این روزها متوجه واقعیت عجیبی شده‌ام که هر وقت بیشتر در معرض هنر و ادبیات قرار می‌گیرم میلم به ارتباط به آدم‌ها کم‌تر می‌شود و برعکس. وقتی زیاد با آدم‌ها حرف می‌زنم نوشتن دیگر برایم جذابیت ندارد.

این مطالب را همچنان تحت عنوان قبلی می‌نویسم، چون کمابییش پیوسته است. این مطالب بر خلاف نوشته‌های یکی دو سال پیش، نود و نه درصد وفادار به واقعیت نیستند. گاهی شاید این درصد به نود و سه چهار برسد. چون اینجا پیوستگی متن برایم اولویت بوده. اما اصل داستان و دیالوگ‌های کلیدی همان است.:) پس به امید وفادار بودن حافظه به واقعیت، برگردیم به شنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۱.

بازگشت دراماساز (یک: مزمزه کردن هوای جدید)
بازگشت دراماساز (دو: افراد)

*

هر کجای حیاط هنرهای زیبا که گوش تیز کنی، کلمات همان است: اعتصاب، هزینه، حذف ترم، مشروطی و امثالهم. طاقت ندارم. همچنان که سیاست چنگ انداخته وسط زندگی‌ام، سعی دارم حضورش را نادیده بگیرم. سرم را زیر می‌اندازم و می‌روم نوارخانه.

حمید مرغ سحرم را گوش می‌کند و همراهم تنبک می‌زند. می‌گوید که خیلی هم خوب است. باید بیشتر بشنوم و کم‌تر نت بخوانم. بعد می‌رود که به کلاسش برسد. من می‌مانم و علی. شور نواختن تازه انگشت‌هایم را گرم کرده است. کاش بتوانم نیم‌ساعتی همینجا تمرین کنم. از علی می‌پرسم که ناهار خورده یا نه.

– آره خوردم. ولی الان… یه خورده نیاز به سکوت دارم.
– آهان.

شجریان دیگری می‌گذارد و مشغول مرتب کردن دور و بر می‌شود.

«اصلنم درد نداشت.»

کودک درونم همدلانه این را می‌گوید و کمکم می‌کند تا ساز و شور نواختن را با هم بچپانم در کیف ساز. در را پشت سرم می‌بندم و می‌روم تا نگار را پیدا کنم.

با هم کنار بوفه‌ی پزشکی در سالن طویلی که پر از صندلی‌های امتحان است می‌نشینیم. او دست به تارش نمی‌زند، چیزی یادش نیست. من کمی با ساز بازی می‌کنم و آخر سر مرغ سحرم می‌آید. «مختصر کن» آخر را که می‌زنم و سرم را بالا می‌آورم، از صدای کف‌ها جا می‌خورم. سر می‌چرخانم و می‌بینم که از کل سالن شنونده داشته‌ام. به نگار لبخند می‌زنم و او دست می‌زند برایم.

مردی جوان بالای سرم ظاهر می‌شود: «علاقه داری تو گروه بزنی؟»

_ من… در اون حد حرفه‌ای نیستم.

_ اونش اوکیه. علاقه داری یا نه؟

_خب… آره.

_ کارت تموم شد بیا دفتر من.

به اتاقکی ته سالن اشاره می‌کند و می‌رود. دارم سعی می‌کنم چیز دیگری به یاد بیاورم برای نواختن که پسر دیگری جلو می‌آید. خدایا توبه!

_ ببخشید، می‌شه من یه کم بزنم؟

ساز و مضراب را می‌دهم دستش. کمی بازی می‌کند و بعد که مضراب را بهم پس می‌دهد و انگشتانش را روی سیم‌ها رها می‌کند، می‌فهمم که تنبورنواز است. از نگاه نگار معلوم است که آن قطعات کردی را می‌شناسد. او سر تکان می‌دهد و من چند ثانیه‌ای فیلم می‌گیرم. دارم فکر می‌کنم چه چیز این لحظات اینقدر برایم خاص و دوست‌داشتنی است که حراست جوابم را می‌دهد.

_ شما چی کار می‌کنین اونجا؟ حجاب که ندارین، سازم که دارین می‌زنین، رسما اومدین واسه ما دردسر درست کنین دیگه؟

موسیقی قطع می‌شود و پژواک صدای مرد در فضا می‌پیچد. تنبورنواز ازعان می‌دارد که ساز مال خودش نیست و غیب می‌شود. ما بی‌کلمه‌ای، وسایلمان را جمع می‌کنیم که برویم.

حراست محترم دوباره دم در سالن منتظرمان است. این بار لبخند می‌زند و می‌خواهد که ببخشیمش، چون به هر حال زیر دوربین باید وظیفه را انجام داد. نگار جوابش را می‌دهد و کمی حرف می‌زنند. من سعی می‌کنم نشنوم. مثل وقت‌هایی که هم‌اتاقی‌ام کله‌ی سحر بیدار می‌شود و من سعی می‌کنم چشم‌هایم را بسته نگه دارم و به زور رویای چپندرقورباغه‌ام را ادامه دهم. فایده ندارد. من بیدارم و رویایی که به زور بسازی‌اش دیگر رویا نیست. من بیدارم و صدای مردک ریشو ته‌مانده‌ نت‌های توی مغزم را می‌خراشد. از قیافه‌هامان می‌فهمد از هنرهای زیبا آمده‌ایم. پیشنهاد می‌دهد از بوفه‌ی اینجا چیزی بخریم که آمدنمان هدر نرود. به چشم‌های تنگش نگاه می‌کنم. دلش از این همه منفور بودن گرفته و حاضر نیست شغل کثافتش را رها کند. ای بابا. برو بمیر مرد، یا خدا یا خرما.

کیک و شیرقهوه می‌خریم، روی نیمکت‌های پشت بوفه می‌نشینیم ودرباره‌ی روابط حرف می‌زنیم. نگار می‌گوید که دو سال با یک کارتن‌خواب عارف‌مآب دوست بوده.

– من ماه‌ها از کنارش می‌گذشتم. حرف نمی‌زدیم. فقط بهش نگاه می‌کردم و احساس می‌کردم چیز عجیبی هست که منو به این آدم وصل می‌کنه. یه شب خوابش رو دیدم. تو نیزار طوفان شده بود. رسیدم به یه کلبه، پیرمرد کارتن‌خواب اونجا داشت نی می‌زد. می‌گفت نه ساله نمی‌بینه. فرداش رفتم پیشش: شما نی می‌زنین؟
– می‌زد؟
– نه. ولی بهش گفتم که تو خوابم چی گفته. عددو ده سال. گفت نابینا نیستم ولی از نه سال پیش چشمام خیلی ضعیف شده.
– عجب!

بیشتر آدم‌ها وقتی سفره‌ی دلشان را باز می‌کنند کسل‌کننده و تکراری‌اند. نگار اما از آن آدم‌هایی است که در قصه‌ها می‌بینی. از آن‌ها که خیلی سخت می‌شود پیش‌بینی‌شان کرد. اینطور وقت‌ها همیشه احتمال وقوع دراما هم بیشتر است، اما مگر من همیشه دنبال همین نیستم؟

درباره‌ی روابط حرف می‌زنیم. نگار می‌گوید که به نظرش من شخصیت جالبی دارم و من تعجبم را نشان نمی‌دهم. همیشه فکر می‌کردم مرا آدم مبتذلی می‌بیند.

– خلاصه این که سارا، آدما ممکنه هر کار عجیبی بکنن، دلیل نمی‌شه تو به خاطرش خودخوری کنی. خودشون می‌دونن.
– خب یعنی چی؟ یعنی مثلا من الان هر چی از دهنم در میاد به تو بگم و برم، تو می‌گی گور باباش و فراموش می‌کنی؟
– اگه تقصیر من نبوده باشه، آره.
– شاید بوده باشه.
– خب باهاش حرف می‌زنم، اگه قبول نکرد، ول می‌کنم. چرا خودمو عذاب بدم؟

او حرف می‌زند و من به چشم‌های یخی‌اش نگاه می‌کنم. با این که حرف‌هایش عادی و روزمره است اما من کم‌کم دارم متوجه کیفیتی روحانی در این آدم می‌شوم که همزمان ترسناک است و هیجان‌انگیز. سرم را پایین می‌اندازم و کم‌کم چیزی را که شبانه‌روز دارکوب‌وار سرم را می‌کوبد برایش می‌گویم.

– سعیدو که می‌شناسی. من یه مدتی باهاش حرف می‌زدم…
– جدی؟ وای سعید ماهه. می‌دونستی یه دوره‌ای چوپون بوده؟

به چشم‌هاش نگاه می‌کنم. ماه! لحنش را عوض می‌کند: «خب البته من هیچ وقت بهش نزدیک نشدم. تو باهاش تعامل کردی.»

نمی‌دانم دوست دارم از این آدم بد بشنوم یا خوب. و نمی‌دانم که این چه چیزی را می‌تواند نشان دهد. این که هر کسی احساسم را یک طور دم دستی تفسیر می‌کند آزارم می‌دهد. بی‌‌خاصیت بودن خاصیت عجیبی است. انگار او شیشه‌ای صاف و صیقلی است که هر احساسی بهش داشته باشم به خودم برمی‌گرداند.

– چجوری بود؟

– بود؟ هیچ وقت نبود. فکر کن یهو می‌بینی یکی تو زندگیته که هیچ وقت نیست. اونقد عجیبه که حتی به خودت حق نمی‌دی ناراحت باشی.

نگار معتقد است که همه چیز را خیلی سفت می‌چسبم و این خسته‌ام می‌کند. آدم‌ها عجیب و غیرمنطقی‌اند و باید یاد گرفت شانه بالا انداختن را.

– یعنی چی؟ الان مثلا من بیام هر چی از دهنم در میاد به تو بگم. بعد تو می‌گی خب هیچ کدوم از حرفاش واقعیت نداشت پس من اصلا ناراحت نمی‌شم و بهش فکر نمی‌کنم؟

– ناراحت می‌شم ولی قرار نیست تو ذهنم ادامه‌دار بشه. تموم می‌شه. تو خیلی نگرانی. چرا کاری رو که واقعا دلت می‌خواد نمی‌کنی؟ چرا همیشه به کاش و باید و شاید فکر می‌کنی؟ الان دونه دونه نام ببر.

– هان؟

– وایسا…

*

در اتوبوس برگشت کاغذ تاشده‌ی نگار را دوباره باز می‌کنم. و مثل نقشه‌ی گنج نگاه می‌کنم و نگاه می‌کنم. روی نقاشی‌ها خط زده است، یعنی باید بی‌خیالشان شوم. یک جای صفحه چیزی شبیه کلاف درهم‌تنیده کشیده است که یعنی: فعلا نمی‌دانیم! آن طرف اسم‌ها را نوشته و زنگ‌هایی که باید بزنم. کارهایی که باید بکنم که حالم بهتر شود. بعد هم با پررویی به این نتیجه ر سید که: «ساز مورد علاقه‌ی تو سنتوره. داره داد می‌زنه!» می‌دانستم که صدای سنتور را از تار و سه‌تار بیشتر دوست دارم، ولی خب ساز مورد علاقه؟ نمی‌دانم. شاید ساز بتواند کسادی این روزهای دانشگاه را جبران کند.

تا به خودم بیایم زنگ زده‌ام به فرهاد: «سنتورت در چه حاله؟!»

ته دلم می‌ترسم. آدم راحتی نیست. آخرین بار در کافه‌ای دیدمش با غزل. گفت با مادرش که من خاله صدایش می‌زنم عکس پروفایل تلگرامم را دیده‌اند و خیلی قشنگ است. (مرسی!) که با توجه به این که مدت‌ها بود چت نکرده بودیم گزاره‌ی عجیبی بود.

می‌ترسم بگوید چرا فقط وقتی کار داری یاد من می‌افتی. که خب جواب ساده است: چون نمی‌دانم به چه بهانه‌ای بروم پیشش. او و دوستان جدیدش، زندگی جدیدش، عادت‌های جدیدش، هیچ به من نمی‌خورد. او حالا مثل همه‌ی پسرهایی است که توی دانشگاه می‌بینم. ولی با بقیه فرق می‌کند، چون در ذهن من گذشته‌ای دارد. گذشته‌ای که در آن معصوم و باسواد و تنهاست.

تاکید می‌کند که دما و رطوبت هوای اطراف سنتور نباید زیاد عوض شود. و اگر می‌توانم خوب مراقبش باشم، چرا که نه. سه دقیقه حرف می‌زنیم. گوشی را قطع می‌کنم و می‌گویم: «بمیری نگار. این چی بود تو سر من انداختی!» و ترنم لطیف سنتور در سرم می‌پیچد.

*

سه هفته بعد، خانه‌ی فرهاد این‌ها. آمده‌ام برای دیدار خاله و بردن سنتور.

– فرهاد گفت این شکلاته رو می‌خرم وقتی سارا اومد با هم بخوریم.

عجب. با خاله هماهنگ کرده‌ام و فکر نمی‌کنم او یادش باشد. نگاهش می‌کنم. سرش توی کتاب است. با همان لحن شاعرمآبانه‌اش می‌گوید: «شما هم یه خواهر برای ما نیاوردید.»
– بیا. اینم خواهر.
لبخند می‌زنم.
– سارا که هیچ وقت نیست. سال به سال نمی‌بینیمش.
– من همیشه هستم. تو سرت شلوغه.

بعد سه تایی حرف می‌زنیم و به نظرم فرهاد مودب‌تر از همیشه می‌آید. کلا انگار از بعد از غزل حالش بهتر است. چند ماهی است که حرف نزده‌ایم. به جز چند باری که در تابستان زنگ زد و خبر سعید را داد. من مانده بودم چطور بهش بگویم که هیچ‌کاره‌ی سعید نیستم. چون مجددا در این وادی انکار بی‌فایده است. تا دفعه‌ی آخر که یازده و نیم شب زنگ زد که سعید آزاد شده. البته که خوشحال شدم. ولی اگر یارو دوست‌پسرم بود لابد بیشتر خوشحال می‌شدم. چه خوب که نبودم. حتم دارم اگر دوست‌دخترش بودم هم انگار دوست‌دخترش نبودم.

خاله می‌گوید: «خب این سعیدم بچه‌ست دیگه. دفعه اولش بوده لابد. بلد نبوده.»

– بلد نیست بیخود می‌کنه میاد جلو.
– دیگه خاله، مردای ایرانی همه همینن.
– والا! حالا البته به جز فرهاد. این خارجیه که باهاش حرف می‌زنم، مت، اینقد مودبه. یه بار یه چیزی شده بود، تقصیر خودش هم نبودا، ولی خب بالاخره من ناراحت شده بودم. اینقد قشنگ عذرخواهی کرد. گفت می‌دونی که دست من نبود اینطوری شد،‌ ولی متاسفم که اینطوری شد. اصن من کیف کردم. حالا این سعید وقتایی هم که صد درصد تقصیر خودش بود چرت و پرت سر هم می‌کرد یا عذرخواهی‌های الکی می‌کرد و دوباره همون کارو بدتر تکرار می‌کرد. دیگه از یه جایی آدم می‌گه نکنه من یه مشکلی دارم هی بهش گیر می‌دم. خب خودش گیر داشت!

فرهاد می‌گوید: «سعید کلا… دنیای خودشو داره. آدم بدی نیست…»

آب دهانم را قورت می‌دهم و عقب می‌نشینم. باید جلوی خودم را بگیرم که بی‌وقفه درباره‌ی سعید حرف نزنم. هر کس بیشتر از پنج دقیقه کنارم بنشیند می‌فهمد که می‌توانم هر گوز و شقیقه‌ای را به این موجود زبون ربط دهم. راه فراری نیست. می‌دانم که باید ذهنم را با فضاهای جدید، آدم‌های جدید و تجربیات جدید پر کنم. زمان می‌برد عزیزکم، زمان!

– عصر رضا میاد دنبالم با غزل می‌ریم بیرون. تو می‌خوای بیایی؟
– رضا کیه؟
– دوست دبیرستانم. مثل من دیگه. اهل شعر… ارتباطات می‌خونه… عاشقه.

هممم. فکر می‌:نم. چند وقت است وبلاگم را بروز نکرده‌ام و برنامه این است که زود برگردم. ولی خیال اولین هم‌صحبتی با غزل قلقلکم می‌دهد. می‌روم.

رضا پشت فرمان است و فرهاد عقب نشسته. چرا که به نظرش تنها گذاشتن من در صندلی عقب درست نیست. هیچ وقت از معیارهای جنتلمنانگی در قاموس فرهاد سر در نیاوردم. دختر را در صندلی عقب تنها نگذاری؟ قبول. ولی چه کسی فکرش را می‌کرد این که هر وقت عشقت کشید جواب آدم‌ها را ندهی و با نیمچه‌دروغی سر و تهش را به هم ببندی حرکت بالغانه‌ای باشد؟ ولی هست، چون فرهاد کبیر انجامش می‌دهد.

رضا به نظر پسر خوبی‌ می‌آید. گویا چیزهایی درباره‌ی من می‌داند و این واقعا برایم عجیب است. موقعی که درباره‌ی فرهاد با دوستانم حرف می‌زدم هیچ گمان نمی‌کردم که او هم درباره‌ی من با کسانی حرف زده باشد. ولی از یک جایی به بعد دیگر چیزی نگفتم. گویا اگر از پسری زیاد حرف بزنی یعنی عاشقش هستی. چقدر سخت بود به مهتاب بگویم که نفهم! من همان اندازه به تو هم فکر می‌کنم. کار من فکر کردن است. ولی خب وقتی کار به این مرحله رسید، انکار تنها شدت کراشی را که وجود ندارد بیشتر می‌کند.

نیم ساعت دم در خوابگاه منتظر غزل خانم می‌مانیم که تازه بعد برویم دنبال عماد، دوست صمیمی رضا. می‌شنوم که فرهاد زیر لب پوزخندی می‌زند و می‌گوید: «سارا و غزل..! چه شود…»

– اون بیاد من دیگه عقب نمی‌شینما.
– چرا؟
– خب پیش هم باشین دیگه. منم جلو راحتم.
– چرا خب؟
– دلم می‌خواد.
– یعنی چی؟ الان عماد که میاد کجا بشینه؟
– پیش تو دیگه.
– اون پاهاش بلنده نمی‌تونه عقب بشینه.
– تو هم پاهات بلنده ولی عقب نشستی.

عمرا به چنان میزانسنی تن بدهم. تا ثانیه‌ی آخر کل‌کل می‌کنیم تا این که بالاخره پیروزمندانه کمربند صندلی جلو را می‌بندم و راه می‌افتیم. تا عماد را پیدا کنیم شب شده است. لطف می‌کنم و روسری‌ام را هم می‌پوشم که برای بابای رضا پیامک نیاید. البته بیش از نیم ساعت دوام نمی‌آورد و آخرش آنقدر از کمرم لیز می‌خورد روی صندلی که پس می‌فرستمش توی کیف. مشغول حرف زدنیم و یادش می‌رود.

فرهاد با یک دست سیگار می‌کشد و با دست دیگر موهای غزل را نوازش می‌کند. دوست ندارم برگردم و دقیق ببینم. من با یک دست روی گوشی خودم دنبال آهنگ می‌گردم که پخش کنم، با دست دیگر روی گوشی نقشه را نشان می‌دهم و به رضا می‌گویم: چپ، راست، مستقیم! داد می‌زند: «بلندتر بگو! چرا اینقد آروم حرف می‌زنی؟» نمکی می‌ریزم. او سر می‌چرخاند، نگاهم می‌کند، دستش را جلو می‌آورد و موهایم را به هم می‌ریزد. به نظرم با توجه به این که یک ساعت است با هم آشنا شده‌ایم حرکت عجیبی است. ولی خب گویا این که حسابی عاشق دختری باشی بقیه را آبجی‌ات می‌کند. من که بدم نیامد. اما آیا این کار را جلوی دوست‌دخترش هم می‌کرد؟

آهنگ کچی و دلبرانه‌ی «ma cherie» را می‌گذارم.

– خب حالا خوب گوش کنین! دختره آمریکاییه، بعد یه پسر فرانسوی رو تو ساحل دیده. داره اولین دیدارشون رو توصیف می‌کنه… مثلا اینجاش می‌گه کاش می‌تونستم با خودم ببرمش خونه، این پسر زیر درختای کالیفرنیا خیلی خوشگل می‌شه. وقتی با ملودی خارجی اون رقصیدیم، بدنامون آماده یا یه همچین چیزی که نمی‌دونم یعنی چی… اونجا بود که بهم گفت: ما شغی، این عشقیه برای زندگی. زیبا، خیلی خوب بود که باهات آشنا شدم، مرسی به خاطر همه‌ی چیزایی که از سر گذروندیم.

غزل با ظرافت سر تکان می‌دهد. رضا و فرهاد هم انگار خوششان آمده. میزان لطافت روحیه‌ی این ادبیاتی‌ها را انتهایی نیست! حالا باید ضربه‌ی آخر را بزنم.

شغی همون چری انگلیسیه. یعنی گیلاس. ما شغی یعنی گیلاس من. که در واقع معنیش می‌شه مای بیبی یا مای هانی. یعنی در واقع همون عزیزم. فکر کن، به عشقشون می‌گن گیلاس من!

غزل و فرهاد ذوق می‌کنند و عنان از کف می‌دهند. من بلند می‌خندم.

*

باید به عماد زنگ بزنیم. فرهاد می‌گوید: «آره، بده سارا حرف بزنه، صدای دختر بشنوه خوشحال شه.» می‌خندیم. می‌فهمم که این یکی جفت ندارد. زنگ می‌زنم. عماد جا می‌خورد اما نمی‌پرسد که کی هستم. جلوی خانه‌ی خاله‌اش منتظر می‌شویم و من به این فکر می‌کنم که همیشه عماد اسم مورد علاقه‌ام بوده اما تا به حال درست حسابی‌اش ندیده‌ام. پیرمردی در تاریکی رد می‌شود، ساز می‌زند و «ملاممدجان» می‌خواند. غزل، سربرشانه‌ی یار، می‌گوید: «سارا می‌شه آهنگ ملاممدجان رو دانلود کنی؟» من که شدیدا احساس مفید بودن کرده‌ام با کمال میل آهنگ را دانلود و پخش می‌کنم تا عماد برسد.

«به خاله‌م گفتم دارم با رضا می‌رم بیرون. بعد گوشی رو برداشتم، قشنگ شنید که صدای دختره. نشسته بود کنارم.»
– شت!

خودش را کنار فرهاد جا می‌دهد. پسر لاغر و قدبلندی است و صدای مهربانی دارد. من نیم نگاهی به عقب می‌اندازم. همینقدر می‌بینم که در خودش جمع شده و مثلا حواسش به بغل‌دستی‌هایش نیست. در دلم می‌گویم: ببخشید عماد جان، به هر حال یکی‌مان باید فداکاری می‌کرد. رضا می‌گوید: «حالا کجا بریم؟» غزل می‌گوید: «بستنی،‌ بستنی، بریم بستنی بخوریم.» فرهاد می‌گوید: «بستنی می‌خواد.»

– هرچی غزل بگه.

چرایش را نمی‌فهمم، چون هنوز با پدیده‌ای به نام غزل آشنا نشده‌ام. با جدیت می‌پرسم: «پس من چی؟» صدایم را نمی‌شنود.

بعد از شانصد ساعت ماشین‌سواری بالاخره یک کوچه پایین‌تر از ژلاتو پارک می‌کنیم. عماد می‌گوید که تنها نمی‌تواند بستنی‌ها را بیاورد. رضا بلند می‌شود و به من می‌گوید: «تو هم بیا.»

*

حالا در پارک بی‌آب و علفی نشسته‌ایم، لک‌لک می‌لرزیم و بستنی می‌خوریم. فرهاد می‌گوید: «چی شد سارا؟ حرف نمی‌زنی. همین بستنی دستت رسید آروم شدی؟ اون موقع هم که ما خونه‌شون بودیم همینطوری بود. فقط واسه پر کردن ظرف بستنی از اتاقش می‌اومد بیرون.»

لبخند می‌زنم. دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و نگاهی محبت‌آمیز می‌اندازد. آنقدر در دانشگاه بهش سلام کرده‌ام که بدانم این شکل برخورد همیشگی‌اش با من نیست. نمی‌خواهم بدجنس باشم، اما حسم این است که حداقل به شکلی ناخودآگاه می‌خواهد غزل را تحریک کند. غزل دارد با فاصله راه می‌رود و زمین را نگاه می‌کند.

چند دقیقه بعد من در آلاچیق کنار رضا و عماد نشسته‌ام و سعی می‌کنم از مکالمه‌شان سر در بیاورم.

– مینا بود؟!
– آره دیگه. حالا چه فرقی می‌کنه؟
– وای باورم نمی‌شه! اونی که تو این همه وقت تو ازش تعریف می‌کردی… زیباترین دختر جهانه…
– نگفتم زیباترین. گفتم زیبا.
– گفتی زیباترین.
– حالا هر چی. الان که دیگه خودم عیالوارم.
– یعنی همه‌ی این مدت علی هی مینامینا می‌کرد، و من نمی‌دونستم این مینا همون…
– جوونی و جاهلی بود دیگه.

آن طرف فرهاد دستش را دور گردن غزل انداخته، غش‌غش می‌خندد و می‌گوید:‌ «نکبت! نکبت!»

بعدا عماد می‌پرسد که من و فرهاد از کجا همدیگر را می‌شناسیم. می‌گویم که چون به مادرش می‌گویم خاله، او هم برایم حکم پسرخاله را دارد. غزل می‌گوید: «یه بار دو تایی تو دانشگاه بودیم، یهو فرهاد گفت سارا اینه، اینه!»

آن صحنه را خوب یادم هست. من درگیر ضبط ویدیو بودم و مشغول محکم کردن دستمال سر روی سرم. داشتم خیالی محال را در سر می‌پرودم:« خاله جون، حالا چون پرسیدین می‌گم. فرهاد واقعا یه جوری رفتار می‌کنه انگار می‌خواد هر جوری شده ثابت کنه هیچ اهمیتی برات قائل نیست. اون روز که دوربینشو برام آورد، که خب دستش هم درد نکنه، دلم می‌خواست بشینم باهاش حرف بزنم. گفتم می‌شه دو دقیقه سیگار نکشی باهات حرف بزنم؟‌ حرفم کنایی نبود. واقعا منظورم این بود که اندازه‌ی دو دقیقه سیگار نکشه تا باهاش حرف بزنم. من فقط می‌خواستم بگم ببخشید که چند بار بهت زحمت دادم. که ممنون که برام دوربینتو آوردی. که کاش می‌تونستم یه طوری جبران کنم. حدس زده بودم وبلاگمو خونده و شاید ناراحت شده باشه… اصلا احتمال نمی‌دادم نوشته‌هامو دنبال کنه. خلاصه می‌خواستم باهاش حرف بزنم. ولی خب اون چی کار کرد؟ گفت سیگار می‌کشم حرف بزن. از یه طرف می‌گم خب حق داره. خواسته مستقیم بگه واسه‌م تره هم خورد نمی‌کنه و اینقد وقتی تو دانشگاه دارم تنها راه می‌رم به اون و دوستاش سلام نکنم. خواسته بگه شاید فقط به خاطر شما دوربینو آورده. اوکی ولی خب آدم واسه‌ یه غریبه هم در این حد احترامو قائل می‌شه. چجوری آدم می‌تونه واسه لذت خودش حال بقیه رو بد کنه؟ مثل اینه که بشینی با ولع جلوی یه آدمی که به هر دلیلی نمی‌تونه غذا بخوره، غذا بخوری، بعدم برینی رو طرف. وقتی کسی دود سیگارشو می‌ده تو صورتم دقیقا همین حس رو…»

دیدمش. لبخندش از روی عادت نبود و این برق را قبلا در چشم‌هایش ندیده بودم. کنار دختری ساده‌پوش و ریزنقش راه می‌رفت که در خوابگاه دیده بودمش. در آشپزخانه بی‌هوا بهم گفته بود: «من خیلی قیافه‌تو دوست دارم.» من هم گفته بودم: «اتفاقا منم همیشه می‌خواستم بهت بگم چقد موهات قشنگه.» موهایش کوتاه بود و پوستش صاف و لبخندش خالص. فرهاد را زیاد دیده بودم که با دخترهای مختلف راه می‌رود، ولی این بار دستش روی کمر او بود. با انگشت مرا نشان دختر داد. حرف‌های توی ذهنم را سریع پر دادم توی هوا. لبخند زدم و از خوشحالی‌ صادقانه‌اش خوشحال شدم. بعد روی دیگرم بالا آمد و با پوزخندی گفت: «پس به خوبی و خوشی غزلو فراموش کرد؟!» اصلا احتمال ندادم که آن دختر غزل باشد!

«دلم سیب‌زمینی می‌خواد.»

با صدای غزل برمی‌گردم به حال، توی ماشین. این بار دیگر به مرحله‌ی پشت چشم نازک کردن رسیده‌ام. فرهاد مثل مامان‌ها حرف دختر نازش را تکرار می‌کند: «دلش سیب‌زمینی می‌خواد.» رضا می‌گوید: «ماشینو باید زود برسونم… ولی تو راهمون حتما هست. باشه.»

– سارا می‌شه آهنگ قبلیه رو بذاری؟ می‌خوام برقصم.
– آهنگ قبلی رو بذار. می‌خواد برقصه.

«دروغ نگو، دروغ نگو همه چی رو خوندم/ به خاطر تو از دلم همه رو پروندم»

به‌به! شب واتوبان و آهنگ قری. سرم را از شیشه بیرون می‌برم و لحظه را مزمزه می‌کنم. ماشین‌سواری در تهران بزرگ به این راحتی‌ها به دست نمی‌آید.

عماد را دم خوابگاهش پیاده می‌کنیم. رضا هم پیاده می‌شود و همدیگر را بغل می‌کنند. سعی می‌کنم ازشان عکس بگیرم اما گوشی رضا سریع عمل نمی‌کند. باید رابطه‌ی بامزه‌ای داشته باشند.

من و غزل هم جلوی خوابگاه خودمان پیاده می‌شویم. او در حمل کتاب‌هایی که خاله بهم داده است کمکم می‌کند. فرهاد تاکید می‌کند: «سنتورو خودش میاره. تو این کیسه رو بگیر.»

رضا می‌گوید: «خوشحال شدم از آشناییت. حالا بازم جور کنیم ببینم همو.»
– حتما!

در این شب مطبوع پاییزی، چیزی که فکرش را هم نمی‌کنم این است که در نهایت چند ماه دیگر، بین همه‌ی این آدم‌ها قرار است فکر و احساسم به عماد نزدیک‌تر باشد. چه کسی از بازی زندگی سر در می‌آورد؟

در آسانسور از غزل جدا می‌شوم. مانده‌ام با این حجم داده‌ی جدید در سرم که منتظر آنالیز است چه کنم. تا دیروز فکر می‌کردم آشنایی با نوارخانه بهانه‌ای بود برای شروع کردن سازی که همیشه دوستش داشته‌ام. حالا فکر می‌کنم شاید ساز بهانه‌ای بوده برای پیوندی دوباره با دوستی قدیمی. این که برای چند ساعت عضوی از یک گروه دوستی بودم حس خوبی داشت. نگار هست، تار هست، فرهاد و سنتورش هم هست. زندگی آنقدرها هم بد نیست.

شب مت دوباره زنگ می‌زند. برایش قصه‌ی روز را تعریف می‌کنم. برداشتم از غزل «لوس اما کیوت» است، تقریبا همانطور که پیش‌بینی می‌کردم. برداشت او از فرهاد خام و دارای عزت نفس پایین است. می‌گویم شاید بتوانم دوباره با فرهاد دوست شوم. این که عضو یک گروه دوستی باشی چه خوب است! کلا دوست خوب است. او می‌گوید که حرف زدن با من را دوست دارد. خوشحال می‌شوم. چون خیال می‌کردم من پشت تلفن فقط دارم می‌خندم و او زحمت گفتن حرف های جالب را می‌کشد. حتی به یاد آوردن مکالماتمان معمولا برایم خیلی سخت است. جریان آنقدر تند حرکت می‌کند که آخرش تنها چیزی شبیه حس و حالش در فضا باقی می‌ماند.

بعد از این که از گربه‌هایش می گوید، من هم در سرمای حیاط راه می‌روم و بهش می‌گویم از حرف‌هایم نوت بردارد. نیم ساعت با جدیت برایش توضیح می‌دهم که چرا مورچه بهترین حیوانات جهان است، بخصوص در مقایسه با موجود مفت‌خوری مثل گربه‌. بعد توضیح می‌دهم که این‌ها همه به خاطر سرمایه‌داری است مافیاهای گربه‌ای. و البته که مورچه‌ها هم زیادی زیر پرچم کمونیسم جا خوش کرده‌اند. به نظرم تحت تاثیر قرار می‌گیرد.

وقتی بعد از دو ساعت حرف زدن برمی‌گردم به اتاق حسابی خسته‌ام. سعی می‌کنم جایی برای سنتور بیابم. در اتاق، در ذهنم، در زندگی‌ام. آشنا شدن با آدم‌های جدید شوق دارد، ایضا بازیابی آدم‌های قدیمی. قدر این شلوغی ذهن و خستگی پا را می‌دانم. همان چیزی است که منتظرش بودم.