سیام آذر هزار و سیصد و نود و هفت:
این مدت روزای شلوغی رو گذروندم. پر بود از اتفاقای جدید. توی یک هفته چند تا اتفاق افتاد که تو یه سال آدم اتفاق نمیافته! درباره پرسبوک هم که خیلی دلم میخواست بنویسم، نوشتم. ولی بعد گفتم حالا که اینقد دیر شده یه هفته دیگه هم روش. بعدا میذارمش. فعلا حرفای مهم تری برای گفتن هست.
بعد از نمایشگاه مدرسه، هفتهی پراضطراب ژوژمانها آغاز شد. البته هیچ وقت از اونایی نبودم که شب ژوژمان کار کنن ولی خب امسال شدم… آقا تقصیر کنکوره.:) خلاصه که تا نصفه شب بیدار موندم و وااای که چه بر من گذشت. سه شب تو هفته پشت سر هم ساعت دوازده شب حدودا پادشاه سوم و اینا بودم. زود قضاوت نکنید، من به طور معمول تو این ساعت به پادشاه شونصدم هم رسیدم.
و اما، بریم سر اصل مطلب! چیزی که الآن میخوام ازش بگم: اهمیت حال در زندگانی. ببین، من فهمیدهم که تو اگه صد تا دوره مدیریت زمان هم رفته باشی یک وقتهایی هست که بدون هیچ دلیل خاصی، پیش نمیری، کار نمیکنی، چیزی نیستی که میخوای باشی، یا حتی، نمیخوای چیزی باشی که میخوای باشی! چرا؟ چون حالت خوب نیست. تموم شد و رفت.
ساعت هشت بود. نشسته بودم روبروی تصویر نیمه کارهای که بهم لبخند میزد. تصویر خودم بود. به روزای گذشته فکر کردم و یه دفعه احساس کردم که عه، چه جالب. چه دلایل زیادی برای خوشحال بودن و قویتر به مسیر ادامه دادن. اما… این واقعیت نبود.
نامردیه! حالم باید خوب باشه… چرا نیست؟ چرا و دقیقا چرا؟
خوابم میاومد و با تمام وجود احساس استیصال میکردم. بعد از بارها تلاش، بالاخره رنگا سر جای خودشون به خوبی نشسته بودن. ولی این همه کنتراست برای صورت زیاد بود. باید یه رنگی بین زردا و بنفشا میآوردم، شاید یه جور نارنجی. خوب میدونستم که این رنگ سوم رو که بیارم کار خراب میشه. مییییدونستم. قفل شده بودم. میترسیدم. احساس انزجار عجیبی بهم دست داده بود. همونطور که خیره به این تصویر نیمهکارهی پر از عیب و ایراد، لم داده بودم و با ته قلموی کثیف شقیقهم رو میخاروندم، یه دفعه جلوم تار شد. بعد کمکم سیاه شد و یهو چشمام پرتاب شدن به یه جایی درون خودم. دیگه وقتش بود که بیرحم و قاطع رو به رو بشم با سارا. خود خود سارایی که هیچ کس نمیشناسه. سارای وحشتناک نفرتانگیز.
-چقد میخوای خودتو گول بزنی؟ تا کی میتونی خودتو قایم کنی؟ تا کی میتونی ویژگیهای وحشتناکتو نشون ندی و آدمای دور ازت تعریف کنن و آدمای نزدیک ازت دور بشن؟ خود خود واقعیتو ببین. دروغگوی بدذات!
داستان حال دل یه چیزیه برا خودش. سادهای! دل که کار نداره تو کی هستی و تو چه شرایطی هستی. عین یه بچه دو سه ماهه میمونه. به نظرت درک میکنه حال مامانشو؟ میخوای شاگرد آرایشگاه ماهبانو باش یا استاد دانشگاه استنفورد. یه وقتایی تنها کاری که اوضاعو آروم میکنه، اینه که بچه رو بغل کنی و اینقد آروم بزنی پشتش تا آروغ بزنه و بعد از خوشحالی بالا پایین بپری. و متاسفانه فکر نمیکنم بچههای این دو نفر در دوماهگی فرق زیادی با هم داشته باشن.
آقا دلیل نداره که. یعنی دلیلش هنوز کشف نشده. نوزاد شما یهو احساس میکنه که با شما حال نمیکنه. شما ترسناکین، یا تکراری و ملالآورین، یا چه میدونم کلا رو اعصابین. حالا هی شیر بریز تو حلقش، هی براش شکلک درار، هی تو هوا تکونش بده. آقا حال نمیکنه. ول کن. شما فقط باید دور شی. دور.
خب. حالا استعاره رو بذار اون ور. بیا بریم تو دل واقعیت تلخمون. یه وقتایی هست که دروغ چرا؟ یه نفر درونت به صریحترین شکل ممکن داره جیغ میزنه من تو رو نمیخوام! برو گمشو! دور شو! دوووور! حالا هر چی براش توضیح میدی که عزیز دلم من چطوری از تو دور بشم؟ آخه تو بدون من اصن وجود نداری، میمیری! باز حرف خودشو میزنه: مهم نیس! فقط دور شو! نفرت انگیز… حالبههمزن…
خیل خب. خیل خب. یه دقه وایسا ببینم چی کار میتونم بکنم.
و قضیه از همین جا شروع میشه. که تو درگیر میشی با خودت. ببینی میتونی بچه رو آروم کنی و یک دقیقه از شر جیغجیغش راحت بشی یا نه. انگار میخوای یه تیکه کوچولو از وجودتو جدا کنی و فقط همون بمونه. بقیه رو نابود کنی. ولی نمیشه. هیچ حق انتخابی وجود نداره و تو ناچاری عین مادرای غمگین و شرمسار تو فیلما که بچههای بیشعور تربیت میکنن، تا آخر عمرت این صدا رو بشنوی: کاش میتونستم شناسنامهمو از اسم ننگین تو پاک کنم… تو مایهی عذاب منی… مایهی خجالت و سرافکندگی منی…
چارهای نداریم. یا باید تا ابد این توسریها رو تحمل کنیم، یا اینکه اون نوزاد بزرگ و بالغ بشه و شاااید کمی قدر ما رو بدونه. اما سوال اینه: آیا کودک درون میتونه بالغ بشه و همچنان کودک درون باشه؟
نمیدونم. اصن الان به قیافم میاد که جواب اینو داشته باشم؟! اون موقعی که داشتم به اینا فکر میکردم که حتی سوالو هم نداشتم! داشتم فکر میکردم چی توی این موجوده که من هر کاری میکنم نمیتونم تصویرشو خوشگل در بیارم. هر رنگی میذاشتم بد بود. هر فرمی که صورتو میکشیدم کج و کوله و معیوب به نظر میاومد. این روش لکه گذاری هم یه جوریه که نمیفهمم خوب شده یا بد. ممکنه اولین آجرو کج گذاشته باشم و تا ثریا دیوار کج رفته باشه و من حالیم نشده باشه. میترسیدم. همه چیز بد بود. همه چیز. اون چهره رو نمیخواستم. اصلا برا چی یهو برداشتم اینو بکشم؟ آهان. کارش داشتم… ولی آخه… دیگه نمیتونم. چطور میتونم اینقد نزدیک بشم به کسی که همیشه میخواستم ازش فرار کنم؟
داشتم به دوستم فکر میکردم که تو همین هفتهی مثلا خوب باهاش دعوا کرده بودم. دعوا که نه، ولی حالم مثل حال بعد دعوا بود. اون ابراز دلخوری کرد، منم عذرخواهی کردم. ولی یه وقتایی هست که هم چی قر و قاطی میشه. اصن نمیتونی سر در بیاری که دقیقا چی شد. ولی کاملا میفهمی که یه چیزی شد. هیچ مشکلی نیست ولی انگار هست. حرف نگفتهای تو دلت نیست، ولی شاید هست. خب من به خاطر حرفم متاسف بودم و چند بار عذرخواهی کردم ولی شاید اونم اگه یک ذره خودشو جای من قرار میداد، یه کم میفهمید که چرا اون حرفو زدم. آره بد بود ولی واقعا اینقدرا هم دور از ذهن نبود. بعضی وقتا رابطه خیلی عجیب غریب میشه. نمیتونی هیچ کاری بکنی. یه فاصلهی بد و زشتی به وجود میاد که هیچ جوری برطرف نمیشه. خیلی خوب و مهربون مکالمه صورت میگیره بدون هیچ مشکلی، (آخرین حرفی که بهم زد این بود که شب بخیر، رویاهات شیرین) اما احساس میکنی که طرفو از دست دادی. تموم شد.
دفعه اولم هم نبود. چند بار دیگه هم اینطوری شده بود. خیلی وقت پیش نبود که به دوستم یه چیزی گفتم که مثلا شوخی بود. یه شوخی احمقانه. بعدش رفت و دیگه پیداش نشد. لامصب زندگی کنترل و زد نداره و آآآآخ که چقد بعضی وقتا باید داشته باشه. هر چی باهاش حرف زدم و اینا محل نداد. یعنی نه که محل نده. زرنگ بود… گفتم ئههه یه کم منو دوست داشته باش، گفت کی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟ و بعد دیگه منو دوست نداشت. خیلی شیک و باکلاس رفت و یه تیکه دیگه از وجودم منتقل شد به بخش “اگر میشد دور انداخته شود”.
بعد به همه مهارتهای سادهای فکر کردم که بلد نیستم. تو رأسش هم همین ارتباط. کاری که خیلی از مردم به راحتی انجام میدن. و دردناک این که مطمئنم تا شعاع خیلی زیادی اطراف من هیچ دختر هیجدهسالهای اینقد راجع به ارتباط موثر و این داستانا نخونده. ولی دانش یه چیزیه، مهارت یه چیز دیگه. تردید یه چیز دیگه! و تنوع یه چیز دیگه. و همچنین افراط… و پررویی… و خیلی چیزای دیگه که یه چیز دیگه.
نمیدونم چطوریه. بعضی وقتا دقیقا میفهمم که چقد بداخلاق و ضدحال و ناامیدکنندهام، ولی انگار نمیتونم جور دیگهای باشم. انگار اون لحظه روی اون مد تنظیم شدم. یا بعضی وقتا که الکی مسخرهبازی درمیارم و شوخیای بینمک میکنم… میفهمم الآن چی هستم و چطوری بهم نگاه میکننا، ولی نمیتونم متوقف بشم. درست مثل همون قضیهی راه رفتن دور اتاقه. اختیار از کف میدم. گاهی که به خودم میگم خودت باش از همیشه بدتره. خودت دقیقا کیه؟ اصلا مگه میشه آدم خودشو رو حالت خاصی تنظیم نکنه و همینطوری خودش باشه؟
گاهی خودمو روی یه دختربچه جیغ جیغوی پررو تنظیم میکنم. مثلا برای خرید این خیلی خوبه. چون در حالت عادی صدام خیلی ضعیفه و نمیرسه به فروشنده. و یه خانم متشخص هم که داد نمیزنه، ولی این دختربچههه چرا. گاهی وقتا میشم یه آدم محترم جدی خشک. این برای مثلا جاهای رسمیه، جاهایی که دفعه اول میرم. البته خیلی کم از این استفاده میکنم. گاهی وقتا میشم یه آدم خیلی خجالتی خیلی تودار. که حتی به زور لبخند میزنه. این برا جاهاییه که احساس خطر میکنم. (حالا چراشو نمیدونم.) و توی مدرسه چه طوریام؟ وای تازه با این چهره روبرو شدهم…
به صبح فکر کردم. تو آینهی دستشویی مدرسه، یه دفعه نمیدونم به چه دلیل، با نگاه زیرکانهای به خودم گفتم: چند دقیقا قبلت رو برام اجرا کن. مثلا من خانم معلمم و تو ازم مهلت بیشتر میخوای برای ارائهی کار. فکر میکنین چی دیدم؟ یه بچهی هفت هشت ساله با نیش باز که هی تند تند پلک میزد و ابروهاشو مینداخت بالا و با مقنعهش بازی میکرد و پیچ و تاب میاومد و… کلمهای نفرتانگیزتر از نفرتانگیز سراغ دارین؟
اینا رو تازه فهمیدما. از وقتی که تصمیم گرفتم خودم باشم. و فهمیدم که خودم هیچ کدوم اینا نیست. اصلا خودی ندارم. یه آدم بیشخصیتم. باورت نمیشه چقدر ویژگیهای متضاد از بقیه درباره خودم شنیدم. دیگه هیچ کدومو باور نمیکنم. فقط بهم نشون میده که جلوی هر نوع آدمی چه نقابی برمیدارم. که اونم هنوز کامل برام کشف نشده. چون درسته بازیگر خوبی هستم ولی در کوتاهمدت. بعد از یه مدت نقشم ناخودآگاه عوض میشه. بالاخره تو لحظه چقد میتونم عکسالعملای شخصیتو پیش بینی کنم؟ یهو یه چیزی میگم که طرف میگه چرا اینطوری میکنی؟ فکر نمیکردم اینطور حرفایی هم بزنی! گیج میشم. قاطی میکنم: الآن این شخصیت باید چطوری برخورد کنه؟ شاید تازه میشم خودم. سارای خیلی تنهای خیلی بدبخت خیلی ترسوی خیلی… بد!
نمیدونم دقیقا چه کمبود شخصیتیای باعث شده همچین موجود پارهپارهای به وجود بیاد. مثلا بچه که بودم چه تجربه خاصی داشتم که همچین چیزی شدم. من کودک کار نبودم. کتک نخوردم. هیچ وقت مجبور نشدم دزدی کنم. مواد مخدر استعمال نکردم. یه زندگی خیلی عادی و حتی خوب. حتی نه خوب اونطوریا، خوب معمولی. ولی نمیدونم چطوریه که خیلی از چیزای ساده و پایه رو بلد نیستم. یا نسبت به خیلی از چیزهای خوب زندگی گارد دارم. یا وقتی کسی رو نمیشناسم ترجیح میدم ازش بدم بیاد. یا این که از همه موجودات زنده میترسم. یا این که هیچ وقت نتونستم کوچکترین ارتباطی با حیوانات بگیرم. یه موقعی حتی از مگس هم میترسیدم. نگا! این تصویر منه… خود من… با تمام ویژگیهای درونی که پشت همه این نقابها وجود دارن و به زور قایمشون میکنم.
تاثیرپذیری فوق العاده از حرف دیگران، (مثل همون پسرک بیانصاف که بهم گفت مار هفت خط و من با تمام احساس انزجاری که نسبت بهش داشتم احساس کردم که راست میگه.) بدبینی عجیب نسبت به تمام پدیده های اطراف… روز به روز تنها و تنها و تنهاتر شدن، درست وقتی که فکر میکنم نوک بلندترین قلهی تنهایی وایسادم… ناتوانی فزاینده در شناخت آدمها… یه احساس حقارت دائمی که معلوم نیست از کجا اومده… تخیلات سادیستی و مازوخیستیِ ناشی از همون احساس حقارت… احساس مسخره و بیدلیل حسودی نسبت به تمام آدمهای خوشحال، خوشبخت و موفق…. و در عین حال غصه خوردن مداوم برای تمام آدمهای ناراحت، بدبخت و ناموفق… و در نتیجه ناتوانی در خوشحال بودن به خاطر وجود امکان تفکر در باب بدحالیهای دیگران… بیاستعدادی عجیب در عکسالعمل سریع در هر موقعیت… میل عجیب و غریب و کودکانه و مسخرهای به کامل و بینقص بودن… و در نهایت، ترس وحشتناک و وحشتناک و وحشتناکی از دیده نشدن.
اشک توی چشمام جمع شده بود و همه چیز داشت پیش میرفت که یک شب مزخرف تکراری پراضطراب دیگه هم برام رقم بخوره که صدایی شنیدم: بسه دیگه.
بگو کی بود؟! سارای درون! نه! نه اون سارایی که همیشه میبینیم. سارای خردمند دانامون. این یکی خیییلی کم حرفه. فقط وقتی کار به جاهای باریک میرسه حرف میزنه. شاید دو سه سال یه بار. واسه همینه جذبه داره. ادامه داد:
این داستان هفتهای دو سه بار پیش میاد و تو هر دفعه از همه کارات میمونی. به هر حال این کارو باید فردا تحویل بدی و اصلا هم شوخیبردار نیست.
تصویر دوباره شفاف شد. چشمام برگشتن. اشکام منتظر بودن. هنوز نمیدونستن اجازهی پایین اومدن دارن یا نه. ساعتو نگاه کردم. ده دقیقه بیشتر نگذشته بود. عجیبه. انگار هیجده سال گذشته بود. چشمامو پاک کردم. زمان داشت میرفت. زندگی کاری به درگیریهای من با موجود نابالغ درونم نداشت. رفتم سراغ لپ تاپ و گذاشتم دال بند با نهایت قدرتی که میتونه بخونه. چنگ انداختم به لحظهای که بیرحمانه ازم عبور میکرد. قلمو رو کشیدم تو نارنجی غلیظ روی پالت و وحشیانه خودمو پرت کردم تو آغوش تصویر روبرو. باید کاری میکردم…
دیدگاهتان را بنویسید