دسته: سارانویس
-
و بالاخره تهران مخوف
پشت شیشه، آسمانخراشها، بیلبوردهای غولآسا و اتوبوسهای آکاردئونی از کنارم میگذشتند. پس ذهنم کلمات رژه میرفتند. تهران مخوف…
-
اتود آخر داستاننویسی/ «که حال و هوای زندگی شما را به آیندگان نشان دهد»
هنوز زندگیام را شروع نکردهام. شاید باید با همین جمله شروع کنم؟ نه. از نوشتنش وحشت دارم. باور میکنید؟ دارم پیر میشوم!
-
اتود اول داستاننویسی/ لُنگ
این ترم هفت تا داستان نوشتم که استاد با همهی مدرن نگاه کردنش، نتوانست بیشتر از یکی دو تایش را داستان حساب کند. غمانگیزتر از این که از هفت تا درس تخصصی فقط چهار تا برداشتهام و باز دارم زیر بار امتحانها میچلوسم، این است که هیچ اثر جاودانی هم خلق نکردم که آبرویم را…
-
روی خوش این شهر
اول که دیدم دو نفرشان یک جفت دوقلوی کوچولو هستند، خوشحال شدم. اما وقتی خواستیم بخوابیم و یکی در میان شروع کردند به جیغ زدن، فهمیدم که بیش از حجم باید به چگالی توجه کنم.
-
این قسمت: تهران مهربان
وقتی دقیقهی نود بلیت پیدا شد، نمیدانستم خوشحالم یا نه. دیدن بچهها برای دومین بار، آن هم بعد از ماجراهای هفتهی پیش. هفتهی پیش با استاد ادبیات کلاسیک اروپا قدری تعارض پیش آمده بود. آخرش به جایی رسید که او روش خودش را ادامه داد و فقط آن وسط من سبک شدم. البته قدری از…
-
و رخ نمود تهران
حالا مگر دانشگاهها حضوری شده؟ الهی آن دهانهای بیخاصیتشان با وزوزوترین مگسها پر شود، نع. قصه این بود که استاد ادبیات نمایشی در شرق تصمیم گرفته بود کارگاهی برگزار کند برای یک سری کار “واقعی”.
-
داستان کوتاه چشمها
چشمم دارد راه میرود. در واقع ایستادهاست. ولی نمیدانم چرا وقتی چشم یک جا قفل میکند، میگویند دارد راه میرود. شاید راه رفتنش با بقیه فرق دارد. در یک بعد دیگر حرکت میکند. مثلا مراقبت از دیگر اعضا خستهاش میکند، یکهو کلاه نظارتش را زمین میگذارد، باوقار و طمانینه شروع میکند به گشت و گذار.…
-
به بهانهی فیلم نوتبوک: آیا همیشه باید نوآور باشیم؟
وقتی فیلم نوتبوک یا (دفترچه!) را تمام کردم، صدایی در ذهنم گفت: «عجب! پس کلش همین بود!» همان صدایی که از اول فیلم میگفت: «صبر کن، حالا یک جایی ورق برمیگردد و کلا داستان شکل دیگری میگیرد. الکی که فیلم معروف نشده!» *اسپویل ریز و بیآسیب* صدای ذهنم راست میگفت بیچاره. خیلی از منتقدها هم…
-
قصهگوها و قصهشوها
حتی آنها که سنگینی نگاه تحقیرآمیز نویسنده را روی گردنشان احساس میکنی، (زن خانهدار سادهدل، جاهل عربدهکش، کارمند اتوکشیده با زندگی یکنواختش) هزار تا لایه دارند.
-
دیالوگنویسی/ فاز دو: در مسیر ناصر!
– بله دیگه. هر کسی در حد توانش. من که به شخصه اصلا تلویزیون نمیبینم. رسانهی ملی! ارواح عمهشون! من فقط منوتو، جِم.
-
دیالوگنویسی/ فاز سه: پس از قرار
-امامزاده؟ پسره مگه آتئیست نیست؟ -چه میدونم. گفت بچه که بوده با مامانش زیاد میاومده. نشستیم تو صحن، یه مدت طولانی فقط غروب رو نگاه کردیم… -بالاخره رمانتیک شد!