🎥ویدیو: کاوه‌ی آهنگر ایران را نجات می‌دهد.

در این ویدیو افسانه‌ی کاوه‌ی آهنگر و نبرد شجاعانه‌ی او به ضحاک را مرور می‌کنیم. باشد که ذهن‌هامان شفاف‌تر و گام‌هامان استوارتر شود.

این ویدیو ادامه‌ی ویدیوی قبلی است که در آن قصه‌ی آشنای به قدرت رسیدن ضحاک و به تدریج هیولا شدنش را می‌شنویم.

سرم را به شیشه‌ی اتوبوس تکیه داده‌ام و دارم سرود زندگی مهدی یراحی را می‌شنوم. خسته‌ام. کلافه‌ام. پوچم.
چه مانده از این شب به جز دو لکه غم؟
واقعا؟ فقط دو لکه غم؟
نه سارا، این آهنگ حماسی است. با این نباید اشک ریخت. این چه حالی است که دارم خدایا؟ چطور می‌توان همزمان ناامید و امیدوار بود؟ از پشت شیشه دو تا چشم گرد می‌بینم. یک دختر کوچک، شاید زیر دو سال، سراپا صورتی پوشیده و از پشت شیشه‌ی ماشین زل زده به من. خیلی زیباست. دست تکان می‌دهد و می‌خندد. به پهنای صورت لبخند می‌زنم و همان لحظه اشکم جاری می‌شود. مادرش به من نگاه می‌کند و بچه را طوری در آغوشش فشار می‌دهد که انگار: «منم همینطور!» تا می‌آیم چشم‌هایش را بکاوم، اتوبوس جلو می‌رود.

حالا دارم زارزار گریه می‌کنم. با آهنگ‌هایی که گریه‌دار نیستند. باید بشود. راه دیگری نیست. برای آن چشم‌های درشت جست‌وجوگر هم که شده باید بشود. آن لبخند سراسر خلوص نباید بخشکد. این دختربچه‌ی صورتی نباید به توسری خوردن عادت کند. پشت سر را نگاه می‌کنم. ماشین‌ها در مه گم‌شده‌اند. اما تصویر مادر سیاه‌پوشی که آن پاستیل توت‌فرنگی را در آغوش می‌فشرد در ذهنم خواهد ماند.

پ.ن: چند تا پست طولانی در پستو دارم. اما فعلا نمی‌توانم عکس آپلود کنم و دلم نمی‌خواهد بی‌عکس آن‌ها را منتشر کنم.


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

4 پاسخ به “🎥ویدیو: کاوه‌ی آهنگر ایران را نجات می‌دهد.”

  1. فرامرز نیم‌رخ
    فرامرز

    عالی بود ساراجان…همیشه همین قدر بدرخشی

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سپاسگزارم.🤩

  2. ط. عارف نیم‌رخ
    ط. عارف

    خوش به حال آن پاستیل توت‌فرنگی که هنوز زندگی را کادوپیچ شده لای کمدی می‌بیند و خبر ندارد در دلش چه تراژدی‌ها نهفته است. شاید یک روزی از تولد و کادوهایش بدش بیاید و به خودش خرما تعارف کند که بخورد. خرمای ختم تلخ است، عوضش نقش بازی نمی‌کند و پشت کاغذهای رنگی پنهان نمی‌شود. به قول شهرناز از بد تا نیک برزخی‌ست و ما در آنیم، تا تک‌تک خرماهای آن را نوش‌جان (بخوانید زهرِجان) نکنیم صاحب مجلس (خدا آیا؟) به پایان این برزخ رضا نخواهد داد. شاید خدا حواسش نیست این همه قند برای آدمیزاد مضر است، شاید هم حواسش هست چه می‌دانم، من که از فلسفه‌ی درد چیزی دستگیرم نشده، شاید خودم حواسم نیست و خدا را به حواس‌پرتی محکوم می‌کنم! روح‌مان دیابت گرفته، جسم‌مان هم برای درآوردن لج دیابت، رخت آنتاگونیست به تن کرده و خرماهای پرقند بیشتری به خوردمان می‌دهد تا بازدارنده‌ی سلامت‌مان شود و دو قطب درام‌مان را تکمیل کند. روح و جسم… کدام دوست است؟ کدام دشمن؟ و نکند کسی آرام توی آستین‌مان خزیده، نقاب زده و دارد ادای خودمان را برای ما درمی‌آورد؟ من جلوی آینه ایستاده‌ام ولی چرا باید پشت سرم را درون آن ببینم؟ کاش کسی به دادمان برسد، کاش کسی به دادمان برسد. به دادمان…

    پ.ن: سردرگمم، شاید این حرف‌هایم غلطِ غلطِ غلط باشد. اصلاً دوست ندارم کسی را به اشتباه بیندازد. سرنوشت کامنت دست خودتان است، در صورت لزوم از صفحه‌ی مجازی روزگار محوش کنید.

    پ‌.ن۲: آقای مگریت گوشم را کشید و تذکر داد که: دفعه‌ی بعد نقاشی یاد بگیر و از خودت مایه بگذار، بیخودی پای نقاشی‌های مرا وسط نکش، آینه‌ی من به حرف‌های جنابعالی ربطی ندارد!
    پای مالکیت مادی و معنوی که در میان باشد گویا هنرمندان لطیف هم به ارواح خبیثه بدل می‌شوند!
    بلا به دور،
    و به دورترین.
    بلا محو شود،
    به امید خدا،
    خدای ما دیابت‌روان‌ها!

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      هر چی بیشتر تلاش می‌کنم از حرفات سر در بیارم کم‌تر موفق می‌شم.:)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *