هاها! از هفتهی دیگه براتون دراماها خواهم داشت. خود این جمله چقدر عجیبه. این که وسط راکدترین روزهات لمیده باشی و مطمئن باشی روزهای آیندهت پر از خنده و گریه و سرخوشی و کلافگی خواهد بود.
این نوشته را میخوانم و خندهی تلخی روی لبم مینشیند. بیراه نگفته بودی سارا جان. پشت آن کوه بلند، بسیار ندیدهها بود. زندگی در غافلگیر کردن آدم کم نمیآورد. چه بگویم؟ جای گله نیست.
کاش این درست نباشد، ولی احساس میکنم شادیهایی که در عمرم تجربه کردهام، نه فقط محدود و کوتاه، که شدیدا بیتنوع بوده. غم ولی هزار شکل دارد و هزار بعد که هر چه بزرگتر میشوم بیشتر درکش میکنم. غم، همیشه، هر چه که بود، غباری بود که روی دلم مینشست. گاهی ملایم و گاهی سنگین. گاهی پاک میشد و گاهی نه. حالا ولی سنگ شده روی سینهام. این، حس جدیدی است.
دارم صبوری را تمرین میکنم. همزمان در هزار بعد و به هزار شکل. صبورم در انتظار آزادی، در انتظار بهبود آنفولانزا، باسواد شدن، عشق، تراپی، پهن کردن تشک نرمتر روی تخت خوابگاه، مهاجرت، آپلود ویدیوی آخرم، شادی، آرامش و چیزهای دیگر. خیال میکنم بزرگ شدهام. غم میخورم. از ته دلم غم میخورم و به این فکر میکنم در این یک ماه تغییر کردهام. زیر این فشار غریب همهجانبه، سنگهای خوبی دارد شکل میگیرد.
چند هفته پیش، یادم نیست دقیقا چرا، داشتم به خودم میگفتم چقدر خوب عمل کردی. بعد لحظهای مکث کردم، برگشتم و خودم را نگاه کردم. این تو بودی که از من تعریف کردی؟ فکر کنم اولین بار بود، بی آن که ازش بپرسم یا مجبورش کنم یا احساس نیاز کند، این را میگفت. جدی جدی از من تعریف کرد و از شدت عجیب بودن آن لحظه کلمهای برای توصیفش ندارم. احساس کردم بزرگ شدهام.
وقتهایی هست که در مواجه با آگاهی قرار میگیری. میخوانی، یاد میگیری و دانا میشوی. و وقتهایی هست ناب و نادر که از درون آگاه میشوی. نمیدانم چطور. شاید در نتیجهی رسوب کردن تجربهی زیسته، خرج کردن احساس زیاد روی یک موضوع، یا فکر کردن زیاد به یک مفهوم، چیزی این وسط شکل میگیرد. وانگهی میبینی که خودت به خودت چیزی یاد دادهای که هرگز نشنیده بودی. حال جالب و خوشی است. انگار که برای خودت جوک گفته باشی، جوکی که تا به حال نشنیدهای.
وسط همین روزها یک بار روی تخت نشسته بودم سر در گریبان. در یک لحظهی نورانی به این نتیجه رسیدم که چقدر بد دیدن دیگران، حال خودم را بد میکند. هوا خوب بود آن روز. بلند شدم پنجره را باز کردم و نوری دوید توی رگهایم. شاید پانتهآ واقعا عشق کمک به خلق دارد، در کنار میل به دیده شدن و گاهی جوگیری که همه داریم. حیف نیست این همه حرص خوردن؟ گروه کلاس را باز کردم. دیدم پانتهآ پیامی در گروه فوروارد کرده برای حفظ امنیت بچهها. برای هزارمین بار. بدون لحظهای فکر کردن، دیدم پیامی خصوصی برایش نوشتهام: دمت گرم که حواست به همه چیز هست.
شاید شما درک نکنید. ولی کار بزرگی کردم.
*
از این که هنوز تهران نیستم، شرمندهام و احساس حقارت میکنم. زمان، زمان، زمان… همین است که در سرم میچرخد. باورم نمیشود. به خاطر عدم تمرکز و بیحوصلگی، دو سه تا کار ساده را بیش از یک ماه کش دادهام. مریضی بیمبالات هم که ضربهی آخر زد. آن بیرون اتفاقها دارد میافتد و من همچنان کنج خانهام. بیست و یک سال کنج خانه بودم در انتظار روزی که پر بکشم به بیرون و حالا که میتوانم، خودم برای خودم قفس ساختهام.
سنگینم. غمگینم. و تنها. امید؟ دارم، ولی گنگ و ناپیداست. فقط دلم میخواهد یک جایی روی خط زمان، نوبتم شود. که سبک باشم و سرخوش. این تصویری است که در ذهنم میچرخد و گمان میکنم که این یعنی امید. زمانش را نمیدانم. من دارم مشق صبوری میکنم. و قول دادهام تراپی را شروع کنم. زندگی هم کاش کمی مهربانتر باشد.
پ.ن: بعد از پنج سال شعر نوشتم.
دیدگاهتان را بنویسید