دسته: سارانویس
-
داستان کوتاه زن خوابیده
سلام. استاد داستاننویسی دو بر خلاف داستاننویسی یک هر هفته ازمان یک داستان نمیخواهد. از اول گفت که حداقل نمرهاش پانزده است و اگر کسی سر کلاس برایش آب بیاورد بیست میشود. فعلا اهرم فشارش را رودربایستی قرار داده است. تا اینجا که بد جواب نداده. الان که دارم مینویسم ساعت یک بامداد روز یکشنبه…
-
دراماهای جوجهدانشجویی
عصر چهارشنبه. کلاس شکسپیر تازه تمام شده است. آخر هفته شروع شد، باید خوشحال باشم. کلاس را دوست داشتم و با این حال خستهام. دارم فکر میکنم که وقتی مدرسه با تمام چیزهای نکبتش تمام شد، یک چیز خوب را هم با خودش برد و آن حظ تعطیلی آخر هفته بود. چرا احساس رهایی نمیکنم؟…
-
خطرات ازدواج جمعی یا آیا در خوابگاه میشود خوابید؟
*خطر ایجاد احساس چندش در مواجهه با یک جوان خودشیفتهی خودبرتربین. ایت ایز وات ایت ایز. این دفعهی سوم یا چهارم است که میخواهم دربارهی دانشگاه واقعی و به خصوص خوابگاه بنویسم. تا به حال سه چهار هزار کلمه نوشتهام. هر بار از یک زاویه نوشتم هر بار صد تا خط قرمز و زرد و…
-
اتود دوم داستاننویسی «آنقدر قابل اعتماد است که میشود از ته کوچهای تنگ و تاریک به سمتش دوید.»
سنگینتر میشد. ته حلقم میسوخت. صدایم در نمیآمد. سرفهها را قطرهقطره از چشمهایم بیرون میریختم. با هر دم و بازدم لرزانم، انواع اودکلن، عرق و سیگار را مزمزه میکردم. نمیفهمیدم دست من است که میلرزد یا رویا. خوشحال بودم که صدای قار و قور شکمم در آن موقعیت تراژیک شنیده نمیشود.
-
جادو در مهتاب: آیا جادوی وودی آلن رو به خاموشیست؟
جادو در مهتاب، داستان یک شعبدهباز بزرگ است، مردی شدیدا عقلگرا و متریالیست، در مقابل دختری ذهنخوان، جادوگر، یا فریبکار؟ هر چیز که اسمش را بگذارید. دختر با وجود آن همه معنوی بودنش، مدام دارد چیزی میخورد و از کنایههای استنلی در این مورد اصلا ناراحت نمیشود. بامزه است نه؟ اما حیف که وقتی نداریم.
-
اتود ششم داستان نویسی: «خواب دیدم اگر من بمیرم، انسان تمام میشود.»
مرده بودم. ولی بودم. همه را میدیدم. شوهرم که متفکرانه به گورکن مینگریست، بچههایم که حوصلهشان سر رفته بود. و مادرم که پشت سر آنها در گوش کسی زمزمه میکرد. صدایش به وضوح در فضا پیچیده بود: «آشپزخونه رو شسته بود، لباسهاش رو درآورده بود، پهن کرده بود، همه چیز رو تمیز کرد و رفت…»…
-
بیآرزویی
بوی بهار حتی به مشام منِ در خانه هم رسیده است و راه فراري نيست. این بو را دوست ندارم. هميشه آخرهای سال میآمد و برای یکی دو هفته مرا از خودم میکشید بیرون، حالا ولی هیچ چیز، هیچ چیز نمیتواند جلوی هولناکی واقعیت را بگیرد. استادها میگویند «سال نو مبارک تا جلسهی بعد از…
-
سر میز مذاکره با نوزاد بدقلق (2)
همونطور که داشتم شقیقهمو با قلموی تمیز میخاروندم، و احساس میکردم که دارم افکارمو هم میزنم، سفر کردم و رسیدم به یه جاهای خیلی تازه. و این نقطهای که بهش رسیدم، شروع یک پروسهای بود در باب کمک کردن به خویشتن خویش. برو که رفتیم.
-
سر میز مذاکره با نوزاد بدقلق (1)
تو اگه صد تا دوره مدیریت زمان هم رفته باشی یک وقتهایی چیزی نیستی که میخوای باشی. یا حتی، نمیخوای چیزی باشی که میخوای باشی. چرا؟ چون حالت خوب نیست. تموم شد و رفت.
-
و بالاخره تهران مخوف
پشت شیشه، آسمانخراشها، بیلبوردهای غولآسا و اتوبوسهای آکاردئونی از کنارم میگذشتند. پس ذهنم کلمات رژه میرفتند. تهران مخوف…
-
اتود آخر داستاننویسی/ «که حال و هوای زندگی شما را به آیندگان نشان دهد»
هنوز زندگیام را شروع نکردهام. شاید باید با همین جمله شروع کنم؟ نه. از نوشتنش وحشت دارم. باور میکنید؟ دارم پیر میشوم!