پیشنوشت: گاهی فکر میکنم واقعا بد است که همیشه نوشتههای وبلاگم را نسبت به رابطهام با آدمها در اولویت قرار میدهم، ولی خب هر چه فکر میکنم قرار نیست اولویتهایم را عوض کنم.:) اگر بناست احساس واقعیام را به آدمها پنهان نگهدارم ترجیح میدهم از دستشان بدهم. تلخ اما واقعی!
*
در نوارخانه تنها نشستهام و دارم سعی میکنم با احتیاط یک قطعهی کردی را از اوایل کتاب مشکاتیان بنوازم. آن یکی علی که مهربانتر است ساز را کوک کرده و رفته بیرون. فرهاد هم گفته است ساز که کوک شد خبرش کنم. از در که تو میآید، حالت گرفتهای دارد اما با دیدن سنتور چشمهایش میدرخشد: «کوک شد؟»
– اوهوم.
– چه سریع.
– غزل کو؟
– نیومد.
– کجاست؟
– خسته بود، رفت.
مینشیند پشت ساز و چند ثانیه بعد چنان شوری در فضا میپیچد که آدمها از اقصا نقاط دانشگاه در نوارخانه جمع میشوند. من غمم میگیرد و با خودم فکر میکنم شاید اگر فرهاد هنوز سنتور میزد سیگاری نمیشد. حمید که چهارشنبهها برایمان کلاس موسیقی ایرانی میگذارد زبانش بند آمده است. اول یک سری حالات مختلف با صورتش نشان میدهد و آخر سر میگوید: «استاد شما شش ساله دست به ساز نزدید، اینید. دیگه وای به حال وقتی که تمرین داشتید!»
فرهاد به من نگاه میکند و میخندد. دلتنگی را در چشم و گوش و دستش میشود دید. فکرش اما جای دیگری است. بعد از این که کمی به من یاد میدهد، قدری هم با تمبک، سنتورنوازی علی را همراهی میکند. من دارم حظ عالم را میبرم. در گوشم میگوید: «اینایی که اون ور دارن جنگا بازی میکنن چقد بیذوقن. دو ساعته ما داریم میزنیم، یه نگاه به این ور نمیندازن.»
– دختره دوستدختر علیه.
– واقعا؟!
– از عجایب روابط دانشگاهی… تو خوبی؟
– بریم یه چایی بخوریم؟
– من الان نسکافه خوردم.
– بریم حالا، تو نخور.
به دلیل غیرقابلتوضیحی از برداشتن ماگ خودم منصرف میشوم و دست خالی میروم بیرون. از بوفهی علوم دو تا چای در لیوان کاغذی میگیرد و روی سکو مینشینیم. حدسم درست بود. با غزل بحثش شده، سر چند تا چیز کوچک. میخواهم در دلم چشم بچرخانم اما یادم میآید که رفتارهای کوچک مهماند. رفتارهای کوچک تمایز ایجاد میکند. اما از طرفی بیانکردنشان هم سخت است و تغییرشان در طرف مقابل کار حضرت فیل.
لحظهای فاصله میگیرم و از دید سومشخص خودم را میبینم. من، فرهاد، غم، چای. احتمالا من خوشحال نمیشدم که دوستپسرم با کسی، به خصوص دختری، دربارهی من حرف بزند.
– خب من وقتی هر کاری بتونم میکنم، نمیگم مثل معاملهست ولی خب… انتظار دارم اونم حداقل یه کم کمتر غر بزنه.
– آره بابا میفهمم چی میگی. چی بگم… از دوباتن چیزی خوندی؟
– یکی دو تاشو آره. تو وبلاگت گفته بودی.
– پس لابد اینو شنیدی… که هی میگه. که باید یاد بگیریم از خود عشق ورزیدن لذت ببریم. من تا حالا تجربهش نکردما، هنوزم برام عجیبه. ولی به نظرم وقتی آدم به اون حد برسه دنیاش خیلی بزرگتر میشه. میگه باید یاد بگیریم از خود عاشق بودن لذت ببریم و حتی ته دلمون هم انتظار نداشته باشیم هر ابراز عشقمون پاسخی داشته باشه. وقتی بتونیم با این دید تو رابطه جلو بریم، اتفاقا پاسخ هم میگیریم و بیشتر دوست داشته میشیم. نمیدونم. گمونم باید حس خیلی خاصی باشه.
بعد حس میکنم که شاید این برای این فردی که روبرویم نشسته توصیهی خوبی نباشد.
– البته نه که آدم باج بده یا مهرطلب بشه. هر کاری شورش در بیاد لوث میشه، خودت میدونی دیگه…
– آره میفهمم. البته یه خورده هم بهش حق میدم، بالاخره خانما یه وقتایی از ماه حالشون خوب نیست. باید درک کرد.
– آها. آره خب اینم بوده لابد. آدم باورش نمیشه حال جسمی چقد تو حال روحی تاثیر داره. اون مونتنی بود میگفت رو بلندترین تختهای دنیا هم همچنان رو باسنت نشستی یا یه همچین چیزی؟ از کل اون کتاب تسلیبخشیها فقط همین یادم مونده. اصلا بعضی وقتا دعواها منطق ندارن. آدما یه کم فاصله بگیرن، سکوت کنن، فکر کنن، دو تاشون از خر شیطون میان پایین. حرف خیلی خوبهها، ولی به نظرم همه چی هم با حرف حل نمیشه. واقعا یه وقتایی فکر میکنم کلمهها خیلی ناتوان و محدودن. و قالب میدن به افکار آدم.
یک لحظه فکر میکنم زیادی دارم درس میدهم. او اما خسته و کلافه است و فاز نبرد ندارد. پذیراست. مثل همیشه رد پای حرفهایم را در اشعار کلاسیک (این بار رودکی) پیدا میکند و میخواند. این ادبیاتیها هم دنیای جالبی دارند! با این حال با خودم فکر میکنم که پسرمان زیادی عارف شده. باید یک خورده در فرهنگ منحط غربی خیس بخورد. فرندز ببیند، با یوتوب ورزش کند، پادکستهای لوس انگلیسی بشنود و در کل قدری پایش را بچسباند روی زمین. یکی در سرم میگوید: برای همه هم که نسخه داری ساراخانم!
سیگار دیگری دود میکند و به خیال خودش دودش را میدهد آن طرف… بسیار آن طرف! سرفهام را میخورم و میگویم: «مگه نگفتی کمتر میکشی؟»
– خیلی کمتر میکشم. اون روز غزل گریهش گرفته بود، از رضا قول گرفت نذاره زیاد بکشم.
– آخی!
– سارا حالم بده. هر روز صبح که بیدار میشم از خودم میپرسم چرا باید ادامه بدم. همه چیز سخته. روحم عذاب میکشه، جسمم همیشه خستهست.
– پس عشق؟
– چرا… اگه انگیزهای مونده باشه همینه. ولی نمیدونم… انگار اون خلا خیلی بزرگتره.
حرفی ندارم. نگاهش میکنم. حوصله ندارم دوباره سخنرانی کنم که کاش برگردد به ساز، کاش بنویسد، کاش بداند سیگار فقط این خلا را بزرگتر میکند. میگذارم حرف بزند، شعر بخواند و از عشق بگوید. سعی میکنم فقط بشنوم و البته که نگه داشتن ذهن پَرپَرویم روی حرفهای او کار سختی است.
– من از اولم میدونستم ما با همیم. الانم میدونم این آدم بهترینه واسه من. خیلی سخته، خیلی. ولی نمیخوام این چیزی که دارم از دست بره. همون موقعی که چند ماه قهر بودیم، قبل از این که بریم با هم، فال گرفتم و حافظ گفت: در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است/ صراحی می ناب و سفینهی غزل است. فکر کن!
خیلی سخت است که نگویم خب عزیز من، دیوان حافظ است دیگر. انتظار داشتی برایت از سفینهی آرمیتا بگوید؟ حالا اگر من متیو را وسط دیوان حافظ پیدا کنم، باز یک چیزی.
مجددا لبخند میزنم. در میان احساسات خواهرانه احساس دیگری هم هست که لحظه به لحظه پررنگتر میشود: حسودی. این که دختری از پسری دلخور شود که چرا دستش را محکم نگرفته برای من کاملا قابل درک است. اما نمیتوانم تنها تجربهی نزدیک به دوستدختری خودم را هم نادیده بگیرم. میدانم که دوست دارد حرف بزند و باید بگذارم حرف بزند. ذهنم اما هر وری برود آخرش برمیگردد به سعید. که ازش دربارهی کودکیاش پرسیدم و یک ساعت حرف زد و آخر سر گفتم: «خب شما سوالی ندارید؟» گفت: «نخیر، متشکرم.» بعدا گفت به نظرش خیلی حساس هستم که انتظار داشتم او هم سوالی برای پرسیدن از من داشته باشد. در چند هفتهی بعد، من که همیشه ید طولایی در «حساسیت» و «زیادهخواهی» و «ایدهآلگرایی» داشتم، هی دهان دوختم، تحقیر شدم و بیخیالی او را تماشا کردم.
– میدونی فرهاد، کلا انگار تو این چیزا دو تا نگاه هست، یکیش که روانشناسی معمولیه که یه سری توصیههای کلی به همه میکنه که خیلی هم خوبه. یکیش هم روانشناسی زرده که خب واقعا زرده ولی یه سری چیزاش انگار واقعا درسته. مثلا دیدی میگن خواستهها و زبان عشق زن و مرد تو رابطه فرق داره؟ این که هی باید سرد و گرم شد، این که هیچ وقت نذار از حرکت بعدیت سر در بیارن، خب یه سریهاش واقعا سمی و بده. ولی شبیه هنر میمونه. هنرمندم واقعی بلده چجور رگ خواب مخاطبو بگیره دستش تا تاثیری رو که خودش میخواد روش بذاره. به نظرم یکمی آدم از این چیزا هم بلد باشه بد نیست. و غزل، به نظرم واقعا بلده.
– بلده! واقعا بلده. ولی خب نکته اینه منم بلدم.
دلم میخواهد بگویم «والا… این یکیو نمیدونم.» که نمیگویم و لبخند میزنم. برمیگردد به مثالهایش.
– به من میگه تو زیادی حساسی. خب خودش هم خیلی حساسه. به چیزای ریز گیر میده. مثلا میگه ما زیاد با هم حرف نمیزنیم. خب نمیدونم، مگه همه همهش دارن حرف میزنن؟!
– والا… خب من که هیچ وقت دوستپسر نداشتم. ولی خب… اصلا اینو یه بار خودت بهم گفتی، همنشینی همیشه به حرف زدن نیست، گاهی آدما ساکتن ولی با همن. و کنار هر کسی نمیشه سکوت باکیفیت رو تجربه کرد. البته اگه حرف زدنها غنی نباشه سکوته هم خیلی آزاردهنده میشه. سعید اینطوری بود. یه بار گفتم اینقد سکوت رو ادامه میدم تا یه چیزی بگه. یه بیست ثانیهای گذشت. پشت تلفن خیلیه. خیلی. آخرش گفت: بعله…
– اون که اصن ولش کن. ببین سعید یه جورایی… بیباکه. نه در معنای رایجش… یعنی… براش مهم نیست خیلی چیزا. تو سفر هم همهی فکرش این انجمنای دانشگاه و این چیزا بود. اصلا با ما نبود. ولی کلا خامه. منم خام بودم. تا شش ماه پیش مثلا. ولی خب یاد گرفتم. خیلی رشد کردم. اونم خب بلد نیست. حالا نمیگم پسر بدیه، من واقعا خوشحال شدم شنیدم شما با همین، ولی خب…
– ببین من نمیدونم باران تو جمع برگشته چی گفته، ولی من و سعید هیچ وقت با هم…
– باران نگفته.
– بار… پس کی گفته؟
– سعید خودش گفت.
– چی؟
– دو تایی نشسته بودیم، من همینطوری به شوخی گفتم تو با کسی نیستی؟ اسم تو رو گفت. بعدم گفت قراره اون به من زبان یاد بده، من بهش شاهنامه یاد بدم…
دیگر صدایش را نمیشنوم. لیوان چایی توی دستم یخ میشود. میخواهم بیشتر بپرسم اما سوالی نمانده. قرار بود کسی نداند، تا وقتی که، شاید، چیزی جدی شود. بعد یک روز از سفر زنگ زد و گفت: «سلام. چطوری؟ آقا باران سوتی داد…» و حالا میدانم که آن روز فقط داشته به ریش من میخندیده.
حتی به احتمال دروغگو بودنش فکر نکرده بودم. و این دروغ، چیزی که وسط صحبت برای توجیه از دهانش پریده باشد نیست. چیزی است که به آن فکر کرده، و تفاوت فاحشی با واقعیت داشته است. این یعنی قصه سر هم کردن کارش بوده. یادم میآید که گفت در یک نصف روز کل وبلاگم را خوانده. بعدا از زبانش پرید که دو ماه اول، همان روز اول که همدیگر را دیدهایم وبلاگم را پیدا کرده و خوانده. پرسیدم: «پس فیلمت بود که چند هفته پیش ازم آدرس وبلاگمو گرفتی؟» ایموجی ناراحت فرستاد و گفت بله. فکر نکردم که این میتواند یک الگوی ثابت رفتاری باشد. حتما گل نکشیدن و سیگار کم کشیدنش هم شوخی تلخی بوده با من. خداوندا. این آدم چه چیزی داشت که گذاشتم یک قدم و فقط یک قدم جلوتر از بقیه بیاید و با همان یک قدم چنان ضربهای به من زد؟!
نمیخواهم بحث را مال خودم کنم اما شوک کمی نیست.
– اونجا گل هم میکشید؟
– شاید. نمیدونم. یادم نیست. سیگار زیاد میکشید.
شبی که در راه سفر، کنار باران نشسته بود، گفت: «حالم خوبه. خوانندهای خوشصدا شعر خوبی رو میخونه، کنار دوست نیکمحضرم نشستم و با کسی که دوستش دارم حرف میزنم.» بهش گفتم که دیگر این جملهی آخرش را نگوید. حوصلهی بحث نداشتم و نمیخواستم سفرش را خراب کنم. گفت یعنی دروغ میزنم؟ گفتم نه، فقط نگو. گفت باشد و دیگر پیاش را نگرفت. روز بعد یا دو روز بعد یا سه روز بعد، به فرهاد میگوید که «با» ساراست. یعنی من، آن موجود بیاهمیت که برای روزها فراموش میشدم، آنقدر پزدادنی هم بودهام که او نتواند جلوی خودش را بگیرد.
– بهت گفت تا صبح تو اتوبوس کنار باران بوده؟ چقدر خام. چقدر خام.
– خام؟ به نظرم این کلمه زیادی براش معصومانهست.
– بهتر بابا. بهتر. چی بود اون. سعید کلا یه خورده… خوبهها ولی… منم زیاد نمیشناسمش. ولی تو رو میشناسم. تو آدم درستی هستی.
– تو که میگفتی دوست صمیمیته.
– نگفتم صمیمی. گفتم دوست.
– نه، گفتی صمیمی. باهاش سفر رفتی بالاخره. تو بازجویی دربارهی تو سوال کردهن.
– تو دنیای خودشه اون. عجیبه.
– خب حالا منتظری غزل زنگ بزنه؟
– آره. نمیدونم.
برمی گردیم به سمت نوارخانه. رفتارهای دخترک به نظرم نرمال نیست، اما میترسم اگر کوچکترین نقدی به رفتار غزل وارد کنم، به نظر برسد که از فرهاد خوشم میآید یا در بهترین حالت حسودی خواهرشوهرگون دارم. سعی میکنم بیشتر بشنوم.
کمی از مادرش میگوید که دوست من هم هست. به نظرش زنها واقعا موجودات حساسی هستند. به نظر من ولی خودش هم همانقدر حساس است. این حساسیت هم عجب داستانی شده. حالا دارم کمکم به این میرسم که در جواب شکایت آدمها هرگز نباید گفت تو زیادی حساسی و بیخود! نباید ناراحت میشدی! ناراحتی هست. شاید بشود علائم بروزش را سرکوب کرد اما نمیشود به کسی که حسگرهایی حساستر از بقیه دارد گفت حس نکن. اگر کسی برایت اهمیت دارد، حساسیتهایش را تحمل کن. اگر این تحمل خیلی سخت شد باید رابطه را تمام کرد، نه حسها را سرکوب. به نظرم در وجود هر کسی حساسیتهایی هست که برای بقیه منطقی نیست و این از تفاوت تجارب زیسته میآید. یک چماق به یک شکل و اندازه تن همه را کبود نمیکند. باید پذیرفت که هر کسی به یک وری کج است و ما فقط میتوانیم شکل کجی فرد مورد نظرمان را انتخاب کنیم.
همانطور که از زیباییهای منحصربفرد غزل میگوید عذاب وجدان من هم بیشتر میشود. یاد مکالماتم با مت میافتم که درش زمین و زمان را به توبره میکشیم. آخرین باری که دربارهی غزل حرف زدیم، من سعی کردم بگویم که آدم ملیح و گوگولی و ازبرگگلنازکتری است و از اینهایی است که پسرها عاشقش میشوند. او گفت که اینطور آدمها برایش کسلکنندهاند. من هم گفتم که البته ما هنوز درست نمیشناسیمش و به محض کسب اطلاعات بیشتر با او تماس میگیرم.
لیوان چای را میاندازم توی سطل و به وعدهی بعدی که قرار است شکمم را پر کند فکر میکنم. مشکل که یکی دو تا نیست. امروز یادم رفته شام رزرو کنم و بدم نمیآید بیرون چیزی بخورم. به فرهاد این را میگویم و میگوید میتوانم همینجا یک املت بزنم و او هم یک چای دیگر بخورد. میگویم که منظورم شام درست حسابی است. میپیچاند. گویا وقتی با دوستدخترت قهر کردهای، شام خوردن با یک دختر دیگر ایدهی قشنگی نیست. احساسی که پیدا میکنم واقعا بد است و بهم احساس خجالت میدهد. به این فکر میکنم که او اگر اینقدر نیاز به حرف زدن نداشت اصلا سراغ من نمیآمد. البته بدم نمیآید برای یکی دو نفر در زندگی نقش سنگ صبور را بازی کنم، که احتمالا زیاد هم درش خوب نیستم. ولی خب لابد نظر غزل چیز دیگری باشد.
وقتی برمی گردیم داخل نوارخانه گوشی فرهاد زنگ میخورد. نگاه امیدوارانهای به هم میاندازیم و او میپرد بیرون. من کمی دیگر تمرین میکنم. تصمیم دارم شب بروم بهارستان برای خرید نمد مضراب. به نظر فرهاد امشب فراخوان است و لطفا عقل داشته باشم و مستقیم بروم خوابگاه. مادرم هم هر وقت زنگ میزند تاکید میکند که نباید جایی به جز دانشگاه و خوابگاه دیده شوم. آخرش به خاطر سنگینی سنتور هم که شده بیخیال میشوم. با فرهاد از دانشگاه میزنیم بیرون، که او برود مترو و من اتوبوس.
– چی شد؟ تماس راهگشا بود؟
– نمیدونم. گفتم درک میکنم حال جسمیت خوب نیست و اینا، گفت نه ربطی به اون نداره.
– عجب!
– اوضاعی شده.
– یه چیز دیگه هم بگم، فرهاد. شاید تو زیاد دعوای پدر و مادرتو ندیده باشی. من که دیدهم، به نظرم خیلی وقتا واقعا نمیشه گفت حق بیشتر با کدومه. فقط لازمه دو طرف سهم خودشونو بپذیرن و یه قدم بیان جلو. ولی گاهی اونقد پای طرف مقابل صبر میکنیم که هیچی مجال حل شدن پیدا نمیکنه.
– آره. اینو موافقم.
رسیدهایم به در مترو. به چشمهای غمگینش نگاه میکنم و سعی میکنم قبل از رفتن یک سری مزخرفات همدردانه هم که بلد نیستم بگویم: «معلومه دوستت داره. درست میشه… غصه نخور!» لبخند میزند، تشکر میکند و میرود.
در راه دوست صمیمی سعید را میبینم که چند روز پیش در کتابخانه به هم سلام کرده بودم. حالا ولی نگاه او هم متفاوت به نظر میرسد. نگاهی شبیه «عه همون دختره که زانو زد و از رفیق من خواستگاری کرد ولی اون چون خیلی سرش شلوغ بود قبول نکرد. بعدش هم دختره هی سعی کرد رفیقمو برگردونه تا حداقل بتونه دوستش باشه ولی اون که حوصله نداشت راضی نشد.» سعی میکنم نفس عمیقی بکشم و فکر نکنم.
ویدیوی سنتورنوازی فرهاد را دوباره و سهباره نگاه میکنم. منتظرم برسم خوابگاه که آن را برای مت بفرستم. فقط همان سی ثانیهی بداههای را که شبیه صدای بلبل بود و انگار از بهشت آمده بود. شاید اگر بخواهم دراماتیکش کنم بگویم که فقط یک قلب شکسته میتواند چنین صدایی بسازد. ولی نمیخواهم دراماتیکش کنم و احتمالا اگر بیشتر سنتور گوش کنم ذوقزدگیام کمتر میشود.
دریخچال خوابگاه هر چه میبینم قاطی میکنم و شامی سر هم میشود. خوشبختانه آنقدر خوراک برای فکر کردن دارم که متوجه مزهی شاهکارم نشوم. به سعید فکر میکنم که تا دیروز یک احمق عجیب بود و حالا یک دروغگوی پلید. به خودم فکر میکنم. که گول خوردهام. فقط برای فرار از تنهایی. چطور میتوانم این حقیقت ننگین را فراموش کنم؟
در همین فکرها هستم که مت زنگ میزند. میگویم که بعد شام تماس میگیرم. در ذهنم حرفهای گفتنی را مرور میکنم. فعلا حوصلهی نبش قبر سعید را ندارم. اما بنا نیست از خیر گوشهای بزرگ و مهربان مت بگذرم. حرف برای زدن بسیار است. خداوندا، چیست جادوی غیبت که این چنین آدمها را به هم نزدیک میکند؟
همین که زنگ میزنم یادم میآید خجالت میکشم جلوی هماتاقیهایم انگلیسی حرف بزنم. کاپشنم را میپوشم، میروم توی حیاط. هنوز دارد بوق میخورد. اگر با اینترنت دیتا بشود تماس گرفت عالی میشود. سی درصد شارژ دارم و به گمانم این برای تعریف کردن همه چیز کافی باشد. خبر ندارم که تا خاموش شدن گوشی، دهنم را نخواهم بست.
سارا جان، صداقت و صراحت نوشته هات خیلی جالب و دوست داشتنیه.
ممنون که اینو میگی مهسا جان.❤
سلام.از همون اول که راجب سعید نوشتی من ازش بدم اومد 🙂
سلام. مرسی.😂