سلام.

استاد داستان‌نویسی دو بر خلاف داستان‌نویسی یک هر هفته ازمان یک داستان نمی‌خواهد. از اول گفت که حداقل نمره‌اش پانزده است و اگر کسی سر کلاس برایش آب بیاورد بیست می‌شود. فعلا اهرم فشارش را رودربایستی قرار داده است. تا اینجا که بد جواب نداده.

الان که دارم می‌نویسم ساعت یک بامداد روز یکشنبه است. بنا بر این بود که من صبح زود امروز بیدار شوم و داستانم را ویرایش کنم. موضوع این اتود این بود که استاد به هر کس یک نقاش می‌داد و او باید بر اساس یکی از نقاشی‌های فرد مورد نظر داستانی می‌نوشت. هفته‌ی پیش که می‌شد سه هفته بعد از نوشتن داستانم، آن را در کلاس خواندم و استاد که تازگی‌ها خیلی به «قصه» علاقمند شده است، گفت که قصه ندارد. راست می‌گفت. همچنین مثل اکثر تمرین‌هایم وقتی با صدای بلند خواندمش فهمیدم که چقدر زیاده‌گویی دارد. کسی به این نکته اشاره نکرد.

خلاصه که با این که اول گفت که چهارچوبی در نظر نگیریم و او فقط شخصا جدیدا به قصه علاقمند شده است، در نهایت به هر کسی که قصه نداشت گفت که قصه بدار.:)

البته بگویم که منظور از قصه در اینجا، معنای کلاسیک قصه است. یعنی اول با تعادل و برایند صفر نیروها مواجهیم، بعد می‌بینیم قهرمانی هست که چیزی می‌خواهد و برای خواسته‌اش دست به عمل می‌زند، با مانع مواجه می‌شود و با مانع می‌جنگد. آخر هم به یک تعادل ثانویه می‌رسیم.

خب طبیعتا بعدها همانطور که جکسون پالاک شد نقاش، جریان سیال ذهن هم شد سبکی از نوشتن. ولی خب اقرار می‌کنم که به نظرم قصه‌نویسی خیلی والاتر از این انتلکت‌بازی‌هاست.:) و همچنین این که چیزهایی مثل این و این را برای از سر باز کنی نوشته‌ام و آگاهم که نه کلاسیک است و نه مدرن.

خلاصه، الان که هم‌اتاقی کودکم که دیگر از تربیت کردنش خسته شده‌ام و فقط می‌خواهم بمیرد خوابم را پرانده است تصمیم دارم بنشینم بالای سرش و با صدای تایپ کردنم که ازش متنفر است روی مغزش کتیبه نقش کنم. متاسفانه فعلا هندزفری زده و دارد در گوشی فیلم می‌بیند. در نتیجه تا وقتی تصمیم به خوابیدن نگیرد دست از نوشتن برنخواهم داشت.

در این چند دقیقه اندکی قصه به داستانم تزریق نمودم که چون خیلی کم است قطعا ارزش دوباره خوانده شدن به داستانم نمی‌دهد. ولی از آن جا که این هفته از هر دری وارد شدم پست‌نویسی‌هایم با مشکل مواجه شد، گفتم داستان قصه‌مندم را اینجا بگذارم که شما نیز بهره‌مند شوید.

قدم بعدی هم این است که یک سری موسیقی دور از سلیقه‌ام را که استاد در گروه فرستاده روی همین داستان پیاده کنم. این شکلی گویا داستانی از آب در می‌آید که هم از نظر بصری قوی است و هم از نظر صوتی. هرچند فعلا نتوانسته‌ام موسیقی را بهش قالب کنم، لینک قطعات را این پایین می‌گذارم. سوال مهم: به نظر شما کدام قطعه بیشتر به این داستان نزدیک است؟ اگر تا پیش از ساعت ده صبح فردا یا در واقع امروز این سوال را ببینید و پاسخ دهید واقعا خوشحال می‌شوم.:)

قطعات و توضیحات استاد:

History of the future
در پیوندی از psychedelic, post rock, slow core با زمینه های Epic

State of Non-Retain
در سبک PSYCHEDELIC metal با ترکیب stoner metal. این سبک از موسیقی متال معمولن روشنفکرانه در نظر گرفته می شه و متاسفانه اغلب حال و هوای اسپریچوال دارند.

Moonbeams
گروه Art rock خلاق با زیرژانرهای slow core کمی هم زمینه های Gothic و الکترونیک.

Frog
در سبک down beet electronics یا down tempo electronics و ambient که قطعه های chill out هم دارند.

Satori
یکی از خلاق ترین و ناشبیه ترین گروه های فعال در سیاق instrumental rock و post rock که دارای ویژگی های آشکار psychedelic هستند.

Dopamine
از Steve Angello که در این قطعه با Barns courtney همکاری کرده. در سیاق dance electronics که جالب به نظر می یاد و لزومن بابت پاساژهاش مناسب رقص نیست. برای تغییر حال و هوا قطعه‌ی مناسبی هست با ترانه ای حسرت بار.

Taijin Kyofusho
به سبک Post rock و در این قطعه cinematic و کمی symphonic post rock که این آخری اصلن مورد علاقه ی من نیست.
این قطعه با وجود زیبایی تا مقدار زیادی جواد هم هست اما از آخرین گفتگوهای واقعی یک هواپیمای هواشناسی که سقوط کرده استفاده کردن و طبعن انسان تحت تاثیر قرار می گیره. من بارها به این قطعه گوش دادم.

به کسانی که هر دو تمرین رو بنویسن صرف نظر از حضور در کلاس یا کیفیت متنشون من بیست می‌دم. 😀 20.

*

زن خوابیده: نقاشی از پیر بونار

بعد از ظهر یک پنجشنبه‌ی تابستانی بود که سایه از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت: چقدر امروز دلم گرفته است.

ناهارش را خورده بود. ظرف‌ها را شسته بود و غذای پرنده‌ها را برایشان گذاشته بود. یک پارچه‌ی نرم سفید هم روی شوفاژ پای پنجره پهن کرده بود تا شیارهای خاکستری شوفاژ را بپوشاند. حالا می‌توانست آرام بگیرد. نشست روی صندلی پای پنجره تا از فراغت عصرانه‌ لذت ببرد. به خودش جواب داد: چقدر هر روز دلم گرفته است.

پنجشنبه، روز استراحت است و جمعه روز تمیزکاری. تا بوده همین بوده. سایه تاپ و دامن زردش را پوشیده بود که در آن احساس سبکی و زیبایی می‌کرد. خواست برقصد، رقصش نیامد. بی‌حوصله بود. دیشب هم نخوابیده بود. آفتاب تند تابستان روی دستش پهن شد و او خودش را عقب نکشید. می‌خواست گشوده باشد. شاید امروز، روز دیگری بود.

آخر هفته با هم حرف می‌زنیم. این جمله چند روز بود که در سرش می‌چرخید. سایه مویش را پشت گوشش انداخته بود و جواب داده بود: «آره… حالا… شاید…» یعنی مهم نبود.

غم‌انگیز این که واقعا اهمیتی نمی‌داد. یک آدم جدید با تاریخچه‌ای جدید، کار جدید، فکرهای جدید، دوست‌های جدید، زخم‌های جدید. سایه واقعا حوصله نداشت. ولی همچنان جایی پشت خمیازه‌های نصفه و نیمه‌اش داشت به این فکر می‌کرد که آخر هفته دقیقا از کی شروع می‌شود.

خانه‌اش کوچک بود اما یک پنجره‌ی بزرگ داشت، یک موهبت واقعی. سایه نیازی به حیاط نداشت. همین که می‌توانست از توی خانه شریک حیاط همسایه شریک شود، برایش بس بود. یک صفحه‌ی نمایش وسیع، زنده و چندبعدی. دیگر چه می‌خواست؟

خوب نگاه کرد. خبری نبود. همه خواب بودند الا پرنده‌های سرخوش. سایه از صبح جیک‌جیک بی‌پروایشان را می‌شنید ولی خودشان را نمی‌دید. پرنده‌های بی‌وفایی که چند وقت بود گندم‌های لب پنجره را دست‌نخورده می‌گذاشتند. سایه صدایشان را دوست داشت. هر صدایی را که بلندتر از سکوت بود دوست داشت. صدای زنگ؟

نه بابا. کسی بنا نبود این موقع روز زنگ بزند. اگر هم می‌زد، سایه جواب… می‌داد. چرا جواب ندهد؟ مگر این همان چیزی نبود که می‌خواست؟ آدم جدیدی که مجذوب آرامش سایه شود، وقتی سر حوصله زخم‌های قدیمی‌اش را باز می‌کند و می‌خاراند و خون تازه‌اش را با خونسردی پاک می‌کند. این فرایند قطعا برای «آدم جدید» تا مدتی جالب می‌ماند.

سرش را به پشت دستش تکیه داد. دست دیگرش با لبه‌های دامن بازی می‌کرد. کتاب روی میز، در نسیم گرم عصرگاهی، ورق می‌خورد. مرا بخوان! سایه از فکر کردن به آن همه کلمه‌ی مختلف که در کنار هم قرار گرفته‌اند و تازه قرار است معنایی را هم برسانند سرگیجه می‌گرفت. سکوت می‌خواست، دقیقا همان که بی‌قرارش کرده بود.

نه این حالت نتیجه‌ی خوبی نداشت. باید فرار می‌کرد. باید خودش به یکی زنگ می‌زد. به کی؟ گوشی‌اش را از روی میز برداشت و آخرین پیام‌ها را مرور کرد. مامان، انتخاب امن همیشگی. ولی الان حتما خواب بود.

سایه از بچگی از این ساعت روز متنفر بود. سال‌های سال پنجشنبه‌هایش در خانه‌ی مادربزرگ گذشته بود. سال‌های سال، این موقع که می‌شد، خانه در سکوتی مرگبار فرو می‌رفت. خواب بعدازظهر در آن خانه مقدس بود.

لبخند محوی بر لب‌های سایه نشست. همانطور که چشم‌هایش بسته می‌شد، صحنه‌ی پرتکرار کودکی در ذهنش رنگ رفت. جیک‌جیک گنجشک‌ها، آفتاب سوزان و آب خنکی که از شلنگ داغ بیرون می‌آمد.

مادربزرگ در این موقع روز ترسناک می‌شد. او که همیشه تنها خواسته‌اش این بود که سایه بیشتر غذا بخورد، بعدازظهرها قیافه‌ی ناظم‌های مدرسه را به خودش می‌گرفت. انگشت سبابه‌اش را توی هوا تکان می‌داد و به بچه‌ها می‌گفت:‌ «اینقد گُرُم گُرُم تو خونه ندوین. بابا اگه خوابش به هم بخوره بداخلاق می‌شه.»

بچه‌ها حوصله‌ی خواب بعدازظهر نداشتند. دیگر کسی حریفشان نمی‌شد که به زور بخوابند. ولی قانون این بود که در این ساعات آن‌ها نباید کنار هم باشند. هر کسی یک جور خودش را سرگرم می‌کرد. سایه پاورچین‌پاورچین می‌رفت توی حیاط و یواشکی زیر جریان ضعیف آب حوض پاهاش را خیس می‌کرد. گاهی هم با برگ‌های روی زمین شکل درست می‌کرد و خیلی که کلافه می‌شد با گنجشک‌ها دعوا می‌کرد که چرا آن‌ها می‌توانند جیغ بزنند و او نمی‌تواند.

ساعت پنج و شش که می‌شد دیگر بچه‌ها طاقت نمی‌آوردند. همه کم‌کم به هم نزدیک می‌شدند. اول آرام حرف می‌زدند و بعد به جیغ و داد می‌رسید. کمی بعد، پدربزرگ و بقیه‌ی بزرگ‌ها بیدار می‌شدند، خورشید از رو می‌رفت و کم‌کم بالشت‌ها از وسط اتاق جمع می‌شدند.

آن وقت سایه می‌رفت به آشپزخانه و مادربزرگ را تماشا می‌کرد که چای نو دم می‌کند، هندوانه قاچ می‌کند و بشقاب‌ها را می‌شمارد و به دست بچه‌ها می‌دهد. سایه هیچ وقت عمرش چای دوست نداشت. از بیشتر هندوانه‌های دنیا هم خوشش نمی‌آمد. اما مراسم چای و میوه‌ی عصرگاهی را دوست داشت. سایه هیچ وقت زیاد با کسی حرف نمی‌زد. اما قیافه‌ی بزرگ‌ترها را وقتی بالاخره شروع به حرف زدن می‌کردند و او حرف‌هاشان را نمی‌فهمید دوست داشت. صدای مادربزرگ را وقتی تهدید می‌کرد که اگر بعد از خنده‌ی زباد هفت تا صلوات نفرستند، بد می‌آورند و هیچ کس جدی‌اش نمی‌گرفت دوست داشت.

اینجا بود که پیروزمندانه احساس می‌کرد تنهایی‌اش را پس گرفته است. می‌توانست با فاصله از بقیه گوشه‌ای از حیاط بنشیند، تماشا کند و با خودش فکر کند که بعد از ملال عصرگاهی همیشه جایزه‌ی خوبی هست. همچنان که بقیه می‌گفتند این بچه «توی خودش» است، او می‌نشست و با لذت هیاهوی رنگ‌ها، صداها، بوها و مزه‌های بیرون را برای خودش ثبت می‌کرد.

بوم!

باد تندی پنجره را به هم زد. سایه وحشت‌زده از جا پرید. هوا تقریبا تاریک شده بود. قلبش تندتند می‌زد و پایش می‌لرزید. چراغ پشت سرش را روشن کرد، چفت پنجره را بست و دوباره نشست. دستش سرخ شده بود و گردنش درد می‌کرد.

به خودش یادآوری کرد که اتفاقی نیفتاده. که باید آرام باشد. دو دستش را روی بازوهایش کشید، روی منافذ باز و وحشت‌زده‌. تپش قلبش کم‌کم آرام شد. به خود یادآوری کرد که همه چیز سر جای خودش هست. کتابش همچنان بال‌بسته روی میز بود، خانه همچنان مرتب و سکوتْ دست‌نخورده.

گوشی‌اش را برداشت. یک تماس بی‌پاسخ. آمد دوباره زنگ بزند اما سوالی ترسناک ذهنش را فرا گرفت: «چه باید بگویم؟ به این آدم جدید… چه باید بگویم؟»

به قاب بسته، آرام و تاریک روبرو نگاه کرد. دلش برای آفتاب رفت. حالا احتمالا فقط صدای شب‌پره‌ها شنیده می‌شد که دلگیرترین صدای عالم بود. تا وقت خواب خیلی مانده بود. سایه، چرک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد و بلند شد که چای دم کند.