دسته: سفر دراماساز
-
پیاده شدن
فصل امتحانات رو به اتمام بود. هر صبح که در بالکن را باز میکردم چمدانهای بیشتری غرغرکنان میرفتند به سوی تخت نرم و غذای مادر. من اما تصمیم داشتم تا میشود بمانم. من مانده بودم و هماتاقیام که جز صبح بخیر و شب بخیر صدایی ازش در نمیآمد. برنامه این بود که پروژههای آخر ترم…
-
شنیدن بانگ نردبان دورشونده
تا نصفه شب با مت حرف میزنیم و بعد خیلی صلحآمیز خداحافظی میکنم و میروم بخوابم. کاش چنین مکالمهای را نمیداشتیم. صبح که به سختی بیدار میشوم اتاق خالی است و آن بیرون برف میبارد. صبحانهنخورده می زنم بیرون برای جلسه ی انجمن علمی که همکلاسیام به زور در آن عضوم کرده است. در بالکن…
-
آخرین تکاپو
پس از اولین یلدای غمگین بیپدربزرگ، برگشتهام به تهران برای شروع اولین زمستان دانشجویی. صبح قشنگی است. در دانشگاه با موهای باز، دست در جیب پالتو دارم، قدم میزنم و زیر لب آواز میخوانم. هنوز نمیدانم چه زمستان پرپیچ و خمی پیش رو دارم. نمیدانم این بار بناست از دردی جسمی فریاد بکشم، نمیدانم که…
-
جوانگی
شبی که مهتاب و مریم، با تخمه و پرتقال و کتلت، نشستند جلویم و گفتند تعریف کن، احساس کردم پس از سالهای نوجوانیام که مثل پنجاه سالهها گذشت، حالا دارم جوانی میکنم. یا دست کم دوست داشتم اینطور احساس کنم. رفته بودم دیت، البته بعد از جواب منفی دادن. چون به نظرم بیمعنی میآمد که…
-
من را خواندن از نو
– خب نیگا، کلیت داستان طبق ساختار کلاسیک درامه، ولی آخه نمیشه که هر تیکهش هم مقدمه و اوج و فرود داشته باشه.– معلومه که داره! یه چیزی بهت بگم، تو اگه این ساختارو یاد نگیری تو زندگیت هم به مشکل برمیخوری.– زندگی؟– بله. همین الان که شما اومدین پیش من، پرسیدین روند امتحان چطوره،…
-
بازگشت دراماساز (شش: پلات تویست)
صبح دوشنبه، سیام آبان ۱۴۰۱ تار به دست نشستهام جلوی دپارتمان و بچهها را نگاه میکنم. نخیر. کوچکترین بند اتصالی با آنها ندارم. یاد چتهای هفتهی پیشم با نگار میافتم. قرار بود ویژگیهای مرد ایدهآلمان را بنویسیم. نخیر. هر چه فکر میکنم پسرهای هنر فرسنگها از من دورند. چند روز پیش نگار پیام داده بود…
-
بازگشت دراماساز (پنج: بیش از سنتور)
پیشنوشت: گاهی فکر میکنم واقعا بد است که همیشه نوشتههای وبلاگم را نسبت به رابطهام با آدمها در اولویت قرار میدهم، ولی خب هر چه فکر میکنم قرار نیست اولویتهایم را عوض کنم.:) اگر بناست احساس واقعیام را به آدمها پنهان نگهدارم ترجیح میدهم از دستشان بدهم. تلخ اما واقعی! * در نوارخانه تنها نشستهام…
-
بازگشت دراماساز (چهار: دیالوگ و دیگر هیچ)
پیشنوشت: مجددا تاکید میکنم، این نوشتهها انسجام دلخواه مرا ندارند. عکسهایی هم هست که میتواند لابلای این سطور قرار بگیرد که شاید چند هفته بعد قرار بگیرد. اما در حال حاضر مجموعهی پیچیدهای از دلایل هست که وادارم میکند قصههای تکهپارهی شش ماه دوم سال گذشته را که سال مهمی بود، به سرعت به هم…
-
بازگشت دراماساز (سه: بازیابی)
این روزها متوجه واقعیت عجیبی شدهام که هر وقت بیشتر در معرض هنر و ادبیات قرار میگیرم میلم به ارتباط به آدمها کمتر میشود و برعکس. وقتی زیاد با آدمها حرف میزنم نوشتن دیگر برایم جذابیت ندارد. این مطالب را همچنان تحت عنوان قبلی مینویسم، چون کمابییش پیوسته است. این مطالب بر خلاف نوشتههای یکی…
-
مروری بر فصل اول قرن
چند سالی است که هدفگذاری نمیکنم. چقدر راضیام. هنوز هم نمیفهمم وقتی ماشین زمان نداریم چطور میتوانیم آینده را بدون توجه به اتفاقات بیرونی پیشبینی کنیم و برایش نقشه بریزیم. البته میفهمم که نقشهها باید باشند تا آدم بفهمد با خودش چندچند است. اما باید حسابی نوشتن آن هدفها را بلد باشی که آخرش سرخورده…
-
بازگشت دراماساز (دو: افراد)
اینها که مینویسم مربوط به سه هفتهی پیش است. هفتهی اخیر بعد از شنبه بسیار بیاتفاق بود. البته اگر شلوغ شدن دانشگاه و درگیری لاتها با دانشجوها و گرفتن چند نفر و خودکشی دو سه نفر را خبر حساب نکنیم. سارا (دوستم، نه خودم.:) خیلی وقت است که دانشگاه نمیآید. نوارخانه که تعطیل شد، نگار…