بوی بهار حتی به مشام منِ در خانه هم رسیده است و راه فراري نيست. این بو را دوست ندارم. هميشه آخرهای سال میآمد و برای یکی دو هفته مرا از خودم میکشید بیرون، حالا ولی هیچ چیز، هیچ چیز نمیتواند جلوی هولناکی واقعیت را بگیرد.
استادها میگویند «سال نو مبارک تا جلسهی بعد از عید.» دیگر نمیگویند که امیدوارند بعد از عید ما را ببینند. حتی برایمان سال خوشی آرزو نمیکنند، میگویند «کاش امسال غمهایتان کمتر شود.» همینقدر آهسته، همراه هم، پلهپله میآییم پایین تا پایمان برسد روی زمین. میفهمید چه میگویم؟ حتی رد امید در تعارفات روزمره هم آزارمان میدهد.
*
روز تولدم امیکرون داشتم. دو روز قبل یکهو رفته بودم دوباره تست افسردگی داده بودم، نمیدانم چرا. چند تا سایت ایرانی و خارجی را امتحان کردم و نتیجه در همه یکی شد: شدید است! فورا به تراپی مراجعه کنید! مطمئن بودم که دوباره بنا نیست سراغ روانشناسهای قبلی بروم. آن که گفت: «به کتاب علومت بگو دوستت دارم، کمکم علاقمند میشی» یا آن يكي: «تو مثل گربهای. تا حالا دیدی گربهها با هم تو خیابون راه برن؟ همیشه تنهان، برا خودشون یه چیزی میخورن، خودشونو میمالن به در و دیوار، بیصدا بازی میکنن، تو دنیای خودشونن. بدشون هم نمیاد گاهی به بقیه يه چنگی بزنن.»
برای صدمین بار همهی راههای ممکن را دوره کردم. آخر همهاش میرسید به: حالا باشد برای وقتی رفتم تهران.
شنبه شب مریض شده بودم، یکشنبه حالم خیلی بد بود و به تدریج بهتر شد اما شب، خواب که رسید تا صبح نتوانستم چشم بر هم بگذارم. صبح دوشنبه آمد. خب، این هم از تولدم. تنها «اتفاق» تمام این ماهها. سعی کردم نادیدهاش بگیرم. اما نشد. رفتم سراغ گوشی، ببینم خبری از تنها دوست صمیمیام هست یا نه، نبود. فکر کردم: چطور حال خودم را خوب کنم؟
-ممم مثلا همین یه روز رو بیخیال این سوال شو.
سعی کردم فراموش کنم. نکردم. سعی کردم تا چند ساعت عادی باشم و اشک نریزم. ریختم. بیخیال شدم و نشستم پای سریال. نگاهم به صفحه بود و پس ذهنم صحنههایی از سال پیش مرور میشد…
آن روز فکر میکردم تولد بدتر از این نمیشود. کسی خانه نبود. یک تکه کیک شکلاتی عالی ته فریزر داشتیم. گوشی را گذاشتم جلویم، کبریتی روشن کردم و گذاشتم روی کیک تا آرزو کنم و تولد بیست سالگیام را جایی ثبت کنم. بعد هول شدم. خیلی سریعتر از تصورم داشت میسوخت و وقت برای آرزو نبود.
الان که فیلمش را میبینم در عین رقتانگیز بودن، بامزه است. موهایم کوتاه است و یک گیرهی صورتی زدهام به سرم. دستهایم را به شکل کودکانهای تکان میدهم و دهانم بیصدا میگوید «فرندشیپ» و «هپینس». حالا چرا آنقدر باکلاس و خارجکی بودم؟ نمیدانم.
بعد یادم هست که رفتم لباس عوض کردم. آرایش غلیظی کردم که سابقه نداشت، آهنگ گذاشتم و از خودم یک عالم عکس و فیلم گرفتم. پروفایل کانال انگلیسیام مال همان روز است. سعی میکردم «با خودم شاد باشم»، «خودم را بغل کنم»، «از تنهایی لذت ببرم»، «به خودم هدیه بدهم» و یک مشت مزخرفات دیگر که بقیهی سیصد و شصت و چهار روز سال را با آنها میگذرانم و آخر لامصب این یک روز نباید یک فرقی با روزهای دیگر داشته باشد؟
وقتی نشد، به خودم گفتم که نه، این که نشد. سال بعد دیگر این حجم درد را به دوش نمیکشم. اگر هم دانشگاه _به فرض محال_ هنوز باز نشده باشد، یک جوری میروم تهران. چجوریاش را نمیدانم. کرونا و مسافت و جای خواب و اینها سرم نمیشود. شده در راه تلف شوم ولی در این خانه نمیمانم. میروم و یک جای جالب را میبینم، یک غذای جدید میخورم، یک کیک خوب برای خودم میخرم، از خودم عکسهای قشنگ میگیرم و سری هم به دانشگاه میزنم. روی هم رفته تصویر غمانگیزی بود. اما برای من در آن حال امیدوارکننده بود. اشکهایم را پاک کردم و نشستم در انتظار سیصد و شصت و پنج روز دیگر.
سیصد و شصت و پنج روز بعد، کلاه بافتنیام را روی سرم محکم کردم، یک قرص مکیدنی گذاشتم روی زبانم و از طراوتی که در دهانم پیچید سرمست شدم. در صفحهی روبرویم، مایکل اسکات گفت: «به من خیانت کردی؟ وقتی مشخصا ازت خواستم این کارو نکنی؟» یک ور لبم رفت بالا. و خلاصه روز تولدم به شادی گذشت.
چند روز بعد برایم کیک خریدند با شمع. باید فوت میکردم. یک لحظه در ذهنم همهی خواستههایم را مرور کردم و دیدم تکلیف هیچ چیز روشن نیست. فوت. در تولد بیست و یک سالگی هیچ آرزویی نکردم.
*
همیشه فکر میکردم که درست است دانشگاههای ایران به درد نمیخورد، ولی خب از هیچ بهتر است. لطف میکنم به دانشگاه، سری میزنم و چهار سال تجربه میاندوزم تا برسم به اصل ماجرا. عجب! اگر همه چیز عادی پیش میرفت، الان سه سال از دانشجویی من میگذشت. یکی دو تایی دوست پیدا کرده بودم، دهها تئاتر دیده بودم و احتمالا خودم هم حرکتی زده بودم.
حالا ولی دو سال رفته و حتی اگر آن دو سال باقیمانده را هم پس بدهند، چه برایمان میماند؟ کبریتها سوخته و وقتی برای آرزو نمانده است. روزی که من بروم دانشگاه همچنان یک دختر هفده سالهام که تا آخر عمرش نمیفهمد «دوران دانشجویی» چه شکلی است، «صفریِ خوشحال» نبوده، عاشق نشده، سر جمع بیست تا تئاتر ندیده، و حالا باید اندازهی یک دانشجوی سال آخر سواد و تجربه داشته باشد که از کثافت کنکور پول درمیآورد و همهی پولش را خرج تراپی میکند.
دارم زوال خودم را میبینم. از این که بالاخره وارد اینستاگرام شدم، یک روز پشیمانم و یک روز نه. امروز پشیمانم. دارم فکر میکنم از نظر روانی بدترین موقع بود، درست ترم یک دانشگاه.
روزهای اول میدیدم که همکلاسیهای تهرانیام با هم قرار میگذارند. در دانشگاه سوت و کور قدم میزنند و با هم عکس میگیرند. اندوه و سرخوشی را با هم در چشمانشان میدیدم، عکسشان را لایک میکردم، بعضا چیزی هم برایشان مینوشتم، و روزی را تصور میکردم که به آنها میپیوندم. لبخند تلخی میزدم و میگفتم خوب است که حداقل بخشی از ما میتواند بخشی از زندگی دانشجویی را برای خودش بازسازی کند.
ماههای بعد باز عکسهایشان را میدیدم. اگر ارزش هنری داشت و چیزی بیشتر از ثبت خاطرات بود، لایک میکردم. و به خودم میگفتم: صبر کن دیگر. یکی دو ماه دیگر صبر کن…چند روز پیش یکی از بچهها آمده بود یزد. اینستاگرام هی عکس و فیلمهایش را میآورد: مطمئنی دیدی؟ چرا ایندفعه لایک نمیکنی؟ هزار دفعه پست را نشانم داد و هزار دفعه رد کردم.
و دیروز وقتی همه به اتفاق استوری گذاشته بودند، که روی چمنهای دانشگاه نشستهاند با ساز و آواز و خنده و دوستیهای دو ساله، تنها چیزی که به ذهنم آمد این بود: «مردهشور ریخت تک تکتون رو ببرن.»
مردهشور رژ لبهای سرخشان، مردهشور ژستهای هنری و سیگارهای چندشآورشان، مردهشور خندههای از ته دلشان را ببرند. مردهشور این حسودی را ببرند که هی دارد بازهاش را به شکل ترسناکی گسترش میدهد. میترسم چند سال بعد به همهی کسانی که میتوانند از اتاقشان بیرون بروند، اینترنت دارند، آب دارند حسودی کنم.
بوی عید، بوی عید… آه. تنها تصویری که مدام در ذهنم پررنگ میشود، تصویر سیصد و شصت و پنج روز آینده است. از تصور این که همچنان بناست پشت این لپتاپ سرگرم اشک ریختن و سریال دیدن باشم، قلبم مچاله میشود. اما اصلا بعید نیست.
در این دو سه سال هیچ چیز آنقدری که باید جلو نرفت. همچنان هفده سالهام. در این دو سال که دانشجوی «ادبیاتِ» «نمایشی» بودهام، بسیار کمتر از قبل مطالعه کردهام، برای صدمین بار تصمیم گرفتم حرفهای فیلم دیدن را شروع کنم و نکردم، و یک قدم هم به بازار کار حرفهای نزدیک نشدم. ولی خب کارهایی هم کردم، مثلا با چهار تا آدم جدید آشنا شدم. دو تا از آنها مرا از خودشان و بیش از قبل از خودم متنفر کردند. دو نفر دیگر آنقدر دورند که حتی نمیدانم میتوانم خودم را دوست آنها بدانم یا نه. پنج موجود مذکر بهم ابراز علاقه کردند و این اصلا و ابدا آنطور که فکر میکردم حس خوبی نداشت. و این که بالاخره توانستم با آن دوستی که همیشه تولدهایم را غمگینتر از آنچه بود میکرد قطع رابطه کنم و تبدیل شوم به یک آدم مطلقا تنها.
حالا یادم میآید زمانی را که لباس نو سر ذوقم میآورد. اما یادم نمیآید چرا. در چند هفتهی آینده باید ساعتها مهمانی خانوادگی عذابآور را تحمل کنم، مردها را پذیرایی کنم، هفت سین بچینم، شالم را زیر نگاههای سنگین مادربزرگم بکشم جلو و با داییها و زنداییها چند کلام حرف فرمالیته بزنم که جای خوابم در تهران را برایم نگه دارند. یا نه، خودم را به بهانهی «کار داشتن» در یکی از اتاقها قایم کنم و بشنوم که میگویند «این سارا رو ول کن»، «تکلیفای دانشگاشون زیاده»، «یکی نیست بگه تفریح و استراحت هم لازمه!».
ژست نمیگیرم. ناراحت بودن حس بدی است و من همیشه دلم به حال آدمهایی که فکر میکنند نق زدن باکلاس است میسوزد. اما قضیه از این حرفها گذشته است. حالا وقتی بهار پنجرهها را وا میکند که مرا با حسی دیگر آشنا کند، واقعا چیزی نمیبینم جز تابوتی که لبخندزنان جلو میآید. شکایتی ندارم، ولی لااقل صدای آن تورج شعبانخانی را خفه کنید.
اینکه تنها باشی درده ولی اینکه به آدم های غلط بخوری درد بزرگتریو وسط قلبت هک میکنه
امیدوارم بتونی آدم های درست زندگیتو پیدا کنی
گرچه هنوز واسه خودمم اتفاق نیفتاده ولی
امید آخرین چیزیه که میمیره*-)💙
آره… بماند وقتی که خودت میشی اون آدم غلط و عذاب وجدانه ولت نمیکنه.
ممنونم💙
چرا هرسال تولدمون اونشكلى كه تصور ميكنيم نميشه؟هى هرسال بدتر و بدتر ميشه!
راستى قشنگ مينويسى خيلى💙🥺
من هی فکر میکنم ذهن مازوخیستم گولم میزنه که حتما هر سال قراره بدتر از سال قبل بشه. و این باعث میشه حرص مضاعف بخورم.
ممنونم مریم💙
رنج تنها بودن رو به رنج با دیگران بودن ترجیح میدم. شاید تو هم یه روزی به این نتیجه برسی دوستم💙
و البته تو با این همه کلمه تنهایی قشنگی داری که شک ندارم هنوز به قدر و قیمتش پی نبردی.
من از بچگی اینطور فکر میکردم، ولی راستش حالا دارم کمکم شک میکنم…
ممنونم که برام نوشتین.💙💙💙
میگه که:
” در لحظاتی از درد، هیچ کس نمی تواند برای آدم کاری انجام دهد. (و) رنج همیشه تنهاست.”
هیچ وقت فراموش نمی کنم اولین جمله ای که به یک روانشناس گفتم این بود: “من شدیدا احساس تنهایی می کنم” و آخرین جمله بعد از 1 سال و نیم این بود: “هیچ کس جز خودم به من کمکی نمی کنه حتی شما. و من همیشه تنها خواهم موند”.
این بغض و اشک و استیصالی که تو داری همراه همه مون هست و این ناامیدی و پوچی چاشنی زندگیمون. و ما کاری نمیتونیم برای تو بکنیم همچنان که تو برای ما. امید که آروم آروم به واسطه آشتی کردن با خودت و صد البته کمک و همراهی یک تراپیست زبده از این مرحله بگذری.
پ.ن 1: تیتر خوبی نیست! بی آرزویی کمه برای وصف این حال
پ.ن 2 : برای افسرده تر شدن پست راک گوش میدم و این آهنگ از بند ایرانی کلاغ ها بهترینه و مناسب همین حال 🙂
https://open.spotify.com/track/2M4OCoJ5q4sYmItQ2YQcH8?si=fbba9781540c4a08
مممم با این نگاه حال نمیکنم واقعیتش. یعنی من معتقد به پوچی نیستم. حال الان من دلایل کاملا مشخصی داره اما هیچ درمانی نداره و تلخیش همینه.
البته که آدمها تهش همه تنهان، ولی خب درجهی تنهاییها فرق میکنه دیگه. تا یه جایی واقعا قشنگه و فرصت رشد و شکوفایی به آدم میده، و از یه جایی به بعد مثل یه ویروس ذرهذره پخش میشه و کمکم جونت رو میگیره.
امیدوارم به زودی حالت بهتر بشه.
موسیقی هم قشنگ بود.
شاید یکم خودخواهی محسوب بشه ولی ، برامون بیشتر بنویس سارا ، بذار بخونیمت.
چشم
دروغ میگی سارا تعریف هم میکنیم فک میکنی داریم جلب توجه میکنیم چون معجزه وبلاگ و قلمتو خودت نمیدونی. ببین یاسین عزیز اگه جدیدی برو وبلاگ قبلی سارا من خودم چند وقتیه این جا نیستم و اون جا غرق شدم. تو ام اگه نرفتی تا حالا یه سر بزن اون جا قول میدم برای مدتها کیف خواهی کرد .
مممم یعنی قبلا بهتر مینوشتم؟:))
.
مرسی لطف داری.
عجب عکسی عجب بهاری… به والله که اصغر آمپولزن بلد نیس آروم بزنه چارهای نداریم جز اینکه ما شل بگیریم. اشکمو درآوردی
بوخشید نمیخواستم ناراحت بشی.😢 چارهای نبود.
کاش تو یوتیوب یاد بدی که چجوری وبلاگ نویسی رو شروع کنیم
چی شد😅
منظورت آموزش وردپرسه یا نوشتن؟