از وقتی که وبلاگنویسی را شروع کردم، ۱۳ سال میگذرد. این وسط همیشه وقفههای دو سه ماهه بوده اما باز برگشتهام، تا این غیبت کبرای آخر که رسید به یک سال. رفتم که یوتیوبر شوم و با حال بهتری برگردم. حالا در شش ماه اخیر بارها نشستهام و حتی هزاران کلمه نوشتهام، اما دستم به ویرایش و در نهایت انتشار نرفته است. گویی خودم را، خود وبلاگیام را گم کردهام.
در ۱۳ سال اخیر رسم همین بود. من میآمدم و غر مینوشتم گاهی جالب از آب در میآمد، گاهی نه. تعداد مخاطبانم هیچ وقت زیاد نشد. هیچ وقت از تاثیر نوشتههایم بر کسی باخبر نشدم. هیچ وقت بازخوردی نگرفتم که مجبور شوم زردتر بنویسم. من بودم که سنگین و آلوده از در میآمدم، لباسهام را میکندم، غذایم را روی گاز میگذاشتم و مینشستم جلوی لپتاپ. تایپ میکردم. بیامان. و بعد غذا میسوخت.
یوتیوب اما فرق داشت. من حالا آدمی بودم که نگران کمک کردن به بقیه بود. میخواست چیز یاد بدهد. دانا و عاقل بود. تر و تمیز و اتوکشیده بود. الگو(!) بود. و حالا بازگشت به این فضا نیاز به نوعی عریانی دارد که نمیدانم فراموشش کردهام یا دیگر ضرورتش را نمیفهمم. آنقدر ننوشتهام و آنقدر زندگی از سرانگشتهایم سر خورده بیرون و آنقدر به هیچ جای دنیا برنخورده است که حتی دیگر نمیتوانم خودم را وادار کنم به نوشتن.
آیا واقعا نوشتن قرار است حال نویسنده یا خواننده را بهتر کند؟ یا فقط نئشهاش میکند؟ گاهی که میخواهم بنویسم از این که فکرهایم هنوز همانهاست که سالها پیش بوده و حتی بیمارتر، خجالت میکشم و در خود فرو میروم. گاهی به چیزهایی میرسم تحت عنوان درس زندگی و فکر میکنم نوشتنش برای دیگران خوب است. اما خیلی زود نظرم عوض میشود. اصلا چرا آدم باید از کسی غیر از خودش درس بگیرد، وقتی حتی به خودش هم نمیتواند اعتماد کند. نمیدانم. شما به خودتان اعتماد دارید؟
در یک چیز پیشرفت کردهام، احساس میکنم دیگر آنقدر از خودم متنفر نیستم. یعنی بیشتر وقتها نیستم. و حتی خوشم میآید ازش. و یک چیز دیگر هم که بعد از ویدیوی کاملگرایی تغییر کرد این بود که کمتر حرص میخورم و مفیدتر کار میکنم. کمابیش. خب، خوب است. بعد از ۲۳ سال. اما تم غالب نوشتههایم از هفت سالگی تا به حال چه بوده؟
تنهایی. تنهایی و باز هم تنهایی. که چه ساده فکر کردم از پسش برآمدهام. در هنرستان فکر میکردم مهارت برقراری ارتباط با آدمهای متفاوت را یاد گرفتهام. روزهای اول برایم سخت بود با بچهها حرف بزنم. این ایگوی لامصب همیشه مزاحم بود. همیشه باید مطمئن میبودم از چند جهت از طرف مقابل سرترم تا به خودم اجازهی حرف زدن بدهم. چون تقریبا هیچ وقت در مقولهی برقراری ارتباط از هیچ کس سر نبودم.
بچههای هنرستان دو دسته بودند، آنها که کارشان خوب بود. ولی به نظرم حوصلهسربر و قابل پیشبینی بودند، و لات و لوتها که ۸۰ درصد جمعیت را تشکیل میدادند. با گروه اول دوست شدم. ولی همیشه به چشم یک ارتباط موقتی به این رابطه نگاه میکردم. چند سال لازم بود تا بفهمم اتفاقا چه آدمهای معقول و کمحاشیهای بودهاند.
اما جالب این بود که با گروه دوم هم رابطهی بدی نداشتم. با این که به جای صد تا اسکیس، سه تا تحویل میدادند و همهی فکر و ذکرشان شوهر بود و حرفهای (برای سارای آن موقع) زشت میزدند! سال آخر به حدی رسید که حتی برای تولدم دعوتشان کردم.
حالا که فکر میکنم من با تمام آن آدمها شباهتهای زیادی داشتم که آن روزها متوجهش نبودم. چیزهایی که شاید نتوانم همه را دقیق نام ببرم، اما وقتی کنار بچههای دانشگاه مینشینم متوجهش میشوم. با این بچهها، آه، هیچ اشتراکی ندارم.
حالا که ترم نهم و حتی دو سه تا همکلاسی نیمهرفیق را هم نمیبینم، دانشگاه برایم به قبرستان میماند. قبرستان دوستهای مرده، آرزوهای مرده، گذشتهی مرده، آیندهی مرده.
مسئله این است که هر چند ماه یک بار فکر میکنم حالم بهتر است. و میآیم که بنویسم، حرف جدیدی بنویسم. نه. نیست. جرقهای کافی است که آتشم بزند. و من نمیدانم این نشخوار هزاربارهی افکار، این اشکها و کلمات و دلداریها، راه به جایی میبرد؟ تا به حال برده؟
جرقهای این پست را برادرم زد. فردا میآید به تهران برای شروع دانشجوییاش. میدانم که اگر این فرصت نصیبش نمیشد، چقدر برایش غم میخوردم. ولی باز هر بار که کلمهی آغاز را میشنوم، هر بار که تابلوهای خوشامد به ورودیهای جدید را میبینم، هر بار که میبینم چیزی را در دانشگاه تعمیر میکنند یا تعویض میکنند یا نو میکنند، از بن جان آتش میگیرم. که برای من هیچ وقت هیچ چیز نو نبود. هیچ کس خوشامد نمیگفت. هیچ وقت آغاز نبود. همیشه پایان بود. پایانهای بد.
توی برگهی درخواست پایاننامه نوشته است اسم دو پروژه را که در آن مشارکت داشتید بنویسید. نمیدانستم چنین چیزی ضروری است. من در هیچ چیزی مشارکت نداشتهام. تنها دوستانم همان هماتاقیهایی بودهاند که اینجا دربارهشان زیاد نوشتم و در آخر هم به مفتضحترین شکل ممکن ازشان جدا شدم. یک جدایی آنقدر زشت که نمیدانم هیچ وقت بتوانم دربارهاش بنویسم یا نه. عضو هیچ گروهی نیستم. و هیچ وقت عضو هیچ پروژهی هنری یا غیرهنری نبودهام. تنها چیزی که میدانستم این است که از بچگی عاشق دانشگاه رفتن بودم. گندش بزنند.
یک دانشجوی ورودی پارسال که وبلاگم را میخواند نوشته بود که بیا یک بار با هم حرف بزنیم. یک بار حرف زدیم. ازش خوشم آمد. همین حرفها را میزد او هم. فکر کردم میتوانیم حرف مشترکی داشته باشیم. در ترم جدید اما با این که چند کلاس مشترک داریم انگار هیچ وقت نمیتوانیم به هم نزدیک شویم. دو قطب مشابه همدیگر را دفع میکنند. باز هم در سکوت به خانه برمیگردم.
حالا این منم. یک دانشجوی ترم نه تنها که صبحها بلند میشود و نفسهای عمیق میخورد با آب، ورزش میکند و صبحانهی سالم میخورد به امید یک روز خوب. و هر روز که از در دانشگاه وارد میشود، ابرهای ناکامی احاطهاش میکنند. آن وقت دیگر هیچ نمیبیند. کسی صدایش را نمیشنود. کسی نمیبیند که او چطور خودش را پودر میکند. خودش را آب میکند. خودش را بخار میکند. خودش را ابر میکند و خودش را جمع میکند و در فضای خالی بین آدمها رد میشود و میرود. بی آن که مقصدی داشته باشد. گوشهای مینشیند و بقیه را نگاه میکند. و زندگی از کنارش رد میشود و میرود.
امروز دوباره استاد پایاننامهام را دیدم. این مرد مرا دیوانه میکند. یکی از دلایلی که انتخابش کردم این بود که سواد حیرتانگیزی دارد، بیشتر از همه. همه. ولی دلیل واقعیام این بود که نوع نگاهش را دوست داشتم. آرامشش را دوست داشتم. این که بدن سالمی داشت و مثل ورزشکارها راه میرفت را دوست داشتم. این که سیگار نمیکشید و معتاد قهوه نبود را. این که مدام میگفت باید از همه چیز لذت ببریم. و این که همیشه بیوگرافی حیرتانگیزش با بیخیالی لابلای پنهایش درز میکند، هر بار بخش جدیدی.
هر بار که میبیبنمش بیشتر مجذوبش میشوم و بیشتر میترسم که ناامیدم کند. اما ترس اصلیام این است که من او را ناامید کنم. و دارم میکنم. از همان دفعات اول، این میل ازلی به این که استاد مرا متفاوت از بقیه ببیند درونم غلیان کرد. انگار تا وقتی معلمها یا هر کسی در جایگاه بالاتری قرار دارد نفهمد که من چه موجود یگانهای هستم آرام نمیگیرم.
تا به حال نه در جواب سوالهای خلاقانهاش جواب خاصی داشتهام که بدهم، نه در تحقیقاتم به نکتهی جالب توجهی رسیدهام، نه حتی ایدهی مقالهام مال خودم بوده. عملا او دارد پروژه را پیش میبرد. هیچ جای کار درست نیست و من هیچ نمیدانم از کجا باید شروع کنم.
استاد دیگری که دوست داشتم بالاخره حالا چنین فکر میکند. هفتهی پیش که تنها در حیاط نشسته بودم یکهو گفت سلام. برگشتم. در کسری از ثانیه همهی آدمهایی که ممکن بود بهم سلام کنند را از سر گذراندم. (سه نفر) اما هیچ کدام قرار نبود از پشت سر سلام بگویند، جوری که انگار مشتاق حرف زدناند. برگشتم. استاد بود. پرسید: «چی میخوری با این همه اشتیاق؟!» هنوز روز اول دانشگاه بود. حالم خوب بود. گفت که مقالهی ترم پیشم را یادش هست. حتما پرس و جو میکند تا ببینیم چطور چاپش کنیم. خواست کتابی را که جلویم گذاشته بود ببیند و موضوع پایاننامهام را پرسید.
همیشه دلم میخواست یکی از استادها مرا کتاببهدست ببیند. هر وقت برای همچین چیزی تلاش کردم جور نشد. این استاد سینما ولی یک بار دیگر هم در حیاط مرا دیده بود که سخت مشغول «داستان» رابرت مککی بودم، کتابی که اتفاقا مربوط به سینما بود و من شیفتهاش بودم. خلاصه. این دیدار کوتاه بهترین صحنهی دانشگاه بود در سه هفتهی طیشده. و آه که چه مسیر درازی پیش روست!
این تایید چیست که دلها همه دیوانهی اوست؟ کاش نبود. هر بار که میروم استاد پایاننامهام را ببینم، با خودم تکرار میکنم که مهم نیست. او هیچ پتانسیل ویژهای در تو نمیبیند ولی چه اشکال دارد؟ او آدم خوبی است. همه را دوست دارد. صدای خودم را نشنیده میگیرم. گاهی وقتها، به جز چهارشنبهها که با او قرار دارم، شب که میشود به خودم میآیم. گاهی فکر میکنم عکسی استوری کنم، اما میبینم همهاش سلفی است از خودم وقتهایی که خوشحالم. وقتهایی که فکر میکنم قرار است مایهی انگیزهی دیگران شوم. میگیرم که توی یوتوب بگذارم. اما خودم هم میدانم که چند ساعت بیشتر تاریخ مصرف ندارد. پودر میشود و میریزد. گاهی شبها که با مادرم حرف میزنم، میبینم به جز «ممنون»ی که به مسئول سلف گفتهام، یا «سلام»ی که به مسئول کتابخانه، با هیچ کس حرف نزدهام. لااقل میتوانم خوشحال باشم که چهارشنبهها چند تا «نمیدانم» هم در جواب سوالهای عجیب او دارم که بگویم.
امروز یک نفر دیگر هم توی اتاق بود. دو سال پیش در دانشگاه دیده بودمش. دانشجوی اینجا نبود. گویا ده دوازده سال پیش در کانون پرورش فکری همدیگر را میشناختیم. حالا ولی حتی اسمش را نمیدانستم. استاد گفت: «رفتی جلو بغلش کنی، چرا وایسادی؟!» دوباره رفتم جلو که بغلش کنم. به شکل عجیبی بدنش را عقب نگه داشته و دستهایش را جلو آورد. حالت شدیدا معذب و ناجوری بود. همین که برگشتم و کنار استاد نشستم، فهمیدم آنقدر تند راه رفتهام که در همین بیست دقیقه، لباسم خیس عرق شده. همین را کم داشتم.
داشتم سعی میکردم با شال بپوشانمش که استاد گفت: «من این هانیه رو خیلی دوست دارم سارا. خیلی گله.» به هانیه نگاه کردم و لبخند زدم. ادامه داد: «خیلیهاااا. اصلا امروز دیدمش روزم ساخته شد. گفتم بگم که میخوای حسودی کنی بکن.» خندیدم.
هانیه همانقدر خجالتی و آرام است که من. و مردمک چشمهایش موقع حرف زدن استاد همانقدر گرد و درشت میشود که مال من. نمیفهمم دقیقا چه کار هنریای میکند و از کجا با این استاد آشنا شده. همانطور نشسته و گویا برنامهاش این است که تا شب به حرفهای استاد گوش بدهد. حق دارد. این آدم همیشه حرف تازهای دارد که بزند، البته در کنار حرفهای کهنهاش. میگوید: «صبح که آدم از در میاد بیرون، جیبشو باید پر کنه. پر خوشحالی. پر محبت. میای تو خیابون، یکم به این، یکم به اون. دنیا نیاز داره اینو. آدما نیاز دارن. من از باغبون دم در تا رییس دانشگاه با همه دوستم. با همه.»
میگویم: «استاد من میخوام تو اتوبوس جامو به یه پیرزن بدم، روم نمیشه بهش بگم. بلند میشم و دعا میکنم خودش بفهمه جا رو برای اون خالی کردم.»
هانیه میگوید: «آره دقیقا. یه حسیه انگار آدم نمیخواد منت بذاره.»
استاد میگوید: «عه خب طرف چطور بفهمه؟ میخوایم اون خوشحالی رو به هم منتقل کنیم دیگه. خب اون وقت یه نرهخر بیاد بره بشینه جای تو. نمیشه که!»
مسئول نمیدانمچه، که آدم پاچهگیر و بداخلاقی است میآید: «این هنوز کارشو تحویل نداده؟! عجله نکنیا. تا تیر وقت هست.»
– نه دارم میارم. دیروز آقای امینی نبودن…
– نه نیار دیگه. بذار بهمن بیار. تا تیر هم وقته.
میرود. این مکالمه را هزار بار داشتهایم. استاد میگوید: «خب الان پرش کن برگه رو. بعد برو قشنگ بهش بگو آقای امینی نیومده که من امضاشو بگیرم. شنبه میگیرم میارم.»
سعی میکنم بالاخره عنوانی برای کارم انتخاب کنم. نمیدانم آیا آنقدر که فکرش را میکنم هیجانانگیز از آب در میآید یا نه. مقالهی قبلی که اینطور نبود. هر چند استاد خوشش آمد و میخواهد چاپش کند. یعنی میشود که این استاد هم از این مقاله خوشش بیاید؟!
– آره دیگه هانیه. داریم واسه چی کار هنری میکنیم؟ که لذت ببریم. الان اومدیم اینجا نشستیم، حال میکنیم. حال که همش دراگ زدن نیست. الان با سارا منطقالطیر میخونیم، حال میکنیم. البته اون که حال نمیکنه.
– حال میکنم استاد. ولی نمیبینین چقدر اذیت میکنن. خب مگه تقصیر منه امینی دیروز نیومده. پیام هم جواب نمیده. انگار دشمنی داره.
– بله، قطعا دشمنی داره!
میدانستم. میدانستم که قطعا به یک ساعت نرسیده بحث را به حال کردن و خوشحالی درونی و خودت را درست کن میرساند. دفعات اول عاشق این پندهایش بودم. واژهواژهاش را میبلعیدم. و به خودم میگفتم آفرین. یک بار درست انتخاب کردی. پنج ماه ارتباط مداوم با این آدم تغییرت میدهد! حالا ولی بعد از چند هفته که حاصل هر دیدارمان گریههای طولانی و مدیتیشنهای بیحاصل و لبخندهای توخالی بود که جهت جیبپر بودن تحویل مردم میدادم، دیگر تحملش را نداشتم. آزاردهندهترین بخشش این بود که نمیفهمید یک چیزهایی برای بعضیها به مراتب آسانتر از بقیه است. دلم میخواست با پشت دست میزدم توی صورتش. یعنی واقعا مانعی نبود. هیچ چیز پایاننامه هنوز نهایی نشده بود. واقعا دستم را بالا میآوردم و با پشت دست میزدم توی دهنش، اگر اینقدر دلم نمیخواست که دوستم بدارد.
حالا ساعت ۹ است. وقت خواب. اشکهایم را ریخته، غمهایم را خوردهام. سبکم. آماده. از خودم خالیام. فردا صبح باز مدیتیشن میکنم. نفس میکشم. آب میخورم. جملاتی در ذهنم خواهید چرخید مثل این که چه فرحبخش است دیدن گروه بچهها که دور هم نشستهاند و میخندند. دیدن استاد مورد علاقهام که بیهیچچشمداشتی دارد پلاتوها را تجهیز میکند. ورودیهای جدید چه کیفی بکنند. چقدر خوب است که آدمها همینطوری خوب باشند. چقدر خوب است که جهان را جای بهتری برای زندگی کنند. چقدر خوب است که هی بخندند. حتی اگر من یکیشان نباشم. نه. حسرتی نیست حسادتی نیست. غمی نیست کینهای نیست. منی نیست. هیچ کس نیست. فقط نفس.
گوشی را برمیدارم که عکسی برای این پست بگذارم. اتفاقا عکس تازهای هست، از همین امروز، صبح زود. ناب و تازه. چشمهایم پف دارد اما لبخند سخاوتمندانهای رو به دوربین زدهام. چه حس خوبی دارد. فردا یکی دیگر هم میگیرم. فردا، صبح دیگری است.
پ.ن: تابستان قرار بود مستمر نوشتن در وبلاگ را شروع کنم. زد و وبلاگ به هم ریخت. من هم بیخیال شدم. الان نمیدانم درست شده یا نه. لطفا بگویید! الان هم فقط میخواستم این طلسم بشکند. متن را ویرایش نکردهام.:(
دیدگاهتان را بنویسید