند که وقتی کلاس چهارم بودهاند، با او روی ابرها راه رفتهاند و درباره ابقای نسل بشر حرف زدهاند. اما وقتی که بزرگتر میشوند دیگر دلشان نمیخواهد با کسی دربارهی این موضوع حرف بزنند، یا اگر هم میزنند نه اینقدر شگفتزده، که خیلی عادی. آدمها هیچ وقت دوست ندارند کسی بفهمد که آنها زمانی از چه چیزهای احمقانهای شگفتزده میشدند. آدمها وقتی بزرگ میشوند، وقتی میبینند که رازهای زندگی یکی و دو تا نیست، سعی میکنند که دیگر شگفتزدگیشان را از هیچ چیز نشان ندهند. و همه چیز از این تلاش احمقانه شروع میشود.
دلم گرفته. کاش امروز یک جور دیگر بودم. باید این روپوش سفید لعنتی را میکندم و میرفتم کنار دخترخالهام. باید مینشستم و با او درباره ژلهی تزریقی حرف میزدم. باید میرفتم توی دل آن چیزی که ازش میترسم. باید یک کاری میکردم تا یادم بیاید که ما زمانی با هم توی یک بطری بودهایم. و چه بسا، الآن هم باشیم.
پنجم اردیبهشت نود و هشت
پ.ن: چقدر وقتی مینوشتمش به نظرم عمیق میآمد. حالا بعضی جملاتش را اصلا نمیفهمم!
دیدگاهتان را بنویسید