دیشب دوباره دعوا شد. بدترین دعوای قرن. تخم نبرد را هم بله، بندهی حقیر کاشتم.
اینها را مینویسم اول برای آن که نوشته باشم. چون آن نفر دیگر اگرچه ادبیات نمایشی میخواند اما آنقدرها اهل خواندن و نوشتن نیست و از این روی من ابزاری دارم که او ندارد. هاه. یک امتیاز.
دوم برای این که ماجرا برای خودم اندکی روشن شود. چون هنوز یک جایی از مغزم یکی هاج و واج دارد نگاهم میکند.
و سوم برای آن که برایم بنویسید که حق با من است. چون این را که حق با من باشد دوست دارم. هر چند آن هیولایی که گاهی از وجودم سر برمیآورد برای خودم هم ترسناک است.
چند روز قبل بنفشه گفته بود که یکی حرفی بهش زده و او هنوز دارد در ذهنش پاسخ جور میکند. ما هم همه گفته بودیم که بله، همه این تجربه را داریم. مهتاب به من گفته بود که سارا، اتفاقا تو نمیگذاری حرفهایت تلنبار شود و بیان میکنی. من گفته بودم که نه، خیلی وقتها نه. گاهی آنقدر به جملهبندی مناسب فکر میکنم که فرصت از دست میرود. و آن وقت یکهو میبینم که آن خشمهای ریزهی رویهمجمعشده در جای اشتباه خالی میشود.
قبلا با مهتاب راجع به این حرف زده بودیم که اتاقی بگیریم با آدمهای غربیهتر و بیحاشیهتر. اینها را دو تایی وقتی تنها بودیم میگفتیم. نه وقتهایی که هانیه میگفت من واقعا شما دو تا را عمیقا و از ته قلبم دوست دارم یا مریم میگفت دلم نمیخواهد بروم خانه، چون دلم عجیب در خوابگاه مانده است.
به بنفشه گفتم: «بعضی وقتا هم اگه چیزی نگی و بذاری بگذره، بعدش اصلا برات کمرنگ میشه. پریشب یادته مونا به من چی گفت؟»
- چی گفت؟
- کلا دیدی که چطور هی میاد اتاق ما درباره همه چی هم نظر میده. اون شب من همینطوری تو شوخی که داشتیم لباسای همو میپوشیدیم، گفتم من استایلم مونوکرومه و میخوام سر تا پا یه رنگ بپوشم. گفت تو مونوکروم میپوشی؟ تو شنبه یکشنبه میپوشی.
- البته سارا اینو نمیتونیم انکار کنیم که سلامت روان مونا اصلا با ما قابل مقایسه نیست.
- آره ولی حالا بحثم این نیست. میگم اون شب با این حرف چقدر من به هم ریختم. آخر شب تو اون شلوغی وسط سر و صدا و لباس عوض کردن… تا لحظهی آخری که خوابم برد داشتم تو ذهنم جوابشو میدادم. انگار به کل شخصیتم توهین کرده بود. صبح تو دانشگاه یهو یادش افتادم، گفتم خب معلومه که مونا اینو میگه. آدمی که همه زندگیش گل کشیدن و خرید کردن و آرایش و ایناست… اصلا چرا باید نظر مثبتی دربارهی من داشته باشه؟
- مونا قرص اعصاب میخوره. الان بعد از به هم زدنش به نظرم واقعا آدم قویایه. ماها حداقلش اینه که پدر و مادر داریم.
- آره خیلی شرایطش سخته. ولی همچنان، این که چون شرایطش بده، باید صبح تا شب تو اتاق ما باشه و غرم بزنه و درباره همه چی نظر بده…
از دیروز که هندزفریام گم شده بود کلافه بودم. مثل روزهای اول که از چادر زشتی که بنفشه جلوی تختش آویزان کرده بود کلافه بودم. یا از همیشه کثیف بودن میز. از حضور همیشگی مونا، شوخیهای کثیف، یا این که برای سی ثانیه سکوت باید کلی برنامهریزی کنم و آخرش هم آیا گیرم بیاید یا نه. اما الان تقریبا به همه چیز عادت کرده بودم. هر چیزی که کلافهات میکند یک جایی تبدیل به عادت میشود. کلاف درهمپیچیده میشود جزئی از دکور. هندزفری ولی هنوز داشت گوشهی ذهنم نق میزد. تازه داشتم میفهمیدم چه عضو مهمی از زندگیام بوده. شاید هم نبوده و صرفا نبودنش اعصابم را به هم میزند. یکی در ذهنم هی فرمان میداد: «هندزفری. هندزفری. همین الان هندزفریمو میخوام. تا اون نباشه هیچ کاری نمیکنم.»
هندزفری نباید گران باشد. ولی خب، منطقی که نگاه کنی غذا و بستنی و تئاتر و کوفت هم نباید گران باشد. هست ولی. همین پریروز بود که از مریم و بنفشه تعریف یک تئاتر به قول معروف عامهپسند را شنیده بودم، «چه کسی جوجه تیغی را کشت» از بهرام افشاری. برای من هم پیامک آمده بود که امروز یکشنبه است، نصف قیمت، بیایید ببینید! پوزخندی زدم که یعنی واقعا کسی میرود پی این مزخرفات؟
ولی واکنش بنفشه به پیامک این نبود. دست مریم را گرفت و رفتند کار را دیدند. شب که برگشتند حسابی سر کیف بودند. گفتند بالاخره یک تئاتر خوب دیدیم، خندیدیم و تحت تاثیر قرار گرفتیم و به فکر فرو رفتیم. از شدت تاثیرپذیریام همین بس که دوشنبه شب بلیت گرفتم.
سارا نیامد که پولش بماند برای تئاتر خوبی که هفتهی بعد بنا بود ببینیم. من گفتم که میروم و بلیت دانشجویی گیر میآورم. یک بستنی خوردم که حالم خوب شود، نشد. بعد رفتیم یکی از کارهای جشنواره دانشجویی را دیدیم که عجیب غریب بود و خیلی ازش سر در نیاوردیم. آخرش با سعید، از دوستان قدیمی سارا، رفتم به سمت پردیس شهرزاد. بلیت دانشجویی نداشتند. نزدیک صد تومن پول دادیم و نشستیم و تا در سالن باز شود یک بستنی هم خوردیم. هوا به شکل وحشتناکی گرم بود و هی داشتم خودم و سعید را توجیه میکردم که به هرحال آدم باید همه چیز ببیند. چقدر آرتیستیک و غیرمستقیم و دارک؟ خسته شدیم به مولا.
هنوز دو دقیقه از اجرا نگذشته بود که گفتم: «پشیمونم.» یک ساعت و و اندی نشستیم به تماشای سخنرانی سانتیمانتال آقا بهرام که اسمش را گذاشته بودند تئاتر. مردم هی قهقهه زدند و ما هی پوکروار نگاهشان کردیم. یک جا هم که گوشهی لبمان کمی بالا رفت، مردم وارد مرحلهی دست و جیغ و هورا شدند. خیلی حال بدی بود. از یک جایی به بعد نشستم به زبان خواندن. چیزی از دست ندادم. در بهترین حالت یک نمایش رادیویی درجه سه بود.
در راه برگشت یک بستنی دیگر خوردیم که بشورد ببرد و دربارهی ادبیات کلاسیک حرف زدیم. من باز تصمیم پنج سالهام را که کوچکترین قدمی در جهتش برنداشته بودم انداختم وسط: «میخوام از بیهقی شروع کنم، همینطوری بیام جلو همه رو بخونم.» سعید راهنماییام کرد که از کجا و چطور شروع کنم. شاید واقعا امسال بنشینم بیهقی بخوانم! همانطور که بناست دهجلدی پروست را بخوانم. و یوگا یاد بگیرم. و پروندهی انگلیسی را ببندم. و یک یوتیوبر واقعی بشوم. و نمایشنامهنویسی که تاریخ به خودش ندیده.
باید تا جلسهی بعد پلات نمایشنامهام را مینوشتم. چند تا نصفه نیمه نوشته بودم، یکی که بیشتر از همه سر ذوقم آورده بود دربارهی دختری بود که توی خوابگاه صدای هماتاقیاش را ضبط میکرد و هماتاقیاش حسابی عصبانی میشد. این طرح وقتی به ذهنم آمد که توی خوابگاه صدای مریم را ضبط کردم و حسابی عصبانی شد.:)
نه به خدا! آنقدر هم بیمبالات نیستم. قضیه مال یک ماه پیش است. یک عصر کسالتبار پنجشنبه بود و داشتم چت میکردم.
- باورت میشه تو اتاق با صدای بلند تلفن حرف میزنن؟
- طولانی؟
- یک ساعت، دو ساعت… باورم نمیشه برای همچین بدیهیاتی باید حرص بخورم.
- گفتی بهش؟
- میگه بیرون برم آنتن نمیده. همه چی هم میگهها! باورت نمیشه چه جزئیاتی از زندگی خصوصیشو داد میزنه وسط اتاق. وایسا.
دستم را گذاشتم روی میکروفون که چند ثانیه از صدایش را برای دوستم بفرستم. همان لحظه طرف مقابل پرید توی حرف مریم و او بعد از بیست یک دقیقه یک ریز حرف زدن سکوت کرد. چند ثانیه صبر کردم. تمام نشد. از واتسپ بیرون آمدم و ضبط صوت را زدم.
بعد یادم رفت که صدا دارد ضبط میشود. لپتاپم را زدم زیر بغل و رفتم سالن مطالعه تا حسابی کار کنم و گرسنه شوم. دو ساعت بعد برگشتم. نشسته بودم با لذت ناهارم را بخورم که با صدای مریم قلبم از جا کنده شد.
- سارا این چیه؟
- چی؟
- گوشیت… داره ضبط میکنه.
چه روزی بود. چشمتان روز بد نبیند. من از بچگی آدم شیطنت و پنهانکاری نبودم. عادت به چنین موقعیتی نداشتم. روز قبل نمیدانم کجا خوانده بودم که آدم گناهکار همیشه خونسرد است، وقتی استرس داری پلیس میفهمد که بیگناهی. با خودم فکر کرده بودم چه گزارهی عجیبی.
بدون این که نگاهش کنم خیارشوری انداختم توی دهانم و زیر لب گفتم: «هیچی. داشتم صدای بالکنو ضبط میکردم.»
- گوشیت که تو اتاقه.
- خب دیگه… یادم رفت قطعش کنم. همینطوری اوردم تو.
- چه صدایی ضبط میکردی؟
- آمبیانس پرندهها و اینا. برای ویدیوم.
- شاید من داشتم یه حرف خصوصی با مامانم میزدم، تو به چه حقی صدای منو ضبط کردی؟
- شما حرف خصوصیتو ببر بیرون اتاق.
- چقد پررویی تو سارا! من تو این اتاق امنیت روانی ندارم.
- هاه! من دارم!
خلاصه بحث چرندی بود. اینجانب ذاتا از امثال مریم خوشم نمیآید. با این حال اگر این دو نبرد بزرگ را فاکتور بگیریم، از رابطهی ما چیزی جز قربانت شوم و دورت بگردم نمیبینید. کلا اینجا چیزی تحت عنوان حد وسط وجود ندارد.
تا دو روز قهر بود. تا این که رفتم راست قضیه را برایش گفتم و عذرخواهی کردم. گفت این از دروغی که گفتی بهتر و باورپذیرتر بوده است. نیم ساعتی حرف زدیم و من حداقل پنج بار گفتم که میدانم کار اشتباهی کردهام و معذرت میخواهم.
- سارا کاش از اول همینو میگفتی. من فکر کردم تو فکر میکنی ما پشت سرت حرف میزنیم. گوشی رو گذاشتی رفتی که ببینی وقتی نیستی ما چی پشت سرت میگیم.
- نه بابا. من که میشناسم شماها رو. میدونم همچین آدمایی نیستین. فقط گفتم یه چند ثانیه برا دوستم بفرستم. چون واقعا برام عجیب بود و اینا. ولی خب واقعا همینم اشتباه بود. واقعا… بازم عذر میخوام ازت.
- من اصلا مشکلی ندارم که شما اینا رو بدونین. داشتم دربارهی خواهرم حرف میزدم. چیزیه که همه میدونن. تو سن بلوغه، کارای عجیب میکنه.
- خب باشه به هر حال شاید خودش راضی نباشه.
- نه بابا. خودش به این چیزا فکر نمیکنه.
- حالا به هر حال.
- الان واقعا رفتارای ما تو اتاق اذیتت میکنه؟
- نه حالا… تو که به خصوص وسایلات مرتبه. هانیه یه کم شلوغه… و خب… این تلفن حرف زدن… ببین خب یه وقتایی شاید کار خاصی هم نکنی تو اتاق ولی نیاز به سکوت داری. وقتی تو با اون صدای بلند حرف میزنی…
- آخه ببین اون بیرون آنتن نمیده. باید رو پلهی سرد راه پله بشینم، خب خیلی سخته دیگه.
- خب منم همین کارو میکنم. همه همین کارو میکنن.
- آخه تو طولانی حرف نمیزنی.
- خب… وقتی بقیه اذیت میشن از رفتارت…
- ولی خب سارا هیچ کدوم اینا دلیل نمیشه تو صدای منو ضبط کنی!
مات و مبهوت نگاهش کردم. برگشتیم سر خانهی اول. گویا کلا چیزی تحت عنوان منطق روی این آدم جواب نمیدهد. باید با همان سیستم قربانت شوم قائله را ختم کنم.
خلاصه آشتی کردیم و شکوهمندانهتر از قبل بازگشتیم به اتاق. در این مدت مریم بارها برایمان خوراکیهای شمالی آورده بود، با هم مسخرهبازی در آورده بودیم و برای هم غذا گرفته بودیم و شوخی کرده بودیم و خندیده بودیم. گاهی احساس میکردم که این جو را دوست دارم، ولی باز اکثر مواقع داشتم لحظهشماری میکردم برای ترم بعد که اتاقم را عوض کنم.
کجا بودیم؟ در اتاق بودم که این خاطرات در سرم مرور میشد.
لپتاپ جلویم باز بود، ولی نود درجه چرخیده بودم. رویم به سمت اتاق بود و ذهنم با خودش درگیر بود. چند ساعت پیش بنفشه گفته بود که امروز خیلی کار بدی کردهام و اگر او جای مهتاب بود واقعا ناراحت میشد. گفته بودم که تو را میشناسم، ولی میدانم مهتاب مشکلی ندارد.
حالا قضیه اصلا چیز خاصی نبود. به مناسبت روز دختر بهمان یک چیزهایی شبیه دسر داده بودند. من یک قاشق از طعم توتفرنگی را خورده بودم و بعد رفته بودم سراغ موز. توتفرنگی باز شده مانده بود برای مهتاب. و خب مهتاب مشکلی نداشت، خب نداشت! حالا انگار چه کوفتی بود؟ اصلا این روز دختر از کی اینقدر مهم شد؟ چرا به ساختمان بغلی فلش هدیه دادند و به ما ندادند؟ چرا دسرشان طعم شکلاتی نداشت؟ اصلا چرا من اینقدر دارم شکر میخورم؟
چند ساعت قبلترش جلوی یک بستنیفروشی در انقلاب نشسته بودم. تازه فهمیده بودم که سعید گل میکشد و داشتم سعی میکردم باور نکنم. داشتیم از پدیدهی لذت حرف میزدیم که پسری با ریش و موهای حنایی و عینک گرد روبرویم ایستاد.
- شما… شما همونین که…؟
- کدوم؟!
- شما همونین که تو یوتیوب… درباره کنکور هنر… ویدیو میذارین؟
- بله…
- واقعا ازتون ممنونم. هیچ کس مثل شما اینطوری راهنمایی نمیکرد. خیلی به من کمک کردین.
- من…
- حالا ببخشید وسط حرفتون اومدما. فقط گفتم بیام تشکر کنم. واقعا عالیه ویدیوهاتون… مرسی.
نفهمیدم چه گفتم. فقط یادم هست که نیشم تا بناگوش باز شده بود. سعید هم خندید و چیزهایی گفت در این باب که این است لذت زندگی، لذت دریافت یک بازخورد صادقانه. دلم میخواست آن لحظه را بیشتر مزمزه کنم ولی بیشتر از این نمیشد. خب، چه میگفتیم؟
– این که ساز زدن برات مثل شارژر بوده.
– آره… انگار واسه خودم یه منبع عظیمی از لذت پیدا کرده بودم که ته نداشت… میگفتم من دیگه هیچ وقت غمگین نخواهم بود. حیف… دیگه هیچ وقت نتونستم حس اون دو سال اولو برگردونم.
– آدم نیاز داره. واقعا هر کی یه راه گریزی نیاز داره.
– به هر قیمتی؟
واقعا ضد حال بود. نمیخواستم بشنوم. سعیدِ باهوش المپیادیِ استاد ادبیات کلاسیک که شعورش میرسید جلوی من سیگار نکشد و وسط حرف آدم نپرد و راه به راه فحش ندهد، داشت از گل عزیزش دفاع میکرد و من نمیخواستم بشنوم. نمیخواستم از زبان او بشنوم. چه خبر است در این شهر؟ چرا هیچ چیز به هیچ چیز نمیخورد؟ یعنی در این دنیا یک آدم تمیز پیدا نمیشود؟
پرسید: «تو الان اومدی تهران تفریحت چیه؟» دستم را بالا آوردم: «بستنی!» خندید.
اتاق ساکت بود. همه لش کرده بودند روی گوشیهاشان. یک ساعت پیش جلسهی کاریام تمام شده بود، ورزشم را تمام کرده بودم و لهِ له به اتاق برگشته بودم. حالا میرفتم میخوابیدم. و حوصلهی خواب نداشتم. نود درجهی دیگر چرخیدم. حالا رو به کمد خودم و تخت مریم بودم. نگاهم روی پردهی «اتاق پرو» مانده بود. چرا لباسهایش را روی پرده میگذارد؟ چند روز است که میخواهم این سوال را بپرسم. خدایا. حوصلهی بحث نداشتم و ذهنم از همیشه بیمنطقتر شده بود: «هندزفری تو گوش، لباسا رو پرده نباشه.»
چند ساعت قبلتر، یکی دیگر از اجراهای جشنواره تجربه را دیده بودیم که بازیگر نداشت. یک یا دو نفر وارد میشدند و خودشان اجراگر بودند. دو تا پردهی سفید کوچک در مقابل هم قرار داشت و یک سکوی فلزی بین آنها.
«هندزفری تو گوش. لباسا رو پرده نباشه.»
وقتی بین دو پرده راه میرفتی، روی هر دو تصویر خودت را میدیدی ولی از پشت. هر چه به پرده نزدیکتر میشدی، تصویرت دورتر میشد. روی پوستر نوشته بودند «صدا، بدن و تصویرت را تجربه کن.»
«هندزفری تو گوش. لباسا رو پرده نباشه.»
از مریم خواستم که لباسهایش را از روی پرده بردارد. پیشنهاد داد که سرم توی کار خودم باشد و اینقدر دربارهی همه چیز نظر ندهم. هوس کردم که بلند شوم و لباسها را بردارم. کاش کار دنیا همینقدر راحت بود: از چیزی ناراحتم؟ عوضش میکنم. کلاس چهارم که بودم چند بار فکر کردم از لخت خودم عکس بگیرم و برای خانم معلمم بفرستم. واقعا یادم نمیآید چرا همچین قصدی داشتم. واقعا یادم نیست. اما وای… چقدر خوب است که هر کاری را که به ذهنت میآید انجام نمیدهی. خیلی خوشحالم که اکثر ایدههای درخشانم را به زبالهدان تاریخ سپردهام.
خب یعنی چی؟ این پرده مال همهست. اصلا جای لباس آویزون کردن نیست. اگه همه لباساشونو بذارن اونجا که اصلا شل میشه میافته.
- تو مگه لباساتو گذاشتی بالا سر من، من چیزی گفتم؟
- بالا سر تو نیست. کنار تختته، پشت پرده هم هست اصلا معلوم نیست. واسه اینه که کمد من کوچیکتر از همهتونه.
- خفه شو بابا.
- اگه میخوای کمدمونو عوض کنیم. اون وقت منم…
- سارا بیا برو. بیا برو حرف نزن حوصله ندارم…
- حوصله ندارم چیه؟ میگم این پرده جالباسی تو نیست که لباساتو…
از پشت سر اصلا شبیه خودم نبودم. احساس میکردم حرکاتم رفته روی اسلو موشن. باید جیغ میزدم. باید خودم را «تجربه» میکردم. چند وقت بود جیغ نزده بودم؟ سعید میگفت صدایش بمتر از این است که بتواند جیغ بزند.
«هندزفری تو گوش. لباسا رو پرده نباشه.»
- یعنی چی خب؟
- یعنی همین که شنیدی.
- مریم اگه برش نداری خودم برمیدارم.
- اون وقت منم آویزتو میکَنم میندازم اون ور.
- گفتم من با دلیل اونو زدم اونجا. ولی هیچ دلیلی نداره لباس رو پرده باشه.
- چرا فکر میکنی همیشه حرف حرف توئه؟ این همه ما کنار اومدیم، یه بار هم تو.
«لباسا رو پرده نباشه.»
چند بار به سکو ضربه زدم. صدا پیچید. پرده را تکان دادم. تصویر کج و کوله شد. به دیوار، به زمین، به میلهی پرده دست زدم. از بالا گه گاه قطره آبی میچکید.
«لباسا رو پرده نباشه.»
جیغ زدم.
دیدگاهتان را بنویسید