دسته: سارانویس

  • غروب سه‌شنبه و یک واقعیت بسیار بسیار بدیهی

    غروب سه‌شنبه و یک واقعیت بسیار بسیار بدیهی

    غروب سه‌شنبه‌ست. و من دلم گرفته. که در نوع خودش عجیبه، چون آدم روز دوازدهم جنگ باید بترسه، یا ناامید باشه یا مضطرب یا ته تهش بی‌خیال. اما دل‌گرفتگی؟ جمعه هم که نیست خب. خب البته احتمالا دل‌گرفتگی اون چیزیه که بعد از چندین بار شل‌کن سفت‌کن و رفت و برگشت حجم عظیمی از احساسات…

  • از اینجا تا سبکی چند ساعت راه است؟

    از اینجا تا سبکی چند ساعت راه است؟

    یک جایی از سریال دیس ایز آس، زن چهل ساله چند ساعت با خانواده‌اش رانندگی می‌کند تا برسد به دوست‌پسر بیست سالگی‌اش که در فیسبوک پیدا شده. از کارنامه‌ی درخشان پسر همین بگویم که یک بار در کلبه‌ی خانوادگی دختر، در را به روی خود دختر قفل کرد، در حالی که او بیرون در برف…

  • شب‌ها، صبح‌ها، دنیا، سارا

    شب‌ها، صبح‌ها، دنیا، سارا

    از وقتی که وبلاگ‌نویسی را شروع کردم، ۱۳ سال می‌گذرد. این وسط همیشه وقفه‌های دو سه ماهه بوده اما باز برگشته‌ام، تا این غیبت کبرای آخر که رسید به یک سال. رفتم که یوتیوبر شوم و با حال بهتری برگردم. حالا در شش ماه اخیر بارها نشسته‌ام و حتی هزاران کلمه نوشته‌ام، اما دستم به…

  • نیافتن گزینه‌ی صد درصد دلخواه در صبح جمعه‌ی داغ تیر ماه

    نیافتن گزینه‌ی صد درصد دلخواه در صبح جمعه‌ی داغ تیر ماه

    وقتی به عقب نگاه می‌کنید، بیشتر از کارهایی که کرده‌اید پشیمانید یا کارهای نکرده؟ هممم. از آن سوال‌ها بود که فکر می‌کردم جوابش را می‌دانم. پشیمانی از مباحث مورد علاقه‌ی سارای نوجوان بود. اما جواب به آن شفافیت که انتظارش را داشتم از آب در نیامد. در برابر هر مثالی که به ذهنم می‌رسید، نقطه‌ی…

  • پیاده شدن

    پیاده شدن

    فصل امتحانات رو به اتمام بود. هر صبح که در بالکن را باز می‌کردم چمدان‌های بیشتری غرغرکنان می‌رفتند به سوی تخت نرم و غذای مادر. من اما تصمیم داشتم تا می‌شود بمانم. من مانده بودم و هم‌اتاقی‌ام که جز صبح بخیر و شب بخیر صدایی ازش در نمی‌آمد. برنامه‌ این بود که پروژه‌های آخر ترم…

  • شنیدن بانگ نردبان دورشونده

    شنیدن بانگ نردبان دورشونده

    تا نصفه شب با مت حرف می‌زنیم و بعد خیلی صلح‌آمیز خداحافظی می‌کنم و می‌روم بخوابم. کاش چنین مکالمه‌ای را نمی‌داشتیم. صبح که به سختی بیدار می‌شوم اتاق خالی است و آن بیرون برف می‌بارد. صبحانه‌نخورده می زنم بیرون برای جلسه ی انجمن علمی که همکلاسی‌ام به زور در آن عضوم کرده‌ است. در بالکن…

  • آخرین تکاپو

    آخرین تکاپو

    پس از اولین یلدای غمگین بی‌پدربزرگ، برگشته‌ام به تهران برای شروع اولین زمستان دانشجویی. صبح قشنگی است. در دانشگاه با موهای باز، دست در جیب پالتو دارم، قدم می‌زنم و زیر لب آواز می‌خوانم. هنوز نمی‌دانم چه زمستان پرپیچ و خمی پیش رو دارم. نمی‌دانم این بار بناست از دردی جسمی فریاد بکشم، نمی‌دانم که…

  • جوانگی

    جوانگی

    شبی که مهتاب و مریم، با تخمه و پرتقال و کتلت، نشستند جلویم و گفتند تعریف کن، احساس کردم پس از سال‌های نوجوانی‌ام که مثل پنجاه ساله‌ها گذشت، حالا دارم جوانی می‌کنم. یا دست کم دوست داشتم اینطور احساس کنم. رفته بودم دیت، البته بعد از جواب منفی دادن. چون به نظرم بی‌معنی می‌آمد که…

  • من را خواندن از نو

    من را خواندن از نو

    – خب نیگا، کلیت داستان طبق ساختار کلاسیک درامه، ولی آخه نمی‌شه که هر تیکه‌ش هم مقدمه و اوج و فرود داشته باشه.– معلومه که داره! یه چیزی بهت بگم، تو اگه این ساختارو یاد نگیری تو زندگیت هم به مشکل برمی‌خوری.– زندگی؟– بله. همین الان که شما اومدین پیش من، پرسیدین روند امتحان چطوره،…

  • بازگشت دراماساز (شش: پلات تویست)

    بازگشت دراماساز (شش: پلات تویست)

    صبح دوشنبه، سی‌ام آبان ۱۴۰۱ تار به دست نشسته‌ام جلوی دپارتمان و بچه‌ها را نگاه می‌کنم. نخیر. کوچک‌ترین بند اتصالی با آن‌ها ندارم. یاد چت‌های هفته‌ی پیشم با نگار می‌افتم. قرار بود ویژگی‌های مرد ایده‌آلمان را بنویسیم. نخیر. هر چه فکر می‌کنم پسرهای هنر فرسنگ‌ها از من دورند. چند روز پیش نگار پیام داده بود…

  • بازگشت دراماساز (پنج: بیش از سنتور)

    بازگشت دراماساز (پنج: بیش از سنتور)

    پیش‌نوشت: گاهی فکر می‌کنم واقعا بد است که همیشه نوشته‌های وبلاگم را نسبت به رابطه‌ام با آدم‌ها در اولویت قرار می‌دهم، ولی خب هر چه فکر می‌کنم قرار نیست اولویت‌هایم را عوض کنم.:) اگر بناست احساس واقعی‌ام را به آدم‌ها پنهان نگه‌دارم ترجیح می‌دهم از دستشان بدهم. تلخ اما واقعی! * در نوارخانه تنها نشسته‌ام…