سایت شخصی سارا درهمی

نویسه‌های یک دانشجوی نمایش

Sara Derhami

تنهایی

کلاس‌نویسی: از دغدغه تا دیالوگ

12

_ دغدغه‌ی محسن را پرسیدم و اضافه کردم.:)
دفترهامان را آماده روی میز گذاشته‌ایم، منتظر تمرین اول، منتظر منعم، استاد خل و چل باسوادمان هستیم تا طولانی‌ترین کلاس هفته را طوری برایمان برگزار کند که نفهمیم از کجا خورده‌ایم. کارگاه نمایشنامه‌نویسی دو ـ با این که باید دومی باشدـ اولین کارگاهی است که واقعا کارگاه است.

مروری بر فصل اول قرن

35

چند سالی است که هدف‌گذاری نمی‌کنم. چقدر راضی‌ام. هنوز هم نمی‌فهمم وقتی ماشین زمان نداریم چطور می‌توانیم آینده را بدون توجه به اتفاقات بیرونی پیش‌بینی کنیم و برایش نقشه بریزیم. البته می‌فهمم که نقشه‌ها باید باشند تا آدم بفهمد با خودش چندچند است. اما باید حسابی نوشتن آن هدف‌ها را…

بازگشت دراماساز (دو: افراد)

8

این‌ها که می‌نویسم مربوط به سه هفته‌ی پیش است. هفته‌ی اخیر بعد از شنبه بسیار بی‌اتفاق بود. البته اگر شلوغ شدن دانشگاه و درگیری لات‌ها با دانشجوها و گرفتن چند نفر و خودکشی دو سه نفر را خبر حساب نکنیم. سارا (دوستم، نه خودم.:) خیلی وقت است که دانشگاه نمی‌آید….

از سنگینی

12

هاها! از هفته‌ی دیگه براتون دراماها خواهم داشت. خود این جمله چقدر عجیبه. این که وسط راکدترین روزهات لمیده باشی و مطمئن باشی روزهای آینده‌ت پر از خنده و گریه و سرخوشی و کلافگی خواهد بود. این نوشته را می‌خوانم و خنده‌ی تلخی روی لبم می‌نشیند. بیراه نگفته بودی سارا…

شرح حال الکنی از روزهای سیاه

31

متاسفم که کامنت‌های پست قبلی را اینقدر دیر جواب دادم. حرف‌های خوبی پایین آن پست نوشته شده بود که در قطعی اینترنت و دور از هیاهوی شبکه‌های اجتماعی می‌توانست مکالمات خوبی شکل دهد. استاد حرام کردن فرصت‌ها هستم. حالا دیگر از هر چه واژه است بیزار و ناامیدم. دیگر نمی‌توانم…

فلسفه‌ی تنهایی، استفراغ یاسمن و چیز سوم

10

جمع کردن استفراغ یاسمن، از ماندگارترین لحظات دبستانم بود. یاسمن دوست صمیمی‌ام بود که هیچ وقت چندان به عنوان دوست قبولش نداشتم. ولی خب با هم زیاد حرف می‌زدیم، واقعا نمی‌دانم در چه مورد. هر وقت به معلم قول می‌دادیم که سر کلاس جیکمان در نیاید و اجازه می‌یافتیم که…

رمان من در باب یک دعوای نیم‌ساعته (2)

11

از پشت سر اصلا شبیه خودم نبودم. احساس می‌کردم حرکاتم رفته روی اسلو موشن. باید جیغ می‌زدم. باید خودم را «تجربه» می‌کردم. چند وقت بود جیغ نزده بودم؟ سعید می‌گفت صدایش بم‌تر از این است که بتواند جیغ بزند. «هندزفری تو گوش. لباسا رو پرده نباشه.» یعنی چی خب؟ یعنی…

رمان من در باب یک دعوای نیم ساعته (1)

22

دیشب دوباره دعوا شد. بدترین دعوای قرن. طبق معمول هم تخم نبرد را بنده‌ی حقیر کاشتم. این‌ها را می‌نویسم اول برای آن که نوشته باشم. چون آن نفر دیگر اگرچه همکلاسی‌ام است میانه‌اش با خواندن و نوشتن خوب نیست و از این روی من ابزاری دارم که او ندارد. هاه….

دراماهای جوجه‌دانشجویی

30

عصر چهارشنبه. کلاس شکسپیر تازه تمام شده است. آخر هفته شروع شد، باید خوشحال باشم. کلاس را دوست داشتم و با این حال خسته‌ام. دارم فکر می‌کنم که وقتی مدرسه با تمام چیزهای نکبتش تمام شد، یک چیز خوب را هم با خودش برد و آن حظ تعطیلی آخر هفته…

اتود دوم داستان‌نویسی «آنقدر قابل اعتماد است که می‌شود از ته کوچه‌ای تنگ و تاریک به سمتش دوید.»

8

سنگین‌تر می‌شد. ته حلقم می‌سوخت. صدایم در نمی‌آمد. سرفه‌ها را قطره‌قطره از چشم‌هایم بیرون می‌ریختم. با هر دم و بازدم لرزانم، انواع اودکلن، عرق و سیگار را مزمزه می‌کردم. نمی‌فهمیدم دست‌ من است که می‌لرزد یا رویا. خوشحال بودم که صدای قار و قور شکمم در آن موقعیت تراژیک شنیده نمی‌شود.