
این منم، سارا. وقتهایی که دارم وبلاگ مینویسم، معمولا چنین سر و شکلی دارم.
متولد بهمن ۱۳۷۹ هستم در یزد. دانشجوی ادبیات نمایشی دانشگاه تهرانم و در این وبلاگ مشق نوشتن میکنم. گاهی داستان و نمایشنامه و تمرینهای دانشگاهم را اینجا میگذارم، گاهی قصههای زندگیام را مینویسم و گاهی از ویدیوهای فارسی و انگلیسیام در یوتبوب میگویم. حالا اگر بخواهم بیشتر بگویم، باید برگردم به آن اوایل. روزی بود و روزگاری…
سارا زندگینامه مینویسد
من هم مثل شما قبل از مدرسه در دنیای قلب و گل و پروانههای اکلیلی و به عبارتی هپروت زندگی میکردم. از صبح تا شب یا سرگرم کاردستی و نقاشی بودم، یا دور حیاط میدویدم و چیزهایی سر هم میکردم که مادرم آنها را در دفتر کوچک سبزرنگی مینوشت، دفتر شعر!

الکیالکی باورم شد که شاعرم. تب و تاب شعر نوشتن تا چند سال ادامه پیدا کرد تا این که در سال نود وبلاگی در بلاگفا ساختم برای شعرهایم. وقتی آنها ته کشیدند رفتم سراغ نثر. چسبید. معلوم شد رودهدرازم و این یکی به مذاقم خوشتر میآید. البته بعدها باز هم شعر نوشتم اما به برکت مسابقات دانشآموزی که بیشتر شعار میخواستند از آن فضا بریدم.
دو سه سال بعد وبلاگها متروکه شدند. من مدتی همچنان نوشتم. بعد بلاگفا ترکید. بعد مدتی ننوشتم. آخر دیدم که بیوبلاگ نتوانم. این بار رفتم سراغ بلاگ بیان تا در تاریکی بنویسم، بیپروا و بیهدف. اوایل نمیتوانستم نوشتههایم را بخوانم، از دیدن خودم که داشت از توی کلمات بیرون میزد حالم بد میشد. اما در وبلاگ جدید مطالبی نوشتم که میشد ازشان خوشم بیاید.
از آن طرف از وقتی یادم میآید میخواستم مجری تلویزیون بشوم. تا یک سنی به خودم روسری آویزان میکردم و سعی داشتم بچههای توی خانه را متقاعد کنم که همهی پیامکهایشان به دستم میرسد، ولی فرصت نمیشود که همه را توی برنامه بخوانم. بعدترها جلوی آینه مینشستم و ژالهصادقیانطور شعر میخواندم. این رویا با من بود تا دوازده سالگی که در یک کلاس گویندگی در باشگاه خبرنگاران جوان شرکت کردم. آنجا حقیقتا شکفتم و فهمیدم کاری لذتبخشتر از شعر خواندن برای آدمها در دنیا وجود ندارد، تمام شد و رفت. در آن کلاس این شعر بینظیر فروغ را تمرین میکردیم:
بعدا در باشگاه کمی خبرنگار شدم که ویدیوهایش در همین کانال آپارات هست. حاصل آن دوران این شد که کمابیش با تدوین آشنا شدم، مجریگری از سرم افتاد و فهمیدم که هر جا اسم صدا و سیما میآید… فرار کن فرار.
در طول این سالها طبیعتا مدرسه هم میرفتم. تا چند سال اول ریاضی و فارسی را دوست داشتم. دلم به فراغت زنگ ورزش، لیزبازی توی راهرو، تمرین خوشنویسی و مقنعه در آوردن زنگ آخر خوش بود. اما هر چه گذشت مدرسه بیشتر روی واقعی خودش را نشان داد تا این که وقتی وارد متوسطهی اول شدم، سراپا نفرت بودم از هر چیزی که بین دیوارهای سفت مدرسه میگنجید، حتی زنگ هنر. فهمیدم که اینجا دیگر باید درس بخوانم. اهلش نبودم. بیخیال شدم و حتی تصمیمم را گرفتم که میروم هنرستان و هرگز به این درسها نیازی پیدا نخواهم کرد.
سال اول را با شعر خواندن سر صف و احساس گوینده بودن گذراندم و سال دوم موسیقی نجاتم داد. چه لذتی بود. سه سالی به طور مداوم سهتار زدم، (البته وسطش دستشویی هم میرفتم) بعد نوکی به تار هم زدم اما آخرش نفهمیدم چه شد که ساز به حاشیه رفت. حیف!
مدرسهمان از همه نظر درب و داغان بود. اما یکی از بهترین خاطراتم از آن دوران آزمونهای همگانی است. دقیق یادم نیست که چرا تنها شرکتنکننده من بودم، اما مزهی روزهای آزمون هنوز زیر زبانم است. دو ساعت تمام کل حیاط مدرسه را سکوتی عمیق و شیرین فرا میگرفت. من دور حیاط راه میرفتم، قایمکی از توی گوشی نقدهای صوتی دفتر شعر جوان را گوش میدادم و مینوشتم. بهترین شعرم (از نظر خودم:) و این ویدیو که بیشتر تمرین تدوین بود از آن روزها در آمد:
به خودم گفتم خب تمام شد، حالا بر اریکهی فراغتم تکیه میزنم و زبان میخوانم تا اول مهر که بروم هنرستان و دوران خوش زندگیام شروع شود. خب حقیقتش برنامه کمی تغییر کرد. تحت تاثیر مشاورهی دوستان بنا شد که بروم ریاضی بخوانم تا «ذهنم باز شود برای هنر». سه هفته تا آزمون ورودی مانده بود که به بدبختی راهم را به دبیرستان باز کردم. یک ماه و نیم نگذشته بود که به غلط کردن افتادم. آخرش یک روز وسط درس هندسه بلند شدم رفتم هنرستان که نقاشی بخوانم.
دوست داشتم موسیقی، نمایش یا سینما را امتحان کنم، اما شهر ما برای دختران دو سه تا رشته بیشتر نداشت. نمیدانم اگر نمایش خوانده بودم الان کجا بودم اما از آشنایی با نقاشی بسیار خوشبختم. همچنین نمیگویم دوران هنرستان خوش بود، اما در ذهنم پر است از تصاویر رنگارنگ و تجربههای جدید. اگر حالا میتوانم خودم را کمابیش آدم جسوری بدانم، این را مدیون نقاشی هستم.

همان وقتها بود که انگلیسی خواندن با نرمافزار زبانشناس هم به بخشی از روتین زندگیام تبدیل شد و فهمیدم که چقدر به زبان علاقمندم. الان گاهی با زبانشناس همکاری هم میکنم. و در این پستها قصهی یادگیریام را گفتهام:
بهترین روش یادگیری زبان در خانه، رایگان، با ماندگاری بالا!
پنج قدم جادویی برای یادگیری مکالمهی انگلیسی
سال نود و هشت کنکور هنر دادم و در رشتهی نقاشی دانشگاه هنر اصفهان قبول شدم. تقریبا اولویت آخرم بود. میدانستم که نقاشی اگرچه ایستگاه خوشایندی بوده اما هدف نهایی من نیست. چمدانم را برداشتم و برگشتم خانهمان و از اول درس خواندم برای کنکور. این سایت را هم زدم که جدیتر بنویسم و سرم به چیزی به جز کنکور هم گرم باشد.
این بارهمان شد که میخواستم. گفتم خب الان دیگر وقتش رسیده که به اریکه تکیه بزنم و دور گردون بر مرادم رود… اوپس، کرونا دیگر چه بود؟
برای این که دق نکنم یک کانال یوتوب زدم به نام دختر ایران که در آن دربارهی ایران برای جهانیان حرف بزنم. تجربههای دو سال کنکورم را هم جمع کردم و شد چند تا پست وبلاگ و چند تا ویدیو در یوتوب که بدین وسیله توجه شما را به آنها جلب میکنم.
تا جایی که بتوانم و بلد باشم خوشحال میشوم به سوالات کنکوریتان جواب دهم. اما مرگ من اول یک بار ویدیوها را ببینید، نوشتهها را بخوانید و کامنتها را نیز. احتمالش زیاد است که جوابتان را پیدا کنید. ضمن این که وقتی زیر پست دربارهی من سوال کنکوری میپرسید عمیقا غمگین میشوم.:)
خلاصه که الان در کانال یوتیوب فارسیام آموختههایم در مسیر زندگانی را به اشتراک میگذارم:

در کانال انگلیسیام از ایران میگویم:

و این پیج اینستاگرام من است.
عزت زیاد.😊
دیدگاهتان را بنویسید