*خطر ایجاد احساس چندش در مواجهه با یک جوان خودشیفته‌ی خودبرتربین. ایت ایز وات ایت ایز.

این دفعه‌ی سوم یا چهارم است که می‌خواهم درباره‌ی دانشگاه واقعی و به خصوص خوابگاه بنویسم. تا به حال سه چهار هزار کلمه نوشته‌ام. هر بار از یک زاویه نوشتم هر بار صد تا خط قرمز و زرد و آبی جلویم را گرفت. اصلا هنوز مطمئن نیستم که این کار واقعا لازم باشد، هنوز برای خودم مشخص نکرده‌ام که تا چه حد می‌شود درباره‌ی زندگی آدم‌هایی که واقعا وجود خارجی دارند، نوشت. ولی خب، خوب که نگاه می‌کنم واقعا این کار را دوست دارم و حتی به آن نیاز دارم. اگر هم حقه‌ی ذهن باشد، حقه‌ی خوبی است: زندگی را می‌نویسیم و تمام زیر و بم آن به شکل کلمات ساده‌ی یک داستان در می‌آید. داستانی که تلخ و شیرین بودنش مهم نیست، مهم خوش‌خوان بودن آن است.

این لحظه‌ی ورود شکوهمند با به دانشگاه در روز اول است. سپاس که سردر اصلی را برای همان یک روز اندازه‌ی چند ساعت باز کردند و سپاس از دوستم که از این لحظه‌ی تاریخی فیلم گرفت.

هفته‌ی اول بامزه بود. حتی می‌شود گفت خوش گذشت. برای خودم حداقل میزان کار را تعریف کرده بودم تا رویم فشار نیاید. جزو معدود زمان‌هایی بود در عمرم که هر لحظه به خودم سرکوفت نمی‌زدم. البته امسال کلا یک هدف برای خودم گذاشته‌ام: تیک خوردن کارها. یعنی این که اگر دو تا کار نوشته‌ام و صد درصد مطمئنم که یکی را انجام می دهم و نود درصد مطمئنم که هر دو را انجام می‌دهم، یکی را حذف می‌کنم. یعنی اصلا هدف انجام شدن کار، پیشرفت و رشد یا هیچ مزخرف دیگری نیست. هدف دقیقا تیک خوردن است. شاید به نظر مسخره بیاید. اما به نظر خودم درخشان است. فقط این که از هفته‌ی دوم هدف را فراموش کردم و افتادم در دور باطل قبلی. باید یادم باشد هی به خودم یادآوری کنم.

می‌گفتم. در هفته‌ی اول بیشتر حرف می‌زدیم و همدیگر را می‌شناختیم. من برایشان قصه‌ی دیت اولم را تعریف کرده‌ام. قصه این بود که به پسر مذکور گفتم ما قطعا به درد هم نمی‌خوریم، بعد که به او برخورد و خواست برود التماسش کردم که بیا یک بستنی با هم بخوریم. چون واقعا تنها بودم و واقعا دلم می‌خواست یک شب بیایم خانه و برای سارا بنویسم: رفتم دیت.

(فعلا دو دوست سارانام دارم، یکی یزدی و یکی تهرانی. خودم هم سارا هستم. از آشنایی شما خوشوقتم.)

قصه را می‌گفتم و بچه‌ها ریسه می‌رفتند از خنده. نمی‌دانم. برای خودم آنقدر عجیب نبود. کلا از پدیده‌های غریب این روزها همین است. یکهو می‌بینم بچه‌ها می‌خواهند داستان خنده‌داری تعریف کنند. می‌پرسم: «همین امروز؟ کی؟ کجا؟ چرا من نفهمیدم؟» بعد ادامه می‌دهند و می‌فهمم که من قصه را نفهمیده‌ام چون خودم شخصیت نقش اولش هستم.

یک بار داشتیم در خیابان می‌رفتیم که من یکهو گفتم: «آب هویج! آب هویج داره! مامانم گفته آب هویج بخورم.» راست می‌گفتم. گفته بود برای تنظیم عادت ماهیانه باید آب هویج و آب کرفس بخورم.

مغازه‌ی عجیبی بود در نبش خیابان. فقط آب ‌هویج داشت. رفتم جلو، آب هویجم را خریدم. وقتی داشتم کارت و جاکارتی و لیوان را در دستم میزان می‌کردم، فروشنده که رویش به سمت دیگری بود و داشت حرف می‌زد رسید را گرفت سمتم. رسید را نگاه کردم، گفتم خیلی ممنون و برگشتم پیش بچه‌ها.

«برو بابا! بذارین من بگم.
یه سری پسرای ورزشکار وایساده بودن دم آب ‌هویج فروشی، همه با هم داشتن آب هویج می‌خوردن. یهو سارا داد زد: آب هویج می‌خوام! مامانم گفته آب هویج بخورم! پسرا غش کرده بودن خنده، ما هم رومونو چرخوندیم که بگیم به خدا ما با این دختره نیستیم. وایسادیم چراغ سبز شه رد بشیم.

خلاصه، ما هی زیرچشمی نگاش می‌کردیم ببینیم کی تموم می‌کنه، آب هویجشو گرفت و اومد که بیاد، که آقاهه اومد رسیدو بهش بده. اینم آب هویج تو دستش، همینطوری خیلی باکلاس یه نگاهی به رسید کرد گفت: مررررسی. بعدم رسیدو نگرفت! همچین پشت چشم نازک کرد و رفت. آقاهه هم که همینجور این رسیدو تو هوا گرفته بود، مات و مبهوت برگشت نگاش کرد» {فریاد خنده‌ها منفجر می‌شود.}

  • پشت چشم چی؟! من حالت چشام اینطوریه.
  • وای سارا من فکر کردم طرف شماره‌ای چیزی گرفته که تو اینطوری کردی.
  • خب طرف اصن نگاش اون ور بود! خودش اصن نفهمید.
  • نفهمید؟ تا بیست دقیقه دستشو گرفته بود تو هوا خشک شد بنده خدا.

و این تنها یک نمونه بود. ما پنج نفر شبانه‌روز توی حلق همدیگر هستیم و طبیعی است که یک لحظه هم از تیر قضاوت در امان نباشیم.

برخلاف تصور، هفته‌ی اول از هفته‌ی دوم بهتر بود. شب‌ها همراه بقیه می‌خوابیدم و صبح‌ خیلی زود وقتی همه خواب بودند بیدار می‌شدم. کتاب می‌خواندم، زبان می‌خواندم و در محوطه‌ی روح‌افزای خوابگاه پیاده‌روی می‌کردم. بعد فهمیدم که دارم تبدیل به یک جنازه‌ی متحرک می‌شوم و حالا دارم سعی می‌کنم سیستم را درست کنم. فعلا موفق نشده‌ام. وقتی در خانه می‌توانستم هر کاری می‌خواهم بکنم چیزی را درست نکردم، حالا چه کار می‌خواهم بکنم؟!

سه ساعت پیش بچه‌ها بالاخره اتاق را برای چند ساعت خالی کردند. می‌خواستم بنویسم ولی تا الان مشغول تمیزکاری بودم. هیچ خوشم نمی‌آید از آن‌ها شوم که زیادی کار می‌کنند و بعد منت می‌گذارند. برای نوشتن، محیط تمیز می‌خواهم، حتی اگر پشتم به اتاق باشد. اگر هم کار کنم و چیزی نگویم که بقیه دیگر خیلی خوش‌خوشان‌شان می‌شود. پس تمیز می‌کنم و منت می‌گذارم، انگار که به خاطر آن‌ها کار کرده‌ام.

بدترین کمد اتاق گیرم آمده. رسما همه‌ی وسایلم در اقصا نقاط اتاق پخش است. ولی خب یک جاهایی توانستم میخم را محکم بکوبم. مثل این که دوستان ساعت دوازده الی دوازده و نیم زحمت بکشند و چراغ را خاموش کنند. واقعا تا دو نصفه‌شب بیدار ماندن و صبح به زور بیدار شدن و جمعه تا لنگ ظهر خوابیدن چه لذتی دارد که من هیچ وقت درک نمی‌کنم؟

یادتان هست گفتم باید برای یک مدرسه سناریوی تبلیغاتی طنز بنویسم؟ خب، آن وسط‌ کمرم شکست و بی‌خیال شدم. اما چیزی که در حین شوخی نوشتن فهمیدم این بود که چقدر با نسل جدید_نسل خودم_ بیگانه‌ام. می‌گفتند خانم درهمی، خیلی خوب است ولی سعی کنید از این به بعد شوخی‌ها با اصطلاحات امروزی و جوانانه باشد. و من واقعا چیزی بلد نبودم. حتی بچه‌ها می‌گفتند فحش یزدی بگو و من یک دانه هم به ذهنم نیامد. من همه‌ی عمرم چه کار می‌کردم؟

موقع اتاق گرفتن دیر جنبیدم، هشت دقیقه از شروع ثبت نام گذشت و اتاق بچه‌های تئاتر از دستم پرید. بنفشه چند روز قبل پیام داده بود که می‌توانیم با مهتاب با هم اتاق بگیریم. یک بار دیده بودمش و دوستش داشتم. در مجازی هم خیلی کم حرف زده بودیم. ولی خب احساس کردم که از او و مهتاب خوشم خواهد آمد. احساسم درست بود.

دو سه روزی بین دو اتاق در رفت و آمد بودم. رفتار دختری به نام شیدا در اتاقی که گیرم آمده بود، به نظرم گستاخانه آمد. نمی‌دانم دقیقا چرا و چطور، ولی فکر کنم بعضی آدم‌ها بدون هیچ حرف بدی و فقط با لحن، حس بدشان را منتقل می‌کند. شب سوم بعد از این که نشستیم جدی با هم «جلسه»‌ گذاشتیم، آمدم بیرون و گفتم هر طور شده اتاقم را عوض می‌کنم. گفتم که، نمی‌دانم چرا.

مثلا: روز اول من تنها در اتاق نشسته بودم و داشتم غذایم را می‌خوردم. شیدا که داشت تکه‌تکه وسایلش را می‌آورد، آمد دم در و خواست کیفش را بدهم تا کفشش را درنیاورد. دو بار تا آن موقع دست‌هایم را شسته بودم چون احساسم این بود که در و دیوار و میز و صندلی خوابگاه از گه ساخته شده است. نگاهی کردم که شرم کند، نکرد. بلند شدم و کیفش را دادم. حداقل در ساعات اولیه بعد از یک شب بی‌خوابی در قطار و پنج ساعت انتظار دم در خوابگاه، حوصله‌ی دعوا نداشتم.

در جلسه هم عنوان کرد که «روی بی‌احترامی حساس است.» پرسیدم که مگر من چه کار کرده‌ام؟ گویا کاری نکرده بودم، فقط نیاز می‌دید بگوید که روی بی‌احترامی حساس است. انگار ما در طویله بزرگ شده‌ایم. بماند که نصفه‌شب چراغ اتاق را روشن می‌کرد و به خاطر این که من وسایل دوستش را از روی صندلی به روی تخت منتقل کرده بودم چقدر «محترمانه» عصبانی بود و…. خلاصه دوستان من، اینگونه است که به سادگی تک‌فرزندها را از بقیه تشخیص می‌دهیم.

خب، مقدمه در اینجا به پایان می‌رسد.:)

در اتاق فعلی‌ام، همه یا نمایش عروسکی می‌خوانند یا ادبیات نمایشی.

شیرین، دوست خوب بالقوه‌ام، به مرز جنون رسیده و حذف ترم کرده. بی آن که به من بگوید! فعلا در دانشگاه با سارا دوستم. نمی‌دانم او مرا دوست خودش می‌داند یا نه، ولی منظورم از دوست این است که کنارش می‌توانم راحت باشم و به زبان خودم حرف بزنم. برایش می‌گویم که در خوابگاه همه همدیگر را «گلم»، «نفسم» و «تنها عشق زندگی» و غیره صدا می‌زنیم و از این رو، انتقاد و غر زدن به جز در لفاف شوخی سخت می‌شود. مجمع سینگلانیم و به هر حال باید در حد وسع نیازهای همدیگر را پاسخ دهیم.

مریم چند روز است مثل کیانوش گرامی در زندان فیلم سنپطرزبورگ می‌گوید: «سارا تحت حمایت منه. سارا رو اذیت نکنید.» و بعد خودش با قیافه‌ی جدی‌اش موقع گفتن «آشغال»، «بی‌ناموس» و «نه هستی جون، سارا اصلا هم متواضع نیست، خیلی هم ازخودراضی و پرروئه» رعشه به تنم می‌اندازد. شوخی می‌کند عزیزان، شوخی.

می‌گویم: «اگه این میزو برداریم، می‌تونیم اون تخت رو عمودی بذاریم، فضا کلی بازتر می‌شه.»

  • سارا جون کسی به تو گفته استعدادی تو طراحی داخلی داری؟
  • چه ربطی داره؟ بده می‌خوام فضا باز شه؟
  • از روزی که اومدی اول اینو تکون دادی که جلوی نورو می‌گیره، بعد می‌خوای کمد عوض کنی، هی نظر می‌دی. ولش کن عزیزم، این همینه که هست.
  • دارم جدی حرف می‌زنم. به خاطر این میزه که اتاق ما اینقد دلگیر به نظر میاد.
  • نه عشقم این میز همینجا می‌مونه. بکش بیرون از میز.

خلاصه که اینجا مرز شوخی و جدی، زندگی فردی و جمعی و دوستی و عشق (به جان خودم) چنان در هم تنیده است که پریروز گفتم احساس می‌کنم همزمان و خیلی ناگهانی با چهار نفر ازدواج کرده‌م.

به هر حال اتاق دوستان جدیدم قابل مقایسه با شیدای وحشی نیست. ولی خب کاش کمی با هم رودربایستی داشتیم. پرده‌های عفت دیگر خیلی دارد دریده می‌شود. حالا هر چه می‌گذرد بیشتر تفاوت‌هامان آشکار می‌شود و بیشتر از هم ایراد می‌گیریم و معلوم نیست این تا کجا پیش خواهد رفت.

چند شب پیش مراسم بررسی کتاب بود، انتقام دیونوسوس از رضایی راد. رفته بودیم عمارت روبرو.

اول یک فیلم‌تئاتر یونانی با زیرنویس انگلیسی گذاشتند، ایرانیان از آیسخولوس. من نمایشنامه را خوانده بودم ولی از توضیحات ترم قبل استاد چیزی یادم نمی‌آمد. خلاصه در کمال تاسف با زبانش مشکل نداشتم و می‌توانستم زیرنویس را بخوانم ولی از تئاتر چیزی نفهمیدم. ولی خب، حداقل می‌دانم که چه چیزی را فهمیدم و چه چیزی را نفهمیدم. می‌فهمید چه می‌گویم؟ مثلا مریم هزار بار گفت که کلا چرت بوده و هیچ اشاره‌ای نکرد که اصلا حرف‌های بازیگرها را نفهمیده.

بعد که بررسی کتاب شروع شد و در حیاط نشستیم، هوا کم‌کم سرد و سردتر شد. من هی به خودم لرزیدم، هی نزدیک‌تر به مهتاب نشستم و هی شالم را پهن‌تر کردم روی خودم. شب که رفتیم خوابگاه دیدم یکی از بچه‌ها که با هم بیشتر از سلام حرفی نزده بودیم، عکسی برایم فرستاده و نوشته: خانم جلسه‌ایِ خوشگل.

:))))

بعد از چند روز هنوز داریم می‌خندیم. مهتاب استوری کلوزفرند گذاشت و نوشت که تا قیام قیامت این عکس را فراموش نمی‌کنم. حالا تازه دارم می‌فهمم که غیرعادی بودن در ملا عام چقدر می‌تواند برای بقیه وحشتناک باشد.

بنفشه هم اجازه پرسید که استوری بگذارد. گفتم اشکالی ندارد. اما بعد دیدم آن عکس را نگذاشته. تکه‌فیلمی از من گذاشته و نوشته بود:

The great dictator  

که اشاره به قانون خاموشی شبانه داشت. گفت فیلمت کلی لایک گرفته و بعد آهی کشید. می‌گفت اینستا مدتی است بی‌برکت شده. استوری‌ها آن کاری را که باید، نمی‌کنند.

دنیای عجیبی است واقعا. روزهایی که همه کلاس داریم و با هم آماده می‌شویم حال عجیبی دارم. باورم نمی‌شود که اکثر مردم هر روز صبح این پروسه‌ی عجیب و جانکاه را طی کنند. هانیه هر روز موهایش را اتو می‌کند. موهایش خیلی کم‌پشت شده و به نظرم در بعضی نقاط سوخته، از نزدیک که نگاه می‌کنی فریادشان را می‌شنوی که می‌گویند دست از سر ما بردار، بگذار یک چیزی ازمان بماند. ولی او کماکان از اتو و دکلره و هزار کوفت دیگر دست نمی‌شوید.

عجیب‌تر از آن رژ لب است. چرا باید مالیدن رنگ مصنوعی به لب و خوردن آن در طول روز اینقدر عادی باشد؟ امروز بنفشه که به کلاس اولش نرسید، همانطور که با صورتش ور می‌رفت گفت: «دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدنه.» حالا کی گفته بنفشه بدون آرایش زشت است؟ من نمی‌دانم.

فرانک عمیدی عکسی گذاشته بود از یک کارتون قدیمی و ضد زن، در کنار ورژن درست و منطقی‌اش. بله نسخه‌ی اولی مسخره بود، چرا دختر هر چه بیشتر کتاب می‌خواند موهایش سیاه‌تر می‌شود؟! چرا لباسش خاکستری می‌شود؟ آیا کتاب‌خوانی آدم را سوگوار می‌کند؟ یا اصلا جناب طراح چرا تصمیم گرفته در همین مرحله روند را متوقف کند؟ در ایران اگر بود می‌توانست تا محو شدن کامل زن پیش رود.

اما با همه‌ی این‌ها نمی‌توان منکر این شد که وقتی برای یک چیز وقت بیشتر می‌گذاری، طبیعتا برای چیزهای دیگر کم‌تر وقت می‌گذاری. هانیه چهار پنج تا پیج اینستا دارد که یکی فقط برای آنلاین‌شاپ‌هاست، یکی پیج عمومی‌ست، یکی پیچ پی‌وی و بقیه را واقعا نمی‌دانم. اما فکرش را بکن، دانشجوی تئاترِ مثلا بهترین دانشگاه کشور، با جدیت تمام عکس‌های بلاگرهای مسخره‌ی اینستاگرام را تماشا می‌کند و آه می‌کشد که چه اندامی! این در حالی است که به خودش می‌گوییم «داف دانشکده». نه شکم دارد، نه لاغر است، نه قدش کوتاه است و نه هیچ چیز دیگری که بقیه اسمش را «نقص» بگذارند. با این حال هزار تا پودر و مایع و چه و چه به خودش می‌مالد که عقب نیفتد. اگر هم از ورزش، غذای خوب، میوه و سبزی و فلان حرف می‌زند، بحث سلامتی نیست، همه چیز می‌رسد به «اندام» و «پوست».

اوایل به نظرم شوخی می‌آمد، اما هر روز که می‌گذرد و بیشتر باورم می‌شود که این واقعا سبک زندگی هر روزه‌ی این همه آدم است، برایم عجیب‌تر می‌شود. از روز اول می‌شنیدم که می‌گفتند برویم در محوطه عکس بگیریم. می‌گفتم خب، من هم دوست دارم عکس قشنگ داشته باشم. ولی قضیه که به این سادگی نبود.

محوطه

یک روز صبح که لبم را چرب کرده بودم و چتری‌هایم را ریخته بودم توی پیشانی و در میان هیاهوی اول صبح داشتم صبحانه می‌خوردم، این جمله آمد توی ذهنم که همه چیز برمی‌گردد به غریزه‌ی بقا. به همین سادگی. آرایش می‌کنیم که زیبا شویم که یار پیدا کنیم که جفت شویم. شاید خیلی بدیهی به نظر برسد اما من این را در آن لحظه کشف کردم. و راستش به نظرم هولناک آمد. فکر کن، هر صبح دختر بلند می‌شود و به صورتش رنگ‌های زیبا می‌زند که زیباتر شود، ولی این فقط رویه‌ی ماجراست. خیلی وقت‌ها دختر حوصله‌ی آرایش ندارند، اما کل روز سختی رنگ روی صورت را تحمل می‌کند تا بتواند در آینده همسر و فرزند داشته باشد.

چه می‌گویم؟‌ یعنی همه برای دلبری آرایش می‌کنند؟ پس یاردارها و آن‌ها که قصد یارداری ندارند چطور؟ نه خب، همه را نمی‌گویم. ولی فهمیده‌ام که تعداد آن دسته که به خاطر دل خودشان آرایش می‌کنند خیلی خیلی کم‌تر از چیزی است که من فکر می‌کردم.

دیشب بنفشه کلی به بچه‌ها فحش داد که سه تایی وقتی بنفشه نبوده با هم عکس گرفته‌اند. به شوخی می‌گفت ولی آنقدر تکرار کرد که به این نتیجه رسیدم آنقدر هم شوخی نبوده. ادامه داد: «بابا چرا یه ریپلِی درست حسابی نمی‌گیریم؟» چند بار گفت و دیگر نتوانستم چیزی نگویم. گفتم ریپلای، نه ریپلی. قبلا هم چند بار گفته بود اورریتد. به نظرم باید از آن کلمه‌های توییتری باشد، چون بنفشه توییترباز است. هر بار به آرامی گفتم اُوررِیتد و دلم نیامد بلند بگویم. فکر کنم بدی توییتر همین باشد: احساس فهمیدگی در حال نفهمیدگی.

خلاصه، ادامه داد: «پس اینایی که تو اینستا رل می‌زنن چی کار می‌کنن؟ مگه همه‌ش از ریپلای استوری شروع نمی‌شه؟» مات و مبهوت سرم را از روی گوشی برداشتم و به بنفشه نگاه کردم. یعنی حتی پشت آن استوری قشنگ امروزش که من فکر کردم فقط برای ثبت موقتیِ (!) یک حال خوب بهاری گذاشته شده استراتژی نهفته است؟

البته، اگر فکر می‌کنید که من هفت روز هفته و بیست و چهار ساعت شبانه روز به دوست‌پسر گوربه‌گورشده‌ام که معلوم نیست سرش گرم چه کاری شده فکر نمی‌کنم، سخت در اشتباهید. اصلا در دانشگاه نمی‌شود به این چیزها فکر نکرد. نه خب، می‌شود. ولی من نمی‌توانم. اما این که پدیده‌ی دلبری (البته به نظرم دلبری برای این کار زیادی کلمه‌ی قشنگی است) اینطور در تمام ابعاد زندگی آدم رخنه کرده باشد به نظرم واقعا ترسناک است.

به بنفشه گفتم که اینطور دوستی‌ها به جایی نمی‌رسد. برایم قصه‌ی پسری را تعریف کرد در توییتر که عکس ویزایش را گذاشته و نوشته: «دارم میرم. کی میاد؟» دختری جواب داده که «من می‌آم». بعد با هم ازدواج کرده‌ و رفته‌اند.

گفتم: «نمی‌دونم» و رو چرخاندم به سمت لپ‌تاپ. ادامه دادند که از وقتی لایک آمده برکت از استوری‌ها رفته است. به نظر من که خیلی امکان خوبی است. دیگر برایت نوتیف نمی‌آید که با ذوق بازش کنی و بعد ببینی طرف یک ایموجی فرستاده است.

وسط همین بحث‌ها بودند که هانیه گفت: «سارا یه سری پستات رو لطفا پاک کن.» رو چرخاندم که: «هاه؟!» گفت: «خب یه سری عکسات واقعا بده. فیلمات واقعا قشنگه‌ها واقعا قشنگه. ولی خب عکساتو پاک کن دیگه. این چیه مثلا؟ ها؟ یا این یکی چیه واقعا؟»

یادم بود که وقتی پیجم را فالو کرد در دم همه‌ی پست‌ها را لایک کرد. مات و مبهوت نگاهش کردم که ببینم جدی می‌گوید یا شوخی. معلوم بود حتی کپشن را نخوانده. ویدیوهایم قشنگ است؟‌ مگر مسئله قشنگ بودن است؟ اتفاقا یادم بود که چرا آن عکس روی تاب را پست کردم. داشتم پیجم را نگاه می‌کردم و حس کردم زیادی تر و تمیز و لبخندانه و زیبا هستم. اگر خیلی وقت است که اینجا را می‌خوانید احتمالا تصویری که از سارا در ذهنتان شکل می‌گیرد آنقدر قشنگ و مهربان نیست. گفتم یک بار هم در اینستاگرام بیشتر شکل خودم باشم.

  • مگه همه چی باید قشنگ باشه؟ پیج من پیج کاریه. برای یوتوبم زدم. نه که عکس قشنگ بذارم مردم بگن به به.
  • یعنی من عکس قشنگ می‌ذارم مردم بگن به به؟
  • کلا… می‌گم پیج من اصلا برا اینا نیست.
  • خب الان تولدت می‌شه من اینو استوری کنم بگم این دوست منه؟
  • –       …تو اینقدرا از من عکس داری.

دنیای خطرناکی است. اگر قرار است هر کدام به یک شکل جلب توجه کنیم، من ترجیح می‌دهم به جای این که این که از خودم عکس «قشنگ» بگذارم، یک عکس کج و کوله از خودم پست کنم تا بتوانم کنارش در باب سطحی بودن اینستاگرام منبر بروم. می‌فهمید چه می‌گویم؟ اگر کار و این‌ها را بگذاریم کنار، هدف غایی من در اینستاگرام همان جلب توجه است، و من در این راه منبر رفتن را به قشنگ بودن ترجیح می‌دهم. ناسلامتی قرار است نویسنده شوم دیگر، نه؟

به من واقعا فشار می‌آورد که بخواهم ادای دیگران را دربیاورم. کپشن را از جایی کپی کنم، وسطش مزه‌های بی‌مزه نریزم و چیزی از حسم موقع نوشتن آن کلمات بروز ندهم. فکرش را بکن… پست‌های زشتت را پاک کنم که قشنگ شوی!

همان وقت، مهتاب دوباره عکسم را همراه این گیف استوری کرده بود. دوباره خودم را در این عکس نگاه کردم. چیزی که قبلا برایم فقط خنده‌دار بود، حالا خیلی متفاوت به نظر می‌آمد.

دلم آرامش می‌خواهد. چند روز است به عوض کردن اتاق فکر می‌کنم. بی‌فایده است. دیگر همه سر جاهایشان مستقر شده‌اند و کسی حوصله‌ی جابجایی ندارد. ولی این که یک سری آدم را هر روز و اینقدر شدید و اینقدر نزدیک ببینی واقعا ترسناک است. هانیه هم دارد تک‌فرزند بودن خودش را رو می‌کند. به نظرتان زیادی دارم این موضوع را بزرگ می‌کنم؟ خب، او تنها کسی است که تا یادش نیندازی، (سه چهار پنج بار) حتی پنیرش را توی یخچال نمی‌گذارد و حوله‌ی حمامش را از روی زمین برنمی‌دارد، چه برسد که ظرف بشوید یا لوازم آرایشش را از دور اتاق جمع کند. بعضی مهارت‌ها هست که اگر نباشند، خودت اذیت می‌شوی. ولی بعضی‌ مهارت‌ها هست که فقدانشان اطرافیانت را اذیت می‌کند. مثل مسئولیت‌پذیری.

دو سه سال پیش وقتی کرونا تازه داشت می‌آمد و مرا با موجودی به نام برادرم آشنا می‌کرد، یادم هست که هی ژست خواهر بزرگ‌تری می‌گرفتم و به او می‌گفتم: «مسئول باش، مسئول بودن یعنی به نفر بعدت فکر کنی.» بعد مثال می‌زدم، موقع غذا خوردن، دستشویی، حمام، کتاب خواندن و غیره. البته که هیچ وقت خیلی جواب مودبانه‌ای نمی‌داد:) ولی خب، الان خیلی وقت‌ها مسئول بودن را در رفتارش را می‌بینم. حالا شما بگویید که فقط خودت خوب باش و نصیحت کردن کار بدی است.

سالن مطالعه هنوز راه نیفتاده و حداقل برای تایپ کردن باید در اتاق باشم. ساعت دو شده. همه رفته‌اند و فقط هانیه مشغول آرایش است. عصبی‌ام. از صبح به جز جارو کشیدن و یک بار داد زدن الکی و شرم‌آور سر مریم و عذرخواهی کردن و بغل کردن کاری نکرده‌ام.

خودم را با غذا خوردن سرگرم می‌کنم. دو ساعت است که صدای آهنگ‌های مریض توی گوشم است. الان دارد برای بار یک میلیونم می‌خواند: «تو باید بمونی واسه خود من، گل من، گل من، گل من.» دیگر طاقت نمی‌آورم.

  • می‌شه قطعش کنی لطفا؟

قطع می‌کند. سکوت. کمی بعد می‌پرسد: «تو چته؟ امروز یه جوری هستی.»

  • نه. آهنگه رو دوست نداشتم.
  • خب بذار یکی دیگه می‌ذارم. اینو دیگه همه دوست دارن. اگه دوست نداشته باشی واقعا غیرعادیه.

از حرفش سرگیجه می‌گیرم. آنقدر که حتی نمی‌توانم سرم را بیاورم بالا و یک نگاه معنادار تحویلش دهم.

بله، این یکی هم مزخرفی است از شادمهر. چیزی نمی‌گویم. پشت سرش آهنگ دیگری می‌گذارد. می‌پرسد که یعنی این را هم دوست ندارم؟

همانطور که آشغال‌ها را توی سطل می‌ریزم می‌گویم: «خب شاید اصلا من به کمی سکوت نیاز داشته باشم. من که قدرتی روی تو ندارم ولی واقعا کارت درست نیست. اصلا مگه می‌شه گفت فلان آهنگو دوست نداشته باشی عادی نیستی؟»

آهنگ را قطع می‌کند. چند دقیقه آرامش.

  • دیگه دارم دیوونه می‌شم…
  • از چی؟
  • از دست تو.
  • می تو.
  • هوم.
  • هوم.

بعد قصه‌هایی از تجاوز و دخترهای بی‌خیال و هرزه و چیزهایی شبیه به این می‌گوید که مجبورم گوش کنم. بعد می‌خواهد که نخ پیدا کنم و پایین بافت مویش را ببندم. چند بار می‌پرسم که مگر قرار نیست بروی برای کلاست چوب بخری؟ بله همین است. ولی آیا این دلیل می‌شود که یک ساعت صرف آماده شدن نکند؟

  • نخ پیدا کن ببندم برات.
  • خب خودت پیدا کن دیگه.

نخیر. نگاه معنادار هم تاثیر ندارد.نخ و سوزنم را پیدا می‌کنم و می‌دهم دستش.

  • چند لایه‌ش کن بعد ببند.

سریال آفیس الکی جلویم باز است. نمی‌بینم. منتظرم اتاق خلوت شود و بتوانم بنویسم. می‌روم جلو و مویش را می‌بندم.

  • خواهش می‌کنم.
  • می‌خواستم بگم. دهنت سارا… یه ذره صبر می‌کردی خب.

صبر کرده بودم.

*

آخر شب است، هستی آمده توی اتاق ما و قصد بیرون رفتن ندارد. بنفشه خسته است و دارد توی گروه فحش می‌نویسد. من که همیشه طرفدار خواب و مخالف مهمان بودم از هستی خوشم می‌آید و دلم نمی‌آید توی ذوقش بزنم. به آرامی مسواک می‌زنم و می‌روم بالا روی تخت. هستی متوجه نمی‌شود.

سرم را می‌آورم تا تخت پایین و آرام از بنفشه می‌پرسم: «چرا چایی نخوردی؟ این همه به من التماس کردی برات چایی بذارم، اینقد عزت نفستو له کردی، که نخوری؟» می‌گوید نای بلند شدن از روی تخت را نداشته. هانیه که از هر ده باری که صدایش می‌زنی یکی را متوجه می‌شود، مکالمه‌ی ما را می‌شنود. می‌خندد و می‌گوید: «سارا دوسِت دارم. یعنی خیلیا، خیلی دوست دارم.»

می‌خندیم. در این مدت چند بار این جمله را از این آدم‌های جدید درباره‌ی خودم شنیده‌ام. هر بار با همین خنده و با همین لحن. بله، می‌دانم که حسی از تمسخر در خود دارد. مثل شبی که بنفشه داشت قفسه‌اش را نقاشی می‌کرد و من با قمارباز سوزان روشن می‌رقصیدم. خیلی بی‌مقدمه گفت: «خوشحالم تو اتاقمونی.»

خجالت کشیدم. احساس می‌کردم تا حالا خیلی غر زده‌ام. گفتم: «منم همینطور عزیز دلم.» احساس دورویی کردم.

ولی شب خوبی بود. فکر کنم به ما بیشتر از بچه‌هایی که رفته بودند کافه خوش گذشت. وقتی آمدند با دیدن ما دو تا زدند زیر خنده. چند ساعت بعد هانیه برای یکی تعریف کرد: «سارا حتی رقصیدنش هم بامزه‌ست. می‌خواست هم با ما حرف بزنه هم برقصه هم راه بره. وای باید می‌دیدی چجوری قر می‌داد. سبک مخصوص خودش…»

نمی‌دانم به چه قصدی این حرف‌ها را می‌زد. ولی من احساس خوبی پیدا کردم. این جور حرف‌ها یک نوع خاصی از شناخت را می‌طلبد. شناختی که میسر نمی‌شود، مگر این که چند نفری چند هفته درصد زیادی از زندگی‌تان را با هم شریک شده باشید. شراکت ریسک دارد، سختی دارد، اما لذت هم دارد.

وقتی بعد از یک روز شلوغ به خانه برمی‌گردی، خلوت می‌خواهی که خب نداری. اما همزمان نیاز به فضایی امن هم داری، یک انرژی آشنا که دورت را بگیرد، کسی را نیاز داری که همراهت پشت سر محسن ملعون حرف بزند، ذهن استادها را بخواند و درباره‌ی دوست‌پسر ایده‌آل رویاپردازی کند. اینجور وقت‌ها، خوابگاه انصافا جای خوبی است.