دسته: قصههای زندگی
-
واپسین نبرد: کنکور چشم تو چشم (2)
من آمدم.– سلاماز این جا به بعد کمی غیرعادی شدم. شبیه تصورهایی که آدم پیش خودش میکند. گامهای خیلی استوار و صدای شدیدا رسا و لبخندهای مکش مرگ ما. فقط قلبم بود که دوباره جو فضای جدید گرفتهبودش و داشت هی در جای خودش معلق میزد. کاغذها را تحویل دادم و نشستم. طبق معمول اسم…
-
واپسین نبرد: کنکورِ چشم تو چشم (1)
چهارشنبهی هفتهی پیش بود که از کلاس بازیگری آمدم به خانه و پیش خودم فکر کردم که باید یک پست دربارهی این یک جلسه در این کلاس بازیگری بنویسم و یک پست هم دربارهی آن یک جلسه در آن کلاس بازیگری بنویسم؛ چون واقعا هر دو تجربههایی جالب و نوشتنانه بود. اما حیف، اولی که…
-
طولانی و پرحاشیه درباب کورکنترین کنکور کرونایی کَرن*
من که توی این چیزها وارد نیستم اما انگار یک قانونی هست که میگوید هیچ وقت از یک کنکوری سوال نکن. فکر کنم نظر خودم هم تا چند روز پیش همین بود. اما همین قدر بگویم که به محض این که از جلسه بیرون آمدم، بعد از چند ثانیه که آفتاب داغ مرداد روی پوستم…
-
آقاها چی از جون ما میخوان؟!
“چرا هی میای اینجا؟ برو بشین رو اون تخت.” وای. معلوم بود که هیچی سرشون نمیشه. کی وقتی درد داره میتونه بشینه؟ رفتم وسط راهرو و مشغول قدم زدن شدم. هرچند در اصل میخواستم مطمئن شم که منو یادشون هست. راهروی بیمارستان ساعت هفت صبح حال غریبی داشت. همه آروم و سرخوش بودن. آخرین کسی…
-
کوکیهای سال نو
در آخرین روزهای سالی پرماجرا، مثل باقی روزهای باقی سالها، دست گذاشتهام زیر چانه و اندر تفکر: کجای کار ایراد دارد؟ دیروز یک کلمه بامزه یاد گرفتم: چیروفوبیا. دارم به این نتیجه میرسم که دوست دارم خودم را اذیت کنم و به خاطر همین کارهایی را که باعث میشود احساس خوب بودن کنم انجام نمیدهم.…