دسته: حالنوشته
-
کوکیهای سال نو
در آخرین روزهای سالی پرماجرا، مثل باقی روزهای باقی سالها، دست گذاشتهام زیر چانه و اندر تفکر: کجای کار ایراد دارد؟ دیروز یک کلمه بامزه یاد گرفتم: چیروفوبیا. دارم به این نتیجه میرسم که دوست دارم خودم را اذیت کنم و به خاطر همین کارهایی را که باعث میشود احساس خوب بودن کنم انجام نمیدهم.…
-
دم در بیست
گاندی یا یه آدم مهم دیگه میگه: نمیدونم هر سال که از زندگیم میگذره، به عمرم اضافه میشه یا از عمرم کم میشه. منم امروز داشتم به همین فکر میکردم. به این که واقعا چیه که مهمه؟ کدوم ور این نقطهی طلایی رو باید ببینم؟ به فتوحات گذشته فکر کنم یا آرزوهای آینده؟ کدوم اینا…
-
گذشتن و رفتن پیوسته
نمیتوانم فراموش کنم. تازه دارم به یاد میآورم. یک هفته است که دور خودم میچرخم و تلاش میکنم همه چیز را عادی ببینم. عادی ولی دیگر وجود ندارد. عادی بعد از اتفاقی است که افتاد و تمام شد. نه وقتی که چیزی روبرویت دارد تحلیل میرود. این روزها نه فقط ابهام آینده که بهت گذشته…
-
در دور تکرار
دو موج در دو جهت. دو منحنی آبی رنگ که در نقطه ی شروع و پایان به هم متصلند. شبیه یک گوش ماهی نیمه باز، که احتمالا خالی است. یا لبی که قصد دارد چیزی بگوید، اما درست در لحظهی فرار کلمه، متوقف میشود. شبیه گیومهای که در یک آن، بیاختیار باز میشود و بعد…