شبی که مهتاب و مریم، با تخمه و پرتقال و کتلت، نشستند جلویم و گفتند تعریف کن، احساس کردم پس از سال‌های نوجوانی‌ام که مثل پنجاه ساله‌ها گذشت، حالا دارم جوانی می‌کنم. یا دست کم دوست داشتم اینطور احساس کنم.

رفته بودم دیت، البته بعد از جواب منفی دادن. چون به نظرم بی‌معنی می‌آمد که آدم به کسی بگوید لطفا شماره‌ی فلان خانم را به من بدهید و از ایشان بپرسید تمایلی به آشنایی دارند یا نه و سپس بنده وارد عمل شوم. این شد که عماد ازم خواست برای شنیدن پاره‌ای از توضیحات همدیگر را ببینیم. حالا سنتوربه‌دست رفته بودم اتاق مریم‌این‌ها تا پاره‌ای از توضیحات را منتقل کنم. و البته مانده بودم چطور بگویم مسئله‌ی اصلی این روزهایم کلا چیز دیگری است.

چند روز بود حال خوشی نداشتم. اعتصاب فروکش کرده بود و کلاس‌ها حالا یکی در میان داشت تشکیل می‌شد، معمولا با دو سه دانشجو که یکیشان من بودم. اما ذهنم جای دیگری بود. مطالعه به میزان کافی نداشتم. و این که حالا دانشجوی سال سوم بودم قضیه را ترسناک‌تر می‌کرد. یک روز عصر که بدون هیچ دلیل مشخصی هوس گریه داشتم با خودم فکر کردم من با مت خیلی می‌خندم. اما آیا می‌شود با او گریه هم کرد؟ من خودم اصلا نمی‌توانم برای کسی شانه‌ی گریه شوم. به گمانم باید آدم برای هر نیازش آدم متفاوتی بیابد. آه. امان از این تنهایی هر کاری برایش کنی باز نق دیگری می‌زند.

هر بار که با مت درباره‌ی نردبان حرف می‌زدیم، دلم یک ذره سبک‌تر می‌شد. اما من داغ داشتم و این داغ آنقدر احمقانه بود که نمی‌شد درست حسابی ازش حرفی بزنم. نردبان صفتی بود که یک بار برای سعید به کار برده بودم و بعد جایگزین اسمش شده بود. چنان که گفتم، سیستم نامگذاریمان برای آدم‌ها از معیار ثابتی پیروی نمی‌کرد. بله، مسخره کردن آدم‌ها بر اساس ظاهر بد است و البته که قد بلند اساسا ویژگی خوبی است. ولی خب قبول کنید که غیبت کردن با یک آدم پایه و فهیم یکی از شگفت‌انگیزترین لذت‌های زندگی است، به خصوص اگر فرد مورد غیبت، کاملا سزاوار باشد و اجازه‌ی ذره‌ای دلسوزی به آدم ندهد.

– تو چه فکری؟ خب تعریف کن دیگه.
– بابا اصن دیت نبود مریم.
– چرا دقیقا؟
– خب آخه جوابم معلوم بود. این فقط اومد یه سری توضیح بده. که چرا خودش چیزی نگفت و فرهاد اومد اونقد ضایع ازم پرسید شماره‌تو بدم به عماد و…
– خیل خب به ترتیب. اول بگو چی خوردین.
– پاستا.
– اون چی خورد؟
– پاستا دیگه.
– نگو… نگو که یه غذا رو با هم خوردین.
– من با هر کی می‌رم کافه… خب… چیه خب؟ یعنی اینقد بده؟

مهتاب و مریم دست بر سر می‌زنند و ریسه می‌روند.

– وای خدا. پشمام از دست این سارا. حالا باز خوبه تو یه لیوان نوشابه نخوردین… چرا اینجوری نگاه… نکنه…؟
– نوشابه نه…
– دلستر؟
– شـ… شیک.

خنده‌های قاه قاه مریم همیشه مسری است. من سرخ شده‌ام و نمی‌دانم از خجالت است یا خنده.

– حالا بقیه‌ش به کنار. من موندم کی پاستا و شیک با هم می‌خوره.
– خب شیک دسره دیگه. باکلاسا همیشه دسر می‌خورن.
– باکلاسا تو دیت اول فکر کم شدن هزینه‌ها نیستن. تازه پولشو هم که اون می‌ده.
– پولو که می‌ریزم براش. بعدم خب دو تا نی بود. چی می‌شه مگه؟

دو تایی به هم نگاه می‌کنند: «آهاااا دو تا نی بوده!» و دوباره می‌زنند زیر خنده. مریم می‌گوید: «عزیزم یه نی دیگه می‌شه یه مرحله قبل همخوابگی.»

من جعبه‌ی سنتور را باز می‌کنم و آهی می‌کشم: «با سعید هم همین کارو کردیم. دفعه‌ی اولی که رفتیم کافه.» مهتاب همانطور که مدادش را تراش می‌کند یادم می‌اندازد: «اون دیت نبود.»
– اینم نبود.
– فرق می‌کنه.
مریم آخرین تکه‌ی کتلت را می‌اندازد توی دهان و می‌گوید: «خب حالا. بقیه‌ش.»

من که انگار صدایش را نشنیده‌ام سرم را از روی سنتور بالا میاورم و می‌گویم: «چرا الان باز اسم سعیدو آوردم؟ چرا همه چی تهش به اون می‌رسه؟ حتی با عمادم درباره‌ش حرف زدم.»

مریم سرش را کج می‌کند و دستش را جلو می‌آورد: «بمیرم سارا. تو واقعا دوستش داشتی…» مهتاب که حالا دارد خط صافی وسط کاغذش می‌کشد می‌گوید: «چی می‌گی تو؟ حرف میندازی تو دهنش. حتما که نباید کسی رو دوست داشته باشی که فکرت درگیرش بشه.»

– آره بابا. من هیچ وقت حسی بهش نداشتم. اصلا چی این آدمو می‌شه دوست داشت؟ بیشتر از رفتار خودم لجم می‌گیره. از این که اون حتی نفهمید با من چی کار کرده. در واقع کار خاصی هم نکرد. جز این که هیچ وقت نبود. فکر کن یکی که تا حالا نبوده، یهو بیاد که دیگه بیاد، ولی هیچ وقت نیاد.

چیزی نمی‌گویند.

– من بهش گفته بودم بزرگترین ترسم نادیده گرفته‌شدنه. فکر کن مستقیم بری نقطه‌ضعفتو به یکی بگی، بعدم دقیقا برداره ازش استفاده کنه. یعنی می‌گی همه‌ش از سر حماقتش بوده؟ یه جنگجوی واقعی اینجوری نمی‌جنگه!

مهتاب پوزخندی می‌زند: «حماقت؟ اصلا. مثلا می‌خواسته تحریکت کنه. حالا با حسودی یا انتظار یا هر چی. موفقم شده انگار.»

حالا من و مهتاب داریم با هم فیگور طراحی می‌کنیم و آرام حرف می‌زنیم. مریم، دراز کشیده و از ما فیلم می‌گیرد که برای یاران غایب بفرستد. جایی از فیلم که صدایمان شنیده می‌شود من می‌گویم: «آدم بیشتر از خودش لجش می‌گیره. منی که همیشه با یه اشتباه آدما رو کلا می‌ذاشتم کنار، چرا یهو از اون ور بوم افتادم؟» مهتاب می‌گوید:‌ «خب شاید زیادی فرصت دادی. منم با اکسم قبلا اینطوری بودم. ولی الان خیلی خوبه. آدم کم‌کم بالانس می‌شه دیگه.»

یادم افتاد که مهتاب حالا در رابطه است، با کسی که پارسال پس از جدایی از او به قول خودش پوست انداخته بود. هیچ وقت نفهمیدم در آن تابستان چه گذشت که آقای هیولا یکهو زیر و زبر شد.

سعی می‌کنم فکرم را منحرف کنم. برایشان از آن روز بارانی می‌گویم که احتمالا عماد با حرف‌هایی که از من شنیده بود حال خوشی نداشت. من اما به دلیل مبهمی واقعا خوشحال و سرکیف بودم و به هر که در دانشگاه دیدم گفتم که امروز دارم می‌روم دیت.

با عماد یک ساعت در باران راه رفتیم تا کافه‌ای که به دلمان بچسبد پیدا کنیم. بعد نشستیم و بیش از آن که از خودمان بگوییم از دوستان مشترک و غیرمشترکمان حرف زدیم. از فرهاد و رضا و غزل، نردبان و حتی نگار. عماد هم‌صحبت خوبی بود. او هم مثل من، به میزانی غیرضروری صادق بود.

– بابا چرا هی میری سراغ این بچه بوچه ها؟ گفتی چند سال کوچیکتره؟
– دو سال.
– این داداش کوچولوئه بابا.
– اتفاقا خیلی کیوت بود. قشنگ گفت از اول رضا چه نقشه‌ای کشیده که ما رو به هم بپیوندونه. تازه فهمیدم قضیه چی بوده.
– رضا هم از اون بچه‌تر.

برای برگشت پیشنهاد احمقانه‌ی قدم زدن را مطرح کردم که با توجه به کاپشن نازک و عدم تمایلم برای رمانتیک بودن، بدترین راه برای رسیدن به خوابگاه بود. عماد که می‌ترسید در راه برگشت به خفتگیرها بخورد، تماسی گرفت و رفیق شفیقش رضا را هم کشاند زیر باران. هم‌قدم‌های خوبی بودند.

ساعت یازده و بیست دقیقه وقتی مت پیام داد: «کجایی؟ حالت خوبه؟» من هنوز در خیابان بودم. وقتی رسیدم عکسی از وضع آش و لاشم برایش فرستادم و گفتم که فردا برایش همه چیز را تعریف می‌کنم. نوشت شب بخیر. خودم و گوشی هر دو رو به موت بودیم. ولی حس کردم باید تماسی بگیرم، فقط پنج دقیقه. که البته طبق معمول زمان از دستمان در رفت و نیم ساعت شد.

– خوشحال شد؟
– خیلی. اصلا انتظار نداشت زنگ بزنم. دو ساعت بعد، وقتی من خواب بودم و اون هنوز سر کار بود پیام داد: خوشحالم که به عماد درباره‌ی من گفتی. گفتم: به تو هم درباره‌ی عماد گفتم.

مریم که نگاهش توی گوشی است می‌گوید: «ای بابا تو هم که. همین مت از همه‌شون بهتره. جنس خارجی اصل.»

– آره… نمی‌دونم… ولی واقعا وقتی باهاش حرف می‌زنم خسته حس می‌کنم بهترین پسریه که تو زندگیم دیده‌م.

مهتاب پوزخند می‌زند: «چون تا حالا ندیدیش!»

مریم می‌گوید: «نه حالا جدی، چی می‌شه بری آمریکا؟ گرین‌کارت هم می‌گیری راحت.» قیافه‌ای از خودم در می‌آورم که یعنی: هی نگو دیگه. این آدم اصلا تایپ من نیست. فکر کن صبح به صبح می‌ره اداره آب فیلتر می‌کنه. آخر اصلا نفهمیدم شغلش چی هست.

مهتاب می‌گوید: «من تایید می‌کنم خودمم مثل توام سارا. همینجوریه که سینگل می‌مونیم دیگه.»
– تو که دیگه سینگل نیستی.
– آها… آها آره! راست میگیا…

می‌گویم اتفاقا خوشحالم که شرایطم با مت جور نیست. چرا که رابطه‌ی عاطفی از راه دور هم اعصاب پولادین خودش را می‌خواهد. مریم از مهتاب می‌پرسد حالا پس از چند ماه تجربه، نظرش درباره‌ی رابطه‌ی لانگ‌ دیستنس چیست؟

– گهه. گه.
– مچکرم.

بحثمان مثل همیشه بین مسائلی مثل رابطه و فمنیسم و چه کسی باید حساب کند و چگونه پول در آوریم می‌چرخد. من غمگینم. واقعا غمگینم، اما از طرفی هم هورمون‌هایم قاطی شده و الکی می‌خندم.

نزدیک نیمه‌شب است که مهتاب می‌گوید در یک جامعه‌ی نابرابر، دو بار پسر باید پول کافه را حساب کند، یک بار دختر. من می‌گویم :«اتفاقا دیشب عماد گفت…» مریم می‌پرد وسط حرفم:‌ «همجنسگراها چیکار کنن استاد؟»

در نیم ساعت آینده «دیشب عماد گفت…» است که پنج دقیقه یک بار از زبان من شنیده می‌شود. تا جایی که مریم لابلای قهقهه زدنش می‌گوید: «ول هم نمی‌کنه… همینجوری پیش می‌ره… آخر… می‌گیم خب حالا بگو… اون وقت می‌گه… اون وقت می‌گه… پریـ… پریشب عماد گفت…»

آنقدر به چرندیاتی از این دست می‌خندیم که دیگر نمی‌توانیم حرف بزنیم. یادمان می‌آید دیروقت است. مریم کمکم می‌کند ظرف میوه و سنتورم را ببرم توی اتاق.

– سارا اینقد غصه نخور. اگه نمی‌خوای خب بهش بگو نمی‌خوای.
– آخه حس می‌کنم خیلی پیش رفتیم. الان شاید یطوری امیدوار شده باشه.
– وا. این که دلیل نمی‌شه. بگو و خودتو راحت کن.

در را می‌بندم. در تاریکی ساز را زیر تخت و خودم را روی تخت جا می‌دهم. کاملا حس می‌کنم که سیم‌کشی‌های مغزم قاطی شده. دوباره و سه باره یاد «پریشب عماد گفت» می‌افتم. حالا عماد واقعا چه گفته بود؟ یادم نمی‌آید. مغز بازیگوش هی صحنه را پخش می‌کند و من هی طوری می‌خندم که لرزش تخت بالایی را احساس می‌کنم. آخرش آنقدر پلک‌ها و لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم تا خوابم می‌برد.

صبح روز بعد قلقل خنده‌ها ته‌نشین شده بود و کلافگی روی سطح آمده بود. ساعت هفت بود که چشم‌هایم را باز کردم و چقدر این اتفاق غمگینم کرد! نمی‌خواستم دوباره سراغ مت بروم. مت رفیق خنده بود، اما دیگر نمی‌توانستم حجم غمی که توی فضا پر می‌زند را نادیده بگیرم. چیزی در مکالماتم با او بود که نمی‌گذاشت از یک حدی عمیق‌تر شوم. یک شب در خیالپردازی‌های احمقانه‌مان به درجاتی از سورئالیسم رسیده بودیم که من گفتم شاید تا وقتی تو بخواهی به ایران برسی اینجا جنگ شود و من مرده باشم. گفت: «اشکال نداره، من یه فریزر کوچولو دارم، جسدتو می‌ذارم توش با هم می‌ریم تو رشت می‌گردیم.» گفتم: «می‌دونی دیروز یه بچه‌ی ده ساله رو تو خیابون کشته‌ن؟ خانواده‌ش جسدشو نبردن سردخونه، مبادا بهشون پس ندن.» خبر نداشت. چند ثانیه سکوت کرد و اشک من جاری شد. چند دقیقه بعد اما دوباره با اشک‌های روی صورتم داشتم می‌خندیدم.

این صبح آذرماه اما به خوبی در خاطرم ثبت شده است. خودش گفت که بیا لطفا حرف بزنیم و من دست و رو نشسته رفتم توی راهرو و روی سنگ سرد پله نشستم. می‌دانستم که باید بی‌خیال کتابخانه رفتن و نوشتن شوم. حواسم بود که از وقتی مت آمده به وضوح کمتر می‌نویسم. اما دلم فقط تسکین می‌خواست.

باریدم. از تمام لحظات شرماور تابستان گفتم. از این غم شرم‌آوری که هر چه ازش بگویم کافی نیست. برایش گفتم از روزی که از فرط احساس بیچارگی رفتم سراغ پدر و مادرم. چهار روز بود که هیچ خبری ازش نبود. و من نمی‌توانستم روی هیچ کاری تمرکز کنم. می‌دانستم هیچ کدام از دوستانم که در جریان ماجرای نردبان بودند قضاوت یا تحقیرم نمی‌کنند. اما با این حال نمی‌خواستم هیچ کدامشان شدت آسیب‌پذیری‌ام را ببینند.

تقصیر چه کسی بود؟ البته که خودم. سارای بی‌پروا و ریسک‌پذیر که همیشه تصمیم‌های جالب‌انگیز می‌گرفت، این بار سر خودش ریسک کرد. خودم گفتم که فقط نیاز دارم کسی کنارم باشد. فکر می‌کردم او «جوان ساده‌ی دلباخته» است و می‌تواند حواس مرا پرت کند. هدفم این بود که بعد از فاصله گرفتن از سیاوش، آن دوستِ دشمن، با خودم روبرو نشوم. و به همین سادگی با سر رفتم توی دیوار.

– همه می گن گذشته و تموم شده. آخه دیگه چه حرفی مونده که بشه درباره‌ش زد؟ ولی من هنوز کلافه‌ام. این آدم هنوز تو مغز منه. هنوز وقتی می‌رم دانشگاه به احتمال این که ببینمش و برخورد احتمالیم باهاش فکر می‌کنم. می‌گن اون بهت خیانت نکرده. دروغ گنده‌ای نگفته. شما حتی با هم نبودین! ولی من از خودم شرمنده‌ام. که وارد یه چیز اونقد کثیف شدم. قرار بود چی بشه تهش؟ اگه من یکمی بیشتر طاقت میاوردم و اگه انقلاب نمی‌شد، چی می‌شد؟ لابد من الان یه آدمی بودم که هر شب می‌ره پارتی و مست می‌کنه و همه‌ی شوق زندگیش اینه که یه روزی بتونه های بشه. یعنی من اینقد بدبخت بودم؟

اشک‌ داغ روی صورتم می‌لغزید و من هی گر می‌گرفتم. نمی‌دانستم دقیقا کجای ماجرا این چنین آزارم می‌داد. همیشه شنیده بودم که حساسیت و توقعم زیاد است و حالا می‌خواستم منطقی باشم. روشم برای منطقی بودن؟ سرکوب احساساتم.

آنقدر تند حرف می‌زدم که دیگر حواسم نبود چطور دارم کلمه‌های انگلیسی را وصل هم می‌کنم. حتی حواسم به کسانی که کتری به دست به آشپزخانه می‌رفتند یا آرایششان را برای آخرین بار در آینه‌ی راهرو چک می‌کردند و سر راه نگاه متعجبی هم به من می‌انداختند نبود. آنقدر گفتم که زبانم بند و آمد و دیگر فقط هق هق می‌شنیدم. مت چیزی نمی‌گفت.

– می‌دونم باید یه کاری بکنم. یه کاری که بگم، نیگا، من یه کاری کردم. می‌دونی چی می‌گم؟ می‌رم باهاش حرف می‌زنم. مگه چیه؟ نمی‌دونم چی بهش بگم. ولی خب بهتر از اینه که بشینم منتظر تا فراموشم بشه.

– می‌فهمم.

– بعد هی می‌گن رد شو. چجوری رد بشم؟ نردبون خیلی راحت از زندان اومده بیرون، داره زندگیشو می‌کنه، اسم منم یادش نیست، منم که تو اون تابستون جهنمی موندم. می‌گم اگه یه کاری بکنم، شاید حداقل ذهنم بپذیره که یه کاری کردی، تموم شد. نه؟

– منم سه سال پیش که از اکسم جدا شدم، همینطوری بودم. همه‌ش دنبال یه closure. ولی الان می‌دونم این واقعا اشتباهه.
– چی کار کردی؟
– اون قصد کرده بود که کلا زندگی منو نابود کنه. می‌دونی که اینجا اگه دختر باشی و ادعا کنی یکی یه کاری باهات کرده، به خصوص که طرف رزمی‌کار هم باشه، می‌تونی هر کاری باهاش بکنی. رفته بود حتی پیش دوستام پشت سرم حرفای ناجور زده بود. اون موقع فکر می‌کردم زندگیم یه جوری به فنا رفته که دیگه هیچ وقت امکان نداره به حالت عادی برگردم. یجورایی دستی‌دستی شغلمو از دست دادم، کلی وزن کم کردم، ولی الان خوشحالم. بعد اون بود که من نشستم کلی کتاب خوندم. بیشتر از کل عمرم. می‌خواستم ببینم کجای کارم اشتباهه که گذاشتم همچین آدمی کثیفی وارد زندگیم بشه. خلاصه اون منو ول کرد که بره پیش اکسش که یه آدم روانی بود. دو ماه بعدم جدا شدن. ولی این من بودم که خیلی رشد کردم. می‌خوام بگم… می‌دونم خیلی کلیشه‌ایه ولی… اگه اون موجود تو زندگی من نمیومد، من همون آدم نادون خودخواه مونده بودم.

– متاسفم… هیچ وقت نگفته بودی. من فکر می‌کردم خیلی مسالمت‌آمیز جدا شدین.
– آخه وقتی حرف می‌زنیم خیلی خوش می‌گذره. نمی‌خوام خرابش کنم. می‌دونی من می‌گم آدم هی نباید اینجور چیزا رو مزمزه کنه.
– خب آره ولی الکی ولش کنم بره؟ درس این قضیه واسه من چی بود؟ من از قبل می‌دونستم که نباید به آدما ابزاری نگاه کنی. نباید از تنهایی بترسی. نباید مثل تو فیلما یهو تصمیمای احمقانه بگیری. ولی همه این کارا رو کردم. چرا اشتباه کردم؟ چرا اشتباهمو دوباره و سه‌باره تکرار کردم؟

– چون آدمی.

– به نظرت میشه هیچ وقت از درد این حماقت بیرون بیام؟ چون واقعا احمقانه‌ست این میزان که بهش فکر میکنم. احمقانه‌ست.

– معلومه که می‌شه. مگه چقد زمان گذشته؟

– یه کتابی بود درباره سوگ و اینا، می‌گفت سوگ مثل یه چاقوییه که فرو کردن تو بدنت، بعد از یه مدت درگیری، می‌فهمی هیچ جوری نمیتونی درش بیاری. ولی شاید یه روزی بتونی به عنوان عضوی از بدنت بپذیریش.

– سوگ فرق می‌کنه سارا. نمیشه همه‌ی مشکلات زندگی رو اینطوری ببینی که. من فکر می‌کنم اینجور چیزا مثل زخمیه که مرهم می‌ذاری روش، به مرور دردش کمتر و کمتر میشه تا جایی که فراموشش می‌کنی. ولی همیشه یه رد صورتی روی پوستت میمونه که فقط یادت میاره این حال خوب الانت الکی به دست نیومده.

– یعنی همینجوری وایسم یادم بره؟

– بذار اینطوری بهت بگم. من اون موقع شمارمو عوض کردم. یه مدت حتی خونه‌موعوض کردم. هر کاری کردم که ارتباطم با اون روانی قطع بشه. ولی بعدش عذاب وجدان گرفتم و خودم بهش زنگ زدم. رفتم دیدمش که مثلا رابطه رو ببندیم. همه بهم گفتن نرو. ولی من کله‌شق بودم. به نظرت چی شد؟

– بدتر شد؟

– همه چی بدتر شد. دوباره همون حرفاشو زد. انگار برگشتم سر خونه‌ی اول. می‌خوام بگم کاملا می‌فهمم چرا می‌خوای این کارو بکنی. خودت می‌دونی چرا؟
– که احساس کنم همینطوری رو هوا ول نشده.
– نه.
– پس چی؟
– اون موقع مامانم تو آزمایشگاه یه رییسی داشت که خیلی آدم خوبی بود. وقتایی که می‌رفتم کمک مامانم خیلی با هم حرف می‌زدیم. یه بار بهم گفت: «می‌دونی چرا می‌خواستی بری با دختره حرف بزنی؟ چون تشنه‌ شنیدن اینی که تو اشتباهی نکردی. که تو همه‌ی سعیتو کردی که خوب باشی. ولی اون هیچ وقتی قرار نیست اینو بهت بگه.» اون دختر بعد سه سال هنوز تو فکر اکسش بود. منم سه سال تموم سعی کردم بهش ثابت کنم که من مثل اون نیستم. ولی مهم نبود من چی کار کنم، از نظر اون همه داشتن باهاش بد تا می‌کردن. چون باورش این بود که لیاقتش همینه. من نمی‌تونستم اونو تغییر بدم.

– ولی خب این که هیچ کاری نتونی بکنی خیلی عذاب‌آوره. آدم میگه کاش حداقل یه مشتی لگدی می‌تونستم حواله‌ش کنم. این کارم نمی‌تونم بکنم!
– ولی با نگهداشتن فاصله از خودت مراقبت می‌کنی.
– می‌دونم.

نفس عمیقی کشیدم. چشم‌هایم بسته بود و سرم را به نرده‌ی راه‌پله تکیه داده بودم. خسته بودم. خیلی خسته.

– الان که حرف زدی حالت بهتره؟

دلم نیامد بگویم نه. حرف و حرف و حرف، هر چه می‌گویی کافی نیست!

– نمی‌دونم. شاید.
– چیز دیگه‌ای هم هست که تو سرت بگذره؟ من حس می‌کنم همه‌ش نمی‌تونه مربوط به نردبون باشه.

در یک لحظه همه چیز از جلوی چشمم گذشت. دو سال درس خواندنم برای کنکور، کرونا، دانشگاه آنلاین، مهسا، دانشگاه شلوغ، اعتصابات، دانشگاه خالی، سنتور، فرهاد، نگار… و آینده، آینده‌ای که هر لحظه هزار بازی جدید در می‌آورد و هیچ نمی‌شد تصورش کرد. چند هفته‌ای واقعا به انقلاب امید پیدا کرده بودم. دیگر نه. حالا من چطور بیست و یک ساله بودم و روزهای «جوانی»ام هنوز حتی شروع نشده بود؟ نوجوانی حتی. احساس می‌کردم در بهترین حالت هفده سال دارم. تصویر دختری که در دستشویی خوابگاه از پاهایش خون می‌شست از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. دوستش پرسید اگر کشته شوی چطور؟ گفت هیچ طور. بهتر از این زندگی است.

– ولش کن مت. چون پرسیدی گفتم. انتظار ندارم تو الان چیز خاصی بگی. این دردایی که ما داریم اینجا می‌کشیم هیچ جوابی نداره. باید اینقد کشید تا مرد. بسه هر چی چنگ انداختم به چیزای مختلف که یکم حالم بهتر شه. همینه دیگه..

– سارا می‌دونم شرایط اونجا خیلی عجیب‌غریبه. ولی تو هم خیلی به خودت سخت می‌گیری. من می‌دونم چجوری فکر می‌کنم چون منم تا چند سال پیش همینطوری بودم، تا این که متوجه شدم همینطوری پیش برم کار به جاهای باریک می‌رسه. تو از این که من آدما و رفتاراشونو آنالیز می‌کنم خوشت میاد چون تو هم مثل من اورثینکری. ولی اگه هی بیشتر و بیشتر اورثینک کنی… خیلی وقتا اینطوری فقط اوضاع پیچیده‌تر می‌شه.

– خسته‌م. مُردم اینقد سعی کردم خودمو تغییر بدم. من همیشه می‌خواستم شده یه دوست داشته باشم که واقعا پیش هم راحت باشیم. شاید باید بپذیرم خیلی خواسته‌ی زیادیه. من آدم کاریزماتیک و جذابی نیستم. خجالتی‌ام. خوب حرف نمی‌زنم. همیشه به قضاوت بقیه فکر می‌کنم. دلیلش هم بابام یا مدرسه یا… هر چی می‌خواد باشه. شاید اگه اینقد خودمو مجبور نکنم یه جور دیگه باشم، شاید… شاید یکم حالم بهتر شه.

– بذار یه چیزی برات تعریف کنم. راستش… اینو تا حالا به کسی نگفتم. می‌دونی که من از سیگار و گل و مست شدن و همه اینا بدم میاد. ولی یه بار دوستم یه چیزایی بهم داد که مال سرخپوستا بود، تقریبا همون ماشروم…
– پس دروغ گفتی که هیچی نمی‌کشی؟
– نه نه همون یه بار بود. ماشروم هم اصلا اعتیاد نداره.
– واسه گل هم همینو می‌گن.
– نه. نمی‌دونم. واسه من همون یه بار کافی بود. اما اون تجربه یه نقطه‌ی عطفی بود تو زندگیم. حالا اگه قراره هی اینجوری کنی نگم.
– نه بگو.
– سه سال پیش که تصادف کرده بودم، وقتی بعد سه ماه از بیمارستان مرخص شدم،‌ یادته گفتم که… فقط باید تو تاریکی می‌موندم. حالم خیلی بد بود. روحی حتی. یادته گفتم که… به جز دوستم دیوید هیچکی تو بیمارستان شب پیشم نموند. چون ظاهرم چیزیش نبود ولی ممکن بود آسیب مغزی دیده باشم. بعدش باید تا چند هفته از موزیک بلند و سر و صدا و هیجان و نور و همه اینا دور می‌موندم. بعد دو هفته یه روز دیوید اومد دنبالم. گفت بیا بریم حالتو خوب کنیم. رفتیم تو ساحل، ماشروم زدیم و بعد دراز کشیدیم رو ماسه‌ها. چشمامو که بستم جلوم پر از نورای خیلی قشنگ شد. این فکر از سرم گذشت که نمی‌خوام اینا رو تو تخیل ببینم. می‌خوام تو واقعیت ببینمشون. اون وقت تصویرا زشت شدن. و چیزای وحشتناک دیدم. من گفتم نمی‌ترسم،‌ چون اینا همش خیاله.

– اینو به دیوید گفتی؟

– نه. به کسی نگفتم. یعنی نمی‌دونم به کی گفتم. این فکر از سرم گذشت. اون وقت بود که بدنم سرد شد و حالت تهوع پیدا کردم. به دیوید گفتم بیا بریم تو ماشین. بخاری رو روشن کردم. یه پتو هم داشت که دور خودم پیچیدم. اون داشت می‌پخت و من هنوز می‌لرزیدم. با خودم گفتم این دیگه آخرشه. الان یخ می‌زنم و می‌میرم. هر چی تصویر وحشتناک بود اومد تو سرم. اون وقت یهو یه کسی رو دیدم. دستشو رو شونه‌م گذاشت و منو برد، مثل کسی که میاد بچه درسخونه رو از جمع قلدرا نجات میده. بهم گفت مکزیکیه و اومده زیبایی‌های مکزیک رو بهم نشون بده. گفتم اسمت چیه؟ گفت پاکو. من خندیدم و اسم خودمو گفتم. ولی صدام از دهن اون دراومد. خیلی ترسناک بود. گفتم من از دهن تو با خودم حرف می‌زنم. گفت نکته همینه. بعد تبدیل به یه سایه‌ی گرم شد. گفت دستاتو باز کن و منو در آغوش بگیر. من دستامو باز کردم و پتو رو بغل کردم. چشمام باز شد. دیوید ازم پرسید که چی دیدم و من بهش گفتم. گفت پاکو؟! خندید. من دوباره چشمامو بستم.
این بار تو یه باغ گرم و آفتابی دیدمش، داشت تو حیاط پشتی باغبونی می‌کرد. زن و بچه‌ش هم اونجا بودن. برام دست تکون دادن. من تو آسمون بودم. دوباره چشمامو باز کردم و کمی با دیوید حرف زدیم. این بار که چشمامو بستم فقط همسرشو دیدم. گفت پاکو مرده و یه چیزی برای من گذاشته. گفت به سمت راست نگاه کن تا ببینیش. سمت راستم یه مجسمه بود. احساس کردم با تمام وجود پاکو رو دوست دارم. بهش گفتم این آدم واقعا شگفت‌انگیزه. من بهش افتخار می‌کنم. گفت چیزی که برات گذاشته پایین مجسمه‌ست. پایین مجسمه یه آینه بود. پاکو من بودم.
– واو…
– اوهوم.
– یعنی واقعا همه‌ی اینا رو به این وضوح دیدی؟
– قسم می‌خورم که همشو تو همون حال دیدم. شاید بقیه بگن توهمه. ولی برای من فرقی نمی‌کنه. از اون روز واقعا یه چیزی درونم فرق کرد. انگار اطمینانم به خودم بیشتر شد. اینو گفتم که بگم… نمی‌دونم وقتی به زبون میاد خیلی کلیشه می‌شه، ولی خیلی راسته. تو فقط نیاز داری درک کنی همین چیزی که هستی کافیه. لازم نیست بی‌نقص باشی که بتونی خودتو دوست داشته باشی. چون اونطوری هیچ چیز و هیچ کسی رو نمیتونی دوست بداری. همین که خودآگاهی داری کافیه که نشون بده چه موجود شگفت‌انگیزی هستی. تو برای این که حالت خوب شه نیاز نداری با نردبون یا اون یکی یارو یا من حرفی بزنی. البته من خیلی خوشحال می‌شم. ولی می‌خوام بگم جواب تو خودته. و اتفاقا بحث تغییر نیست. این که خودتو بپذیری یعنی همین که هستی رو بپذیری. بعدش تغییر هم اتفاق می‌افته. و من مطمئنم یه روزی خیلی زود می‌بینمت که خوشحالی و آرومی. مطمئنم.

ساعت ده و اندی بود. من در حال حرف زدن املتی هم پخته و روی پله خورده بودم و جسم و روحم با هم سیر شده بود. قلبم انگار از شدت سبکی می‌خواست پرواز کند.

– نمی‌دونم چجوری ازت تشکر کنم. الان حالم خیلی بهتره.
– خوشحالم…. بعد سه ساعت بالاخره!
– واقعا سه ساعت شد؟
– رکورد قبلیمونو شکوندیم.
– خب پس… باهاش حرف نمی‌زنم.
– تصمیم با خودته. من تجربه‌مو گفتم.
– پس می‌دونی چیه؟‌ می‌نویسمش. باید یه کاری بکنم که حس کنم یه کاری کردم. می‌دونی؟ همه‌ی این قصه‌ها رو تو وبلاگم می‌نویسم.
– مطمئنی می‌خوای چیزایی رو که اینقد آسیب‌پذیرت می‌کنه رو تو جای عمومی منتشر کنی؟
– آره. چون هم باید از من بیرون بیاد هم… نمی‌دونم شاید احمقانه باشه ولی، شاید به بقیه هم کمک کنه. برای نردبون نمی‌نویسم. اون که همون موقع هم حال نداشت حتی ویدیوهای منو ببینه. ولی خب، در عین زهرمار بودنش، این قصه‌ها واقعا مهمه. من اگه نردبون و سیاوشو نمی‌شناختم، خدای من! الان چقدر خام‌تر بودم. چقد عجیبه که تو زندگی بزرگ‌ترین درسا رو باید از تلخ‌ترین اتفاقا یاد بگیری. من بهاشو تمام و کمال پرداخت کردم و حالا، حداقل اینه که درسشو هم با دل و جون یاد بگیرم. نباید ازش ساده گذشت.

*

تا آماده شوم برای رفتن ظهر شده بود. قرار بود بروم دانشگاه که ناهار بخورم و در کتابخانه کار کنم و شاید سری به نشست موسیقی ایرانی بزنم. اما حیاط شلوغ بود و کتابخانه خلوت. تازه فهمیدم امروز شانزدهم آذر است. گویا شب قبل اتفاقات جدیدی هم افتاده بود و من که اینستاگرامم از کار افتاده بود چیزی نمی‌دانستم. بعد از ناهار آنقدر بی‌حال و خسته‌ بودم که مستقیم رفتم سمت اتوبوس برگشت.

در راه بی‌وقفه و پشت سر هم دو تا آهنگ را گوش می‌دادم. یکی سرود زندگی که دو هفته پیش درآمده بود و دیگری You’re my everything از سانتا اسمرالدا که یک بار در کافه‌ای شنیده و عاشقش شده بودم. با مت که حرفش را زدم فهمیدم قطعه‌ی معروفی است و او هم خیلی دوستش دارد. کمی عجیب است که آدم این دو تا آهنگ را مدام پشت سر هم گوش بدهد. ولی کجای حال من عادی بود؟

مکالمه‌ی صبح در سرم می‌چرخید. از این که میان این آشوب، زندگی کوچک خودم تمام سرم را گرفته عذاب وجدان داشتم. ولی از طرفی هم برایم جالب بود که حالا سه ماه بعد از مهسا، بالاخره می‌توانستم به یک آهنگ احساسی آرام گوش بسپرم. ولی کاش متنش متفاوت بود. سخت بود با هر بار تکرار You’re my everything به مت فکر نکنم.

یاد اولین روزی افتادم که یکی در اینستاگرام دختر ایران برایم پیام داد: ایران زندگی می‌کنی؟ آهی کشیدم از فرط بلاهتی که باید در فضای مجازی تحمل کنم و جوابی ندادم. چند روز بعد نوشت: من یه دیسکوی ایرانی تو لس‌آنجلس رفته‌م، شهرام شبپره خیلی خفنه! پروفایلش را نگاه کردم. اسمش «افق‌ محوشونده» بود و تصویرش یک نقاشی سرخ شبیه به قلعه‌ای در حال انفجار. صد تا فالوئینگ داشت و بیست تا فالوئر. حوصله‌ام سر رفته بود و برایش نوشتم: همینطوره. یک ماه طول کشید تا اسمش را بپرسم. و یک ماه دیگر تا نزدیک‌ترین دوستم شود.

دوست نداشتم مت همه چیزم باشد. دوست نداشتم هیچ کس همه چیزم باشد. یعنی نفر بعدی که قرار بود تمام فکر و ذکرم را درگیر کند و از زندگی بیندازدم او بود؟ می‌دانستم اگر قصه‌ی پاکو یا هر کدام از حرف‌های دیگرش را برای کسی تعریف کنم، فقط شبیه مخ‌زنی به نظر می‌آید. نمی‌دانم چرا در ذهن همه هر رابطه‌ی خوبی بین دو جنس مخالف باید به رابطه‌ی عاطفی ختم شود. اما اصلا چه نیازی به بازگو کردن بود؟ مگر چراغی که در دلم روشن شده بود کافی نبود؟ چه حسی داشتم؟ هنوز حالم بد بود، نگران بودم و مضطرب. اما یک چیز را می‌دانستم: فرایند درمان جایی در اعماق ذهن پریشانم جوانه زده بود.