پیشنوشت: مجددا تاکید میکنم، این نوشتهها انسجام دلخواه مرا ندارند. عکسهایی هم هست که میتواند لابلای این سطور قرار بگیرد که شاید چند هفته بعد قرار بگیرد. اما در حال حاضر مجموعهی پیچیدهای از دلایل هست که وادارم میکند قصههای تکهپارهی شش ماه دوم سال گذشته را که سال مهمی بود، به سرعت به هم بچسبانم و منتشر کنم! خلاصه باید بدانید که این ایدهآل من نیست.:) اما همچنان این نوشتهها را، با تمام غمی که درشان هست، دوست دارم.
*
بیست و چهارم آبان هزار و چهارصد و یک
حیاط هنرها شلوغتر از همیشه است، داخل ساختمان اما کسی نیست. اکثر بچهها درگیر بحث بیپایان «شکستن اعتصاب، آری یا نه» هستند. وضعیت مضحکی است. اگر اعتصاب شکسته شده که سر کلاس نرفتن دیگر چه معنی دارد؟ اگر هم نشکسته پس این همه بحث برای چیست؟ روی تخته نوشتهاند خوش به حالتان اگر میتوانید درس بخوانید. هیهات. باید برای علاقهمان به پس گرفتن زندگی هم بجنگیم.
من و نگار ولی کیفوریم. امروز بالاخره اولین کلاس ترم تشکیل شد، با عرفان ناظر عزیزمان. روی تخته نوشتهاند آموزش، نود و هشتیها را تهدید جدی به حذف کرد و مجبور بودیم کلاس را تشکیل دهیم. عرفان هم تاکید بچهها را شنید: «صرفا فرمالیته» فلذا طبق معمول از چه خبر و حالتان چطور است شروع کرد اما به خودمان آمدیم و دیدیم عه، اینها که گفت درسش بود.
در راهپله چند لحظه کیفم را روی دست میگیرم که کمرم استراحت کند. تا فردا باید ویدیوهای زبانشناس را تحویل دهم. لپتاپ کل روز روی دوشم بوده و به لطف معلوم نبودن برنامهی واقعا هیچ چیز، هیچ کاری پیش نبردهام.
از عرفان دربارهی ویل دورانت میپرسم، آیا حتی برای شروع هم زیادی سطحی است؟ میگوید که برای شروع خوب است. میدانم که قرار نیست بخوانمش و فقط جوگیر شدهام. همیشه بعد از کلاس عرفان از این که از تاریخ و فلسفه و سیاست و جغرافیا هیچ نمیفهمم غمم میگیرد.
از پلهها آخوند دار زدهاند. من لوح جادویی عزیزم را بیرون میآورم و اتمسفر لحظه را ثبت میکنم.
با نگار به سمت در شانزده آذر میرویم و مقصد مشخصی در ذهن نداریم. ذهنم آشفتهترین است.
– خب نگار برام تصمیم بگیر دیگه. دارم روانی میشم.
– مگه نگفتی جیش داری؟ فعلا بریم دستشویی تا بعد.
– کجا؟
– فنی از همه نزدیکتره.
اول من میروم. در این ده روز چندین بار این دستشویی را امتحان کردهام. امروز ولی فرق کرده. روی دیوارها نوشتهاند «زن زندگی آزادی… وعدهی ما ۲۴، ۲۵، ۲۶». روی سیفون هم بیت رهبری. کاش کف توالت را مورد عنایت قرار میدادند. سیفون مگر مخزن آب نیست؟
برمیگردم پیش کیفها و نگار میرود دستشویی. دم نوارخانه به صداها گوش میدهم. امروز نمایشنامهخوانی دارند. ما هم باید توی آن اتاقک میبودیم. ولی خب ما دانشجوی تئاتریم. این چیزها برایمان افت دارد. به سرم میزند بروم تو. ولی خب باید تا آخر نمایشنامه صبر کنم که بتوانم با علی برای یادگیری سنتور حرف بزنم، انگار که به نظرم آدم گندهدماغی نیست. اگر هم حرف نزنم که اصلا نمیخواهم ببینمش.
بیرون دانشگاه، نه یگان ویژه هست، نه خبری از شلوغی. مزهی کلاس همچنان زیر زبانمان است: «چیجوری ما رو برد تو درس، بعد در آورد؟ اصلا هنوز موندهم.»
از حرفهایش چه در ذهنم مانده؟ یادم هست که گفت این روزها مخ زدن یک کار روتین و غیرتابوست و با لحن سوزناکی اضافه کرد: «بچهها اون موقعا خیلی سخت بود.» همه خندیدیم. روح زمانه تغییر میکند و ما هم همراهش تغییر میکنیم، مگر آن که خودمان مقاومت کنیم. برایمان از رویکرد تاریخی گفت، به این معنا که همه چیز را در بستر زمان و مکان خودش ببینیم. و ایدهها و باورهامان را آکبند مثل بسیجیها از جایی به جای دیگر نبریم. چشممان باز باشد، گوشمان بشنود و بفهمیم که اثر هنری، در آوانگاردترین حالتش هم، روی هوا ایجاد نمیشود. قرار است در این چند جلسهی باقیمانده تحلیل تاریخی نمایشنامه را یاد بگیریم.
– واقعا نابغهست این مرد.
– ماهه. ماه.
– خب نگار بیا بریم یه جای باحال و مکالمه کنیم.
– کافه؟
– نه. اه. میبینی، هیچ جایی به جز کافه و کتابفروشی نداریم که بریم. واسه همین اینقد با نوارخونه حال کرده بودم.
– که اونم از دست دادی.
– نخیر. پسش میگیرم.
– میخوای با علی حرف بزنی؟
– حرف… نمیدونم. خب… خب آخه آدم یه غروری داره واسه خودش.
– ببین، این چیزیه که زندگی سر راهت قرار داده. اینا همه نشونهست. الان همه چیز جوره. دست خودته که بپذیریش یا پسش بزنی. برو بگو چی میخوای ازش دیگه.
راست میگوید. اگر بخواهم بیرون کلاس سنتور پیدا کنم حداقل مشکلم تلف شدن کلی وقت در راه خواهد بود، آن هم با این ساز غولپیکر.
«خب برگردیم. من دارم میرم نوارخونه.»
سر خیابان فخر رازی هستیم که این را میگویم. چشمهای نگار گرد میشود.
– خب البته الان بستهست. یادم نبود. بریم کافه!
گوشیاش زنگ میخورد. کیارش است. نگار یک هفته است با این موجود عجیبالخلقه آشنا شده و بناست یک روز بیاورد من ببینمش. گویا این آقا یک شب در محلهی نگار اینها که خیلی تاریک است، یکهو جلوی نگار سبز شده، طی سورئالترین مکالمهی تاریخ مخش را زده. واقعیتش حالا که اینها را مینویسم شش ماه از آن اتفاق گذشته و من که تنها یک بار وصفش را شنیدهام هیچ به خاطر نمیآورم. فقط یادم هست که نگار انگشت کوچکش را به آن مرد مرموز خوشصدا داده و با هم پیمان دوستی بستهاند.
نگار با تلفن حرف میزند. حرفهای عادی. و من فکر میکنم که کاش عاشق میشدم. و با معشوقم تلفن حرف میزدم. هرچند واقعا حرف زدن با این موجودات عتیقه خستهام میکند. هیچ جوره زبانشان را نمیفهمم. تنها موجود مذکری که موقع حرف زدن احساس نمیکنم منطقش را از فضا آورده است، برادرم است. که خودم بزرگش کردهام.:)
آخرش سر از یک کافه در میآوریم. قرار بود یک کیک بگیریم و فقط بنشینیم و حرف بزنیم. اتمسفر کافه اما به شکل محیرالعقولی گرفتمان. کلا تصمیم را فراموش کرده، نفری یک نوشیدنی و یک کیک گرفتیم و بعد در کار خودمان ماندیم. انتظار داشتم کمی حرف بزنیم و بعد او برود و من لپتاپم را باز کنم و بروم سراغ کار. نگار اما بعد از این همه خودافشایی من در طول روزهای اخیر، آرامآرام دارد احساس امنیت میکند و سر حرفش باز شده.
دارم فکر کنم پدرم به فکرش هم خطور نمیکند که چنین نقش پررنگی در مکالمات من داشته باشد. بیخود قضیه را فرویدی نمیکنم. این شخصیت پدرم است که مقدار کمی از حضورش هم تاثیر زیادی دارد. وگرنه که میتوانست مادرم باشد. حالا من ماندهام و این تاثیر. سالها گذشته و من هنوز از آن باتلاق بیرون نیامدهام.
پیام سیاوش را نشان نگار میدهم: «قصد پیام دادن نداشتم. یه عکست اومد رو فیوریت گالریم. نگرانت بودم. تو این شرایط مراقب خودت باش.»
– چه پیام زیبایی.
– بعضی آدما فقط وقتی نیستی دوستت دارن.
– گور بابای سیاوش و دوست داشتنش.
پدر نگار چهار سال نبوده. کلا غیب بوده. حالا هم که هست نگار نمیتواند به این فکر نکند که جواب همه را با «جانم» میدهد و جواب دخترش را با «بله». چگونه میتوان این بیمهری آشکار را دید و نشکست؟ ورای تصورم است.
– میدونم چی میگی سارا. منم از سیزده تا هیفده سالگی با یکی بودم که الان دیگه نیست. ولی خب چی کارش میشه کرد؟ مشتیه که از بیرون خورده تو صورتت و هیچ دخالتی توش نداشتی. اما از اینجا به بعد اگه این دردو حمل کنی دیگه تقصیر خودته. باید رهاش کنی. آدما میان و میرن.
با صدای لطیفش نگار هجده ساله را برایم تصویر میکند که مدتها در آموزشگاه کنکور پسری سربزیر و آرام را تماشا میکرده. یک روز یک شکلات میگیرد جلوی صورت پسر که چشمهای درشتی داشته و میگوید: «این برای توئه.» پسر به چشمهای شرقی و مصمم نگار نگاه میکند. نمیداند که در یک سال آینده این دختر قرار است او را گوزن صدا بزند. نمیداند که دو سال بعد قرار است به یاد این دختر اشک بریزد و سه سال بعد بناست تنها دلیل «عالی نشدن رتبهی کنکور» دختر باشد.
چند ماه پیش هم نگار در اسلولی با یک پسر ترکمن آشنا میشود. رابطهی قشنگی شکل میگیرد که در دیدار حضوری جادویش را از دست میدهد. بعد میرسیم به پسری که به معنای حقیقی کلمه از توی خیابان که نه، کوچه پیدایش شده. یعنی واقعا از این یکی رفیق واقعی در میآید؟ فکر نمیکنم دیگر تعهد و صداقت و دیگر چیزهایی که وجودشان در طول زمان مشخص میشود برای نگار اولویت اول باشد.
حرف سعید میشود. واکنش اولیهی نگار مثل من است. و مثل همه: «خب بیتجربه بوده.» بیشتر ادامه میدهم تا برسد به: «یاخدا. چقد فریک! اصلا بهش نمیاومد.»
گروهی از بچههای عروسکی وارد کافه میشوند. از جمله کیانا که خیلی دوستش دارم و گویا او هم خیلی مرا دوست دارد و هیچ وقت نشد با هم رفیق شویم، و علی و مهشاد. علی در جواب سلام با گنگی سر تکان میدهد.
– سارام… ادبیات نمایشی.
– آهااان. وای اصن نشناختمت. چقد خوشگل شدی!
– یعنی فرق کردم؟
– استایلت…
یادم میافتد که مرا بهار گذشته با مانتو و شال دور گردن دیده بود. حالا موهایم دور گردنم باز است، لباس یقهاسکی تیره پوشیدهام و اندک رژی هم زدهام. خوشحال میشوم.
دختری نوجوان کنار میزمان میآید. مشتش را به مشت نگار میزند و بهش شکلات میدهد. میخواهد شکلات دیگر را به من بدهد که میگویم: پس مشت چی؟! میخندد. من هم مشت میگیرم و شکلات صورتیرنگ کوچک میافتد در دستم.
نیم ساعتی از حرف خارج میشویم. بچهها را نگاه میکنیم که سورپرایز میکنند، کیک میخورند و عکس میگیرند. من سعی میکنم بفهمم علی دوستپسر کدام یک از هفتهشت دختر جمع است. شاید هیچ کدام. اما بیشتر از آن دارم فکر میکنم آیا چنین چیزی را دوست دارم یا نه؟
میزهای کافه خیلی نزدیک به هماند اما صدای آهنگ هم بلند است. من به نگار میگویم که چندین سال است تولد برایم رویدادی دردناک است. در حدی که جملهی تولدت مبارک بغضیام میکند. احتمالا به این دلیل که حقیقت تنهایی در این روز بخصوص محکمتر از همیشه توی صورتم پرت میشود.
مهشاد در دل آرزو میکند و من در سکوت فکر میکنم. نه این که حالم به هم بخورد اما این شکل تولد گرفتن همچنان به نظرم چیپ و خستهکننده است. من دلم توجه میخواهد. توجهی خاص خودم. بامزه این که هر سال هم تصمیم میگیرم بینیاز از بقیه باشم و سعی کنم خودم را خوشحال کنم. آخرین تلاشم سال پیش بود که به خودم گفتم هر طور شده میروم تهران و چیزهای جدید را امتحان میکنم. کرونایی گرفتم که تا عمر دارم یادم نمیرود.
وقتی گوشیام هفت صبح را نشان داد حیرتزده شدم که برای اولین بار یک شب تا صبح بیدار بودهام. تا صبح به خودم میگفتم: «یعنی سیاوش یادش هست؟ نباشه اصلا. مگه چی کارهی منه؟ خب حتما هست. دیگه بعد اون همه کولیبازیای که هر سال در میارم، دیگه بالاخره ایندفعه یادشه دیگه. ولی خب چه فایده؟ خیلی هنر کرده الان؟ نه که کلا خیلی آدم مثبت و مفیدیه، مونده فقط این یکی رو یاد بگیره.»
چند ساعت دیگر هم گذشت و فهمیدم که نه بیماریام مهم بوده و نه تولد احمقانهام. در جواب سلامم گفت سلام متولد. به دعوا که کشید گفت: «من که سه روز پیش گفتم سه روز دیگه تولدته، امروز گفتم برات شعر بگم که خب طبق معمول اصلا مهلت ندادی.» هیچ وقت نگفتم شعرهایش به نظرم اصلا شعر نیستند و هرگز خوشحالم نمیکنند و چیزی که خوشحالم میکند این است که کسی روز تولدم، ولو از راه دور، کنارم باشد. که اگر میگفتم قهر میکرد و باید تا یک ماه منتش را میکشیدم. بامزه این بود که هم من معتقد بودم همیشه در حال ناز کشیدن هستم و هم او. چرا تحملش میکردم؟ سوال جالبی است! که زمان میبرد تا بشود جواب شفافی برایش پیدا کرد.
عکس کیارش را که میبینم یاد پوریا میافتم. قیافهاش خوب است.
– ورودیش خیلی بالاتر از ماست. همیشه برخوردامون خیلی رسمی بود. تو اینستا هم داشتمش. اوایل انقلاب یه روز یهو گفتم بیا همو ببینیم. و شد و دیدیم. خیلی بیشتر از تصورم خوش گذشت. ولی از همون ثانیهای که بهش پیام دادم میدونستم آدمیه که تو لحظه خوبه. دفعه آخری یهو گفتم: مث دیت نشد؟ اونم یه مکثی کرد بعد گفت نه بابا دیت چیه. بار آخر قرار بود زنگ بزنه نزد، یا یه همچین چیزی. ولی زیاد غصهم نشد. توقعی ازش نداشتم. خوش گذشت، پول بیشتر چیزا رو هم خودش داد و نذاشت بهش پس بدم، شب هم خودش منو رسوند. آدم میگه حداقل یه چی ته دستش مونده!
– میخواستی باهاش باشی؟
– نه. دیگه اون خیلی غیرقابلاعتماده. ولی حالا یه چی مثل اون با غلظت کمتر… آدم میگه اگه کسی قراره گولم بزنه حداقل یه دراز احمق نباشه.
– وای سارا. دراز احمق!
میخندیم. عکسی دونفره نشانش میدهم که پوریا در آن خوب افتاده و من به شدت خسته. به نظر نگار عکس شبیه کارتپستال شده و من مثل مینیاتورهای ایرانی.
– شما عکس دو تایی نگرفتین؟
– هنوز نه.
– چند بار دست همو گرفتین؟
– دو بار آخر… تعداد دقیقشو نمیدونم!
– سه بار که بشه میشی دوستدخترش!
– عالی! فقط چون سنش خیلی بیشتر از منه نمیشه بهش اعتماد کرد.
– آره اعتماد نکن. فقط سعی کن عاشق شی…
– فاک.
– بعد فارغ شی. یه چی واسهت بمونه لااقل.
– ببین به خودم میگم بدترین حالتش اینه که میخواد باهام بخوابه و کلا نیتش همینه. ولی خب حداقل آدم جالب و خوشحالکنندهایه.
– چه توصیفی! از این به بعد میگردم دنبال یه آدم خوشحالکننده.
– آره… همهی بکندرروها آدمای بیخودیان. این یکی لااقل نیست.
– آره خب قیافهش هم طوری هست که بشه باهاش خوابید. سعید هم فقط میخواست با من بخوابه…
– ولی قیافهش طوری نبود که بشه؟!
– یادم میاد حالم به هم میریزه. اولا بهم میگفت سارا، از وقتی اومد گفت بیا دوستتر بشیم و اینا دیگه فقط بهم میگفت خانم درهمی. اصلا اینقد عصاقورتداده و… میگفتم دستش بهم بخوره میشکنم.
– یه بار بچهها تو حیاط داشتن رابطهی اون استادهی نمایش فولک رو متصور میشدن. وای خیلی خوب بود! فکر کنم سعید هم یه چی تو همون مایههاست.
– آره واقعا حتی فکرش هم… یه بار اومد گفت بوس فلان، گفتم هر وقت تونستی اسم کوچیکمو بگی، بوس. نمیدونم چرا فکر میکرد خیلی جالبه مدل قرونوسطایی حرف زدن. حالا شوخی یه بار، دو بار، نه همهش که.
– ایشالا یه مورد بهتر پیدا میکنیم.
– ولی وای چقد بچهها پستن! اون زنه همیشه به نظر من مهربون میاومد.
– من همونجا فهمیدم باخت دادیم.
– ولی در ناخودآگاهت لذت بردی و الان اعتراف کردی!
– نه لذت نبردم. از توصیفت از سعید یاد اون افتادم.
– اون که به تنهایی تصور کردنش در تخت هم فانه.
– به نظرم دربارهی قدش هم بهت دروغ گفته.
– آره بلندتر باشه گمونم.
– واقعا طویله.
– و سفت.
– یعنی فیزیکی یا…
– هر دو.
– تا حالا فکر کردی بشینی ویژگیهای طرف ایدهآلتو لیست کنی؟
– راستش کردم.
– وای واقعا فکر نمیکردم یه روز بشینیم دربارهی کیس مناسب خوابیدن با هم حرف بزنیم.
– روزای طلایی و حرفای عجیب… آها نفهمیدم فقط خوابیدنو میگی.
– کلا. در همهی موارد.
– خب از نظر ظاهری بیسش شبیه همون پوریاست. در همهی حالات هم با همون لباساییه که دفعهی اول تنش بود. حتی تو تخت.
– وای عالیه.
– اون موقعها شلوار تنگ میپوشید و من همیشه فکر میکردم پاهاش چقد لاغر و کشیدهست. البته نه که لاغر بد. لاغر خوب. که الآن دیگه نیست. پاهای من از بچگی چاق بود.
– خب.
– چشم و ابروهاش ایدهآل بود. همیشه نصف دماغش رو در خیال میبریدم.
– وای چه زیبا. کاش یکی یه روز منو اینطوری دوست بداره. آمین!
– دوست ندارم بابا. داشتم که نمیذاشتم اینطوری بشه یا حداقل ناراحت میشدم. از اولین باری که دیدمش به نظرم خودشیفته و جوگیر بود. هنوزم هست.
– من به این نتیجه رسیدهم همه خودشیفتهن.
– ببین برگشت گفت تنها دختری که بهم احساس کمبود نمیداد دختری بود که واقعا خنگ بود، براش شعر میخوندم نمیفهمید. یعنی چی این حرف؟! یعنی نیاز داره طرف هیچی نفهمه تا هوش سرشار ایشونو بالانس کنه.
– فقط من الاغم که همیشه فکر میکنم یه جام کجه.
– و من؟!
– نمیدونم. شاید تو هم.
– به هر حال به نظرم رمز پیروزی در خودشیفتگیه. اینا یه انرژیای منتشر میکنن که آدما ناخودآگاه جذبش میشن.
– شایدم. چون میبینم خودشیفتهها بقیه رو هم دوست دارن. پوریا که اینطوریه. بعد خب چیش بده؟ من خوبم، همه خوبن، جمع خوبانیم.
– ژون.
دارم سعی میکنم موهایم را با کلیپس ببندم که نگار کش مو تعارف میکند. بعد برایم موهایم را میبافد، کیکهامان را تمام میکنیم و سرخوش از کافه بیرون میآییم. نزدیک دانشگاه دو دختر جوان آدمها را بغل میکنند. ما هم از دو تاشان بغل میگیریم. این که چنین کار سادهای چنین احساس جدیدی در آدم ایجاد کند واقعا عجیب است.
– فکر کن نگار… از سورئال بودن زمانهمون همین بس که حتی بوس و بغل هم کنش انقلابیای محسوب میشه.
– میشه؟
– آره دیگه. واقعا دارن ریسک میکنن.
– مثلا بیان به چه جرمی بگیرنشون؟ بغل؟
– بغل.
– گمون نکنم.
– چرا یه جوری حرف میزنی انگار اروپا بزرگ شدی؟!
– آخه الانم تو همین خیابون انقلاب خیلیا عشقبازی میکنن.
– خب ولی اینجا نمیتونی مثلا از کسی لب بگیری.
– من تو خیابون هم از کسی لب گرفتهم.
– خب… پس… اونو دیگه نمیدونم!
او به سمت مترو میرود و من به سمت اتوبوس. سنگینی لپتاپ روی دوشم را بیغر تحمل میکنم. میدانم که حالا باید تا آخر شب کار کنم تا ویدیوهای زبانشناس را برسانم. ولی از این که روزم را به حرف زدن اختصاص دادهام راضیام. هیچ چیز مثل یک دیالوگ خوب سر ذوقم نمیآورد.
در ایستگاه دختری بهم میگوید که ویدیوهایم برای کنکور کمکش کرده و من خوشحال میشوم. شادی را میبینم و الکی به هم سلام میکنم. هیچ چیز ازش نمیدانم جز این که «اکس» فرهاد بوده و این هم خود گزارهی قابل بحثی است. آخرش با چند نفری که در ایستگاه نشستهایم تاکسی میگیریم. خانمی چهل و اندی ساله هم در مسیر به ما میپیوندد و از این که چقدر ویدیوهایم را دوست داشته شروع میکند و به قصهی سرطان و جهانگردی و کارآفرینیاش میرسد. ساعت هنوز هشت نشده. چه شب خوبی است. هم دارد انقلاب میشود، هم دوست دارم، هم شغل دارم، هم سلبریتی هستم. آدم از زندگی چه میخواهد؟
سلام سارا
بعضی ها میگن دیالوگ آموختنی نیست
ولی اگه بگیم دیالوگ آموختنی باشه فقط یک نفر میتونه بهت دیالوگ یاد بده
که کسی نیست جز هاوارد هاکس.
ببین فقط این 3 تا فیلمشو ببین میدونی چی میگم
Bringing Up Baby 1938
Only Angels Have Wings 1939
His Girl Friday 1940
توضیحات همین، تا بعد از اینکه دیدی.
سلام پویا
البته خیلی استادان دیگه هم هستن تو سینمای کلاسیک که واقعا میشه ازشون آموخت. من خودم بیلی وایلدر رو خیلی دوست دارم.
ممنون از معرفیت.
صدرصد استادای دیگه هم هستن
فرانک کاپرا، پترسون سترجس، بیلی وایلدر، هاوارد هاکس، پدی چایفسکی و خیلی های دیگه
که حتی سلام کردن هم دو پهلویی و سه ضربه ای میگن.
بیلی وایلدر
بیلی وایلدری کە همراه همکارش چارلز براکت ساعتها در یک اتاق روی مبل دراز کشیده با یک مگس کش کە نمیدونیم میخواد مگس هایی کە روی سر چارلز براکتن رو بکشه تا مزاحم تایپ کردنش نشن
یا وسیله ای است که دیالوگ های شاهکار وایلدری رو به گوش وایلدر میرسونه؟
هنوز هم این دیالوگ Sabrina 1954 توی ذهنمه که میگه
حواست به آشپزی نیست، جای دیگه است
تو عاشق شدی و رفتن به مرحله بالاتر یه ریسکه
تو عاشق غمگینی هستی
+مشخصه؟
کاملا آشکار ، یه خانم عاشق شاد غذا رو میسوزونه
یه خانم عاشق غمگین یادش میره اجاق رو روشن کنه
دیالوگ واسه من خیلی مهمه، حتی مهم تر از طرح؟ نه شاید این اغراق آمیز باشه ولی مهم به اندازه هر سه حرف مهم.
سارا
نمایشنامه های دیوید ممت و رمان های المور لئونارد هم یادت نره.
آره منم اون دیالوگو خیلی دوست دارم. به خصوص که توسط سلطان قلبم آدری هپبورن گفته بشه.:)
شما کار تئاتر میکنی؟
تئاتر کار میکردم و تئاتر رو خیلی دوست دارم
ولی فکر کنم تاریخ نگار هنر از من بیشتر توی بخش سینما بنویسه تا تئاتر.
به سلامتی.:)
به نظرم احساس تنهایی تو ناخودآگاهمون حک شده
فقط تو روز تولد به عنوان نوعی کادو به خودمون اجازه میدیم بروزش بدیم.
تولد باید واقعی باشه یعنی از تک تک اعمال اون فرد باید لمس کرد که از بودن تو خوشحاله و از آغازش سپاسگزار اگر نه دادنِ یک تکست تبریک، حس میکنم بیشتر شبیه از سر باز کردنِ عذاب وجدانه…
والا اگه کادوئه خیلی کادوی دردناکیه!
دقیقا. وگرنه تبریک که هیچ، حتی کادو و کیک و سورپرایز و … هم به خودی خود قرار نیست تولد کسی رو مبارک کنه. اصل کاری چیز دیگهست.
مرسی
سلبریتی شدی رفت فقط یه مرحله مونده اونم عکس گرفتن با طرفداراست
چقدر دانشگاه تهران خوبه قدرشو بدون اینو وقتی میفهمی که دانشگاه تهران نباشی. غرق روزمرگی نشو تنهایی مهلت اینو میده که آثار زیبا خلق کنی. دربند تئوری های استادا نباش شروع کن.
کی میشه بیایم از تئاتر ت بشنویم از کتابت از فیلمت به امید اون روز.
نه اصلا فکر نکن جای خوبیه.😁 فقط شاید یه کم از افتضاح دانشگاههای دیگه بهتر باشه. اونم شاید. ما سعی میکنیم همین دو سه تا استاد خوبمون رو بچسبیم.
ممنون از امیدت.:)
سلام سارا،
هر بار یه نوشتهی این سبکی منتشر میکنی انگیزه میگیرم که منم یه چیزی بنویسم و هوا کنم. خوندن خاطرات اون شش ماه پر از حادثه هم برام خیلی جالبه و دوست دارم ببینم تجربهی آدمهای مختلف چی بوده، زندگی تو اون روزها برای هرکسی چطور گذشته. اینکه افکارت رو هم مینویسی خیلی باحاله.
سلام عادله
کاش بنویسی زودتر که ما هم بخونیم.
البته برای من حادثهها بیشتر درونی بوده ولی خب الان که نگاهش میکنم انگار سیاست تا درون ما فرو شده و بررسی خاطرات از این منظر هم جالب است.:)
زیبا بود…ممنون که جدیدا بیشتر مینویسی سارا….چرا لوکیشن زمانی نوشته هات برا ۶ ماه پیشه؟ مینویسی بعد صبر میکنی بهشون شاخ و برگ بدی که این مدت تا نشرشون طول میکشه؟ اخه اول متن گفتی کلی عجله هم کردی.
لوکیشن زمانی دیگه چیه؟😅
کلا تو اون شش ماه سرم خیلی شلوغ بود ولی اتفاقایی افتاد که دوست داشتم ثبتشون کنم و الان دارم این کارو میکنم.
نمیفهمم چطور بعضیا نوشته هاتو میخونن. من قصدی چیزی ندارما، ولی جدی جذابیتی توشون نمیبینم، توصیف خسته کننده اطراف، اتفاق های خسته کنندهای که برات میوفتن، توصیف خسته کننده رابطت با دوستات و…
اون بخش کنکور هنر و کار های هنری ولی واقعا مفیدن.
لابد برای اونا خستهکننده نیست.
کاش در مورد این “مجموعهی پیچیده ای از دلایل” به ما یا من هم بگی. چند نوشته با عنوان بازگشت دراماساز. لوکیشین دانشگاه تهران. تاریخ نیمهی دوم ۱۴۰۱ و سارایی که احوالات و گفتوگو هاش رو تماما نشر میده با شخصیتهایی که نمیدونیم چقدر واقعیان. پشت این چند نوشته درد هست یا درمان؟ نمیدونم اما امیدوارم درمان باشه
خب وقتی اینطوری میگم یعنی به امکان توضیح دادنش فکر کردهم و دیدم سخته یا نشدنی دیگه.:)
گفت و گوها تماما نشر نمیشن طبیعتا. شخصیتها هم همونطور که گفتم واقعی هستن ولی خب این برداشت من از شخصیت اونهاست و ممکنه اگه خودشون یا اطرافیانشون بخوننش، نوشته رو متفاوت از واقعیت بدونن.
تو نوشتهی بعدی انگیزهم رو بیشتر توضیح میدم.
اوکی منتظر میمونم