در این ویدیو افسانهی کاوهی آهنگر و نبرد شجاعانهی او به ضحاک را مرور میکنیم. باشد که ذهنهامان شفافتر و گامهامان استوارتر شود.
این ویدیو ادامهی ویدیوی قبلی است که در آن قصهی آشنای به قدرت رسیدن ضحاک و به تدریج هیولا شدنش را میشنویم.
سرم را به شیشهی اتوبوس تکیه دادهام و دارم سرود زندگی مهدی یراحی را میشنوم. خستهام. کلافهام. پوچم.
چه مانده از این شب به جز دو لکه غم؟
واقعا؟ فقط دو لکه غم؟
نه سارا، این آهنگ حماسی است. با این نباید اشک ریخت. این چه حالی است که دارم خدایا؟ چطور میتوان همزمان ناامید و امیدوار بود؟ از پشت شیشه دو تا چشم گرد میبینم. یک دختر کوچک، شاید زیر دو سال، سراپا صورتی پوشیده و از پشت شیشهی ماشین زل زده به من. خیلی زیباست. دست تکان میدهد و میخندد. به پهنای صورت لبخند میزنم و همان لحظه اشکم جاری میشود. مادرش به من نگاه میکند و بچه را طوری در آغوشش فشار میدهد که انگار: «منم همینطور!» تا میآیم چشمهایش را بکاوم، اتوبوس جلو میرود.
حالا دارم زارزار گریه میکنم. با آهنگهایی که گریهدار نیستند. باید بشود. راه دیگری نیست. برای آن چشمهای درشت جستوجوگر هم که شده باید بشود. آن لبخند سراسر خلوص نباید بخشکد. این دختربچهی صورتی نباید به توسری خوردن عادت کند. پشت سر را نگاه میکنم. ماشینها در مه گمشدهاند. اما تصویر مادر سیاهپوشی که آن پاستیل توتفرنگی را در آغوش میفشرد در ذهنم خواهد ماند.
پ.ن: چند تا پست طولانی در پستو دارم. اما فعلا نمیتوانم عکس آپلود کنم و دلم نمیخواهد بیعکس آنها را منتشر کنم.
دیدگاهتان را بنویسید