بازی تضادها، نقدی بر نمایشنامه «آرامسایشگاه» از بهمن فرسی

«آرامسایشگاه»، یک بازی در دو پرده، از موفق‌ترین آثار بهمن فرسی به شمار می‌رود. در این نمایشنامه که غالبا در ژانر ابزورد طبقه‌بندی می‌شود، فرسی با استفاده از دوگانگی در ساختار روایی و شخصیت‌پردازی، موفق شده تا تصویری عمیق و واقعی از پوچی‌های و پیچیدگی‌های جهان معاصر ارائه دهد.

نمایشنامه، منتقد تناقض‌های جامعه‌ی مدرن است و این در فرم کار به خوبی نمود یافته است. در این نوشته، از بعد ساختارگرایانه به سراغ نمایشنامه می‌رویم. ساز و کار زبان،‌ شخصیت و ساختار روایی نمایشنامه را بررسی می‌کنیم تا ببینیم بهمن فرسی جایگاه انسان و معنای زندگی در عصر معاصر را چگونه تفسیر می‌کند.

داستان درباره‌ی یک آسایشگاه روانی است. جایی که شخصیت‌ها می‌خواهند بیماری روانی یک نفر را درمان کنند، اما به تدریج مشخص می‌شود که خودشان بیشتر نیازمند درمانند. در واقع بیماری تک‌تک شخصیت‌ها از خود آسایشگاه می‌آید و این در نام اثر به خوبی نمایش داده شده است.

نام نمایشنامه اولین نکته‌ی جالب توجه در بررسی زبان آن است. «آرامسایشگاه» کلمه‌ی ابداعی فرسی،‌ ترکیبی است از دو مفهوم نسبتا متضاد. «آرامگاه» جایگاه مردگان است و «آسایشگاه»، محل درمان و بهبود. آرامگاه تنها خاطره‌ی گذشته است در حالی که آسایشگاه، فرد را برای آینده بازسازی می‌کند. از بعد دیگر نیز می‌توان این عنوان را به «آرام» و «سایشگاه» تجزیه کرد. یعنی جایی که آدم‌ها به آرامی و در غفلت ساییده و فرسوده می‌شوند. آن‌ها درگیر بازی میان آينده و گذشته، میان مرگ و زندگی‌اند. و همه‌ی این مفاهیم، تنها از عنوان یک کلمه‌ای نمایشنامه بر می‌آید. شروع درخشانی است.

این بازتعریف مفاهیم پایه که از همین ابتدا شروع شده، اولین گام در درک نظام معنایی اثر است. اینجا هیچ چیز چنان که می‌نماید نیست. دیالوگ‌ها معانی چندگانه دارند، نیت‌ها پشت نقاب‌ها پنهانند، و مفاهیم پایه و به ظاهر بدیهی چنان در هم تنیده‌اند که نمی‌توان آن‌ها را از ضدشان تمیز داد.

نمادها و نشانه‌ها از ویژگی‌های برجسته «آرامسایشگاه» هستند که به تعمیق این تضاد کمک کرده‌اند. آسایشگاه مکانی بسته و محدود است که ادعا دارد اما در عمل خاصیتی ندارد. دقیقا مانند جامعه‌ای است که به مشکلات فردی و اجتماعی بی‌تفاوت است. این نمونه‌ای از نمادهای قدرتمندی است که در سراسر اثر حضور دارد و نقدهای نویسنده به جامعه را با قوت و وضوح بیشتر به مخاطب عرضه می‌دارد.

از همان ابتدا با توضیحات صحنه‌ی طولانی و دقیق روبرو هستیم که در بسیاری از موارد گویاتر از دیالوگ‌هاست. دیالوگ‌های فرسی البته قدرتمند است و جذاب. اما چقدر به پیشبرد داستان و شناخت شخصیت کمک می‌کند؟ نه چندان. اما نویسنده دقیقا همین را می‌خواهد!

بله، فرسی به سبک غالب نمایشنامه‌های پوچ‌گرا توجه ویژه‌ای به زبان دارد. او دهان هر شخصیت را پر از حرف‌های جالب می‌کند، در تلاش برای تبیین وضعیت. برای این که بفهمیم هر کسی از کجا آمده و چه می‌خواهد؟ و این دقیقا چیزی است که هیچ وقت نمی‌فهمیم. زبان تلاشش را می‌کند اما قدرتی ندارد. مکالمه شکل می‌گیرد اما رابطه نه. آدم‌ها حرف می‌زنند اما همه تنهایند. و چگونه می‌توان مسئله را حل کرد وقتی حتی از بیانش عاجزیم؟ نویسنده در همان صفحه‌ی اول حرف اصلی‌اش را می‌زند:

خانوم بزرگ             «چقد باید گفت؟ چن دفه باید گفت؟ مردم هیچ‌وخ چیزی به آدم نمیده‌ن. مخصوصا وختی که اونا ندونن تو ازشون چی می‌خوای. (مکث) چی می‌خوای؟»

اولین چیزی که از بازیگران می‌شنویم تعدادی عدد است، ابتدا صفر تا نه و سپس اعدادی دو رقمی که با توجه به توضیح نویسنده در پاورقی، سال تعدادی رویدادهای تاریخی مهم در ایران را نشان می‌دهد. نویسنده همچنین توضیح می‌دهد که این نکته را در طول تمرین به کسی نگفته است. اما چرا در نسخه‌ی چاپ‌شده خودش این را رمزگشایی می‌کند و به خواننده واگذارش نمی‌کند؟

این بازی با کلمات، گاه شکل متکلفانه و بی‌فایده به خود می‌گیرد. درست است که هدف، تفسیر بیهودگی زبان است، اما گاهی نظر می‌رسد نویسنده زیادی درگیر این کار شده و پیشبرد داستان را فراموش می‌کند. این امر می‌تواند یکی از نقاط ضعف اثر باشد.

این الگوی تضاد و تناقض در تمام عناصر نمایشنامه از جمله شخصیت‌ها‌ امتداد یافته است. مثلا دکتر توما، خوشه و سرپرستار، می‌خواهند بیماری روانی خسرو را درمان کنند، اما به تدریج مشخص می‌شود که خسرو بیمار اصلی نیست و این شخصیت‌ها خود نیاز بیشتری به درمان دارند. پس ساختار و معنا کاملا در بیان این مفهوم هماهنگ‌اند که معضلات اجتماعی نه در تک تک افراد، که در ساختار جامعه ریشه دارد. اما جالب اینجاست جای کسی که به دنبال راه حل می‌گردد و کسی که ظاهرا راه حل را دارد مدام عوض می‌شود و در نهایت هیچ یک به جایی نمی‌رسند.  

در ابتدا، مناسبات بین شخصیت‌ها و نوع اختلافاتشان واضح است، اما هر چه جلوتر می‌رویم گنگ‌تر و عجیب‌تر می‌شود. این دگرگونی، در شکل بازی‌های زبانی و بی‌معنا شدن تدریجی دیالوگ‌ها خودش را نشان می‌دهد. شخصیت‌ها یکدیگر را درک نمی‌کنند. آن‌ها از نظر نسلی، طبقاتی و فرهنگی با هم متفاوتند اما گویی به تدریج همه تبدیل به یک کل واحد می‌شوند با یک ویژگی مشترک: آن‌ها خودشان هم نمی‌دانند که هستند و از یکدیگر چه می‌خواهند. آن‌ها در یک بازی بی‌پایان گیر افتاده‌اند و نه می‌بَرَند، نه می‌توانند پا پس بکشند.

دکتر توما          «… شما آزادید. می‌تونید هر وقت و هر جای صحبت من که دلتون خواست فریاد بزنید. حرف منو قطع کنید و خودتون حرف بزنید. و من التماس می‌کنم که حتما این کارو بکنید. حتی می‌تونید به من حمله کنید. و البته در اون صورت من از خودم دفاع می‌کنم. ولی (مکث) حق فرار ندارید! با تمام قدرتم شما رو اینجا نگه می‌دارم.»

فرسی در آرامسایشگاه روشنفکرانی تباه‌شده را تصویر می‌کند که در چارچوب‌های جامعه نمی‌گنجند، اما خودشان هم چارچوب مشخصی ندارند. مثلا دکتر توما به عنوان شخصیت تحصیلکرده‌ی نمایشنامه، بسیار شکاک و بدبین است. او معتقد است اگر مردم تنها دست از دروغگویی بردارند همه‌ی مشکلات حل می‌شود. از آن طرف خسرو که باید بیمارتر از همه باشد در واقع از نظر سطح آگاهی بالاتر از اکثر شخصیت‌ها قرار دارد و حتی دیگران را به بازی گرفته است. اما راه حل او چیست؟ هیچ. او نماینده‌ی قشری است که تنها به دلیل متفاوت بودن هرگز در جامعه پذیرفته نمی‌شود. او می‌داند که نیاز به یک کلید، یا در واقع راه حلی دارد و فعالانه به دنبالش می‌گردد، اما برای کدام قفل؟ همیشه یک جای کار می‌لنگد. حتی دکتر توما هم که قرار است درمان خسرو را بداند، بر ناتوانی خود اقرار می‌کند. گویی علم را هم تنها حقه و بازیچه می‌داند:

دکتر توما            «من نگفتم خوب شد یا معالجه شد. گفتم شفا پیدا کرد. دین، جادو، علم، پیش از دین جادو شفا می‌داد. بعد دین شفا داد. حالا هم علم فی‌الواقع شفا می‌ده.»

روایت داستان نیز همین الگو را پیش می‌گیرد. همه چیز تا جایی طبق پیش‌بینی پیش می‌رود، اما موقع نتیجه‌گیری ورق برمی‌گردد و باز به سرخوردگی می‌رسیم. روایت آرامسایشگاه به شکل کلاسیک شروع می‌شود. ابتدا همه چیز واضح است، هدف بهبود وضعیت خسرو است. تا این که در نقطه‌ی بحران، دکتر توما معالجه‌ی خسرو را رد می‌کند. حالا داستان به کدام جهت خواهد رفت؟ اتفاق مهم در گره‌گشایی می‌افتد؛ جایی که می‌بینیم نه تنها این خسروست که همه را به بازی گرفته، بلکه دکتر توما مدافع حقیقت نیز همدست اوست. همه‌ی معادلات به هم می‌ریزد.

آشکار شدن نقشه‌ی خسرو و دکتر توما دلالت بر سستی نظام‌های معنایی برساخته‌ی انسان دارد. داستان که تا نقطه‌ی اوج طبق ساختار ارسطویی پیش رفته، ناگهان از این الگو تخطی می‌کند و مخاطب را در حیرت باقی می‌گذارد. فرسی با ترکیب این دو سبک نمایشنامه‌نویسی (ابزورد و کلاسیک) مجددا عنصر تضاد را پررنگ می‌کند و آشفتگی جهان مدرن را در قالب تناقض‌های شخصیت‌هایش نشان می‌دهد.

آرامسایشگاه نه کاملا بر قواعد کلاسیک استوار است نه قواعد پوچی. ترکیبی است از هر دو. نوع تلاش شخصیت‌ها برای خواسته‌هاشان هم بیشتر فکری است تا عملی. همان چیزی که فرسی در جامعه‌اش مشاهده می‌کند و از آن بیزار است.

 این تضاد و غیرقابل‌پیشبینی بودن، بارزترین مفهومی است که در سراسر اثر امتداد یافته است. اما راه‌حل فرسی برای برون‌رفت از این وضع چیست؟ هیچ. اگر فرسی منتقد انسان مدرن زمانه‌ی خویش است، چرا خود نیز همین مسیر را در پیش می‌گیرد؟

 در آثاری به این سبک که حتی در سبک ابزورد که هم کاملا نمی‌گنجد، از جایی به بعد دیگر نمی‌توان خودآگاه یا ناخودآگاه بودن بعضی اجزاء داستان را تعیین کرد. به نظر می‌رسد آرامسایشگاه خود نیز خواسته یا ناخواسته، به بیماری روشنفکران مبتلاست: پرحرف، خوش‌فکر و توانا در تفسیر ایده‌ها و ایدئولوژی‌ها، اما بی‌عمل و راکد. باز هم تضاد!

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *