واپسین نبرد: کنکور چشم تو چشم (3)

(حدس بزنید عکس را از کجا آورده‌ام:)

ادامه‌ی قسمت دوم :

– فرمتون کدومه؟
– همونه دیگه. مگه چند تا فرم داریم؟
– خب اینجا که ما چیزی نمی‌بینیم.
– دست شماست دیگه. نیست؟!

مثل خل‌ها بلند شدم و چند لحظه همینطوری نگاهشان کردم. گفتند شاید دست داورهای ادبیات مانده‌باشد. خودم امیدوار بودم در باجه رفع نقص باشد. دویدم بیرون. آنجا نبود. یادم آمد ماسک ندارم. دستم را گرفته‌بودم جلوی دهنم و بیچاره تمام تلاشش را می‌کرد که ماسک باشد. از آن طرف دهنم با رضایت فضا را دید می‌زد. اسم داورها را پرسیدند. گفتم: «یکیشون فکر کنم… غلامرضا اسدی بود.» نشناخت.

با خونسردی یک کاغذ دیگر دستم دادند و گفتند: «آرامش خودتو حفظ کن. بیا دوباره بنویس.» کاغذ را گرفتم و نگفتم: «چشم! همین الان! تو چرا نمی‌فهمی من وسط مصاحبه‌م؟!»

بعد تازه متوجه شدم که کجا هستم. وسط مصاحبه، بیرون اتاق مصاحبه! و یاد این جمله‌ی تکراری افتادم : از لحظه‌ای که پا به اتاق مصاحبه می‌گذارید تا لحظه‌ای که خارج می‌شوید، فرایند قضاوت شما توسط داورها شروع می‌شود.

فکر کردم اگر لیستی برای تیک زدن داشته‌باشند و اولین موردش این باشد که آیا داوطلب در اتاق مصاحبه حضور داشت؟ (برای کمک. که نمره کسی صفر نشود) من اولین کسی خواهم بود که این امتیاز را نمی‌گیرم.

دست از پا درازتر برگشتم. گفتند بنشین و خودت را ناراحت نکن. گفتند شعر بخوان. بلند شدم که دفتر شعرم را از روی میزشان بردارم و غر زدند که شاعر باید شعرش را حفظ باشد. گفتم خب شاعر همیشه دارد کلمه‌کلمه‌ی شعرش را بازبینی می‌کند، نمی‌تواند آخرین ورژن همه‌ی شعرهایش را حفظ باشد که. عجب‌ها.

شعرم را خواندم. سمت چپی گفت سکته‌ی وزنی داری. قبلا هم سر این قضیه‌ی «مامان‌ها» با ملت بحث کرده‌بودم.

هم کوچک و هم بچه و هم خرس گنده
در دسته‌بندی‌های حساس مامان‌ها

سمت راستی گفت که همسر سمت چپی شاعر خیلی خوبی است. اسمش را پرسیدم و نشناختم. بیشتر به نظرم آمد اسم یک بازیگر است. ولی واقعا چه گیرها که نمی‌دهند. خب غلام‌جان همسرت شاعر است چه ربطی دارد به تو؟ خیلی اگر مچ‌گیری، زنگ بزن به بانو، بپرس اشکال وزنی دارد یا نه. که من آن را هم جواب می‌دهم.

توضیحاتم را دادم و آخر سر حتی این را هم پراندم که ساعد باقری خیلی این بیت را دوست داشت. البته کاملا الکی هم نبود، واقعا دوست داشت. ولی تاکید روی این بیت و این کلمه را از خودم درآوردم. اغراق شاعرانه قبول است دیگر.

بعد رفتند سراغ موسیقی. با سازت زمزمه هم می‌کنی؟ بیرون که نشسته‌بودم صدای چه آوازهایی را که نشنیدم. من که فقط وقتی خانه خالی خالی باشد جرئت همچین کاری را پیدا می‌کنم. جوابم را آماده کرده‌بودم: نه، چون برادرم که من عمری بزرگش کردم و حالا برای خودش دم در آورده منتظر است کسی توی خانه بزند زیر آواز (ولو زیر لب) تا او بگوید: «خارجه.» خودم فکر می‌کنم صدای خوبی دارم ولی وسعت نت‌هایی که می‌توانم بخوانم اینقدر است. شاید هم اینقدر. یا اینقدر.

پرسیدند: فالش؟ حتی همراه ساز؟ سوال واقعا منطقی بود و من هم تا حالا صدای خودم را با ساز ضبط نکرده‌ام اما واقعا اینقدر هم با موسیقی بیگانه نیستم. ولی خب یک حرفی زده‌بودم و توضیح بیشتر دادن سخت بود. در نتیجه تایید کردم که بله دقیقا با ساز هم خارج می‌خوانم. آن هم خیلی!

پرسیدند دستگاه‌های ایرانی را می‌شناسی؟ خب من می‌دانستم که مثلا هر کدام چه گوشه‌هایی دارد و علامت‌هایش چیست و از این را هم می‌دانستم که دشتی غمگین است ولی خالقی با هنرمندی سرود ای ایران را آن تو ساخته‌است. ولی مثلا ماهور خیلی ساده و سرراست است. (این البته احساس خودم بود.) ولی یک چیزی مثل سه گاه که هی کرن دارد و خیلی ایرانی و غمگین و یک جوری است هیچ وقت ازش خوشم نمی‌آید و حداقل مطمئنم که فرق ماهور و سه گاه را با گوش دادن می‌توانم تشخیص بدهم یعنی می‌گویم اینقدرها گوشم کار می‌کند یا مثلا توی مارش ترکی آنجایی که یهو فازش عوض می‌شود و فکر کنم میرود شاید توی دو ماژور یا همان ماهور، من و صدرا پانتومیمش را اجرا می‌کردیم که چطور فضا یکهو عوض می‌شود و…

-این که گوش بدم و اسمشو تشخیص بدم نه.

چه توقعاتی دارند از آدم!

وقت بازی رسید. از هر دو کارم کمی اجرا کردم. نگذاشتند هیچ کدام به اوجش برسد. حتی به روغن کف توئه که عاشقش تلفظ کردنش بودم. بی‌خیال. اصرار نکردم. لابد جوهره‌ی درخشان بازیگری‌ام را در همین چند تا جمله‌ی خیلی معمولی فهمیدند دیگر. هعی. الان یادم آمد که حتی نمایشنامه را برایشان تعریف نکردم. آقا سوءتفاهم نشود. الان پشت سر زری‌سلطان فکر می‌کنند. به خدا حامله نیست!

نشستم و باز حرف زدیم. عین حرف‌زدن‌های واقعی بود! هی می‌پریدیم توی حرف هم و درباره‌ی هنر و تئاتر و زندگی و نوشتن و این‌ها حرف می‌زدیم.
داور سمت چپی از کنکور پرسید. خوب دادی؟
– آره
(گفتی آره؟!)
– خب یعنی از اون چیزی که فکر می‌کردم که خیلی بدتر شد، ولی در حدی که قبول بشم هست.
– درکتو چند زدی؟
درصدها را برایش گفتم. بعد پرسید چه کتاب‌هایی خوانده‌ای. پرسید: «کتاب منو نخوندی؟» نگاهم به شکل ضایعی رفت به سمت تابلوی جلوی رویش و قبل از این که بخواهم خیلی شیک و نامحسوس بگویم: «چرا اتفاقا همین الان می‌خواستم بپرسم آیا شما همون…»، داد زدم:‌« شما آقای رضا عباسی هستید!»

چطور اسمش را دیدم و یادم نیامد؟ یادم هست که چقدر دنبال این کتاب گشتم. توی سرم بود حتی ایمیل بزنم بهش و بگویم آخر مرد حسابی وات د فاز که یک عالمی دنبال کتابت هستند و چاپش نمی‌کنی؟

همین‌ها را به شکل کمی مؤدبانه گفتم. گفت دست خودش نبوده و انتشارات است که ده سال صبر کرده و حالا جدیدا دارد چاپ جدید می‌زند.

بهش گفتم یک جا توی همین تهران بزرگ بود که یکی می‌خواست دست دوم کتاب را صد و بیست تومن به من بفروشد. وقتی گفتم چرا اینقدر زیاد؟ گفت برو جای دیگر بخر، که من بگویم جای دیگر که کتاب را ندارد و او بگوید آها! فهمیدی چرا دخترجان؟! که البته من نگفتم و ضایع شد.

رضا عباسی سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت خودش زنگ زده به یکی از همین‌ها و گفته‌اند ما قبل از زیراکس با ناشر اصلی هماهنگ می کنیم. او هم گفته با نویسنده چطور؟ گفته‌اند بله با نویسنده‌ هم هماهنگ شده. و عباسی احتمالا در آن لحظه محو شده در افق.

بعد قصه‌ی انوری را برای غلامرضا تعریف کرد و خندیدیم. رضا پرسید: چقدر به بازیگری علاقه داری؟ اگر زابل قبول شوی می‌روی؟

داستان اصفهان و این‌ها را توضیح ندادم اما تصریح کردم که خیر، هر رشته‌ای هر جایی غیر از تهران باشد نمی‌روم. البته نگفتم که بابا صدایم را ضبط کرده که با خنده و گریه می‌گویم اگر قبول نشدم می‌روم دامغان و آپشن دانشگاه نرفتن نداریم. ولی آخر اعتراف زیر شکنجه سندیت دارد؟

گفتم: «اصلا از خود تهران هم که بگذریم، سطح بچه‌ها هم خیلی فرق می‌کنه دیگه. مثلا من الان برم اونجا وقتی بچه‌ها با رتبه‌های (ششصد؟ از کجا معلوم خودت ششصد نشی؟ هزار؟ واقعا مطمئنی نمیشی؟ سه هزار؟ دوستت سه هزار شده مگه کتاب نمی‌خونه؟!) ده هزار اونجا هستن خب قطعا فضا فرق می‌کنه دیگه.»

غلامرضا گفت: «حالا از کجا معلوم اون ده هزاره یه بازیگر درجه یک نباشه؟ موقع ما اگه کنکور بود هیچکدوممون الان اینجا نبودیم. به قول آقای بیضایی الان بچه‌ها چهار سال که اینجا درس خوندن، تازه آماده می‌شن واسه این که برن دانشگاه. نسل ماها هیچ کدوم اهل درس و اینا نبودن ولی ما از دوازده سالگی نمایشنامه خونده‌بودیم، بازی کرده‌بودیم، وارد بودیم، دانشگاه که می‌اومدیم دیگه مشخص می‌شد چی‌کاره‌ایم.»

گفتم: «به هر حال تا یه حدی می‌شه اینو گفت، ولی کنکورم با وجود همه‌ی ضعفایی که داره تا یه حدی تلاش آدما رو نشون می‌ده دیگه. تو هنرستان ما معمولا هر کی کار عملیش بهتر بود درسشم بهتر بود.»

داشت ازشان خوشم می‌آمد. غلام پرسید فلسفه می‌خوانی؟ گفتم یک چیزهایی خوانده‌ام. توضیح دادم که به روانشناسی از این لحاظ علاقه دارم که رفتارهای آدم‌ها را پیش‌بینی و ریشه‌یابی و تحلیل کنم و البته که خیلی چیز پیچیده‌ای است بعضی‌ها خیلی سرسری از روی چیزهای ظاهری قضاوت می‌کنند و این‌ها ولی کلا این خیلی کمک می‌کند توی فهمیدن انگیزه‌ِ شخصیت‌ها توی… داستان‌نویسی… بازی.

دقیقا همینطوری گفتم. آنقدر ناگهانی ذهنم فرمان داد که الان توی مصاحبه بازیگری هستی پس بگو بازیگری، که حتی یک «و» حتی قبلش نگذاشتم. صدایشان را شنیدم که در ذهن گفتند: «این به درد بازیگری نمی‌خوره. خودشم می‌دونه.» خب من واقعا منظورم بازیگری هم بود. چون به هر حال یک میلیون نقش تا به حال جلوی آینه‌ی اتاقم بازی کرده‌ام. اما خب آن‌ها از کجا بدانند؟

بگذریم. شما می‌دانید چه چیزی برای بازیگر از نان شب واجب‌تر است؟

معلوم است، مطالعه‌ی آثار یونگ به ویژه انسان و سمبل‌هایش! این را غلامرضا گفت و خیلی هم درباره‌اش توضیح داد. خوشم آمد. واقعا یک جوری بود انگار که سر کلاسیم و وظیفه‌ی خودشان می‌دانستند که وقتی از این در می‌روم بیرون، چیزی بهم اضافه شده‌باشد. البته همان لحظه می‌خواستم بگویم که مطالعه‌ی جدی یونگ و فروید جزء اهداف میان‌مدتم می‌باشد ولی بعد یادم آمد که کارهای نکرده جزء رزومه محسوب نمی‌شوند.‌ آخ که اگر می‌شد چه خوب بود. یکی دو تا از اسکارهایم را هم می‌نوشتم رزومه به قدر کافی سنگین می‌شد.

بعد اسم داورهای ادبیات را پرسیدند و من میترا را گفتم اما مناتساکاریان را یادم نبود. عباسی گفت:«به جزئیات دقت نمی‌کنی‌ها.» یکی توی ذهنم گفت: «نهههه اگه یه نفر تو دنیا به جزئیات دقت کنه ما هستیم» ولی نه. انگار واقعا دقت نمی‌کنم. به خصوص با آن افتضاح جاگذاشتن برگه. بعدا فهمیدم کاغذ بدبخت باید پیش ادبیات‌ها می‌مانده. یعنی استثنائا من هیچ اشتباهی نکرده‌بودم. اما در عین حال باید به دست داورهای بازیگری هم می‌رسیده. به این می‌گویند سیستم.

آمدم بیرون. به نتیجه فکر نکن، تو آزادی، آزاد!

این را قبل از بیرون آمدن گرفتم. پشت سرم لیست اسامی اساتید و داوطلبان را مشاهده می‌کنید.

– چطور بود؟
– این یکی بیشتر خوش گذشت ولی فکر نکنم زیاد خوششون اومده‌باشه. مهم همون اولی بود دیگه.

هر چه درباره‌ی غلامرضا اسدی حرف زدم و به مامان گفتم که مطمئنم می‌شناسی، نشناخت. تا این که بالاخره اینترنت وصل شد. وای بر تو گوگل! به این زودی آدم‌ها را فراموش می‌کنی؟ 

همانطور که می‌رفتیم دنبال جایی برای غذا خوردن، فکر کردم شاید واقعا اسمش این نبوده. ولی مطمئن بودم هر چه بود طولانی بود. از این اسم‌های عادی مثل محمدرضا و این‌ها هم نبود. از فامیل هم یک اسدی توی ذهنم مانده‌بود. مامان یک چیزهایی می‌گفت که افسر اسدی بازیگر است، زن اصغر همت. من هم هی می‌گفتم نه مادرجان زنش شاعر است و تازه اگر فامیلش همت بود یادم می‌ماند. از همت‌ها خیلی خوشم می‌آید. فامیلش احتمالا یک چیز عادی بود، خیلی زیادی عادی. وگرنه آدم الکی که یادش نمی‌رود. اینترنت اذیت می‌کرد. حالا یعنی گوگل بازیگرها را نمی‌شناسد، شاعرها را… عه مامان! افسر اسدی، بازیگر و شاعر، همسر… اصغر… همت. اصغر. کوچک‌ترین اسم ممکن.

در راه برگشت صدرا زنگ زد. صدرای لوس دخترانه‌ی پشت‌تلفنی‌اش را گرفت و گفت: چطووور بوووود؟ گفتم: «خوب بود. تازه خبر بچه‌دارشدنتو هم بهت دادم.»

– چی؟
– آره. تبریک می‌گم. اونجا بهم گفتن بهت خبر بدم. تازه بگو چی! دو هفته هم زودتر اومدن.
– واقعا؟ مرسی که گفتی. حالا به زنم نگو می‌خوام غافلگیرش کنم.
– حله!

ساعت ده بلیط داشتیم. هفت هشت ساعت مانده‌بود. مامان داشت کتاب می‌خواند و هر چه می گفتم بیا با من بازی کن، نمی‌آمد. فاز بعد آزمون گرفته‌بودم. که اگر نمی‌دانید چیست، یک حالتی است که در آن از درون خالی می‌شوی هیچ کاری آرامت نمی‌کند غیر از یک اتفاق خیلی هیجان‌انگیز بیرونی برونگرایانه. لپ‌تاپ که نبود و هیچی. خواندن بود و نوشتن و راه رفتن که طاقت هیچ کدامش را نداشتم.

کمی از بستنی دیروزم مانده‌بود. این فاز پنجم خوردنش بود. واقعا اگر یک ویژگی داشته‌باشم که بهش افتخار کنم، همین است که می‌توانم یک بستنی را پنج بار بخورم و در هر بار نود درصد لذت یک بستنی کامل را ببرم. آیا شما هم فکر می‌کنید که با تقسیم بستنی به پنج واحد، هر بار بیست درصد باهاش حال می‌کنید؟ خیر! هر دفعه که با خودت فکر می‌کنی کاش چیزی توی یخچال بود و یکهو می‌بینی که هست، هفتاد درصد انرژی فکر کردنت تبدیل به لذت می‌شود و بیست درصد دیگر هم که توی فریزر است. یعنی عملا صد درصد بستنی را تبدیل می‌کنم به چهارصد و پنجاه درصد. عجب ناقلاهایی! همین الان یکی از رازهای زندگی را از زیر زبانم کشیدیدها. حالش را ببرید.

بله. نشسته‌بودم چت کنان و بستنی‌خوران، دنبال پوزیشن راحتی می‌گشتم برای این هر دو عمل خطیر، که تلفن زنگ خورد. شماره‌ی ناشناس. خداوندا! دفعه‌ی قبلی که  شماره را نمی‌شناختم، چند هفته‌ی پیش بود. از خوابگاه دانشگاه اصفهان زنگ زده‌بودند و می‌خواستند دویست و سی تومن به حسابم بریزند. درست که صدایش یک جوری بود انگار دویست و سی تومن ارث بابایش بوده که دارد به من می‌بخشد، ولی من سعی کردم نهایت سپاس و رضایت را در صدایم نشان بدهم. که طبق معمول بیشتر مثل هراس و خجالت شد. به هر حال. چه می‌شد باز هم یک همچون کسی زنگ می‌زد و خبر خوبی می‌داد؟ این بار واقعا خوب جواب می‌دادم.

واقعا در شرایطی بودم که حتی اگر یک پسری زنگ زده بود مخم را بزند با کمال میل قبول می‌کردم. آرزو کن. بگو چه چیزی می‌خواهی؟ از اصفهان زنگ زده‌اند بگویند می‌خواهیم یک پولی به دانشجوهای انصرافی بدهیم که فشار روحی‌شان جبران شود؟ نه پول می‌خواهم چه کار. نیمه‌ی گمشده‌ات امروز تو را در دانشگاه دیده و یک دل نه صد دل پسندیده و حالا هم به بدبختی شماره‌ات را گیر آورده؟ نه آخر چطور بگویم برنامه‌ای برای رابطه‌ ندارم که دلش نشکند؟ حالا از کجا معلوم، شاید هم یکی از استادها زنگ زده بگوید آقا ایول، ما خیلی باهات حال کردیم، بهترین نمره را گرفتی اصلا تو قبولی؟

– الو؟

بله. بله! رضا بود و گفت که با اصغر به این نتیجه رسیده‌اند که من خیلی خوبم و نمره‌ای خیلی خوب داده‌اند. که به هیچ کس از این نمر‌ه‌ها نمی‌دهند. نپرسیدم خیلی خوب یعنی صد یا نود یا هشتاد؟ ولی خب برای قبول شدن کافی است لابد. بعد هم گفت که نوشته‌هایم را برایش بفرستم چون آنجا نتوانسته شعرهایم را بخواند. ضمنا کتاب درک عمومی رضا عباسی هم به تازگی تجدید چاپ شده و می‌توانم به دوستانم خبر بدهم!

از آن مکالمه‌هایی بود که سی ثانیه آخرش به تشکر گذشت (چون نگارنده تعارف دیگری بلد نیست) و وقتی تمام شد تا چند لحظه مات و مبهوت بودم. آرام برگشتم توی اتاق و برای مامان تعریف کردم. حتی نمی‌توانستم خیلی جیغ و داد کنم. گفت: «یعنی چی؟ خود استاده زنگ زده؟»

-«آره… نمی‌دونم…» 
نشستم و بستنیدنم را از سر گرفتم.

*

راه‌آهن شلوغ و خسته است. آنجا که می‌نشینی همه‌ی حسرت‌هایت یادت می‌آید. در اوج خستگی یکهو پر از افسوس شدم که چرا چهار تا عکس نگرفتم؟ از خستگی نمی‌توانستم روی پا بایستم. ولی چاره‌ای نبود. به خودم گفتم پا شو شرایط را بازسازی کن. به هر حال هنوز تهرانی. چه چیزی اینجا هست که آنجا هم بود؟
– ممم خودم
– خب از هیچی بهتره بازم.
به شکلی خستگی‌ناپذیر کل راه‌آهن را گشتم و به جز یک پنجره‌ی رفلکس آینه‌ی دیگری پیدا نکردم. هنوز یک ساعت مانده‌بود. در اوج ناامیدی رفتم تا آبی به صورتم بزنم که ناگهان خودم را دیدم. زیبا و برازنده، چنان یک کنکورهنردهنده، در پلکان یک دانشگاه سازنده. عکس خوبی شد.(:


منتشر شده

در

, ,

توسط

دیدگاه‌ها

17 پاسخ به “واپسین نبرد: کنکور چشم تو چشم (3)”

  1. پردیس نیم‌رخ
    پردیس

    سارا ، چندتا سوال دارم راهنماییم میکنی لطفا؟ یکی اینکه میدونی از ظرفیتی که هست چه مقدارش مربوط به هر منطقه است ؟ و اینکه امروز دیدم یه سری ظرفیت نوشته بود برای 1401 که دقیقا با 1400 یکی بود به نظرت طرف برای بازدید بیشتر اینارو گذاشته؟ مگه قبل از کنکور اصلا ظرفیتا معلومه؟ و اینکه راستش بادیدن ظرفیتا از اینکه با تبه سه رقمی یا حتییی دو رقمی منطقه سه بتونم ادبیات نمایشی دانشگاه تهران قبول بشم واقعا نا امید شدم

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      پردیس نفهمیدم منظورت از ظرفیت چیه. اگه منظورت ظرفیت هر رشته‌ست که خب خیلی طبیعیه که امسال هم مثل سال قبل باشه. هر سال که عوض نمی‌شه.
      تو دفترچه کنکور مگه اینا رو نمی‌زنه؟ مال ما یادمه اسفند اومد و ظرفیت هر رشته توش مشخص بود.

      به هر حال تو همین اوضاع هر سال یه عده قبول می‌شن که اکثرشون اصلا آدمای خاص و نابغه‌ای نیستن.:) تلاشت رو بکن.

    2. Taha نیم‌رخ
      Taha

      ببین اینکه از هر سهمیه چند نفر مگیرن رو هیچکس جز سنجش نمیدونه ولی اگه بخوای نسبی حساب کنی بیشترین تعداد پذیرش هر رشته از منطقه 2 و 1 هست و بیشترین تعداد شرکت کننده از منطقه 3 ولی خب این اصلا جوری نیست که به عدالتی ختم بشه چون درصدای بچه های منطقه 3 مخصوصا رشته های غیرتجربی خیلی پایین تر از هم رتبشون تو منطقه 1و2 هست.

      1. سارا نیم‌رخ
        سارا

        نه طاها اتفاقا در ظرفیت محدود اگر بومی‌گزینی نباشه اولویت با منطقه 3، بعد 2 و بعد 1 هست. این رو من تو دانشگاه اصفهان به عینه دیدم.
        و البته که این افتضاح رو هر کاری بکنن خراب‌تر می‌شه و تا وقتی کنکور هست هرگز چیزی شبیه به عدالت برقرار نمی‌شه.

        1. Taha نیم‌رخ
          Taha

          سارا خب اصفهان دانشگاه خوبی هست ولی اندازه تهران که مخاطب نداره الان ما تو مدرسمون برای مثال رتبه 3 کامپیوتر شریف اوردش ولی رتبه 15 نه(منطقه 3). ولی تو منطقه 1 با رتبه حدود 80 الی 90 هم تونستن بیارن هر چند که تو کارنامه سبز رتبه 15 زده بود اخرین نفری که اورده نفر سومی بوده که انتخاب کرده که نشون میده بدبخت اگه رتبه 4 ام میشد نمیورد هر چند که متاسفانه با 8 تومن شهریه میشه با رتبه 700 تو همون رشته و دانشگاه با همون مدرک نشست.

          1. سارا نیم‌رخ
            سارا

            چه عجیب.
            آخه اگه همچین قانونی باشه ربطی به سطح دانشگاه نداره، همه باید یه جور باشن.
            نمی‌دونم والا.

  2. علی نیم‌رخ
    علی

    هر چی تشکر کنم کمه چون بالاخره یکی ی چیزه بدردخور گفت راجع ب این ازمونای عملی فق حال و حوصله داری ی کم از ازمون عملی ادبیات نمایشی بیشتر شرح بدی

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      خیلی خوشحالم به درد خورده.
      شرح دادم دیگه با جزئیات! ولی یه ویدیوی آموزش‌طوری حتما براش می‌ذارم. منتظر باشید:)

  3. مهسا نیم‌رخ
    مهسا

    سارا🥲
    🥲I want to kill myself
    نمد چ خاکی تو سرم بریزم نمیتونم بخونم دیگه اصلا انگار منجمد شده مخم
    برمی‌گردم میبینم چیزایی ام ک خوندممم دیگ نمیفممم
    اصن ی وضی
    از اونور ن تایم دارم ن هیچی میبینم تسلط رو چیزایی ک خوندممم ندارمم
    منک ب دوهزار هم راضی ام (تجربی)ولییییی کم اوردممممم چیکارکنمممم گشنگ🥲😭

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      مهسا درباره‌ی تجربی واقعا هیچی نمی‌دونم.
      ولی اگه بهت کمکی می‌کنه بگم که اکثر کنکوری‌ها این موقع سال همینطوری می‌شن. یعنی طبیعیه. حالا برد با اوناییه که به این حس‌ها بی‌توجهن و به تلاششون ادامه می‌دن.🙌

  4. […] دو تا کتاب خیلی معروف هست. یکی رضا عباسی که درباره‌ش اینجا توضیح دادم. یکی هم انتشارات کلک معلم چاپ کرده از مجید […]

  5. آبان‌دخت نیم‌رخ

    آخیششششششش بغلت می کنم از راه دور دختر جونم

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      من محکم‌تر😚

  6. _PARNIAN_ نیم‌رخ

    خیلی خوشحالم که نبردهاتو انقدر قشنگ به پایان بردی و البته انقدر قشنگ نوشتی.
    همیشه بنویس دختر جان.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      مرسی قشنگ‌جان❤

  7. مهرداد شبستری نیم‌رخ

    خوشحالم که بالاخره مُزد زحمتتات رو گرفتی و تونستی با هوشمندی تمام، به جایگاهی که دوست داری برسی.
    امیدوارم که این پذیرفته شدن، ایستگاه آخر قطار سعی و تلاشت نباشه و باعث شه همینطور با شتاب بیشتری به سمت جلو حرکت کنی.
    “آبی که برآسود، زمینش بخورد زود
    دریا شود آن رود که پیوسته روان است.
    گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
    دانی که رسیدن هنر گام زمان است.
    از راه مرو سایه، که آن گوهر مقصود
    گنجی است که اندر قدم راهروان است.”
    هر قدمی که برمیداری، گوهری رو خلق میکنی. امیدوارم که هر روز قدمی برداری. ولو اینکه اون قدم خیلی کوچیک و احمقانه به نظر برسه.
    “به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل”

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      امیدوارم‌
      خیلی ممنون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *