دسته: سارانویس

  • واپسین نبرد: کنکورِ چشم تو چشم (1)

    واپسین نبرد: کنکورِ چشم تو چشم (1)

    چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش بود که از کلاس بازیگری آمدم به خانه و پیش خودم فکر کردم که باید یک پست درباره‌ی این یک جلسه در این کلاس بازیگری بنویسم و یک پست هم درباره‌ی آن یک جلسه در آن کلاس بازیگری بنویسم؛ چون واقعا هر دو تجربه‌هایی جالب و نوشتنانه بود. اما حیف، اولی که…

  • طولانی و پرحاشیه درباب کورکن‌ترین کنکور کرونایی کَرن*

    طولانی و پرحاشیه درباب کورکن‌ترین کنکور کرونایی کَرن*

    من که توی این چیزها وارد نیستم اما انگار یک قانونی هست که می‌گوید هیچ وقت از یک کنکوری سوال نکن. فکر کنم نظر خودم هم تا چند روز پیش همین بود. اما همین‌ قدر بگویم که به محض این که از جلسه بیرون آمدم، بعد از چند ثانیه‌ که آفتاب داغ مرداد روی پوستم…

  • لایه‌ها

    لایه‌ها

    چه بنویسم؟ حرف‌ها باز همینطور می‌آیند. اما خب حرف که همیشه هست، چیزی که نیست زمان است و تمرکز برای به جایی رساندن حرف‌ها. پس چه کار کنم؟‌ ننویسم؟ حوصله‌ی فکر کردن به حال و احوالم را هم ندارم. چقدر باید نازش را بخری. همین است دیگر. باید بپذیری که همیشه قرار نیست خوب باشد…

  • آقاها چی از جون ما می‌خوان؟!

    آقاها چی از جون ما می‌خوان؟!

    “چرا هی میای اینجا؟ برو بشین رو اون تخت.” وای. معلوم بود که هیچی سرشون نمی‌شه. کی وقتی درد داره می‌تونه بشینه؟ رفتم وسط راهرو و مشغول قدم زدن شدم. هرچند در اصل می‌خواستم مطمئن شم که منو یادشون هست. راهروی بیمارستان ساعت هفت صبح حال غریبی داشت. همه آروم و سرخوش بودن. آخرین کسی…

  • درباره‌ی من؟

    درباره‌ی من؟

    خیلی کارش راحته اونی که از ناخوداگاه خودش خبر نداره. وقتی یه ذره با خودت روراست باشی، می‌بینی هدف هیچ کاری اون چیزی که فکر می‌کنی نیست. آخه آدما جلوی خودشونم تظاهر می‌کنن. می‌فهمی چی میگم؟ یکی از سرگرمی‌هام اینه که آدمای بی‌رحم و خونخوارو بچینم روبروم و فکر کنم کدومشون احساس بد بودن می‌کنه…

  • کار کردن در کنار روکنک

    چقدر حرف دارم برای زدن. چقدر چیزهای خوب یاد گرفته‌ام و چقدر ایده‌های رنگین در سرم می‌چرخد. اما فهمیده‌ام (بالاخره) که برای وبلاگ نوشتن روزی یک ساعت و دو ساعت به کارم نمی‌آید. برای پستی که دوستش داشته‌باشم حداقل دو تا پنج ساعت مداوم نیاز دارم. تازه اگر حرفی که می‌خواهم بزنم کاملا در ذهنم…

  • وهم سنگ

    وهم سنگ

    متفاوت بودن همیشه هیجان‌انگیز بوده‌است. خودم می‌دانم حتی آن موقعی که آه و ناله می‌کردم که برچسب خودم را پیدا نمی‌کنم، جایی ته قلبم خوشحال بودم که فرق دارم. اما خب، خیالم این بود که حتما گروهی از آدم‌های شبیه من هم هستند که جای خالی‌ام را حفظ کرده‌باشند. فکر نمی‌کردم ته این همه تفاوت،…

  • آویزان عقربه‌ها

    آویزان عقربه‌ها

    میگه: تهش چی میشه؟ میگم: احساس خوبی به خودم پیدا می‌کنم. میگه: بیشتر آدما اگه در طول شبانه‌روز سه ساعتشونم هدر ندن دیگه کلی راضی و خشنودن. شل کن.میگم: خب کسی که واقعا ملزم باشه سه ساعت از روزشو درست استفاده کنه، کم‌کم دلش میخواد این ساعتو بیشتر کنه.میگه: نخیر. واقعا دوست دارن همون سه…

  • کوکی‌های سال نو

    کوکی‌های سال نو

    در آخرین روزهای سالی پرماجرا، مثل باقی‌ روزهای باقی سال‌ها، دست گذاشته‌ام زیر چانه و اندر تفکر: کجای کار ایراد دارد؟ دیروز یک کلمه بامزه یاد گرفتم: چیروفوبیا. دارم به این نتیجه می‌رسم که دوست دارم خودم را اذیت کنم و به خاطر همین کارهایی را که باعث می‌شود احساس خوب بودن کنم انجام نمی‌دهم.…

  • در جست و جو

    نباید با این جمله شروع کنم که: در این روزهای بد… یا اینطور ادامه بدهم که: با وجود این اخبار بد… یا تمام کنم که اصلا گذشته از این… ولعی مداوم برای نوشتن و تمایلی غیرقابل انکار برای متمایز بودن. ترکیب جالبی نیست! پدر آدم را در می‌آورد. اما واقعا نیاز دارم که کلمات راه…

  • طریقه‌ی نوش کردن شراب زندگانی؟

    طریقه‌ی نوش کردن شراب زندگانی؟

    کوچک‌تر که بودم فکر می‌کردم آدم‌ها دو دسته‌اند. آدم‌های فهمیده و آدم‌های… لابد نفهمیده! تکلیف طبقه‌ی دوم که معلوم بود: بیشتر افراد! ولی آدم‌های فهمیده انواع متفاوتی داشتند. ویژگی مشترکشان این بود که دست اول بودند. ابتکار داشتند. شبیه آدم‌هایی که می‌توانستند شبیه‌شان باشند نبودند! استراتژی‌هایشان نخ‌نما نشده بود. شوخی‌هایشان تکراری نبود. و هرچقدر هم…