جمعه‌ی دو هفته‌ی پیش برگشتم تهران. چه دو هفته‌ای بود! از لحظه‌ای که سرم را روی بالش خوابگاهم گذاشتم و اشک بدمزه‌ای از صورتم روی بالش چکید تا الان، آنقدر احساسات مختلف از من گذشت که نمی‌دانستم کدام را بنویسم.

می‌دانی چطور خودم را می‌بینم؟ در خیالم در دشتی ایستاده‌ام روبروی بادهای جوگیر. کلاه و شال و زلم زیمبو ندارم که نگران گم شدنشان باشم. ژاکت گرم و نرمی پوشیده‌ام با دامن. موهایم که دارد بلند می‌شود روی شانه‌ام ریخته. باد می‌وزد. دامن و موهایم فرار می‌کنند. من ایستاده‌ام و موذیانه می‌خندم. همین! تنها در دشت ایستاده‌ام و می‌خندم.

دلم می‌خواهد این دو هفته‌ی عجیب را تمام و کمال ثبت کنم. شاید هم این اسمش سختکوشی و پایداری نیست و فقط میل بیهوده‌ی من است به «تمام کردن». شاید به قول نگار بعضی چیزها را باید همینطوری ول کرد. ولی خب الان واقعا دلم نمی‌آید شش هزار کلمه‌ای را که تا اینجا نوشته‌ام به امان خدا ول کنم. تکه‌تکه منتشرش می‌کنم تا ببینم لابلای این کلمات چراغی برایم روشن می‌شود یا نه.

جمعه

6:17 بامداد. سرم را روی بالشت می‌گذارم و نفسم را بیرون می‌دهم: آخیش. در یک ساعت گذشته، راه رفته‌ام، بار کشیده‌ام، ترسیده‌ام و خمیازه کشیده‌ام. از سر ناچاری روی تخت وسطی قطار قوز کرده‌ام و از سر بیکاری کوکویی را که بوی تند روغن کنجد می‌داد گاز زده‌ام. دنبال کسی گشته‌ام که چمدانم را از طاقچه‌ی قطار ‍‍پایین بیاورد. با راننده تاکسی‌ها مذاکره کرده‌ام. کمرم را که در مرز شکستن بود راست کرده‌ام. با خود‍پرداز و سامانه‌ی پرداخت ور رفته‌ام. خودم و چمدانم را، او غِرغِر و من غٌرغٌر، کشانده‌ام تا ببینم کدام در خوابگاه باز است و مدام به این لحظه فکر کرده‌ام، لحظه‌ای که سرم را روی بالشت می‌گذارم و نفسم را بیرون می‌دهم: آخیش.

غلتی می‌زنم. امروز بیکارم. می‌توانم بخوابم. ولی خب فردا هم کاری ندارم. پس‌فردا هم. بخوابم که چه شود؟ چه رویای خوشی دارم که ببینم؟ می‌نشینم. چراغ بالای تختم را روشن می‌کنم. دفترم را برمی‌دارم. چند خطی می‌نویسم. یک قطره اشک می‌ریزم. بعد برمی‌گردم روی بالشت و هزار بار غلت می‌زنم. به یوتوب فکر می‌کنم. کامنت‌های بی‌جواب، ایده‌های در نطفه خشکیده. اعصابم خرد می‌شود. به وبلاگ متروکه‌ام. چه بنویسم؟ اصلا چرا باید بنویسم؟ به ویدیوی پوسیده در پستو فکر می‌کنم. به ویدیوهای سفارشی که هی عقب می‌اندازم. چرا من و سارا با هم حرف حسابی نمی‌زنیم؟ به صبحانه فکر می‌کنم. به ناهار. به شام. خیر. هیچ دلخوش‌کنکی نیست. فقط می‌شود به فردای بدتر از امروز فکر کرد و شاد بود. آخر هفته بعید نیست به ما هم مثل بچه‌های موسیقی فرمان تخلیه دهند. من که برنمی‌گردم. جایی توی تهران پیدا می‌کنم و می‌مانم. طاقت برگشتن ندارم. اما برای چه می‌مانم؟ در تهران دقیقا چه چیزی منتظر من است؟

دارم دیوانه می‌شوم. زده‌اند چهار تا درس کنکور هنر را حذف کرده‌اند. یادم هست که در طول تابستان چند بار حتی لباس پوشیدم و دوربین را کاشتم که برای خلاقیت موسیقی ویدیو بگیرم. ولی نمی‌دانم ترس بود یا تنبلی که جلویم را گرفت. قرار بود هشت ویدیو باشد و کلش را در دو روز ضبط کنم. ببین کار دنیا را. الان از تنبلی دیروزم خوشحالم. اگر آن هشت ویدیوی طاقت‌فرسا را ضبط می‌کردم و بعد می‌فهمیدم موسیقی حذف شده، جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کردم. می‌بینی؟ حتی نمی‌شود به تلاش کردن مطمئن بود. حتی نمی‌شود برای فردا برنامه ریخت.

چهار ساعتی بین خواب و بیداری شناور می‌مانم. می‌بینم که با مادرم ‍پای دیواری بلند و لرزان خوابیده‌ایم. دیوار ترک دارد و قطرش به دو سانتی‌متر نمی‌رسد. با هر بادی که می‌وزد دیوار موج برمی‌دارد. ادامه‌ی خواب‌هایم در انواع خانه‌های عجیب، مدرسه‌ها، فرودگاه‌ها و ایستگاه‌های ‍پلیس می‌گذرد. وقتی بلند می‌شوم آفتاب خوشحال تا وسط اتاق آمده است. چه نچسب. دفترم را برمی‌دارم که برنامه‌ای بنویسم. چشمم می‌خورد به کلمات خیس چهار ساعت پیش و بی‌خیال می‌شوم.

«حس غریبی است رسیدن و نرسیدن. آمده‌ام چه کار کنم؟ نمی‌آمدم چه کار می‌کردم؟ دیشب که مامان بغلم کرد و خواست برود ‍پیش مادربزرگ، مثل بچه‌ها بغض کردم. در را که بست، زدم زیر گریه و نیم ساعتی زار زدم. به مت گفتم اولین بار است قبل از رفتن اینطور می‌شوم. گفت با این اوضاع حق داری زیادی حساس باشی. بعد هم گفت درست می‌شود. تشکر کردم. بعد توی دلم گفتم برو بمیر بابا. توی آمریکاست که چیزها درست می‌شود. اینجا فقط خراب‌تر می‌شود. اصلا مشکل من همین است. این که نمی‌دانم بلای جدید بناست چه باشد. وگرنه به هر بلایی می‌شود عادت کرد. اصلا ببین، شاید به جای منتظر بودن باید بپذیرم که بنا نیست آدم خوشحال و خوشبختی باشم. شاید باید دست از تلاش بردارم. بپذیرم. مثل خیلی‌های دیگر. که زندگی همین است. که حداقل مال من، از خوشی‌های ساده هم تهی است. بله. بی‌خیال. سیزده آبان هزار و چهارصد و یک روزی بود که ‍‍پذیرفتم بدبختم و بیش از این نباید بخواهم.»

شب، شلوار بلند می‌پوشم با کتانی و می‌روم توی حیاط. در سرمای دلچسب آبان قدم می‌زنم و فکر می‌کنم به یک هفته بعد که این خوابگاه درب و داغان برایم آرزو خواهد شد. خودم را در حال جمع کردن وسایل تصور می‌کنم. ولم کن. بگذار غم بخورم. هر بار که زود بلند شدم و «اصلنم درد نداشت» گفتم، بعدا زمینگیر شدم.

به سارا پیام می‌دهم که بیا امشب جایی برویم. بعد پیامم را پاک می‌کنم. همین را به پرنیان می‌گویم. می‌گوید تهران نیست. خوشحال می شوم. دردت چیست دختر؟

برای صدمین بار فکرم را به هر طرفی که می‌تواند برود می‌برم. تا به حال اینطور در استیصال مطلق نبوده‌ام. چیزهایی از شوپنهاور توی ذهنم می آید که می تواند کمک کننده باشد. بعد از ذهنم می رود. دیگر نمی توانم اشک بریزم. برمی گردم بالا و ادامه ی ساندویچ بدمزه‌ام را می‌خورم. این چهارمین وعده است که دارم خودم را با کوکوی مشتمل بر دو سیب‌زمینی و دو و نیم عدد تخم مرغ سیر می‌کنم.

یک مورد پیدا کردم: فردا غذای جدید می‌خوری!

شنبه

روز اول را با سارا به دانشکده‌گردی گذراندیم. فهمیده‌ام که من و سارا هیچ وقت با هم حرف نمی‌زنیم. کلا نمی‌توانم سارا را در حال حرف زدن تصور کنم. بامزه است، نه؟ وقتی پیش همیم، انگار پیش خانواده‌ام باشم. لزومی حس نمی‌کنم که حرکت خاصی بزنیم. همین که پیش همیم، خوب است.

صبح لباس قرمز بابا را پوشیدم با شال و شلوار مشکی. شال را هم روی سرم گذاشتم که ببینم کی می‌افتد. اولین باری را که افتاد یادم هست. بحث اعتصاب بود… تنها بحثی که می‌تواند باشد. ایستاده بودم روبروی رامین، کنار هستی. شال هستی دور گردنش بود. نازنین جلویم نشسته بود و شالش را دور سرش شبیه هدبند بسته بود. شالم افتاد. به هر حال همیشه یک جایی می‌افتد. و معمولا برش نمی‌گردانی مگر این که با مسئولی کار داشته باشی. من ولی به سرعت شال را روی سرم انداختم. حرکتم مسخره بود. انگار یکی در سرم می‌گفت: «دانشگاه خطریه. مهسا شال سرش نکرد، مرد.» گفتم: «اون که شال سرش بود.» گفت: «حالا هر چی. تو سرت کن.»

کم‌کم بچه‌های بیشتری را دیدم و فهمیدم که اوضاع متفاوت است. قبلا نود درصد دخترها شال دور گردنشان بود. حالا این عدد نصف شده. چون نصف دیگر، شال را از دور گردن هم برداشته‌اند.

باید زن باشی و زاده‌ی جمهوری اسلامی ایران که بدانی یک تکه پارچه چقدر می‌تواند سنگین باشد. در این چهل روز که منگ بودم در خانه و حتی نفهمیدم چطور این همه گذشت، زیاد مادربزرگم را دیدم. مادربزرگم آدم آسانی نیست. هر لحظه که او و پسردایی‌ام با هم در یک فضا بودند، حالی شبیه تهوع بهم دست می‌داد. هر سانتی‌متری که شالم عقب و جلو می‌رفت را حس می‌کردم. هر بار که جلوی خودم را می‌گرفتم و شال را جلو نمی‌کشیدم تا او بفهمد که بنا نیست طبق نظر او عمل کنم، از عذاب وجدان آزردن زنی سوگوار می‌سوختم. هر بار که جلو می‌کشیدم، آن پارچه‌ی سیاه سنگ لحدوار سرم را می‌کوبید.

با سارا می‌رویم خیابان (انقلاب) که ناهار بخوریم. در خیابان مردی برایمان علامت پیروزی نشان می‌دهد و می‌گوید: «زنده باد! به امید آزادی ایران.« چند ثانیه منگ نگاهش می‌کنیم تا این که می‌فهمیم شال‌هامان افتاده. آقا به خدا ما انقلابی نیستیم، فقط خسته‌ایم!

بعد فکر می‌کنم: نکته دقیقا همین است. ما دو دانشجوی خسته‌ایم که ساندویچ سرد خورده‌ایم و داریم الکی کتاب‌فروشی‌ها را دور می‌زنیم. آیا می‌توانیم طوری باشیم که آدم‌ها در شرایط عادی هستند؟ حکومت توتالیتر، دقیقا دشمن زندگی عادی است. لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌ات باید مستقیما در خدمت ایدئولوژی حاکم باشد. عادی نبودن می‌تواند از هر روز صبح که با صدای اذان بیدار می‌شوی شروع شود.

همین است که این روزها «الان وقتش نیست»ها را نمی‌فهمم. به نظر من وقت این آزادی‌های کوچک ساده دقیقا همین حالاست. قبلا گفتم که ترانه‌ی «برای» را چیزی بزرگ‌تر از یک اثر هنری می‌بینم. الان دارم به کلمات شروع آن ترانه فکر می‌کنم. برای رقصیدن و آن هم توی کوچه رقصیدن… برای این که در شهر خودم غریبه نباشم، مجرم نباشم… برای این که غم و شادی‌های کوچکم را زندگی کنم.

کتاب توتالیتاریسم هانا آرنت را در چند کتابفروشی می‌بینم. گویا در این مدت در صدر فروش بوده. دلم می‌خواهد بخوانمش اما حق کتاب جدید خریدن ندارم. مجبورم دو کتاب در دستم را پس از سه ماه تمام کنم. ضمن این که فاکینگ صد و شصت و هشت تومان؟ خیلی ممنون، خودمان در دانشگاه کتابخانه داریم.

در ادامه‌ی روز در حیاط نشستیم و بچه‌ها را نگاه کردیم. بعد هم سری زدیم به دانشکده‌های مختلف. ادبیات را طبق معمول در حد پر کردن بطری بن‌تن سارا و دستشویی رفتن بررسی نمودیم. دم در پزشکی طبق معمول برای خرید خوراکی توقف کردیم و یادمان رفت داخل را بررسی کنیم! دانشکده‌ی حقوق بیش از تصورمان باکلاس بود و حتی آسانسور داشت. دو تا هم دفتر بسیج داشت، خواهران و برادران. و همچنین دو تا بورد کنار هم زده بودند که یکی مال بسیج بود و دیگری انجمن اسلامی. روی یکی اسم بازداشتی‌ها را زده بودند و روی دیگری، قربانیان شاهچراغ. فضای عجیبی بود.

وقتی وارد دانشکده‌ی فنی شدیم، قبل از این که بخواهیم محیط را بگردیم، صدای سنتور هوش از سرمان برد. بی‌اختیار رفتیم سمت اتاقکی که اسمش نوارخانه بود. سلامی گفتیم و نشستیم و بعد مشغول یک پازل هزار و پانصد تکه شدیم که نقاشی ونگوگ بود. گفتند اینجا کارهای فرهنگی می‌کنیم. گفتیم باشد. سنتور و تمبک زدند برایمان و در واقع برای خودشان. مست شدیم.

اگر دیشب که در سیاهی چشم‌هایم را بستم می‌دانستم امروز اینجا را پیدا می‌کنم، غمم را آنقدر محکم بغل نمی‌کردم. یعنی فردا چه در آستین دارد؟

یکشنبه

می‌مانم خوابگاه و تا شب روی ویدیوهای مختلف کار می‌کنم. کسالت‌بار.

دوشنبه

امروز اگر بخت یار باشد با بهترین استادمان کلاس داریم. سارا نمی‌آید. ننر. عوضش نگار در راه است. همیشه وقتی از دور می‌بینمش شبیه خانم‌ناظم‌هاست. حرف که می‌زنیم مکالمه با او سر حالم می‌آورد.

از دور می‌بینمش. شنلی که شبیه شال نیست روی شانه‌اش انداخته. مال من شال است و دور گردن. به دلیلی که واقعا فراموشش کرده‌ام، چهار بار فاصله‌ی هنرها و ادبیات را طی می‌کنیم. کمی با استاد حرف می‌زنیم که می‌گوید امروز سه تایی نمی‌توانیم کلاس داشته باشیم، اما حضور ما مهم است و از هفته‌ی بعد به هر شکلی شده کلاس را برگزار می‌کنیم.

نگار قانعم می‌کند که این روزها ترس ما از بی‌حجابی بیشتر ترس ذهنی است. فرض کنیم گشت هم باشد و بگیردمان، بنا نیست زندانی شویم. نهایت دو سه ساعت وقتمان تلف می‌شود.

– اگه خیلی می‌ترسی می‌تونی برای شروع یه شال بذاری تو کیفت. اگه اوضاع خطری شد سرت کنی.
– یعنی تو تو کیف هم شال نمی‌ذاری؟
– نه. فقط برای دانشگاه یه چیزی می‌ندازم سرم که بتونم وارد شم.
– از کار خودم خنده‌م می‌گیره. چرا باید بود و نبود یه پارچه دور گردن اینقد مهم باشه؟!

یاد مژده شمسایی می‌افتم در چهارراه. می‌گفت درست است که در این کار حجاب داریم. ولی این روسری خیلی سبک‌تر است. می‌توانی روی بازی متمرکز باشی و دیگر انرژی‌ات صرف نگرانی برای ذره‌ای عقب رفتن روسری، یا بالا رفتن آستین یا خوردن دستت به بازیگر مرد نمی‌شود.

بعد یاد خودم می‌افتم که هنوز سر یک تمرین تئاتر هم نرفته‌ام.

– واقعا بچه‌ها رو درک نمی‌کنم سارا. الان کسایی که نشستن توی خونه دقیقا به چه شکلی دارن اعتراض می‌کنن؟
– دوستان روششون سلبیه.
– مگه ما هنرمند نیستیم؟ روشمون حضور نداشتنه؟
– خب نگار واقعا نمی‌شه از همه انتظار هزینه دادن داشت. اوضاع یه طوریه که نمی‌تونی مطمئن باشی که مثلا به خاطر اعتصاب، اعدام نمی‌شی. اصلا دلیل ترسناکیش همینه. که هزینه رو نمی‌شه پیش‌بینی کرد. تو می‌گی اثر سیاسی تولید کن زندانش رو هم برو. من می‌گم از کجا معلوم تهش مرگ نباشه؟ من حق ندارم نخوام بمیرم؟
– خب دقیقا واسه همینه که می‌گم وقت هنرمند بودنه. واقعا درک نمی‌کنم، هنرمند تنها کسیه که الان نباید تو زندان باشه.
– یعنی چی؟
– یادته حرفای صمیم رو؟ و این که در نهایت با برشت موافق نبود؟
– نبود؟!
– نه.
– وقتی هنرمند اثر سیاسی تولید می‌کنه، در واقع داره همون آرمان‌های حکومتو بازتولید می‌کنه. حتی اگه ضد حکومت باشه. به قول صمیم، وظیفه‌ی هنرمند اینه که ایماژهای شخصی خودش رو بیان کنه. دقیقا اینه که لج حکومتو در میاره. چون نمی‌تونه جلوشو بگیره. در واقع خیلی ساده‌ست: باید اون چیزی باشی که دلت می‌خواست باشی.

– سخته درکش… بعد صمیم مثالی هم از همچین کسی ارائه داد؟
– نه. ولی خب مثلا… ویسنیک رو در نظر بگیر. بعد از جنگ جهانی بوده دیگه. ولی می‌بینی کاراش مستقیما سیاسی نیست.
– خیلی جالبه. اینو خوشم اومد. باید بهش فکر کنم.
– اوهوم.
– نگار از برکات این انقلاب برای من آشنا شدن با انسان‌های خفن بود. کلی آدم جدید فالو کردم و می‌خونمشون. الان اینقد فضا فاخر شده دیگه نمی‌تونم برا ولگردی برم اینستا. یکی نوشته بود آزادی رو باید به کار انداخت. آزادی انجام دادنیه. جهت آزادی از درون به بیرونه. وقتی منتظر باشی بهت اجازه بدن تا انجامش بدی، در واقع داری مساحت آزادی رو کوچیک می‌کنی. خیلی زیبا نیست؟! اصن نو شدم اینو خوندم.
– آره. دقیقا همین دیگه!

*
چند دقیقه بعد می‌روم سمت سلف که غذا بگیرم. بدون شال احساس لخت بودن می‌کنم. شالم در کیفم است و کیفم پیش نگار است و نگار را گم کرده‌ام. دم در که می‌رسم می‌بینم مسئول گذاشته‌اند لابد برای نظارت بر تفکیک جنسیتی. اگر بهم تذکر بدهند فرو می‌ریزم. چه کنم؟! سعی می‌کنم بی‌تفاوت باشم. مثل همه‌ی وقت‌هایی که زیر هجوم چشم‌های بیگانه دارم له می‌شوم، سر در گوشی فرو می‌برم. انگار که اصلا حواسم نیست چه کسی دور و بر است. از پله‌های سلف که بالا می‌روم باورم نمی‌شود چه سدی را پشت سر گذاشته‌ام. انگار واقعا از حجاب گذشته‌اند!

عصر با نگار و دوستش مارال، سری به نوارخانه می‌زنیم. کمی که یخمان باز می‌شود با بچه‌ها باب گفت‌وگو را باز می‌کنیم. اسم یکی از سنتورنوازها علی است و به نظر آدم مهربانی می‌آید. با ترس و لرز ازش می‌‍پرسم: «کسایی که سنتور یاد می‌گیرن… اول… چی یاد می‌گیرن؟» می‌گوید: «طرز نشستن. بیا اینجا بشین.»

باورم نمی‌شود از جا بلند شود و مضرابش را بدهد دستم. فکر می‌کردم از آن عشاق متعصب باشد که معشوق را فقط برای خودش می‌خواهد. جای نت‌ها را نشانم می‌دهد و اجازه می‌دهد کمی مضراب را روی سیم‌ها حرکت دهم. می‌گوید از مچ حرکت کن. باید فرض کنم دارم در بطری باز می‌کنم. به دست‌هایش نگاه می‌کنم. چه سرعتی! در ده ثانیه هزار بار در بطری را باز و بسته می‌کند.

بعد مشغول تمرین می‌شود. حالا با دقت بیشتری نگاهش می‌کنم. و فکر می‌کنم که لطافت صدای سنتور هیچ وقت برایم عادی نمی‌شود. این چه سازی است که هم سوز دارد و هم ناز؟

سعی می‌کنم یادم بیاید چه شد که برای شروع موسیقی سه‌تار خریدم.
یادم نمی‌آید.

سه‌شنبه

روزهای جالبی است. دارم به دیروز فکر می‌کنم. صبح در اتوبوس انگلیسی و فرانسوی خواندم، در راه برگشت کتاب خواندم، شب که رسیدم جواب زبان‌آموزها را دادم، متن ویدیوی زبانشناس را فرستادم، برای کورش اشعار ویدیو را ترجمه کردم و فرستادم، بعد هم نشستم توی تخت و شاهانه شام خوردم، پشت چادر هم‌اتاقی‌ام یلدا که پرده‌ی تختم است. خوش می‌گذرد خلاصه.

صبح با سارا هات چاکلت می‌خریم، (من در لیوان خودم، او در لیوان‌های سرمایه‌داری ضد محیط زیستی) و پایین پردیس علوم می‌نشینیم. جایی که شبیه پارک است و این موقع صبح خلوت.

عکس بهتر هم گرفتیم. خودش گفت این را بگذار توی وبلاگ.

چند متر آن طرف‌تر حراستی‌ها را که می‌بینیم و قیافه‌مان «یا خدا. بیا منه بگیر» می‌شود. ولی هیچ کاری ندارند. نگاهمان هم نمی‌کنند. ما ولی نگاهشان می‌کنیم که زیر درخت زیتون دور هم نشسته‌اند و سیگار می‌کشند. این روزها رقت‌انگیزتر از همیشه‌اند.

یاد یک سال پیش می‌افتم. روزی از همین روزهای آخر پاییز بود که داشتم از جلوی مصلای دانشگاه رد می‌شدم. به این فکر کردم که هر لحظه اراده کنم می‌توانم نشانه‌هایی از حکومت ببینم. دیکتاتورها مثل عاشق‌های بددل‌اند. می‌ترسند اگر یک لحظه از نظرت دور شوند، از دلت هم بروند.

بله. داشتم از کنار مصلا رد می‌شدم و به سمت بز دپارتمان می‌رفتم. یکهو با خودم گفتم: یعنی می‌شود روزی رفتن این‌ها را ببینم؟ اگر نباشند چه چیزی فرق می‌کند؟ اولین بار بود اینقدر عمیق و واقعی به آن روز فکر کردم. کارگرها را دیدم که به آرامی عکس رهبران را از آن بالای بالا پایین می‌کشند. پوسترها را برمی‌دارند. تابلوها را. اخطارها و انذارها را. بودجه‌هایی که تا به حال هرز می‌رفت، حالا داشت خرج زیبایی می‌شد. خرج نور، رنگ، گیاه. سنگ‌های نو روی سردرها، صندلی‌های نو، نیمکت‌هایی که برای گفت‌گو طراحی شده‌اند در حیاط، آثار هنرهای زیبایی‌ها در سر تا سر دانشگاه.

پاهایم که آمد روی زمین، دیدم همچنان دارم در آن دانشگاه زشت راه می‌روم. خیلی دور بود. خیلی. ولی عجیب بود که هیچ وقت تا به حال جرئت نداشتم این‌ها را تصور کنم. جانی تازه درونم دمیده شد. فکر کردم: شاید بچه‌ام اگر ایران بود آن روز را ببیند. یعنی نمی‌بیند؟ چرا. او دیگر حتما می‌بیند. آن وقت خاطره‌ی آه عمیق امروز را برایش تعریف می‌کنم.

حالا بعد از یک سال می‌دانم که خاطرات ناب‌تری برای تعریف کردن دارم و خواهم داشت. ای چرخ گردون… خیلی کلکی.

* عکس پست مربوط به اضافی مرغ که ریختمش در پلاستیک قاشق سلف تا بگذارمش روی صندوق صدقه. شاید در نهایت زباله شد ولی به من حس کار خوب کردن داد.