بیشتر از این کش نمیآیم. خستهام. و جالب این است که هیچ کاری نمیکنم. به خودم میگویم که ببین من یک چیزی… الان یک چیزی میخواهم… ولی حتی نمیفهمم آن چیز از چه جنسی است. چه مرگت است؟ بگو تا فکری بکنم. گاهی گریهام میآید که اینقدر حرف خودم را نمیفهمم.
دیگر نه ویدیو میسازم نه حتی خودم را مقید میدانم در اینستاگرام چیزی بگذارم. البته الان یک ویدیو در دست ادیت دارم که ددلاینش را خیلی شیک در بینهایت قرار دادهام. فعلا تنها وظیفهام این است که بنویسم.
سه چهار هفته پیش یک فیلم دیدم و احساس کردم دربارهاش حرف دارم. سرچ کردم و بیست تا صفحه باز کردم که الهام بگیرم و در نهایت ترکیب نظرات خودم و بقیه را بریزم توی هزار و اندی کلمه و اینجا منتشر کنم. صفحات همینطور باز بودند در حالی که من حتی یک سر رفتم یزد و برگشتم. حالا دو سه روز است که دارم دوباره خودم را مجبور میکنم از توی اینها یک چیزی در بیاورم، و راستش را بگویم دیگر حالم دارد بد میشود.
سه روز بود ورزش نکرده بودم. امروز برگشتم به روال. زبان خواندنم رفته روی هوا. ولی از طرفی بناست چند زبانآموز را راهنمایی کنم. شبها که ازشان گزارش میخواهم، خجالت میکشم اگر خودم کار نکرده باشم. حالا دیگر صبحها زود بیدار نمیشوم. هشت… نه… هر وقت که شد. آن هم با کلی منت سر زمین و زمان. در حالی که سعی میکنم خواب بدم را به یاد بیاورم. هیچ وقت هم یادم نمیآید. حالا مدتی است وقتی بیدار میشوم مهتاب بیدار است. (میگوید افتخارآمیز است که زودتر از سارا بیدار شوی.) کوفتهام و وقتی او را میبینم که با آرامش قهوه دم میکند عصبی میشوم. نمیدانم چرا. واقعا نمیفهمم. بعد فکر ترسناکی به سراغم میآید: وقتی حالا اینطورم، تابستان بناست چطور شوم؟
اینجا را ساختهام برای تمرین هر نوع نوشتن. انصافا هم این فضا در تزریق احساس گناهِ ننوشتن عالی عمل میکند. اما وقتی نمیشود چه باید کرد؟ حوصلهی فکر کردن ندارم. سه چهار سال پیش همیشه در ذهنم طوفانی داشتم منتظر جاری شدن. زنجیرهای از کلمات و جملات و پاراگرافها که به ترتیب پشت سر هم مینشستند، در ذهنم رنگ و فرم میگرفتند و منتظر زمانی میشدند برای عرضه شدن. حالا ولی باید هی مغزم را بچلانم و قطرهقطره حرف پیدا کنم و سر هم کنم، آخرش هم معلوم نیست چیز دندانگیری نصیبم بشود، یا نه.
البته میشود هی روزمرگیها را واگویه کرد. ولی بایدی است که تنوع نوشتههایم حفظ یا حتی بیشتر شود. نمیخواهم کلمهها مدام حول محور زندگی کوچک خودم بچرخند، وقتی دنیایی هست به این بزرگی! حالا باید دربارهی کدام بخش عالم هستی فضل بپراکنم؟ حال ندارم. پریروز داشتم مقدمهی امیررضا کوهستانی بر نمایشنامههایش را میخواندم. نوشته بود موقع نثر نوشتن هول میشوم، من نمایشنامهنویسم و فقط بلدم از زبان شخصیتها حرف بزنم. عجب… پس چرا من اینقدر دوست دارم از زبان خودم حرف بزنم؟
بعد یاد دوستم افتادم که گفت: حالا مطمئنی ادبیات نمایشی رشتهی مناسبی بوده؟ عجب! این یکی را دیگر جرئت نکرده بودم از خودم بپرسم. گفتم که من حتی شعرهایم هم حالت روایی و سینمایی دارد… قصههایم همیشه دیالوگمحور بوده. اصلا کلا این شکلی فکر میکنم. و این که… ای بابا. اصلا همهی اینها درست، چرا کسی مثل من باید بتواند وارد برونگراترین شاخهی نوشتن شوم؟
خستهام. امروز خیلی غذا خوردهام. صدای پدرم در گوشم هست که مهمترین چیز سلامتی است. و این فعلا آخرین چیزی است که میتوانم بهش فکر کنم. حتی همین الان بزرگ شدن شکمم را نسبت به صبح احساس میکنم. از دست خودم عصبانیام و حق ندارم یک مطلب جانانه دربارهی مستر نوبادی بنویسم. اما حق دارم ننویسم و همینطور روزهایم را به راه رفتن و خودگویه بگذرانم و بعد عذاب وجدان بگیرم.
ولی خب علیالحساب، شاید این کمکی کند، کسی اینجا هست که مستر نوبادی را دیده باشد؟ به نظر من این فیلم ارزش دیدن دارد و میشود بسیار دربارهاش حرف و غر زد. اگر شما چیزی بگویید، شاید موتور این بندهی حقیر هم گرم شود.
*
عکس: من و سارا در هفتهی اول دانشگاه. صرفا جهت خالی نبودن عریضه.
دیدگاهتان را بنویسید