پس از اولین یلدای غمگین بی‌پدربزرگ، برگشته‌ام به تهران برای شروع اولین زمستان دانشجویی. صبح قشنگی است. در دانشگاه با موهای باز، دست در جیب پالتو دارم، قدم می‌زنم و زیر لب آواز می‌خوانم. هنوز نمی‌دانم چه زمستان پرپیچ و خمی پیش رو دارم. نمی‌دانم این بار بناست از دردی جسمی فریاد بکشم، نمی‌دانم که بزرگ‌ترین تصمیم زندگی‌ام را پیش رو دارم، و همینطور بهترین هفته‌ی عمرم را.

املت لذیذم را از بوفه‌ی علوم تحویل می‌گیرم و زنگ می‌زنم به مت تا سال نو را تبریک بگویم. دلم می‌گیرد که می‌بینم تنها بیدار مانده تا ساعت از نیمه‌شب بگذرد. بعد از این که با آهنگ سال نوی مورد علاقه‌اش می‌رقصد، برمی‌گردیم به حرف‌های روزمره.

– خب تعریف کن. گفتی امروز با فرهاد حرف زدی؟

چند هفته پیش، یک شب که دچار جنون ازخودبیزاری شده بودم، پیامی برای فرهاد و نگار فرستادم. نگار گفت که از قطع ارتباط ناگهانی‌مان متاسف است و منظورش از آن حرف چیز دیگری بوده است. دوباره تمایل به دوستی نشان داد، به حرف زدن نه. آن وقت نتیجه‌ی جدیدی توی سرم خورد: باید فاصله‌ام را با آدم‌هایی با این میزان زخم حفظ کنم. در کل داستان عجیبی بود. خلاصه این که بغل کردیم و آتش‌ سردمان بس شد.

امروز صبح هم به فرهاد برخوردم. سعی کردم توده‌ی تودرتویی از مسائل نو و کهنه را بشکافم، سعی کرد بشنود. بعد هم عذری خواست و من که چندین جمله‌ام نیمه‌کاره مانده بود رفتم به سوی املت. من عذرخواهی نکردم.

– مگه اونم دلخور بود؟
– گفت چرا رفتی با عماد که دو روزه می‌شناسیش پشت سر من که دوست قدیمیتم حرف زدی. خب عماد بچه‌ی خوبیه، دوست داشتم باهاش درد دل کنم. دروغ که پشت سرش نبافتم.
– خیلی عصبانی بود؟
– دیگه الان نه. ولی لابد بوده که گفته «دختره فکر کرده کیه». اینم از سادگی عماده که به من گفته دیگه. چه بدونم.
– خب بعد نگفت چرا این حرفو زده؟
– گفت اولا که به هم پیام می‌دادیم یطور دیگه‌ای روم حساب می‌کرده. فکر می‌کرده بیشتر از دوستیم. گفت اون همه وقت تو جواب پیامای منو یه مدلی می‌دادی، حالا که اومدی تهران تازه یادت افتاده که… خب الان که اومدم تهران همه چی فرق کرده! اصلا اون هم آدم متفاوتی شده.
– تو که می‌گفتی با رفقای ناباب گشته و معصومیتشو از دست داده.
– آره ولی خب. معصومیت مگه چیز خوبیه؟ اون موقع زیادی ساده بود. البته… الان هم زیادی پیچیده‌ست.
– پس چجوری می‌گی همه چی حل شد؟ چیزی حل نشده که.
– والا، شاید باید اینو بپذیرم که بیشتر آدما بد نیستن. البته نردبون بد بود. ولی بیشترشون فقط با من جور نیستن. همه که با هم جور نمی‌شن، می‌دونی؟ پیش‌فرضای ذهنیشون و روحیه‌شون و اینا زیادی از هم دوره. دیگه نمی‌خوام پی‌شو بگیرم. امروز هوا خیلی خوبه.
– آره. حال تو هم خوبه.
– سال نوت مبارک مت جون.
– سال نوت مبارک سارا جون.

*

با سارا در کتابخانه نشسته‌ایم، او برای انیمه‌هایش زیرنویس می‌زند و من بناست نمایشنامه بنویسم، اما زیادی خسته‌ام. کار و کار و کار. چرا تمامی ندارد؟ ناهار تن ماهی بی‌خاصیتی خورده‌ام که هیچ کمکی به بیدار ماندنم نمی‌کند. عصر کلاس دارم و شب دارم می‌روم دیت.

دیشب هانیه چند ساعت از میان لباس‌های من و خودش برایم انتخاب می‌کرد، که امروز بپوشم. لذت‌های زندگی که می‌گویند لابد همین‌هاست دیگر، رفتن سر قرار با آدم‌های ناشناس بدون ذره‌ای امید به ادامه‌دار شدن رابطه.

صبح را با چیزی شروع کرده‌ام که مت «اولین دعوای بزرگ ما» می‌نامدش. من گفتم که وقتی آدم‌ها داد نزنند و به هم توهین نکنند و یک چیزی در قلبشان هی بالا و پایین نرود، این اسمش دعوا نیست. ضمن این که هر بار اول چیزی که بین ما دو تاست، کلمه‌ی اولین را اضافه می‌کند مضطرب می‌شوم.

دیشب که برنامه‌ی امشبم را برایش گفتم، گفت من خوشحال نیستم ولی انتخاب با خودت است. وسط جلسه بود و نتوانست صحبت کند. ولی با همان جمله توانست خوابم را به هم بریزد. صبح زود بیدار شدم و کل مسیر دانشگاه را با هم حرف زدیم. و بعد توی دانشگاه، دو ساعت و اندی. و چه مکالمه‌ای… سخت، سرسام‌آور و شیرین.

– می‌بینی سارا؟ من از همین خوشم میاد. این که مهم نیست تا کجا بریم و از چی حرف بزنیم، تهش دوباره داریم می‌خندیم.
– تا وقتی که یه دعوای واقعا بزرگ بکنیم.
– نخیرم نمی‌کنیم.
– آره… تا وقتی من با پسری بیرون نرم.
– خب سارا اگه من با کسی برم بیرون چی؟
– چند بار بگم روستِر جان؟ تو اگه…
– راستر!
– هر چی! شما اگه با یه دختری بری بیرون که همه چیزش خوب باشه، خب احتمالا بعدش ما دیگه کمتر حرف می‌زنیم… و منم ناراحت می‌شم ولی خب، نمی‌خوام خودخواه باشم. و… خلاصه در نهایت خوشحال می‌شم برات.
– خب حالا بگم آلردی اون «همه چیز» رو تو وجود یه نفر پیدا کردم…
– ببین!‌ ببین! از همین می‌ترسیدم. اگه همون یه ماه پیش تمومش می‌کردیم کار به اینجا نمی‌رسید.
– به من دروغ می‌گی یا خودت؟
– هیچ کدوم.
– پس چرا اون روز اون جمله رو بهم گفتی؟
– کدوم جمله؟
– یعنی یادت نمیاد؟
– نه.
– چند هفته پیش، آخر ویدیوکال گفتی… گفتی لاو یو.
– اون یه چیز خیلی عادیه که آدما آخر تماساشون می‌گن. واقعا نمی‌دونی لاو یو با آی لاو یو چقد فرق داره؟
– هیچ فرقی نداره.
– تو فیلما همیشه می‌گن. همه. مثلا مامانا به بچه‌هاشون. یه چیز فرمالیته‌ست برای آخر تماس.
– پس چرا سرخ شدی و زود گوشی رو قطع کردی؟
– تو از اون سر دنیا سرخ شدن منو از کجا دیدی؟
– یعنی می‌خوای بگی دیروزم الکی بود؟
– دیروز دیگه مطمئنم چیزی نگفتم.
– دیروز که منو بردی پشت خوابگاهتون، غروب آفتابو نشونم دادی، آخر تماست گفتی: مطمئنی چیزی نمی‌خوای بگی؟
– اونو دیگه واقعا توهم زدی. ما تو فارسی همیشه آخر تماس می‌گیم کاری نداری؟ که خب ترجمه‌ش می‌شه اون.
– بله بله حتما!
– من واقعا منظوری نداشتم…
– باشه. من که حرفی نزدم!
– چرا اینجوری می‌کنی… واقعا می‌گم نداشتم. تو می‌دونی من چقد رک و صریحم. واقعا فکر می‌کنی آلو تو دهن من خیس می‌خوره؟ چند بار باید یه سری واقعیت ناخوشایندو هی برات مرور کنم؟ چرا هی الکی می‌خندی انگار…
– من که نمی‌خندم!
– دیگه داری اشکمو در میاری.
– اوکی.
– تمومش کن.
– ببخشید. معذرت می‌خوام.

هر چه بود تمام شد. دیگر نباید برای هزارمین بار این مکالمه را مرور کنم. حالا دو ساعت تا کلاس عصر مانده و مت هنوز خواب است. من چطور؟ روز سختی را از سر گذرانده‌ام. لحظه‌ای را که می‌گفت به وضوح یادم بود. یادم بود که آن روز آخر تماس، جمله‌ای که بارها به شکل‌ «خیلی خوش گذشت» و «تو خیلی خوبی» و «حالم خیلی خوب شد» بیان شده بود، این بار داشت دقیقا شکل خودش گفته می‌شد. یادم هست حتی با مهتاب که همیشه چند درجه روشنفکرتر از متوسط است درباره‌ی این موضوع حرف زدم. به نظرش همه چیز کاملا عادی و دوستانه بود. ولی حالا باید صریحا به خودم یادآوری کنم که چنان اتفاقی نباید هرگز تکرار شود. باید عاقل باشم. باید عاقل باشم. باید بیدار بمانم و نمایشنامه‌ام را بنویسم و جلوی سردردم را بگیرم که سر کلاس حواسم نپرد جای دیگر.

*

اعتصابات پاییز کلا سیستم کلاس‌ها را به هم ریخته است و در نتیجه این اولین و احتمالا آخرین جلسه‌ی کلاس فلسفه‌ی شرق است که در آن شرکت می‌کنم. از استاد موبلند و دماغ‌عملی‌‌مان هر انتظاری دارم جز این که یک کیسه‌ی نارنجی پر از سکه بگذارد روی میز و بگوید بناست فال بگیریم.

کمی درباره‌ی فال چینی ایچینگ و کتاب مربوطه‌اش برایمان توضیح می‌دهد. کمتر کسی کتاب را خوانده است. خلاصه‌ی کار این است که باید ابهامی مربوط به آینده را به صورت سوالی بیان کنیم که جوابش بله و نه نباشد. بعد سکه‌هایی را که استاد بینمان پخش می‌کند بیندازیم و شیر و خط‌ها را یادداشت کنیم و طبق فرمول‌های پیچیده‌ی کتاب نتیجه را بیابیم.

استاد از یک نفر می‌خواهد که به عنوان نمونه سوالش را بگوید تا همه با هم پاسخش را پیدا کنیم.

– به چه کشوری قراره مهاجرت کنم؟
+ اممم نه خب. کشورو که… یه نفر دیگه بگه.
– چقد طول می‌کشه مهاجرت کنم؟ یا… تحت چه عنوانی مهاجرت می‌کنم؟
+ ببینید سوالاتون یخورده… کسی هست سوالش درباره‌ی مهاجرت نباشه؟

چند ثانیه سکوت. هیاهوی کلاس می‌خوابد. آخر یک نفر می‌گوید که می‌خواهد کافه‌ای باز کند. استاد ده دقیقه سکه می‌اندازد و جدول می‌کشد تا جوابی را که الان خاطرم نیست پیدا کند. ما هم تلق تولوق با سکه‌ها بازی می‌کنیم و می‌خندیم و آخر هم یاد نمی‌گیریم. آخر کلاس ولی می‌فهمیم که باید یک فال درست حسابی در خانه بگیریم و همه‌ی مراحلش را یادداشت کنیم.

گرچه سردردم تشدید شده اما از کلاس مفرح و پرسر و صدایی که گذراندم راضی‌ام. خبر ندارم که یک ساعت دیگر هیجانم برای توصیف کلاس با پوزخند و عبارت «این هنریا هم که…» مواجه خواهد شد.

لباسی که هانیه بهم پوشانده، برای چنین روزی زیادی خنک است. حالا انگار تمام تنم درد می‌کند. دم در دپارتمان دارم سعی می‌کنم با برق لب شکاف‌های لبم را ترمیم کنم که هم‌اتاقی‌های سابقم را می‌بینم. کمی حرف می‌زنیم. بنفشه می‌گوید: «علیرضا جدیده؟ دیگه حساب اسما از دستم در رفته.» و مریم می‌گوید: «سارا دیگه آخر ترم حامله‌ست.» غش می‌کنند از خنده. نمی‌توانم جلوی این احساس را بگیرم که روزبه‌روز دارم ازشان دورتر می‌شوم. لبخند شلی می‌زنم و می‌روم سمت کتابخانه.

توان کتاب خواندن ندارم. پس دوباره راه می‌افتم با کندترین سرعت ممکن، به سوی کافه. در ذهنم به کاپوچینویی فکر می‌کنم که ممکن است حالم را بهتر کند. آخر سر پنج دقیقه زود می‌رسم و سرما و سردرد امانم نمی‌دهد. بی‌حجابی زیر باران تجربه‌ی تازه‌ای است. باید کلاه بخرم.

راه برگشت ندارم. الکی می‌روم دستشویی تا آقای علیرضا پیدایش شود. برای مت می‌نویسم: «اگه این یکی هم بگه عه چقد با ویدیوهات فرق داری، همونجا می‌زنم تو دهنش.» دم دستشویی آقای کافه‌چی جلویم سبز می‌شود و می‌پرسد: «رزرو دارین؟»
– بله. دوستم رزرو کرده.
– پس لطفا همینجا تو حیاط منتظر باشید.

به حالت مسخره‌ای کنار هم می‌ایستیم تا بالاخره پسری قدبلند با هودی زرد از در وارد شود. خودش است، علیرضا. که چند هفته‌ی پیش برایم ایمیل داده بود که چند سال است وبلاگت را می‌خوانم و دنبال دوست‌های خوب می‌گردم. در جواب این که از کجا پیدایش شده هم آیدی لینکدینش را برایم فرستاد.

حالا علیرضا روبروی آقای کافه‌ای ایستاده و با او حرف می‌زند. گویا مشکلی در سیستم رزرو به وجود آمده. من سلام می‌کنم. لحظه‌ای نگاهش می‌چرخد سمت من و مثل سلبریتی‌ای که از هجوم توجه خسته است می‌گوید: «سلام.» بعد ادامه‌ی حرفش را می‌گیرد: «یعنی الان کلا پره؟»
– آره متاسفانه.

بله، قطعا این بدترین فرست ایمپرشنی است که در عمرم دیده‌ام. وقتی با هم از در کافه خارج می‌شویم به این فکر می‌کنم که این قطعا شبی خواهد شد به یادماندنی.

*

حالا در مزخرف‌ترین کافه‌ی خیابان شانزده آذر نشسته‌ایم، کافه خلاقیت. نمی‌دانم چرا اینجا را انتخاب کردیم. لابد برای این که خاطره‌ی دیدارم با نردبان در این کافه از ذهنم پاک شود. سعی می‌کنم در لحظه‌ی حال باشم و تمرکز کنم. نباید مثل دفعه‌ی قبل آبروریزی کنم. ضوابط را یادت باشد: قرار اول فقط نوشیدنی.

– خب سارا من که قراره غذا بگیرم.
– اممم خب… منم همینطور.

از روز شلوغش شروع می‌کند و بعد از دیدارهایش با وبلاگ‌نویس‌های مختلف می‌گوید. هنوز نمی‌دانم شغلش دقیقا چیست و چرا آمده سراغ من. ولی کم‌کم دارد دوزاری‌ام می‌افتد که این ملاقات هر چه هست، دیت نیست.

از کلاس امروزم برایش می‌گویم. او سری تکان می‌دهد و سعی می‌کند به مودبانه‌ترین شکل بگوید که دنیای آدم‌های هنری را درک نمی‌کند. می‌گویم که من هم در خیلی از موارد درکشان نمی‌کنم. اما در هر صورت دنیایشان خیلی گسترده‌تر از باقی آدم‌هاست. می‌پرسد: «یعنی به این فاله اعتقاد داری؟»

– نمی‌دونم. تجربه‌ش برام جالبه. حداقل به نظرم تو دنیایی که مذهب هنوز وجود داره، نمی‌شه متافیزیک یا حالا هر چیز غیرفیزیکی رو اینقد مسخره کرد.

– جالب!

او پاستا آلفردو سفارش می‌دهد و من چیکن‌برگر. پیشخدمت می‌پرسد نوشیدنی؟ علیرضا می‌گوید: «دو تا کوکا… کوکا می‌خوری دیگه؟»

– نه. اسپرایت.

منتظرم توضیح دهد که چرا فکر می‌کند همه‌ی آدم‌ها کوکاخور هستند. ولی گویا آنچه نیاز به توضیح بیشتر دارد میزان علاقه‌ی عمیق او به شغلش است. خوشحالم که چند ماه پیش کار زبانشناس را پیدا کرده‌ام که اگر هم ایده‌آلم نیست لااقل دستم را توی جیب خودم نگه می‌دارد، وگرنه حرف‌هایش می‌توانست اشکم را در آورد. هرچند باز سخت است که فکر نکنم آقای مهندس به دیده‌ی تحقیر به کارم می‌نگرد.

– می‌گم تو توی دبیرستان تغییر رشته دادی درسته؟
– آره.
– راضی هستی از تصمیمت؟
– آره. نوشتم تو وبلاگم هم.
– آره ولی خب شاید داری بر اساس موقعیتی که توش هستی نتیجه‌گیری می‌کنی.
– یعنی چی؟
– یعنی شاید اگه این کارو نمی‌کردی نتیجه‌ی بهتری می‌گرفتی. شاید مثلا پشت کنکور نمی‌موندی.
– ولی یه نفر دیگه تو همون کلاسی که من ترکش کردم بود که رتبه‌ش از سال اول منم قبول شد. پس…
– خب شاید تو اونطوری نمی‌شدی.
– متوجه نمی‌شم. الان چیو می‌خوای ثابت کنی؟
– نه می‌گم گاهی آدما چون راه برگشتی ندارن تصور می‌کنن که تصمیمشون درست بوده. ولی شاید تصمیم دیگه نتیجه‌ی بهتری می‌داد.
– نتیجه رو نمی‌دونم. من یه روز هنرستانو با کل سه سال دبیرستانم عوض نمی‌کردم.
– آها، خب پس می‌تونی بگی نتیجه کلا برات مهم نبوده، به مسیر بیشتر توجه داشتی. به جای این که بگی از نتیجه راضی هستی.

گوشه‌های لبم را شبیه لبخند می‌دهم بالا و نفس عمیقی می‌کشم. دقیقا نقطه‌ی مقابل همه‌ی پسرهایی است که در دانشگاه می‌بینم… و به همان اندازه غیرقابل تحمل. می‌بینی سارا جان؟ زندگی ریاضی نیست.

از اصطلاحات انگلیسی که لابلای حرف‌هایش استفاده می‌کند هیچ سر در نمی‌آورم. از فارسی‌هایش هم. توی چشم‌هایش نگاه می‌کنم و صدایش میوت می‌شود. کاش می‌شد فرهاد را با این آقا ترکیب کنم. قطعا موجود برازنده‌ای از آب در می‌آمد. حوصله‌ام دیگر دارد سرازیر می‌شود. مت چه کیفی بکند وقتی این شب به‌یادماندنی را برایش تعریف کنم!

کمی نوشیدنی می‌خورم. به چیکن‌برگر بیمزه‌ام نگاه می‌کنم که نصفش را با دست خورده‌ام. به فکرم می‌رسد که نصف دیگر را با چاقو و چنگال بخورم، شاید مکالمه‌مان دلپذیرتر شود.

– می‌گم تو وبلاگت که اینقد از زندگیت می‌نویسی، تا حالا مشکلی برات ایجاد نشده؟
– نه چندان.
– چون می‌دونی یخورده عجیبه، نمی‌گم بده‌ها، صرفا برام سوال شد که مثلا نمی‌ترسی کسی سواستفاده کنه؟
– یه بار دوست بچگیمو خیلی ناراحت کردم. سعی می‌کنم دیگه درباره‌ی کسی که برام مهمه اونقد بی‌پروا ننویسم. ولی به جز این بُعدش…
– نه مثلا این که از آسیب‌پذیری‌هات می‌نویسی. به نظرت این مشکلی ایجاد نمی‌کنه؟
– واسه من اینطوریه که کمکم می‌کنه خودمو پیدا کنم. تعداد خواننده‌های ثابتش هم فکر نکنم به بیست تا برسه. ولی اگه مطمئن باشم که اصلا هیچ کس نمی‌خونه کلا دستم به نوشتن نمی‌ره.
– به هر حال فضاییه که هر کسی می‌تونه توش بنویسه. می‌دونی؟ مثلا من الان خیلی چیزا از تو می‌دونم.
– خیلی چیزا رو هم نمی‌دونی، و شاید ندونی که نمی‌دونی.
– خب ولی همون میزان اطلاعاتی که گذاشتی، یجورایی تو رو تو موضع ضعف قرار نمی‌ده؟ در برابر این همه آدم ناشناس؟
– شاید. می‌شه کمی از پاستات بچشم؟
– آره. بیشتر آشه البته.
– از برگره بهتره.
– کلا جای زاغارتیه.
– هوم.

*

کیفم را که روی تخت ولو می‌کنم، هم‌اتاقی‌ام نگاه شیطنت‌باری بهم می‌اندازد: دیت چطور بود؟

– بابا اصن دیت نبود!
– جدی؟ به درد نمی‌خورد؟
– قصدش دوستی بود فقط.
– وا. هیچ پسری قصدش دوستی نیست. این خجالتی بوده لابد.
– نه بابا. خجالتی نبود. بعد تازه یه هودی زرد پوشیده بود اینقد وایب بچه‌دبیرستانی می‌داد. از این المپیادطوریا که مثلا خیلی باهوشن.
– اه. ما از اینا زیاد داریم تو کلاس.
– ولی خب با با شاسی‌بلند برگشتم!
– جدی؟ پولداره اینقد؟ مال خودش بود؟
– لابد هست دیگه. شغلش خیلی خفنه.
– نترسیدی سوار ماشین شدی؟
– گفتم می‌شناسمش دیگه. سرم هم خیلی درد می‌کرد، اتوبوس هم بعد هشت دیگه نمیاد. ولی خب می‌شناسمش دیگه.
– گفتی چی کاره‌ست؟
– والا… تو همین اپای فیدیبو و اسنپ و دیوار و ایناست.
– برنامه‌نویسه؟
– آره گمونم.
– بگو کار واسه من ندارن؟
– اگه پیام داد می‌گم. ولی بعیده.

*

در مسیری که از کافه تا ماشین می‌رفتیم ازم چیزی شبیه این پرسیده بود که نظرت درباره‌ی مکالماتمان چه بود. نمی‌شد پنهان کنم، به خصوص که بنا بود وبلاگم را بخواند. حالا که چشم در چشم نبودیم، حرف زدن ساده‌تر می‌نمود.

– والا به نظرم خوبه که آدم گشوده باشه که با جهان‌های بقیه هم آشنا بشه. حداقل وقتی تصمیم می‌گیره به کسی بگه بیا همو ببینیم. نه که حالا بگم شخصیت من خیلی خاصه یا فلان، ولی… به نظرم اگه آدما بیشتر بپرسن و کم‌تر درباره‌ی خودشون حرف بزنن، هیچی هم که نشه داینامیک دیالوگا جذاب‌تر می‌شه.

خوشبختانه نگفت «من که سوال کردم.» که بخواهم بگویم زیر سوال بردن کل زندگی طرف مقابل چندان تکنیک خوبی برای شروع مکالمه در اولین ملاقات نیست. مقاومتی هم نشان نداد و از صداقتم تشکر کرد. من هم از پذیرشش تشکر کردم. اما باز وقتی نشستیم توی ماشین، جرئت نکردم برای شکستن سکوت از سلیقه‌ی موسیقایی‌اش بپرسم. ترسیدم بخواهد باخ و بتهوون توی حلقم کند که با توجه سردرد فزاینده‌ام اصلا حالش را نداشتم.

می‌افتم روی تخت. گوشی‌ام را برمی‌دارم و پیامی از پرنیان می‌بینم. نوشته: «سعید!!!» می‌پرسم چه خبر شده و برایم پیامی را از یک کانال خبری فوروارد می‌کند. برای چند لحظه مثل یک انسان انسان‌دوست دلسوز قلبم از حرکت می‌ایستد. پنج سال؟ چی می‌خواین از جون یه جوون بیست و یک ساله؟! بعد که قضیه را برای مت می‌گویم، هیستوری ذهنم کم‌کم بالا می‌آید و قسمت دلسوزی کلا خاموش می‌شود. این بار یکی توی سرم می‌گوید: «هاه! من می‌رم دانشگاه، تو می‌ری زندان. نگران نباش، اونجا کتابخونه داره.»

یاد روزی می‌افتم که از آقا پرسیدم چرا هیچ تلاشی برای پیشبرد مکالمه نمی‌کنی؟ گفت که خیلی چیزها می‌خواهد بگوید ولی خجالت می‌کشد. روز بعد پشت تلفن گفتم یکی از چیزهایی را که باعث خجالتت می‌شود بگو. گفت: «والا یکم پول‌لازمم، مجبورم یه سری کتابامو بفروشم. خیلی شرم‌آوره.» مانده بودم واقعا احمق است یا فکر می‌کند حماقت ارتباطی با جذابیت دارد.

رشته‌ی افکار کثیف نردبانی شروع می‌شود. به مت می‌گویم: «اون دختره از فرانسه چه حرصی بخوره.»

– کدوم؟
– باران. همون که نردبون اینقد دوستش داشت. فرهاد می‌گفت موقع رفتنش گریه کرده.
– همون که با هم رفته بودن سفر؟
– آره ولی خب خودش با کسی بود.
– می‌دونی چیه، به نظرم… حالا نمی‌دونما ولی…
– چی؟ بگو.
– انگار نردبونه اون دختره رو می‌خواسته، ولی اون خودش با کسی بوده. واسه همین خواسته شما دو تا رو به هم بچسبونه.
– نه… این… دختره… دختره خیلی خوش‌رفتار بود. یعنی… یعنی واسه همین هی از من تو جمع تعریف می‌کرد؟ چقد…
– آره چقد… ولی خب، نمی‌دونست که پسره هیچ لیاقت تو رو نداره.
– هاه! خودش که لابد برعکس فکر می‌کنه… ولش کن. ولش کن. خیلی ولش کن. بذار بهت بگم امشب چطور گذشت.
– رییسم داره میاد دوباره می‌خواد بره رو مخم. یه ساعت دیگه زنگ بزنم؟
– اممم باشه. اگه شد.
– مراقب خودت باش.

شب آرامی است. لابد مریم و مهتاب و بنفشه الان دور هم‌اند… نه. حوصله ندارم. آخرین باری که دور هم نشسته بودیم، بیست دقیقه‌ی تمام درباره‌ی تبلیغ‌های جالب حرف زدند و من، البته که این بحث برایم جالب بود. اما باز احساس می‌کردم هیچ حرفی برای زدن ندارم. بعد متوجه شدم که نیم ساعت است ساکتم. کاملا ساکت. می‌بینی؟‌ حتی اگر هیچ اتفاقی هم آن بیرون نیفتد، چیزی درون من عوض می‌شود که فاصله را ایجاد کند. البته هنوز دوست دارم با مهتاب حرف بزنم،‌ اما بعد از این که دوباره از اکس مذکور جدا شد، می‌ترسم وضعیتش خیلی شکننده باشد. بی‌خیال.

به مهتاب فکر می‌کنم. به تمام شب‌های تا قبل از سه هفته پیش، که لابد برمی‌گشته به خانه و پیام‌هایش را چک می‌کرده. یکی باید از آن آقای کارگردان سرشلوغ بپرسد: فکر می‌کنی چنین دختر فهیم و لطیفی را، چنین احساس نابی را دوباره به راحتی پیدا می‌کنی؟ نمی‌دانم. شاید بگوید بله.

یادم هست که مهتاب می‌گفت می‌خواهد به نشانه‌ی اعتراض به رفتارهای غیراخلاقی آقای کارگردان، وسط فیلم سالن را ترک کند. نمی‌دانم در طول تابستان چه شد که تمام رفتارهای غیراخلاقی آقا توجیه شد، تا حدی که دوباره به مقام دوست‌پسر ارتقا پیدا کند. یک بار داشتیم از این می‌گفتیم که همه‌ی آدم‌ها کم و بیش به کسانی که محلشان نمی‌دهند بیشتر گرایش دارند. شاید حتی ریشه‌ای تکاملی داشته باشد. به هر حال کسانی که از ما بهترند، ما را در پروسه‌ی بقا موفق‌تر می‌کنند، نه؟ مهتاب گفت شاید متوسط آدم‌ها بیست درصد چنین ویژگی‌ای را داشته باشند و بتوانند کجدار و مریز زندگی‌شان را پیش ببرند، ولی وقتی برای یکی، مثل او، این درصد می‌رسد به سی، کار خطرناک می‌شود. یعنی مال من چقدر است؟

لباس هانیه را می‌گذارم کنار که بشویم. خودش امشب نیست. بهتر. از نمایشنامه‌ای که باید برایش بنویسم خیلی عقبم. همانطور از باقی کارهایم. دلم می‌خواهد امشب که می‌خوابم تا یک هفته دیگر بیدار نشوم. می‌خواهم در خلاء بمانم و خرد خرد در چاه سکوت و سکون و تنهایی فرو بروم. فردا جلسه‌ی انجمن علمی است که حتی نمی‌دانم در این وضعیت وجودش چه لزومی دارد. شاید باید اصلا از آدم‌ها فاصله بگیرم. شاید باید زندگی را از توی کتاب‌ها بیابم، و بشوم آن نویسنده‌ی غرغروی دودی بداخلاق که همه را فراری می‌دهد. حالا هم البته کم و بیش همینم. چشم‌هایم را می‌بندم به این امید که تا فردا تغییری اساسی رخ دهد. مت زنگ می زند: وقت داری حرفای صبح رو تموم کنیم؟