قصه‌ی آرش کمانگیر را اولین بار در اوستا نوشته‌اند. در شاهنامه اشاره‌هایی به آن شده و چند نفری هم در دوره‌ی معاصر آن را بازآفرینی کرده‌اند. ماجرا به قدری دراماتیک است که همه آن را شنیده‌ایم. قصه‌ی قهرمانی بزرگ که جانش را در تیر گذاشت و مرز ایران را گسترش داد.

یکی از معروف‌ترین اقتباس‌ها، کار سیاوش کسرایی است که کاملا به اصل قصه وفادار است و به عبارتی قصه را به شعر درآورده. بیضایی ولی چنان که خودش می‌گوید، «قهرمان مادرزاد» برایش معنی ندارد. بیضاییِ بیست ساله، می‌داند که حماسه به تنهایی کافی نیست. پس از «کمانگیر» عقب‌تر می‌آید و خود آرش را می‌بیند. آرشی که قبلا چوپان بوده و در جنگ، تنها یک ستوربان.

دیگر اسبی نمانده بود، کار آرش هم به نظر تمام‌شده می‌آمد. او اسبی خونین را به خاک سپرد و به تماشای سربازان نشست که مجروح و شکست‌خورده برمی‌گشتند. او از پدرش می‌دانست که «شکست همیشه به یک گونه است.»

این آرش نه پهلوانی دلاور، که رعیتی بود از همه جا رانده. تنها برتری‌اش این بود که زبان تورانیان را می‌دانست و فرستاده شد تا از دشمن وقت بخرد. گفته بودم که ایران و توران همیشه در جنگ بوده‌اند. تا حدی که توران در اساطیر ایرانی نماد ظلمت و پلیدی و ایران نماد نور و پاکی دانسته می‌شود. توران آرش را تحقیر کرد، ایران تحقیرش کرد و او بارها از این و آن خواست: «مرا بکش!»

فکر می‌کنم این روزها مفهوم وطن برای همه‌ شکل دیگری پیدا کرده است. دیروز جایی دیدم یکی پرسیده بود فرض کنید پایتان رسیده به «خارج»، چه کار می‌کنید؟

کسی نپرسیده بود کدام خارج؟ یا برای چند وقت؟ یا به چه هدفی؟ یکی گفته بود می‌روم توی یکی از این دبیرستان‌ها که فیلم‌ها نشان می‌دهند و آنقدر در کمد شخصی‌ام را باز و بسته می‌کنم تا جانم درآید. یکی گفته بود هی توییتر و تلگرام را باز می‌کنم و از شدت فیلتر نبودنش ذوق می‌کنم! یکی هم گفته بود از خواب بیدار می‌شوم.

چه نفرتی از هر کلمه بیرون می‌زد. برای نسل ما چقدر این حرف‌های ملی میهنی پوچ به نظر می‌آیند. حتی دیگر «می‌مانم و می‌سازمش» بعد از صد سال تلاش برای سازندگی، شعار احمقانه‌ای بیش نیست. واقعا کسی پیدا می‌شود که شرایط رفتن داشته باشد و ماندن را انتخاب کند؟ چه عجیب است که بعد از «رفتن» حتی یک «به» نمی‌آید. مبدا ایران است و مقصد هر کجا که باشد خوب است.

یک مجری در آمریکا توییت زده که به ازای هر آمریکایی که بمیرد، یک شهر افغانستان از صفحه‌ی زمین محو خواهد شد. و این را در محافل خصوصی نگفته، دهان به دهان نگشته، استعاری نگفته، عین همین جمله را در حساب شخصی‌ و رسمی‌اش منتشر کرده. واقعا تا همین چند سال پیش فکر می‌کردم که همه چیز در دنیا خوب است و فقط مانده چهار تا قانون حقوق زنان که باید در ایران درست شود.

حالا می‌بینم که نژادپرستی هست، جنسیت‌پرستی هست، پول‌پرستی هست. نگاه کن، جبر خاک. نیاکان من اگر چند صد سال پیش قاره‌ی آمریکا را دزدیده بودند، جان من امروز چند برابر می‌ارزید. حالا وطن چه معنایی دارد؟ وقتی مرزها را همین سیاست‌مداران ساخته‌اند، همان‌ها که وجدانشان را پشت در سیاست‌خانه جا گذاشته‌اند، چرا مرز باید اینقدر مقدس باشد؟

کجا بودیم؟ بنا بود که یکی تیر بیندازد و مرز ایران مشخص شود. تورانیان خوشحال بودند و به قول بیضایی «لبخند زشت می‌زدند» چرا که آرش تیراندازی نمی‌دانست.

و آرش در زمین دشمن هومان را دید. هومان که گمان می‌کردند مرده است. که گمان می‌کردند در راه وطن جان داده است. «گُوا هومان؛ به ما پشت چرا کردی؟»

«هومان گوید، خون در دو دیده آورده: من از ستم به ستم گریختم؛ از دُژخوی به دشمن! من آن‌سوی را گزیدم که پیروزی آنجاست! مگر نادانکی چون تو، پهلوانی را چند و چون می‌دانی؟
هنگام که باید گردن نهم، نزد آن کس می‌نهم که بیشتر فربهم کند!
»

پس چرا او قبلا با دشمن می‌جنگید؟ می‌خواست بداند که مهرِ به خاک هنوز در او هست؟ و نبود!

تورانیان پیکی فرستادند که می‌گفت آرش از ماست. و حالا آرش تنهای تنها شده بود. توان مقابله با دشمن را نداشت و دوستان باورش نمی‌کردند. به او می‌گفتند: «چرا فریبمان دادی؟ اگر بتوانی اندکی چون هومان باش!»

تنها یار آرش در این میدان، البرز است. همو که «بر نخستین گردش خورشید، گواه راستین بوده است.»

«که در پای خود مردان را می‌نگرد؛ که زاییده می‌شوند و زاییده می‌شوند. و باز می‌بیند؛ که می‌میرند و می‌میرند. و او البرز بلند_ چه بسیار با گردش خورشید و زایش مرد اشک فشانده است. تنها اوست که نیک می‌داند زندگی مردان_ یک، دو، هزار_ ناچیز است؛ و هر چیز دیگر از آن ناچیزتر!

… و البرز_ آن بلندِ دارنده‌ی رازها_ همه را شنید و خاموش ماند. و اندهان هر مرد در دل او به سنگینی البرز بود.»

و بیضایی در چند خط، از البرز، شخصیت می‌سازد. البرز خاموش به جنگجویان می‌نگرد، تا زمانی که آرش، رانده از همه جا رو به البرز می‌کند و می‌گوید که من راهی نمی‌دانم.

و «آنک در اندیشه‌ی آرش تیری چون باد می‌رود.
… و آرش بر دو پای خود ایستاده، در البرز می‌خروشد: من تیر می‌افگنم!»

و آرش به راه می‌افتد. «کمانش گوژ، تیرش راست با او» خودش تکیده و ترسیده، اما اراده‌اش استوار. امیدی به خودش ندارد، به تیرش چرا. او که تیراندازی نمی‌داند، اما کمان می‌کشد، به امید آن که بمیرد.

بند بند نمایشنامه آنقدر زیباست که نمی‌توانم همه را نقل کنم. فقط تصور کنید که «آرش کمانگیر» در میان کوهستان ایستاده و فریاد می‌کند: «ای پدر! چرا به من گریستن نیاموختی؟!» و پژواک صدایش در کل اثر می‌پیچد.

آرش از پدرش می‌داند که عقرب اگر در آتش باشد، به خود نیش می‌زند. و بعد خود را می‌نگرد که در آتش اندیشه‌هاش در بند است. خودش باید برود تا آن‌ها بمانند.

بیضایی کاری به افسانه و تاریخ ندارد. قصه را به سبک خود بازمی‌آفریند. از آرش، انسان می‌سازد، واقعیت و استعاره و خیال را در دل هم جا می‌دهد و حتی به شکل غریبی زمان را در هم می‌ریزد. گذشته و حال را تو در توی هم می‌نشاند و عجیب آن که اصلا متوجهش نمی‌شوی.

آرش تیر می‌اندازد. تیر ابرها را می‌شکافد. و می‌رود. و می‌رود. «و تا گیهان بوده است این تیر رفته است…» او با دلش تیر انداخته نه بازویش. او تیر شد و پرواز کرد و تنها آن وقت بود که دوستان، به تحسین و دشمنان به شگفتی ماندند. آرش جان داد و آن وقت بود که آرش کمانگیر زاده شد و البرز اندیشید: «من چگونه توانستم او را بر دوش خود نگه‌دارم؟»

تیر پرواز کرد و رفت آرش تمام شد، گم شد. اما تاثیر کارش ماند، نماند؟ کتاب را می‌بندم و ذهنم می‌پرد سمت خود بیضایی. کسی که از خاک خودش رانده شد، از ریشه‌ی خودش کند، رفت تا زنده بماند و احتمالا همانجا هم می‌میرد. اگر می‌ماند چه می‌شد؟ شاید تا آخر عمرش می‌گفت که به پای کشورم ماندم، مثل خیلی‌های دیگر. ولی هنرش خفه می‌شد، نمی‌شد؟

در نسخه‌های دیگر تیر نقش اصلی بود و اینجا آرش. شاید اصلا مهم نبود که نتیجه چه شود. چنان که آرش نماند که ببیند تیر به کجا می‌رسد. مهم این بود که به خودش پشت نکرد، سر پیش دوستان و دشمنان خم نکرد و آنچه را توانست انجام داد.

«من از خاک جدا شده‌ام، و خاک از من جدا نشده.»