اینها که مینویسم مربوط به سه هفتهی پیش است. هفتهی اخیر بعد از شنبه بسیار بیاتفاق بود. البته اگر شلوغ شدن دانشگاه و درگیری لاتها با دانشجوها و گرفتن چند نفر و خودکشی دو سه نفر را خبر حساب نکنیم.
سارا (دوستم، نه خودم.:) خیلی وقت است که دانشگاه نمیآید. نوارخانه که تعطیل شد، نگار هم که مرد. حالا من ماندهام با دوستان خوابگاهم، سنتور و مت. بد هم نیست.
باقی سهشنبه
سرمان را بگیری، دممان را بگیری توی نوارخانهایم. امروز سارافون صورتیام را پوشیدهام که خیلی دوستش دارم. البته شال را هم فقط برای این دور گردن نگه داشتهام که سادگی مانتو را بگیرد. بعدا همان را هم در آوردم. منتظر بودم کسی بگوید با این حجابتان برای ما دردسر درست میکنید. ولی نگفتند.
علاوه بر سنتور و تمبک، با یک تارنواز هم آشنا میشویم، حمید. بهش میگویم که چقدر از ول کردن ساز احساس بدی دارم. که هیچ وقت نتوانستم آن اوجی را که با سهتار تجربه کرده بودم به تار هم برسانم. یادم آمد سال پیش یک روز دلم خیلی تنگ شد و رفتم سراغ تار. پنج دقیقه نشده بود که یکی از سیمهای سل پاره شد. به نواختن ادامه دادم تا این که دومی هم پاره شد. با نفرت پرتش کردم توی کمد و حالا یک سال است که سراغی از هم نگرفتهایم.
نگار میگوید میتواند تارش را برایم بیاورد، فقط باید یادش بیندازم. از این که اینقدر راحت همچین پیشنهادی میدهد تعجب میکنم. میگویم صبح که خواستی کفشت را بپوشی یاد عبارت «سارا و تار» بیفت. چند لحظه نگاهم میکند و میگوید: «این حجم چرت و پرت رو چجوری میسازی؟»
این ایده را از مادربزرگم گرفتهام. گویا در بچگی وقتی میرفتند مشهد، پدربزرگها و مادربزرگها میگفتهاند: «اونجا که برسی، میبینی روی ضریح عکس منو زدن.» حالا چرا؟! برای این که بچه حتما در محضر امام رضا از آنها یاد کند. عمق خلاقیت را باش.
نگار جالب است. همچنان به نظرم میآید که ازم خوشش نمیآید. یا حداقل بهش حس کودک بودن میدهم. ولی خب خودش این چند روز هی زنگ میزد که ببیند کجایم. به من هم خوش میگذرد وقتی با همیم. گور بابای ناراضی. البته فرضیهی دیگر این است که به همه چنین حسی را منتقل میکند. و این به خاطر حالت چشم و ابرو و عینک و حرف زدن و زبان بدنش است. به هر حال من هم زیادی در بند تصور دیگران از خودم هستم. شاید اصلا… چه میگفتم؟
بعد عرفان را میبینیم که از دیگر مسئولان نوارخانه است. میگوید از شنبه اینجا بوده و نمیدانم چرا ما او را ندیدهایم. مدام هم اصرار دارد که «ما رو یه سر ببرین هنرگردی.» میگوییم که ما خودمان هم کل دانشکدهی هنر را ندیدهایم و تازه همین امروز سری به دانشکدهی طراحی صنعتی زدهایم. ول نمیکند.
تا امیر بیکار میشود، میپرم پشت سنتورش. سارا ازم فیلم میگیرد: «حالا بدو برو بفرست برا مت!»
– ویدیوی شنبه رو براش فرستادم. اینقد خندید. گفت این که دوستت فکر میکنه داری ازش عکس میگیری ولی فیلمه خیلی باحاله.
– اسکلهها! چرا همهش داره میخنده؟! گفتی آمریکاییه یا مکزیکی؟
– مکزیکیه، ولی کلا تو آمریکا بوده.
– ببین این آمریکاییها ۳۱ سالههاشون هم الکیخوشن!
در نوارخانه دلم نمیخواهد به هیچ چیز دیگری فکر کنم. میخواهم به تصویر بتهوون روی دیوار نگاه کنم و شجریان گوش کنم و علی را تماشا کنم که سازش را کوک میکند. نمی خواهم به این فکر کنم که سالها پیش یک سری آدم بر حسب میزان زورشان یک سری خط روی زمین کشیدهاند و اسمش را گذاشتهاند مرز و حالا آن خطوط به ما میگویند چطور زندگی کنیم.
از وقتی عینکم را گم کردهام، چشمهایم ضعیفتر شده. حالا مدام دارم به صورت مردم زل میزنم و تشخیص چهرهها از دور بازی جدیدم است. دیروز مادرم را دیدم. به شکل خندهداری داشتم راه میرفتم و به مردم نگاه میکردم که یکهو با خودم گفتم: «عه، جوونی مامان!» دختر کوچک و سبزهرویی با مانتوی بلند مشکی و مقنعه داشت به سمت کتابخانه میرفت. ناخودآگاه ایستادم. خودش بود. فکر کردم اگر مامان بیست سال دیرتر به دنیا میآمد و بنا بود تهران درس بخواند، احتمالا با همچین تیپی در دانشگاه رفت و آمد میکرد. بعد فکر کردم اگر مامان بیست سال بعد به دنیا میآمد اصلا یک آدم دیگر میشد. وقتی پشت سر مردم اگر میگذاریم، یادمان میرود که همین اگرهای کوچک مجموع ما را میسازند.
رد میشوم. دوباره برمیگردم و میبینم ایستاده. حالا که خوب نگاه میکنم دماغش بزرگ است و شبیه مامان نیس. ولی نمیتوانم زیاد بهش زل بزنم. آخرش آرام گوشیام را بیرون میآورم، مثلا دارم از مزخرفاتی که بسیج در حیاط به پا کرده عکس میگیرم. نه… شبیه نیست. ولی چقدر احساس عجیبی بود. آن لحظهای که تخیلم مامان را از تونل زمان بیرون کشید و لباس امروزی تنش کرد و جلوی کتابخانهی دانشگاه تهران گذاشت، به وضوح در ذهنم باقی خواهد ماند.

چهارشنبه
من که یادم نبود ولی نگار واقعا برایم تار آورده. از صبح تا ظهر در کتابخانه کار میکنم و عصر با هم میرویم نوارخانه. حمید جلسهی شناخت موسیقی دارد. برای حسن ختام آواز دشتی، «ای ایران» را مینوازد و میگوید: «اینو که دیگه بلدین. چرا نمیخونین؟» با هم سر تکان میدهیم و میخوانیم. آخر سر هم یک پسر ترک زیبا که کمی هم خل میزند بلند میشود، میایستد و دست میزند.
بقیه که میروند علی میگوید برایم کتاب تمرین آورده. قدری تلاش میکنم برای مضراب زدن و گویا حرکت دستم همچنان از ساعد است، نه مچ.
عرفان به آرامی به نگار و دوستش مارال میگوید که دیروز بسیجیها سرک کشیدهاند و ممکن است مشکل درست کنند، اگر ممکن است شالتان دور گردنتان باشد. من پشت سنتور نشستهام و مثلا صدایش را نمیشنوم. بعد میآید جلو و با گردن کج همانها را به من هم میگوید. من یک دستمالسر در کیفم دارم ولی اصلا به کاپشن و لباسم نمیآید. میگویم ببخشید، روسری ندارم. ولی کاپشنم را میپوشم. حداقل گشاد و بیقواره است.
حمید تارم را کوک میکند و کمی مینوازد. سیم سل پاره میشود و بهم آدرس میدهد که بروم نویش را بخرم. بعد میگوید برو مرغ سحر را بشنو و ریزهکاریهایش را در بیاور، اینقد هم پابند نت نباش! نگاه حیرانم بین او و نگار میچرخد. چه شد ناگهان؟ یکهو هم تار دارم، هم تاردان دارم، هم شوق تار زدن؟! بنازم.
نیم ساعت بعد، حمید رفته و من و علی مشغول سنتوریم. عرفان هم چند دقیقه یک بار میآید و زیر لب چیزی دربارهی هنرگردی میگوید. خدایا توبه.
نگار و مارال میروند بوفهی علوم و برای من و علی نسکافه میآورند. در آن هوا خیلی میچسبد. میدانید، نسکافه چیز خیلی خوشمزهای است. نگار را بغل میکنم: «دوست دارم عزیزم.» میبینید پشت آن قیافهی ترسناکش چقدر مهربان است؟ این چیزی است که بچههای خوابگاه وقتی غیبتش را میکنند نمیبینند. بعد مارال هم علی را بغل میکند. حسود!
دارم میروم احساس خوشبختی کنم که آخر سر وقتی من ماندهام و علی و عرفان، اوضاع یک طوری میشود. مثل همیشه. مشکل این است که بیش از یک مقدار خاصی نمیتوانم خودم را پنهان کنم. بعد شروع میکنم به سارابازی و همه چیز خراب میشود. یک بار به مت گفتم: «بقیه رو نمیدونم. ولی من که هیچ پسری نمیخواد باهام دوست باشه. یا با هم نمیسازیم، یا عاشقم میشن.»
– میشه یه چیزی ازت بپرسم؟
– بپرس.
– میشه با من دوست شی؟
– امممم… والا… نمیدونم… باید فکر کنم…. حالا… باید ببینم…
– هاها انگار نه انگار که دو ماهه روزی بیست تا ویس برا من میفرستی.
– من؟! من ویسبازی رو شروع کردم؟ تو دیگه کی هستی!
– اینو دیگه نمیتونی انکار کنی، مدرکش موجوده. من اصلا نمیدونستم اینستا امکان ویس مسج داره.
– من یه دونه تلفظ فارسی رو میخواستم برات بفرستم. تو شروع کردی سوال کردن…
برمیگردم به زمان حال. به اتاقک کوچکی در دانشکدهی فنی که بدون سارا و نگار و مارال، در آن احساس تنهایی میکنم. نه پوپیتر داریم و نه میز سنتور. علی کتاب نت را جلویم گرفته است. مغزم با سرعت نور کار میکند. باید حواسم به همه چیز باشد. حرکت مچ، جای نتها روی ساز، خواندن نتها از روی کاغذ و این که صورتم حالت احمقانهای به خودش نگیرد. این وسط نگاهم به دست علی هم میافتد.
– عه من اینجوری معذبم اینو اینطوری گرفتی.
کتاب را میگذارد روی میز.
– خب الان نمیبینم.
– چی کار کنم؟ خودت میگی معذبم!
– خب تعارف کردم. باید بگی اشکال نداره.
– خب اشکال نداره. بزن.
با خودم میگویم: فعلا که مشغول اتم شکافتنی، اما یادم باشد آخر سر مشخصا به خاطر صبوریاش ازش تشکر کنی و چند تا لبخند کشدار بزنی.
ایراداتم را میگوید. من هم از تمرین بعدی ازش میپرسم. اینجاست که یک دفعه آن روی خودش را نشان میدهد.
– تو اگه بخوای ساز یاد بگیری، باید تو خونه داشته باشیش. اینجوری که نمیشه ساز یاد گرفت.
– خب من که ساز اصلیم سنتور نیست. میگم تو روزی نیم ساعت سازتو بده به من.
– با روزی نیم ساعت نمیشه نوازنده شد.
– بابا من دارم میگم نمیخوام در حد تو حرفهای بشم.
– تو به من میگی حرفهای. از نظر استادم هنوز خیلی راه دارم.
– منظورم اینه که… نمیشه در حد ساده به من یاد بدی؟ اگه نمیخوای اوکیه. من فکر کردم…
– نه بحث نخواستن من نیست. من میگم تو اینطوری نمیتونی یاد بگیری. اگه میخوای فقط یه سری آهنگ یاد بگیری بزنی، اون میشه. من یه مدت با زنداییم کار کردم گل گندم رو یاد گرفت بزنه. در این حد.
– خب. همون. منم جای زنداییت.
– ولی این فایدهای نداره. به چه دردت میخوره اینجور ساز زدن؟
دارد روانیام میکند. نمیفهمم از این بحث بیپایان میخواهد به کجا برسد. خب بگو مزاحمی یا با تو حال نمیکنم یا هر مشکلی که واقعا هست.
– خیل خب باشه فهمیدم. اصن من دیگه نمیخوام تو بهم سنتور بدی. میرم از حمید تار یاد میگیرم. اخلاقش هم بهتره.
در نگاه سرد و لبخند کج روی لبش چیزی شبیه شوخی دیده نمیشود. سعی میکنم قیافهام را شبیه آدمهایی که دارند شوخی میکنند کنم. نخیر. تمام شد.
– ببین ناز نکن برای من. ناز کنی منم بداخلاقتر میشم. واسه من برعکس جواب میده.
– تو داری ناز میکنی! هی میگی یادت نمیدم فلان.
– من نگفتم یاد نمیدم. میگم اینجوری قرار نیست ساز یاد بگیری.
از این جا به بعد ترتیب مکالمات را یادم نیست. یادم هست که عرفان گفت علی پسر خیلی صبور و گلی است و فکر کنم حسابی ناراحتش کردی. نگاهی بهش انداختم که یعنی پسرم کاش تو یکی دهنت را میبستی. علی گفت که ناراحت نشده و فقط میخواهد بگوید که «اینطوری نمیشه ساز یاد گرفت». من هم آن تشکر و لبخندهای کشدار را که هی در ذهنم آلارم میدادند انداختم وسط. حالا مسخره و مصنوعی به نظر میآمد. چه غلطی باید میکردم؟ آخر سر قدری تعارفات معمول را پراندیم وسط و با لبخند خداحافظی کردیم. سعی کردم قضیه را در ذهنم ختم به خیر شده فرض کنم. دم در قبل از این که عرفان دوباره تکرار کند، بهش گفتم: «میخوای حالا بریم هنرگردی؟»
– نه دیگه. دیر شد امروز.
در راه برگشت قدمهایم استوار است. تار دارم، تار! مثل قدیمها از این که ساز در دست دارم در خیابان راه میروم، احساس غرور میکنم. شوری نو در جانم دمیده شده. اعتصاب است؟ باشد، ویدیو میسازم و مینویسم و ساز یاد میگیرم. هیچ لذتی بزرگتر از یادگیری نیست.
سرم را به شیشهی لرزان اتوبوس تکیه میدهم. ترافیک است. مسیر دارد دو برابر حالت معمول طول میکشد. دو تا خانم چسبیدهاند بهم. آن طرف جا هست ولی حتما باید کنار هم بنشینند و جای من را تنگ کنند و دربارهی لیفت ابرو و کاشت ناخن و این خزعبلات حرف بزنند. جمع کنید بابا! شخص فرهنگی مملکت اینجا نشسته! به هر حال هر طوری هست خودم را کج و کوله میکنم که بتوانم تمرین دستم را انجام دهم. بطریها یکی پس از دیگری باز و بسته میشوند و من از تصور این که شنبه این حرکت را برای علی انجام دهم ذوق میکنم. ذهنم آنقدر خوشحال است که همچنان در مرحلهی انکار به سر میبرد. انگار نه انگار که بیست دقیقه پیش چه اتفاقی افتاد. یا این که ساز توی دستم تار است و فعلا سنتور نداریم. خودم را آرام میکنم که تمرین مچ برای تارنوازی هم خوب است.
خانمها که پیاده میشوند، آقایی حدودا سی ساله کنارم مینشیند. سازم را کنار میکشم و عذرخواهی میکنم که باید آن را جلوی پای او بگذارم. لبخند میزند.
_ تاره؟
_ بله.
_ بعد اون حرکت دستتون… چی کار میکنین؟! سنتور میزنین؟
_تمرینه.
_باریکلا. پس دو تا میزنین. یه جا بگم برای کار میای؟ هم یه پولی در میاره هم تجربهس.
_ نه مرسی.
_ چرا خب؟ خوبه که.
_ حرفهای بلد نیستم.
_ هر جور میدونی… میتونم شمارهتو داشته باشم؟
_ نه.
_ ببین مستقیم بگم دیگه. واقعا نمیخوام از دستت بدم. معلومه هم خیلی دختر فعالی هستی، هم نجابتت، آرامشت…
در آن سر و صدا خوب نمیفهمیدم چه میگوید. منتها واقعا نمیدانم چه اصراری بود که حرکت دستم را هم به همان ترتیب ادامه دهم. مرد جماعت هم که کلا فکر میکند هر کاری میکنی برای جلب توجه اوست.
_ بهت میخوره خیلی هم از شهر بازی خوشت بیاد. چون دختر پرانرژیای هستی. ولی دیگه حیف شد. افتخار ندادی.
ماندهام بخندم یا جیغ بزنم. با نفرتی ملایم میگویم: «آقا من با کسیام. ادامه ندید.»
هیچ وقعی نمینهد. یعنی حتی احتمالی نمیدهد که راست گفته باشم. حق دارد. اگر واقعا با کسی بودم طبیعتا همان اول این را میگفتم و در خیال به لحظهای فکر میکردم که این لحظات بامزه را برای “کسی” تعریف میکنم.
مردها موجودات آزاردهندهای هستند. همین و بس. نود درصد دغدغههایم مستقیم یا غیرمستقیم میرسد به این عزیزان دل. با این حال آن شب چهارشنبه که دم خوابگاه کارت میزنم و میدوم به سمت اتاق تا بنویسم، شوق زندگی درونم آنقدری پررنگ هست که حالم بد نشود.
پنجشنبه
تا شب باران بارید. قرار بود پست وبلاگم را تکمیل کنم ولی کل روز ولو بودم و هیچ کاری نکردم. فقط هفت صبح که نمنم باران را دیدم، پریدم رفتم توی حیاط و سگلرززنان برای مت ویس گرفتم. بهش گفتم هوا مثل هوای رشت است. و رشت خوب است. و آدم باید رشت را ببیند. بعدا برایم نوشت: «سارا اون موقع تو باشگاه وقتی همه داشتن با ایرپاد آهنگ گوش میدادن، من ویسهای تو رو گوش میدادم. اونقد ذوقزده بودی انگار داشتم سخنرانی انگیزشی گوش میدادم.» بنا شد دربارهی سفر به ایران جستوجو کند.
جمعه
با پرنیان رفتم پل طبیعت. اولین بار بود بیحجاب در جایی به جز دانشگاه قدم برمیداشتم. اول معذب بودم و سعی میکردم همان گوشهها بمانم. کمکم ترسم ریخت. البته نه این که مورد عنایت پسرهای هیز چندشآور قرار نگیریم. منتها از قبل تجربه داشتم و میدانستم که تراکم این گونه موجودات در آن منطقه زیاد است و ربطی به حجاب ندارد. سعی کردم منظرهی فوقالعادهی پل را برای خودم خراب نکنم. فکر کردم بعد از انقلاب باید اسم این پل را بگذاریم پل مهسا. البته باید یادمان باشد شورش را در نیاوریم و اسم همه چیز را نگذاریم مهسا.
در همین فکرها بودم که یک دختر نوجوان محجبه این را بهم داد. شبیه ستاره اردانی بود.

پرنیان از این که چقدر از زندگی جدیدش لذت میبرد میگوید. میدانم چقدر برای کنکور سختی کشیده. خوشحال میشوم. ولی این دلیل نمیشود که ناراحت هم نشوم. ازم میپرسد: «تو ترم یک کجاها رو گشتی؟»
سرم تیر میکشد. سعی میکنم لبخند بزنم: «ترم یک که خونه بودم.»
– نه… ترم اولی که اومدی تهران.
– مممم…. تئاتر و…. نشستهای تئاتری و… سینما و… جای دیدنی و… هیچ جا.
– هیچ جا؟ چجوری آخه؟ ذوق نداشتی شهرو بگردی؟
– وسط ترم بود که دانشگاه باز شد… کار داشتیم… حالش نبود… بلد نبودیم… نمیدونم… از تیر تا حالا قراره بریم کاخ سعدآباد… ولی هی جور نمیشه…
شروع میکند به برشمردن جاهای دیدنی تهران که رفته. چیزی نمیشنوم. گویا زندگی هیچ علاقهای ندارد این واقعیت را ازم پنهان کند که آدمهای قبل و بعد از من دوران طلایی دانشجویی کارشناسی را به شکل عادی میگذرانند. دانشجوییشان هر چقدر هم با اوضاع بد اقتصادی و هوای آلوده و استادهای بد همراه بوده، به هر حال «بوده»! با قرنطینه شروع نشده و با اعتصاب ادامه پیدا نکرده.
یادم آمد! ترم پیش یک بار رفتیم بام تهران. چون دیر رسیدیم و در سالن تئاتر راهمان ندادند. چون استثنائا ماشین داشتیم، رفتیم سمت بام. ولی هوا آنقدر آلوده بود که از آن هم چیزی نفهمیدیم. آه. از این که همیشه منتظر چیزیام بدم میآید. چه تابستان بدی در انتظار پاییز گذشت. و این هم از پاییز.
– اون روز که با هم حرف زدیم حالت خوب بود.
– کی؟ آخرای تابستون؟
– آره. یادته چقد ذوقزده بودی؟
– آره اون روز حرف زدنمون خیلی حال داد. خب همهش که بد نبود. ولی اکثرا داشتم ول میچرخیدم. تابستونم هیچ آوردهای نداشت. پوچ و کسالتبار… میخواستم برم کلاس شنا که نرفتم. خیلی باید مراقب خودم باشم که تو گرداب روزمرگی نیفتم. ویدیو هم نساختم…
– کلی ساختی که.
– کلی چیه. دو تا و نیم!
– خب خوبه دیگه. ولی اون روز واقعا خوشحال بودی.
– آره… اون روز… آهان یادم اومد. اون روز تصمیم گرفته بودم رابطهمو با سعید قطع کنم. هنوزم بهش نگفته بودما. ولی حالم خوب بود. یهو احساس آزادی کردم. احساس این که میتونم چیزی رو تغییر بدم. فکر میکردم این کارو بکنم حالم خوب میشه.
– نشد؟
– شد. تا سه چهار روز واقعا خوب بودم. تازه دیدم عجب، بعد از چهار سال اولین باره که حرص رفتار بقیه رو نمیخورم. میفهمی یعنی چی؟! سیاوش حتی تو همهی لحظاتی که نبود هم حضور داشت. دوست داشتنش هم سمی بود.
– اونم موقع خودش خوب بود… ولی دیگه باید تموم میشد.
– معلوم نبود اصلا کی بود، چی بود… من که نمیخواستم قبل از دانشگاه دوستپسر داشته باشم یهو درگیر یه چیزی شدم بدتر از اون… سعید اگه یه خوبی داشت این بود که پروندهی اونو بست.
– دیگه دلت تنگ نمیشه؟
– اصلا. گیر بودم بابا. دیگه یه جورایی پذیرفته بودم که چارهای نیست، تا وقتی دوستپسر نداشته باشم این آدم آویزون زندگی من خواهد بود. قهر چند هفتهای و چندماهه هم چیزی رو عوض نمیکنه. ولی میدونی فرق دفعهی آخر چی بود؟ این که همیشه بعد از خداحافظی گریه میکردم. این دفعه بعد از خدافظی اشکامو پاک کردم، رفتم نشستم سفرنامهمو نوشتم. خودشو خوار کرد و رفت. گفتم که چی گفت؟
– آره… از هول هلیم نیفتی تو دیگ؟ سوخته حسابی. چجوری روش میشه دوباره بیاد حرف بزنه؟
– همین. حالا هی میاد موسموس میکنه به این خیال که سارا همیشه برمیگرده. این سری جواب یه پیامشو دادم، دوباره شروع کرد چیزمیز فوروارد کردن. گفتم لطفا دیگه چیزی برای من نفرستید. تا از همه جا بلاکش نکنم ول نمیکنه.
آهی میکشم. کلافهام. پرنیان تنها کسی است که از اول تا آخر ماجرای این دو نفر را می داند و بیشتر از هر کس مرا یادشان میاندازد. دیگر حرفی هم نمانده که دربارهشان بزنیم. روزی که اولین بار بعد از چهار سال دوستی پرنیان را دیدم، آخرین باری بود که سعید را دیدم. همان روزی که گفت: «یه دقه نرو… یه… یه چیزی میخواستم بگم… والا… چجوری بگم…»
– این پسره اون ور نشسته شبیه سعید نیست؟ یه لحظه فکر کردم اونه.
– سـ… کدوم سعید؟
– مگه چند تا داریم؟
– هممم… آره… شاید… موهاش.
– چه خبر ازش؟
– هیچی. فعلا که آزاده.
– ندیدیش؟
– نه.
چیز جدیدی نداشتیم بگوییم. همهی تحلیلها را قبلا کرده بودیم. رفتیم آن طرف پارک، بستنی خوشمزهای خوردیم و ادل گوش دادیم و حرف نزدیم. بعد کنار دریاچه نشستیم و از سرما چسبیدیم به هم. دستم توی جیبش بود که گفت: «بیا یه کم ملتو اسکل کنیم.»
نزدیکتر نشستم. پرنیان گوشیاش را در آورد. حیف که چهار دست بیشتر نداشتیم و عکس گرفتن در حال عشقبازی واقعا سخت است. همینطور مشغول بودیم که گلهای پسر رد شد. یکیشان چیزی حدود یک ثانیه ما را دید و همان لحظه چرخید و آمد جلو.
– شمارهتو میدی؟
_ نه.
_ بده دیگه.
_ برو.
_ اوکی.
وقتی چرخید که برود گفتم: «داری میبینی زنم کنارمه. چقد پررویی تو.»
خندیدیم. داشتیم از این بیچارگی جوان ایرانی حرف میزدیم که بعد از سی ثانیه پسر برگشت. دماغش را آورد تا توی چشمم.
– گفتی چی؟
_ ها؟!
_ گفتی زنم؟!
پرنیان گفت: «بله. چیه؟»
با دهانش بدون صدا گفت: «لزبینین؟» سر تکان دادیم به سردی نگاهش کردیم. دستی به سرش کشید و گفت: «پشمام… به پای هم پیر شین.»
رفت و ما ترکیدیم از خنده.
این بار زیاد حرف نزدیم اما روز خوبی بود. فکر نمیکردم پرنیان هم بیروسری بیاید. او قرمز و من سبز، موها روی شانهمان ریخته… کل روز خسته و کلافه بودم حس خوبی داشتم. این بار بیشتر خودمان بودیم.

برای برگشت نمیخواستم اسنپ بگیرم. ولی راه بهتری پیدا نکردم. بعد از نیم ساعت تلاش دیدم همان اسنپ هم پیدا نمیشود. گوگل مپ را زدم زیر بغل و پیاده به راه افتادم. گفت پنجاه دقیقه ولی با احتساب گم شدنهایم گویا یک ساعت و نیمی در راه بودم.
باید در امتداد بزرگراه میرفتم. از باغچهی کنارش، جایی که سگ پر نمیزد رد شدم. برایم عجیب بود که در چنان جایی هم جوانان غیور ایرانی گرافیتی کار کردهاند. جایی که اصلا برای عبور طراحی نشده بود. خوشم آمد.

همانطور سرخوشانه دست گوگل مپ را گرفتم و رفتم تا به بنبست رسیدم. خواب نبودم، واقعا باغچه با دیوار پل بسته شده بود. مغزم کار نمیکرد. نمیدانستم از سرماست که میلرزم یا ترس. سردم هم بود و دلم نمیآمد کلاه ژاکتم را بپوشم. یا باید بیست دقیقه به عقب برمیگشتم یا میپریدم وسط بزرگراه تا یکی از ماشینها ببرتم. آخرش پای دیوار سنگی دیدم. ازش بالا رفتم و روی پل فرود آمدم. به گوگل گفتم که بلند از توی جیبم داد بزند که باید چه کار کنم. بند کیفم را محکم کردم، کلاه لباسم را هم پوشیدم و تا توانستم موهایم را ریختم جلو. پیش به سوی اولین تهرانگردی با پا.

از کوچهپسکوچههای تاریک که رد میشوم هر چه خدا پیغمبر از سالهای دور در پس ذهنم داشتهام جمع میکنم و برایشان استدلال میکنم که الان وقت مردن یا یک عمر آسیب جسمی و روانی دیدن نیست. قانع میشوند و به سلامت ردم میکنند. به ولیعصر که میرسم پسری از خیابان از روی جدول میپرد تا ازم آدرس بپرسد. هشت بار دور خودم میچرخم تا بالاخره میتوانم توی چشمش نگاه کنم. پسر میپرد عقب و میگوید: «ترسیدین؟ ببخشین!»
دستهایش را به نشانهی بیگناهی نشان میدهد و با چشمهای وحشتزده ازم میخواهد آرام باشم.
– پـ… پل طبیعت کدوم سمته؟
یکی از معدود دفعاتی است که حداقل بخشی از آدرس را بلدم. لبخندی میزنم و به پشت سر اشاره میکنم. تشکر میکند و هزار بار عذرخواهی. با خودم میگویم پسر جان کسانی باید عذر بخواهند که ماها را از هم ترساندهاند.
خیابان فرعی منتهی به خوابگاه حسابی خلوت است. پیادهروی و تنهایی و شب چقدر میچسبد. راضیام.
تا وقتی که کارت میزنم و از گیت رد میشوم، باورم نمیشود که واقعا رسیدهام. در گرمای مطبوع اتاق روی تختم مینشینم، جواب آخرین پیام مت را میدهم تا بعد شاهانه برش آخر پیتزایم را به عنوان شام بخورم. زنگ گوشی یکهو به صدا در میآید. فکر میکنم دستم خورده روی آهنگ زنگ. ولی نه گویا. این واتسپ است که یکهو شروع میکند به عربده کشیدن. ولی مگر واتسپ همهی دور و بریهایم قطع نیست؟ مگر این که کسی ایران نباشد و… مت؟!
!Hellloww-
!!What the… he… hey! Matt-
?!You didn’t expect me to call, huh-
!Nooo-
!I told you I’d call on Friday-
بله، گفته بود. شاید من هم یادم نرفته بود. ولی لابد ناخودآگاهم عادت کرده بود که وقتی یک موجود مذکر میگوید زنگ میزنم، یعنی زنگ نمیزند. قلبم داشت تندتند میزد. رفتم توی راهرو و شروع کردم به حرف زدن. اولین باری که گفته بود تلفنی حرف بزنیم یا ویدیوکال بگیریم من بحث را پیچانده بودم. بهش گفته بودم که شمردهتر حرف بزند و این که من هر ویسش را سه چهار بار گوش میدهم تا بفهمم چه میگوید. تماس؟! خوشحالی داداش.
بعله. در عمل انجامشده قرارم داد. به شکل عجیبی اصلا یادم نیست که در طول آن یک ساعت و اندی چه گفتیم. فقط یادم هست که اصلا حواسم نبود که از انگلیسی حرف زدن، آن هم جلوی یک نیتیو میترسم. تازه معمولا در اولین تماس تلفنی دو طرف معذباند و نمیدانند چه بگویند. حالا اینجا پای تفاوت فرهنگی هم وسط بود. اصلا من چه دارم بگویم با یک مربی کیکبوکسینگ ده سال بزرگتر از خودم، که میگوید عاشق کتابهایی مثل فاوست و هزار و یک شب و کنت مونت کریستوست، ولی یک طوری همیشه دارد میخندد و مزهپراکنی میکند که با خودت میگویی این آدم واقعا کیست؟
حالاحالاها اینطور روی دور خنده نیفتاده بودم. ریتم مکالمه تند بود، پینگپونگی به معنای حقیقی کلمه. توپ نه توی هوا میماند، نه دست من و نه دست او. خودش چطور بود؟ اگرچه به نظر کمی سطحی میآمد ولی خب چه عیب دارد یک دوستی داشته باشی که وقتی کنارش هستی قلقل خندهات یک لحظه ته نکشد؟ آن موقع فکر میکردم خندههایم از سر هیجان و استرس بوده. بعد دیدم که نه، هر بار همین است. هفتهی بعد اسمم را گذاشت میس گیگلز. گویا وجه تازهای از سارا داشت کشف میشد.

چو گل ز ناخن حسرت مکن دلم را ریش
بخار شانه مزن طره سمن سارا
/نورعلیشاه
تولدت مبارک سارا!
پینوشت: شعر با اسمت سخت گیر میومد!
خیلی ممنون.😅
بله که میخونیم
با اشتیاق هم میخونیم
مایهی افتخار است.:)
سلام
خوش حالم برگشتی
بیشتر بنویس
ممنونم
میخونین جدی؟:)
آخ جون نوشته طولانی داریم:)
همیشه از نوشته هات لذت می برم سارا. بیشتر بنویس برامون
چشم😋