بازگشت دراماساز (شش: پلات تویست)

صبح دوشنبه، سی‌ام آبان ۱۴۰۱

تار به دست نشسته‌ام جلوی دپارتمان و بچه‌ها را نگاه می‌کنم. نخیر. کوچک‌ترین بند اتصالی با آن‌ها ندارم. یاد چت‌های هفته‌ی پیشم با نگار می‌افتم. قرار بود ویژگی‌های مرد ایده‌آلمان را بنویسیم. نخیر. هر چه فکر می‌کنم پسرهای هنر فرسنگ‌ها از من دورند.

چند روز پیش نگار پیام داده بود که «دوشنبه تارم رو برام بیار.» با یک ایموجی قلب. با این که قرار بود تمرکزم روی سنتور باشد اما در هر حال خواندن آن پیام حس خوشی نداشت. خب گویا در دوستی باید یک چیزهایی را تحمل کنی برای چیزهای دیگر، نه؟

می‌رسد. سرش توی گوشی و ذهنش جای دیگری است. ساز را می‌دهم دستش و می‌گویم: «خب… چی شد دوباره تصمیم گرفتی بری سراغ ساز؟»

– سارا، یه چیزی باید بگم. خیلی بده که همیشه طلبکاری.

آنقدر دور از انتظار است که اصلا نمی‌فهمم چه می‌گوید. انگار که به زبانی دیگر باشد، چند ثانیه طول می‌کشد تا کلمات را بگذارم کنار هم و معنی جمله را درک کنم. نگاهم روی لب‌هایش که محکم بسته شده، عینک چشم‌گربه‌ای و چشم و ابروهای جدی‌اش می‌چرخد.

– من… من… یعنی چی…
– نمی‌دونم. لحن پیامات وقتی گفتم تارمو بیار. حرف زدنت. کلا.
– خب… این تار خودته نگار. مال توئه. معلومه دارم شوخی می‌کنم…
– خب به هر حال من رو ناراحت می‌کنه.
– این که می‌گی آدم طلبکاری هستم، یعنی همیشه همینطورم؟
– آره.
– خب… می‌تونی یه مثال بزنی؟
– تو می‌گی شوخی بوده، یعنی بقیه‌ی آدما با این شکل حرفات مشکلی ندارن و شوخی بودن لحنت رو می‌فهمن. اوکی. پس مشکل منه و نمی‌خوام بگم. فقط بدون که ناراحت می‌شم. اگه برات مهمه. چرا این جواب نمی‌ده؟

دارد به مارال زنگ می‌زند.. من هنوز حیرت‌زده‌ام.

– ببین سارا من… الو مارال کجایی؟ آها اوکی. فعلا.
– دارم باهات حرف می‌زنم. تو تلفن زنگ می‌زنی؟
– خب تموم شد. بگو.

یکی در سرم می‌گوید: ببین،‌ لحن طلبکارانه یعنی همین. باز سوال می‌پرسم. و باز می‌پرسم. او فقط همین‌ها را تکرار می‌کند و ته هر جمله‌اش اضافه می‌کند «اگه برات مهمه.» بار آخر هم شانه‌اش را بالا می‌اندازد که یعنی «اگه نه هم که هیچی.» بار آخر وقتی در جواب آخرین سوالم می‌گوید «نمی‌خوام بگم»، تاکید ویژه‌ای روی «ن» می‌گذارد و تکان بسیار ظریفی به ابرویش می‌دهد که ابهت لحن خانم‌ناظمی‌اش را دو برابر می‌کند. چشم‌هایش خالی از هر گونه حس دوستی یا حتی آشنایی است. یخ می‌زنم، به معنای حقیقی کلمه.

– حالا چرا این وسط وایسادیم؟ بریم بشینیم.

چیزی نشده است سارا جان. آدم‌ها به رفتار همدیگر بازخورد می‌دهند و باز به رابطه‌شان ادامه می‌دهند. تازه بهتر و نزدیک‌تر هم می‌شوند. ولی خب، یعنی الان نزدیک شده‌ایم؟
– آره… بشینیم… نه… من… من می‌رم نوارخونه… ببینم علی نمد مضراب آورده یا نه. میای؟
– بریم.

در سکوت که کنار هم راه می‌رویم، پیامک آخرم را نگاه می‌کنم: «کجایی خانم؟ تا کی باید وسایلتو بار بکشم؟» سرم داغ می‌شود و تیر می‌کشد. این شکل پیام‌ها را همیشه با سارا یا بچه‌های خوابگاه رد و بدل می‌کردم. شاید سارا هم خوشش نمی‌آید. پیامم را می‌خوانم. باز می‌خوانم. نه تنها بامزه نیست که زشت و توهین‌آمیز است.

– بده من بیارم سازو. خسته شدی.
– نه. واسه خودمه دیگه. شما نمی‌خواد هی بارهای منو بکشی.
– نگار من… الان که پیاممو می‌خونم واقعا یه جوریه. من… ببخشید. واقعا عذر می‌خوام.
– خب خوبه باز. مایه‌ی خرسندیه.

سکوتی سه دقیقه‌ای.

– نگار من واقعا شوخی کردم. چند بار تشکر کرده بودم ازت به خاطر تار. اصلا تو لطف کردی که سازتو به من دادی و من چرا باید…
– باشه.
– اگه یه رفتاری از من اذیتت می‌کنه باید بگی دقیقا چی بوده که دیگه تکرارش نکنم. یا این که کلا نگی. نه که سرشو باز کنی و بگی دلم نمی‌خواد ادامه بدم.
– نمی‌خوام بگم. چون می‌گی بقیه متوجه می‌شن و فقط من ناراحت می‌شم. پس مشکل از منه و نمی‌گم.
– خب شاید هم مشکل از من باشه.
– این مارال معلوم نیست کجاست.
– الان ذهن منو درگیر کرده‌ی.
– صبحا از در خیابون قدس می‌تونیم وارد شیم؟
– آره من همیشه از همون وارد می‌شم… منظورت چند روز اخیر اینطوری بوده‌م یا کلا همیشه؟
– نه. گفتم که. اصن بحث یه پیام و اینا نیست. تا ساعت چند بازه؟
– خب وقتی نمی‌گی من هر لحظه دارم فکر می‌کنم دیگه از چه چیزایی ناراحت می‌شی و به رو نمیاری.
– خب اشکال نداره. کلا حرفم رو فاکتور بگیر.
– چطور می‌تونم؟
– همونطوری که من خیلی از حرفاتو فاکتور می‌گیرم.

برمی‌گردم و از کنار نگاهش می‌کنم. با همان چشم‌های یخ‌زده شانه‌ای بالا می‌اندازد. صدای حرکت چرخ‌دنده‌های ذهنم را می‌شنوم. دیگر نمی‌توانم. باز چیزی درباره‌ی در قدس می‌گوید که من نمی‌شنوم. یکهو از اختیار خودم خارج می‌شوم و می‌پرانم: «تو کاری داری نوارخونه؟»

– نه. تو گفتی بیا بریم. منم اومدم.
– خب پس چه کاریه بیای؟ ساز هم دستته. سنگینه.
– باشه. من نمیام.
– اوکی. خدافظ.

دستش را جلو می‌آورد. من چند قدم جلو رفته‌ام و حالا فاصله داریم. با اکراه دستم را دراز می‌کنم. حالت عجیبی است، دست دادن بدون خم شدن آرنج. دست‌ها بین هوا و زمین لحظه‌ای همدیگر را لمس می‌کنند و من رو می‌چرخانم، قبل از آن که همه چیز از چشم‌هایم بیرون بریزد.

تمام شد.

علی در نوارخانه است. تا می‌آیم حرفی بزنم می‌گوید: «الان واقعا حال سنتور نیست…» می‌گویم که فقط می‌خواهم بپرسم از کجا باید نمد خرید. توضیح می‌دهد و می‌گوید می‌توانم بیاورم تا برایم بچسباندش. گویا بهش گفته‌اند که حالا ساز دارم و می‌خواهم سنتور یاد بگیرم. حالم خوش نیست. چشم‌های نگار توی سرم است.

– من الان از تو هیچ درخواستی نکردم. خب؟
– بابا درخواست چی! می‌گی نمد می‌گم اوکی بیار می‌چسبونم.
– می‌گی الان حالش نیست و فلان… دارم می‌گم من از تو هیچ درخواستی نکردم. اصلا چیزی نگفتم که بیا ساز بزن یا هر چی.
– تو دلت خیلی پره از اون روز، حالا هی داری بهونه میاری…
– کدوم روز؟
– که گفتم نمی‌تونی یاد بگیری و اینا…
– اون که تموم شد. فرداش…
– فرداش چی؟
– که گفتی من نیاز به سکوت دارم. بین اون همه آدم، اون همه سر و صدا، فقط می‌خواستی منو بیرون کنی.
– خب بابا چی کار کنم؟ نیاز به سکوت داشتم. اگه ناراحت شدی ببخشید، من عذر می‌خوام ازت.

واقعا جا می‌خورم. دستش را جلو می‌آورد، می‌گیرم و آرام می‌گویم: «خواهش می‌کنم.»

از ساختمان فنی که می‌روم بیرون با خودم فکر می‌کنم چقدر بعضی چیزها احمقانه درست می‌شود. در یک لحظه دیگر نه تنها کینه‌ای نسبت بهش نداشتم، که علاقه‌ای هم به مصاحبت با او نداشتم. به مکالمات هفته‌ی پیشم با نگار درباره‌ی علی فکر می‌کنم و به مکالمه‌ی امروزم با نگار و با علی. به این می‌گویند پلات تویست. زندگی واقعا عجیب، خنده‌دار و بی‌رحم است.

برمی‌گردم داخل دپارتمان و به دو دختر دانشجوی سنتور برمی‌خورم. گویا هر دو تدریس می‌کنند. شماره‌ی یکی را می‌گیرم. مبلغ هم مناسب است. اما نمی‌دانم چرا دلم به فرم قدیمی کلاس راه نمی‌دهد. شاید باید خودم را ببندم به یوتوب و شنیدن فراوان. نمی‌خواهم صرفا تکنیک یاد بگیرم. دلم حال و هوا، درک، غرقه شدن در هوای موسیقی را می‌خواهد. چرا اینقدر از هنر دور افتاده‌ام؟ از چهارده سالگی تا حالا چه فرقی کرده‌ام؟ از زمانی که شبانه‌روز شعر نو و کلاسیک می‌خواندم، شجریان و کلدپلی گوش می‌دادم و انتظار هنرستان رفتن را می‌کشیدم؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم.

کجا باید بروم؟ امروز لپ‌تاپ دارم و نمی‌توانم بروم بهارستان برای خرید نمد. سکوت کتابخانه هم با تشویش درونی‌ام نمی‌خواند.

جلوی کتابخانه فرهاد و غزل را می‌بینم. سعی می‌کنم از قیافه‌هاشان بفهمم که حالشان با هم خوب است یا نه. به فرهاد می‌گویم که مضراب زدنم خیلی خوب شده. می‌گویم که می‌خواستم ویدیویی از نواختنم برایش بفرستم اما… مانده‌ام بعد از اما چه بگویم که راست نباشد و دروغ هم نباشد. می‌گویم:‌ «دیگه… نفرستادم…» به غزل نگاه نمی‌کنم، می‌ترسم گویا. اما همانطور که چشمم پیش فرهاد است، می‌بینم که خودش را روی شانه‌ی او ولو می‌کند و بازویش را می‌مالد. رشته‌ی حرفم را که تکه پاره شده تند تند جمع می‌کنم و با حالتی شبیه تهوع ازشان فاصله می‌گیرم. مال خودت دختر جان.

در راه سلف نگار و مارال را می‌بینم. کاملا همدیگر را نادیده می‌گیریم. سارا هم لابد همچین احساسی نسبت بهم دارد و فقط به رو نمی‌آورد چون حوصله ندارد. بعد از خودم خواهش می‌کنم که وارد بازی «هیشکی منو دوست نداره» نشود. گیرم که درست باشد، به خدا خیلی خز و کسالت‌بار است.  به خودم می‌گویم: اشکی که این شکلی از من در میاوری، خیلی مبتذل است. ذهنم بغضش را می‌خورد و خفه می‌شود. ولی می‌فهمم که زیرپوستی دارد تلاش می‌کند. دارم ناهار می‌خورم که یکهو می‌گوید: مت! مت دوستت دارد!

یک ایموجی توسرزن تحویل ذهنم می‌دهم. گشتی و گشتی، فقط همین یک دانه خل و چل را پیدا کردی که رفیق من بشود، آن هم از آن سر دنیا؟ الان باید خوشحال شوم؟

بعد از ناهار واقعا نمی‌دانم باید چه کار کنم. تنها هستم. کلاسی نیست. کیفم سنگین است. خسته‌ام. کاش پول داشتم و می‌رفتم کافه. موجود لوس و کم‌طاقت و خسته‌کننده‌ای هستم. این را در چشم های علی می‌دیدم وقتی عذرخواهی کرد. لابد نظر نگار هم همین است. خب گویا باید بپذیرم، امروز قرار است روز بدی باشد.

می‌زنم بیرون. با همان کیف سنگین کل انقلاب را چند دور می‌زنم تا آخر در کافه‌ای چسبیده به دانشگاه، که زشت و نمور و بداسم و بی‌خاصیت است پناه بگیرم. کمرم دیگر یاری نمی‌کند. می‌نشینم که بنویسم. البته که دلم نمی‌خواهد. خودم را مجبور می‌کنم. باید حداقل رهایی بعد از نوشتن را تجربه کنم.

هفت هشت تا دانشجوی دانشگاه علامه در میز پشت سرم نشسته‌اند. صحبت‌هاشان از خدا و دین و خانواده تا دوست‌دختر و دوست‌پسر می‌چرخد و دوباره برمی‌گردد همانجا که بوده. هرازگاهی هم آرزو می‌کنند که ایران ده تا گل بخورد. امروز بازی جام جهانی است. از ساختمان روبرویی که خانه‌ای پنج طبقه است، چند دقیقه یک بار صدای جیغ و هوار بلند می‌شود. باورم نمی‌شود آدم‌هایی هستند که در این آشوب دلشان به فوتبال خوش است. البته که من در هر شرایطی دشمن فوتبالم.

ساعت پنج است. مانده تا مت بیدار شود. سعی می‌کنم برایش ویس بگیرم و از اتفاقات روز بگویم. ترجمه‌ی کلمه‌ی طلبکار کار راحتی نیست. اما خب حداقل می‌دانم بهم نمی‌خندد. کاش این کار را نمی‌کردم. کاش می‌توانستم از آدمی به آدم دیگر پناه نبرم. ولی چه کنم؟ ضعیفم.

هوا تاریک می‌شود، جمع دانشجویان می‌روند و کافه دلگیرتر از قبل می‌شود. می‌روم خوابگاه تا شاید زیر پتو غم‌ها سبک‌تر به نظر برسند.

هم‌اتاقی‌ام، سیما، طبق معمول مشغول تعریف کردن قصه‌های بی‌پایان است. گویا بی‌خیال کراشی که روی استاد سی و پنج ساله‌اش دارد نمی‌شود. من پشت پرده‌ی تختم دارم در اینستاگرام می‌چرخم. بنفشه (تئاتری و هم‌اتاقی سابقم، اگر نیاز به یادآوری هست.:) برایم ویدیویی فرستاده از دختری که روی پای بابانوئل نشسته و با گریه می‌گوید بهم دوست‌پسر بده. بابانوئل هم با مهربانی ازعان می‌دارد که بیش از لباس و اسباب‌بازی از دستش ساخته نیست.
– شت،‌ این که ماییم!
– می‌بینی سیستر؟

کمی حرف می‌زنیم و برایش قصه‌ی نگار را تعریف می‌کنم.

– وا. خب راست می‌گه. واقعا مشکل از اونه. چون این ساید شوخی کردناتو ما در جریانیم.
– چه بدونم. حالا الان که دیگه کاریش نمی‌تونم بکنم.
– واقعا درست نیست آدم بیاد یهو بلانسبت برینه به همه چی و بره. اونو نمی‌دونم و نمی‌شناسم ولی می‌دونم که واسه تو این آدم مهم بود و نمی‌خواستی ناراحتش کنی.
– بعله دیگه خلاصه گفتم بدونی که سلبریتی مملکت حالش بده.
– سلبریتی مملکت چایی می‌خواد براش درست کنم؟
– اگه بگم آره، خیلی پرروییه یا کمی؟
– اوکیه.:))

ده دقیقه بعد فلاکس چای به دست می‌رسد و می‌گوید لیوان بیاور که برویم توی راهرو. خودش لیوان نیاورده و گویا میل به چای ندارد. خجالت می‌کشم.

روی پله می‌نشینیم، همچنان که من با مضراب سنتور روی پایم تمرین می‌کنم، گناه همه‌ی عالم را می‌شوییم و از ته دل می‌خندیم. نگار یک عکس قدی در پروفایل تلگرامش گذاشته که شبیه مدل‌هاست. به نظر بنفشه او آدمی است عجیب و سمی و دیوانه. من نمی‌توانم به این راحتی روی آدم‌ها برچسب سمی بگذارم. اما هنوز درک نمی‌کنم که چطور می‌توانست استیصال مرا ببیند و با آن خونسردی درباره‌ی در حرف بزند.

هانیه هم به ما می‌پیوندد و تا می‌توانیم در راهرو مسخره‌بازی درمی‌آوریم. فنجان کوچک شیشه‌ای‌ام می‌شکند. آنقدر برای فنجانکم عزاداری می‌کنم که صدای اتاق‌های بغلی در می‌آید. تازه می‌فهمم ساعت دوازده شده. آنقدر خندیده‌ام که دلم درد می‌کند. با حالی که هیچ شباهتی به چند ساعت پیشم ندارد به خواب می‌روم.

در روزهای آینده کاملا نگار را نادیده می‌گیرم. اما آنالیزش در ذهنم ادامه دارد. یک بار می‌بینمش که کت و شلوار اندامی پوشیده که بدن پرش را بیشتر نشان می‌دهد. رنگش صورتی است و خال‌های سفید دارد. صورتی خال‌خالی؟ نگار؟! این دختر واقعا کیست؟ یک بار بهم نارنگی تعارف می‌کند و من همانطور که نگاهم توی لپ‌تاپ است، با حرکت دستم می‌گویم نه. می‌دانم حرکتم بالغانه نیست، اما نمی‌توانم وانمود کنم که اهمیتی نمی‌دهم.

کوچک‌تر که بودم تصورم این بود که وجود تعارض یعنی باید رابطه را به پایان رساند، آن هم سخت و سرد و قاطعانه! تا این که در هنرستان با سارا دوست شدم. بار اولی که قهر کردم، هی سعی می‌کردم ازش فاصله بگیرم. آخرش یک بار دستم را گرفت و نشاندم پشت شمشادهای مدرسه و پرسید: «چته؟» حرف زدیم و چیز عجیبی که من فهمیدم این بود که آدم‌ها با هم فرق دارند و همین است که روابط را جالب و البته سخت می‌کند. در نتیجه باید حرف زد و تفاوت‌ها را ابراز کرد. حرف زدیم، تغییر کردیم، رشد کردیم و دلخوری‌ها ناچیز و ناچیزتر شد. فهمیدم که اختلاف‌ها حل می‌شوند و این حل شدن از لحظات شیرین زندگی است.

اما فکر می‌کنم در این میان خطایی در ذهن من رخ داد. یادم رفت که گزینه‌ی قطع ارتباط کماکان در تمام روابط وجود دارد. برایم این ذهنیت ایجاد شده بود که همیشه یکی از دو طرف یا هر دو باید تغییر کنند که رابطه‌ای بماند. و اگر یک طرف مایل به تغییر نباشد، باید متمایلش کرد! گزینه‌ی حدف کردن کم‌کم از ذهنم حذف شده بود.

البته که دردناک‌ترین گزینه است اما یک پایان تلخ بهتر از یکی تلخی بی‌پایان است و این حرف‌ها. می دانم که دارم قضیه را در حد یک شکست عشقی فجیع بزرگ می‌کنم. اما به عنوان کسی که سخت دوست پیدا می‌کند، اجازه بدهید که روابط برایم کمی مهم‌تر از چیزی که هستند جلوه کنند. هرچند کماکان فکر می‌کنم روابط خیلی مهم هستند! شاید به نظر خسته‌کننده بیاید، بازی چرخیدن بین آدم‌ها. ولی بالاخره آدم چیزهایی پیدا می‌کند دیگر، نه؟


منتشر شده

در

,

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

12 پاسخ به “بازگشت دراماساز (شش: پلات تویست)”

  1. Estamich نیم‌رخ
    Estamich

    احساس می‌کنم روابط انسانی اونقدر پیچیده ان که حتی نمی‌شه به درک کردنشون نزدیک شد.
    و به نظر من روابط مهم ترین چیز جهانه و غصه ات برایِ از دست دادن یک ارتباط کاملا معقول و به اندازه بود از دید من حتی شاید کمی ملو…

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      آره منم موافقم که خیلی پیچیده‌ن. ولی به همین دلیل همیشه دوست دارم به درک کردنشون نزدیک شم. به نظرم اگه نگارها هم نمی‌خواستن از این درکه فرار کنن، مدیریت رابطه برای همه آسون‌تر می‌شد.
      ممنون که غصه‌م رو به رسمیت شمردی:)❤.

  2. ali نیم‌رخ
    ali

    هنوزم ادامه داره ؟

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      بله ولی نمی‌دونم کی وقت کنم منتشر کنم.

  3. محمدعلی نیم‌رخ
    محمدعلی

    سلام
    نوارخونه توی این مطلب‌ها نظرم رو جلب کرده. اسمش البته. هنوز از کارکردش و اینکه چجور جاییه چیز زیادی نمی‌دونم. ولی فکر کنم یک‌بار باید برم ببینم.
    ارتباط با آدم‌ها کار طاقت‌فرسایی میشه وقتی طرف مقابل صبر کافی برای فهمیدن شوخی و جدی و بالا و پایین حرفای آدم نداشته باشه. و چقدر حس بی‌نظیریه که بشه با یکی حرف زد بدون دغدغه و نگرانی و مراعات. کم‌اند این‌ها و نمی‌شه از همه توقع چنین چیزی رو داشت.

    من هر وقت که فرصت کنم می‌خونم و خواستم کامنت بذارم که کامنت مثبتا بیشتر شه. نوشتن از ریزه‌کاری‌های روزمرگی کار هر کسی نیست و البته که برای همه هم قرار نیست جالب باشه. ها.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام محمدعلی
      نوارخونه رو تو قسمت اول گفته‌م. چون فرضم این بود که پشت سر هم خونده می‌شه، دیگه افراد و مکان‌ها رو تو هر کدوم جدا معرفی نکردم. ولی در کل جای خاصی نیست. یه عده می‌شینن دور هم ساز می‌زنن و کتاب می‌خونن و از این لوسبازیا.:)
      آره موافقم. البته به نظرم در هر صورت دغدغه و مراعات و اینا باید باشه، ولی معمولا نوع خط قرمزها برای آدمای مختلف فرق داره و این باعث تعارض می‌شه.
      خیلی ممنون از کامنتت. همین که می‌خونی خوشحال‌کننده‌ست.:)

  4. مهسا نیم‌رخ
    مهسا

    سارا جان، روابط بین آدم ها واقعا پیچیده است چون آدم ها پیچیده و چند وجهی اند، گاهی حالشون خوب نیست و با دنیا سرجنگ دارند، گاهی هم میخوان با همه دنیا از در صلح وارد بشن. این به این دلیل نیست که تو مشکل یا ایرادی داری، شاید تو در جستجوی نوع عمیق تری از رابطه با آدم ها هستی که خب هر آدمی اینطور نیست و حساسیت ویژه ای داری که تا حدودی ابزار کار نویسنده است.
    به نظر من هم نباید آدم ها را مگر در حالت خاص حذف کرد و فقط کافی است اصلاحاتی در رابطه با آنها ایجاد کرد.
    پیدا کردن دوستی همدل از مواهب کمیاب زندگی است که جز با تلاش برای ارتباط و اصلاح ارتباط ممکن نمیشود.
    حس عجیبی است، با خودم فکر میکنم اگر آن زمانها به ادبیات نمایشی دانشگاه تهران می آمدم شاید وستان خوبی میشدیم.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      موافقم مهسا جان. آره نگار هم در نهایت حذف نشد اما فهمیدم که فاصله‌مون نمی‌تونه از یه حدی کم‌تر بشه. وگرنه همیشه اولویت با اصلاح و تعمیر روابطه. چون واقعا ارزشمندن.
      آن زمان‌ها یعنی کی؟! الان کجایی؟

  5. آشنا نیم‌رخ
    آشنا

    چقدر این نوشتتو دوست داشتم. روابط از همه چی مهمترن. لذا پستت را ترک نکن و ادامه بده ایشالا بحق جگر فلان نگار هم میخونه. یادته که یه بار یکی همینجوری رید به من؟ هرچی ازش درخواست کردم یه مثال بزنه هیچی نگفت فقط گفت فراموشش کن! توصیه احمقانه. هنوز پاک نشده از ذهنم با اینکه با بخش‌های دیگه مون دوباره با هم دوست شدیم ولی حتما یه روز بهش میگم که این کارش چقدر مخرب و زشت بود.
    (فنجون طوسیه شکست؟)
    (تئاتر تویست یعنی یهو نقشا عوض میشن؟)
    (خیلی عزیزمی)

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      راستش الان دیگه واقعا برام مهم نیست که بخونه یا نظرشو تغییر بده. هر چی بیشتر فاصله می‌گیرم بیشتر به این نتیجه می‌رسم که رفتارای عجیب اون از گذشته‌ی عجیبش میاد. و خب من واقعا می‌خواستم رفتار بدم رو اصلاح کنم و اون کمکی نکرد. دیگه چی کار می‌تونستم بکنم؟

      طوسیه که لب‌پر شد و تا آخر هم استفاده می‌کردم. اینجا شیشه‌ای کوچولوئه رو گفتم.
      پلات توییست یعنی تغییر ناگهانی و غیرمنتظره تو داستان. مثلا تو شک داری که الف اتفاق بیفته یا اتفاق ب، ولی یهو قاف اتفاق می‌افته و همه‌ی معادله‌ها تو ذهنت به هم می‌ریزه.

      عه😅 ممنونم!🥰😍

  6. مهبد پاکباز نیم‌رخ
    مهبد پاکباز

    سلام. من یک سوال داشتم، اینکه شما که گویا بعد از چند ماه اینها رو پخش می کنید و باید دید باز تری به این متون داشته باشین به نظر شما این متن فقط یکسری شکایت‌های خاله‌زنکی نیست که حتی از حد روابط روزمره هم فرا نمی رود؟ یعنی فقط ذکر روابط بدون پردازش به پیچیگی‌ها و نهایتا نتیجه‌گیری اخلاقی‌. در ضمن روابط ساده فقط برای شما پیچیده جلوه نمی کنن ولیکن این نوع پردازش به اونها، از جدی و جالب بودنشون می‌کاهه و خیلی بیان لُوْسی هست.
    در نهایت هم جسارتاً فکر می کنم شما انسان طلبکار، شاکی و خشمگینی هستین و دانستن این موضوع بیشتر خشم شما رو برمی‌انگیزه.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام
      من می‌نویسم که بهتر فکر کنم، اما نمی‌دونم شما و امثال شما که همیشه هم طبق یه فرمول عمل می‌کنید، دنبال چی هستید. ماه‌ها پیام دادن به من به طرق مختلف و توقع پاسخ داشتن و در نهایت هم به این شکل طلب توجه کردن واقعا کمکی بهتون نمی‌کنه.
      اگه این فضا دون شان‌تونه ترکش کنید و به جای انتشار خشم و کینه، رو چیزی وقت بذارید که باعث رشدتون می‌شه؛ تقویت املا گزینه‌ی خوبیه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *