عصر چهارشنبه. کلاس شکسپیر تازه تمام شده است. آخر هفته شروع شد، باید خوشحال باشم. کلاس را دوست داشتم و با این حال خستهام. دارم فکر میکنم که وقتی مدرسه با تمام چیزهای نکبتش تمام شد، یک چیز خوب را هم با خودش برد و آن حظ تعطیلی آخر هفته بود. چرا احساس رهایی نمیکنم؟
وقتی آمدیم بیرون حیاط خلوت شده بود. چند دقیقهای دربارهی این که مینا با مترو برود یا تاکسی حرف زدیم. بعد سارا رفت. بقیه هم گروه گروه پر کشیدند به سوی کافهها، پارکها، تئاترها و خانهها. با بچهها به خوابگاه نرفتم. چون برای عصر چهارشنبهام برنامهی ویژهای داشتم: خوابگاه نرفتن.
بعد خواستم دوباره توی دپارتمان بچرخم که دیدم در قفل است. خب، دانشگاه تمام شده است. آلارم گوشی به صدا در میآید: کلاس دانش. سه هفته است که کلاسهای عمومی مجازی را فراموش کردهام. وارد ایلرن میشوم و صدای استاد سبکمغز دانش خانواده سکوتم را میشکند. نمیخواهم صدا را کم کنم. راه میافتم و خودم را به سوی سربالایی منتهی به کتابخانه میکشم. یادم میآید که آنجا کاری ندارم. روی نیمکتی کنار ورودیاش مینشینم.
عصر قبل از کلاس رفته بودم کتابخانهی دانشکدهی انسانی. بقیهی سالنهای مطالعه ساعت دو بسته میشد. آنجا کفشم را درآوردم، پایم را روی صندلی روبرو دراز کردم و پردهی اول «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟» را خواندم. حالا حوصلهی ادامهاش را ندارم. قبل از آن هم داشتم یک ساعت دنبال چند کتاب برای عبدالله میگشتم.
عبدالله دوست مهتاب است. تا به حال ندیدهامش. فکر کنم سی و اندی سال داشته باشد. اسم جالبی دارد. کلا مهتاب دوستهای جالبی دارد. خودش امروز دانشگاه نمیآمد و من دوست داشتم کمکش کنم. ولی با کتابخانه دوست نیستم. بیشتر به خاطر این که باید کیفهایمان را دم درش جا بگذاریم. به نظرم تحقیرآمیز است. با این که نیست.
کتاب اولی راحت پیدا شد. دومی را بعد از نیم ساعت گشت و گذار در کتابخانهی ایرانشناسی پیدا کردم و وقتی پیروزمندانه رفتم آن را به کتابدار نشان دهم، سرش را از روی کتاب برداشت و با خونسردی گفت: «ایرانشناسی امانت نمیده. همینجا بخون.» پشت چشمی نازک کردم و رفتم.
کتاب بعدی توی مخزن بود. داشتم دنبالش میگشتم که دو تا دانشجوی هندی یا آفریقایی یا نمیدانم چه ازم آدرس کتابخانهی پزشکی را پرسیدند. آقای تایپ و تکثیریِ وسط کتابخانه در کمال تعجب اطلاعی نداشت. گفت بهشان بگو اگر کتاب خاصی میخواهند میتوانند بروند مخزن. آن هم چه مخزنی. چقدر مهماننواز.
وقتی خارجیها با همان گیجی که آمده بودند رفتند، تازه فهمیدم که مخزن طبقهی بالاست. دو تا آسانسور روبروی هم بود. در آسانسور خالی، چند بار دکمهی طبقهی سوم را زدم و وقتی به خودش هیچ تکانی نداد، تازه فهمیدم که مخصوص طبقات زوج است. به حق چیزهای نشنیده. رو به دختری که در آسانسور دیگری ایستاده بود داد زدم: «نگهش دار.»
دختر لباسهای گشاد پوشیده بود، یشمی و خاکستری. حرکاتش پرشور بود و عینک بزرگی داشت. خوشحال شدم که او بود و تنها به طبقهی سوم نرسیدم. وگرنه فکر میکردم یکی برای دستگیریام نقشه کشیده است.
در آسانسور که باز شد، یک قدم جلو رفتیم و دیدیم که سه طرفمان قفس است. هیچ راهی گریزی هم نبود. نگاه متعجبی به هم انداختیم. داد زد: «کسی نیست؟ ببخشید؟ ما میخوایم کتاب بگیریم… کوکو؟!» خبری نبود. با قیافههای آویزان برگشتیم توی آسانسور و رفتیم پایین. از کوکو گفتنش خوشم آمد.
آمدم بیرون. نگهبان نگاهم کرد که برای شصتادمین بار از پلهها پایین آمدم. با نگاهم به او اطمینان دادم که دیگر برنمیگردم. وقتی آمدم بیرون، از پشت شمشادها شنیدم که کسی میگفت: «به تو ربطی نداره عزیزم.»
من که بحث شوخی و جدی در ذهنم پروندهی باز بود، به این فکر کردم که این حرف شوخی است یا جدی؟ به نظرم آمد اگر کسی وسط شوخی به دوستش چنین چیزی بگوید، طرف مقابل میخندد ولی حتما حساب کار دستش میآید. آدمها چطور مرز این چیزها را مشخص میکنند؟ چرخیدم که قیافهی گویندههایش را ببینم. کوکو بود و یک دختر چادری. کوکو قیافهی مصممی به خودش گرفته بود. دختر چادری گفت: «خب آخه…» کوکو گفت: «به خودم مربوطه دیگه.» دقت کردم، لباسهایش پوشیده بود و فقط بخشی از موهایش پیدا بود. به دختر چادری نگاه کردم. هم شکل پیامبرها بود، وقتی که میگویند این بتها جان ندارند کسی باورشان نمیکند و هم شکل بچههایی که مادرشان به شکلی غیرمنصفانه دعواشان میکند و جرئت نه گفتن هم ندارند. حالت اولی طبیعی بود، از این که دومی را در چهرهاش دیدم حرصم گرفت. جماعت پرروها!
کاش با کوکو سر حرف را باز میکردم. از حس و حالش خوشم آمد. میدانم که با چیزهای کوچک نمیشود آدمها را اندازه گرفت و فلان. ولی من همچنان این کار را میکنم و همچنان راضیام. حیف که حرف زدن روز به روز برایم سختتر میشود. انگار بدنم انرژی لازم برای حرف زدن را به دهنم ارسال نمیکند.
حالا دور و بر کتابخانه هیچ خبری از هیاهوی ظهر نیست. صدای استاد میپیچد که میگوید: «دستتون درد نکنه. ارائهی خوبی بود. البته بین دو مادر که همهی شرایطشون یکسانه، طبیعتا کسی که شاغل نیست، مادر بهتریه.» شروع میکنم به تایپ کردن. در ادوبی کانکت گوشی نمیشود فارسی تایپ کرد.
ostad yani naghshe pedar in vasat
چه میکنم؟ برای اولین بار آمدهام سر کلاس و میخواهم استاد را تربیت کنم؟ آن هم وقتی همه صدایش را میوت کردهاند؟ نوشته را پاک میکنم و مینویسم: khodanegahdar ostad تا به موقع ارسالش کنم.
فکر میکنم بروم شیرینی فرانسه و برای خودم بستنی بگیرم. یادم میآید که دیر وقت است و الان در این دانشگاه بخیل فقط در شانزده آذر باز است. باید کلی دور بزنم و اصلا آخرش که چه؟ بنشینم توی تهران بستنی بخورم؟ خسته نشدم اینقدر توی یزد بستنی خوردم؟ حتی دلم نمیخواهد بهم خوش بگذرد. فقط دلم میخواهد چیز جدیدی را تجربه کنم. ببینم، حس کنم، مزه کنم.
شاید باید به پدرام زنگ بزنم. پسری که چند هفته پیش در میان دوستان سارا دیدمش. کلا بچههای انسانی به نظر نرمالتر میآیند. اولین بار بود در کل این مدت که آدمی تازه را شناختم و توانستم واقعا حرف مشترکی با او داشته باشم. با او و سارا و چند دوست دیگر سارا یک ساعتی حرف زدیم و واقعا خوش گذشت. وقتی داشتم برمیگشتم به خودم گفتم که بالاخره یک دوست پیدا کردی. شب در مراسم معرفی کتاب فرهاد را دیدم: «پدرام؟ کدوم پدرام؟» با پوریا و باقی دوستانش به معنای حقیقی کلمه دعوایم کردند که چرا شمارهام را به این بشر دادهام. به این آدم که گویا بر خلاف تصور من، کثافت، دخترباز و «لاسو» است. شب آمدم خانه و دیدم که وقتی متوجه نبودهام ازم عکس گرفته و برایم در تلگرام فرستاده. جوابش را ندادم تا با لاسویی خودش تنها باشد. اما راستش بیشتر از او از دست فرهاد عصبانی بودم. دیدی چطور کسی با همهی دانشگاه دوست است، دوست جدیدم را ازم گرفت؟
گفته است امشب در دانشکدهشان افطاری دارند. همان دانشکدهی علوم انسانی که شکل بیمارستان است. کسی جز فرهاد و چند تا از دوستانش را نمیشناسم. راستش فرهاد را هم زیاد نمیشناسم. بین بچههای شعر دیده بودمش. آن موقعها بیشتر زمانش به کتاب خواندن و حرف نزدن میگذشت. حالا نمیفهمم چه کار میکند. اما میمانم. هم غذای مجانی را دوست دارم و هم خوابگاه نرفتن را.
کلاس پربارم که تمام میشود چند دقیقه در سکوت مینشینم، این است از تفریحات سالمم در دانشگاه. بعد فکر میکنم. بعد بیشتر فکر میکنم. بعد میگویم جهنم و ضرر. دنیایم کلا به هم ریخته و گیج و گم است. چند هفته پیش هم بعد از دو ماه با دوستم که قسم خورده بودم تا آخر عمرم اسمش را نیاورم آشتی کردهام. زنگ میزنم: کجایی؟
-هنرها.
– طبق معمول.
– بیا. دوستت هم هست.
– محسن؟
– آره.
میخندد.
بین بقیهی پردیسها اینطور جا افتاده است که محوطهی هنرهای زیبا حس و حال دیگری دارد. راست میگویند، صمیمیت این فضا شبیه دانشگاه نیست. میگویند اینجا اروپاست. سیگارها هوا رفته، شالها افتاده و دختر و پسر قاطی هم یک وری ولو شدهاند و هیچ کس کاری به کارشان ندارد. من ولی آنقدر با این فضا بیگانهام که صمیمیتش هم به دلم نمیچسبد.
راه میافتم به سمت پایین. طبق معمول این فکر به ذهنم میآید که چقدر تهران شیب دارد و این که عبور از سراشیبی اصلا به آن آسانی که میگویند نیست. اتفاقا باید پاهایت را محکمتر به زمین فشار دهی که قل نخوری. به خودم میگویم که یادم باشد این نکته را به یکی بگویم.
-به محسن گفتم سارا داره میاد… گفت از من خوشش نمیاد. (میخندد.) ئه بچهها محسن کجاست؟ نکنه رفت؟
– من تا حالا چیزی بهش نگفتهم.
– میدونه دیگه.
مینشینم. حالا چه کار کنم؟
محسن میآید. نمیدانم چرا با لبخند به او سلام میکنم. انگار این که کسی از رفتارم بفهمد دربارهاش چه فکر میکنم، یک جور ضعف باشد. بعد به پشتی نمیکت تکیه میدهم و مشغول قضاوتش میشوم. جلویم روی جدول مینشیند. پکی به سیگارش میزند، صدایش را بم میکند و با حالت لاتیمآبانهاش زیر لب میگوید: «خانم درهمی قلم ما رو تایید نمیکنن.» به گمانم این اولین بار است که من و محسن حضور همدیگر را به رسمیت میشناسیم، لابد به خاطر فرهاد.
– من کی همچین چیزی گفتم؟ (من کل قد و بالایت را تایید نمیکنم.)
– عیب نداره… من دشمن زیاد دارم….
– چرا فکر میکنی اینقد مهمی؟
– نه… ربطی به مهم بودن نداره… همه دشمن دارن….
– کی گفته؟ من دشمن ندارم.
البته از نگاه خیلیها میخوانم که از من خوششان نمیآید. خیلی وقتها حتی کاملا آنقدر خائن به خود هستم که به آنها حق میدهم. ولی دشمنی؟ چرا باید با چنین موجود بیآزاری دشمن باشی؟ به خودم فکر میکنم. واقعا بیآزارم؟ این جمله میآید توی ذهنم: چشمهای معصوم پشت عینک، دستهای وحشی روی کیبورد.
از فرهاد میپرسم: «روزهتو با سیگار باز کردی؟»
– نه. با کلوچه.
محسن میگوید: «حیف… کاش با سیگار باز میکردی… جالب میشد… این فرهاد یه کم دیگه با ما بگرده… کافر میشه….»
– تلاشتو بکن.
– نه… ما تلاشی نمیکنیم… خودش میشه دیگه…
– آره خب. بیجنبهس.
اه. نباید این را میگفتم. کاش از یک میلیون چیزی که توی ذهنم میگذرد همان یکی هم به صورت رندوم پرت نمیشد بیرون. فرشتهی شانهی چپم یادآوری میکند که اگر سیگار میکشیدم نصف مشکلاتم در دانشگاه حل میشد. فرهاد و محسن هم همین شکلی با هم دوست شدهاند. سعی میکنم تصورش کنم. فرهاد ایستاده دم در کتابخانه، با دوستی حرف میزند. یک دستش در جیب کاپشن است و دست دیگر با سیگار بازی میکند. پسری با چشمهای ریز، تهریش مغولی و پوستی به لطافت شخصیتهای نگارگری ایرانی نزدیک میشود. پوزخند محوی در چهرهاش حک شده است. پالتویی مشکی به تن دارد که انگار از کمد شخص شخیص صادق هدایت کش رفته است. جلو میآید، طرهای از زلف مجعدش را کنار میزند و زمزمه میکند: «شما فندک داری؟»
به فرهاد نگاه میکنم. بزرگوارانه سکوت میکند و پررویانه پکی به سیگارش میزند. میداند از این بو نفرت دارم و باز بیخیالانه دودش را میفرستد توی صورتم. باز خوب است که این دفعه تعارف نکرد. کی به این حقارت تن دادم؟ چرا آمدم اینجا؟ دود که از منافذ پوستم داخل میشود به این فکر میکنم که قبلا از یک کیلومتری سیگار و سیگاریجماعت فرار میکردم. حالا انگار یک جایی ته قلبم این بو را آرامشبخش مییابم. به شکل عجیبی جملهای از کتاب دینی که همیشه ته ذهنم هست، میآید سر ذهنم و علامت سوالی جلویش قرار میگیرد: الوحدة خیر من جلیس السوء؟
نمیدانم چه میشود که بحث به اتفاقات دیروز میرسد، تظاهرات دهبیست نفرهی حجاب اجباری. از شب قبل توی گروهها گفته بودند که مراسم اتفاقا برای گیر انداختن دانشجوها و زهر چشم گرفتن است، بهانه دستشان ندهید. حالا فرهاد و محسن دو تایی روبرویم ایستادهاند. گویا فرهاد هم شرکت کرده است.
– جدی؟ حالا واقعا هدفتون چی بوده؟ میخواستین هفت هشت تایی دور هم قانون چهل سالهی مملکتو عوض کنین؟
محسن توضیح میدهد که از روز اول بعد از دو سال تعطیلی دانشگاه سعی کردهاند قوانین پوشش جدیدی را حاکم کنند. این را خودم میدانم. هدف از تظاهرات پرشورشان چه بود؟ چیزی به جز احضار شدن به حراست و غرق شدن در توهم کنش؟
– توهم! چرا توهم؟ خود کنش.
– کنش چیزیه که نتیجهای براش متصور باشی.
– اون میشه هدف. حتما که نباید نتیجه داشته باشه.
– سفسطه.
بحث دوباره میچرخد. فرهاد و محسن چیزهایی با هم میگویند که من نمیفهمم. یکهو میبینمشان که همدیگر را بغل میکنند. دو سه بار در چند دقیقه این کار را میکنند و من با بهت نگاهشان میکنم. میخواهم برگردم به کنج امنم. شاید باید کمی گریه کنم. ولی دلم نمیآید که آمد و رفتم اینقدر بیهوده باشد. به فرهاد میگویم: «یه دقه بریم اون ور؟»
*
_ واقعا از داستان محسن خوشت اومد؟
– آره. نثرش قویه.
– فکر کنم تو اونی رو که سر کلاس خوند نخوندی.
– اسمش یادم نیست.
– باید بخونی… اینطوری که من فهمیدم دربارهی یه بنده خدایی بود که داشت تو خیابون میشاشید. این فعل رو هزار بار نوشته بود، وسط اون داستان کلاسیکش و بین اون کلمات مضمر و نحوست و بنصر. خلاصه بعد زنه بهش میگه بیا تو خونه من دستشویی کن. اون هم میره و بعد با هم میخوابن.
– اینو سر کلاس خوند؟
– آره. یه فحش بد هم داشت که وقتی داشت میخوند به جاش گفت «سانسور». بعد میگفت استاد نذاشته بخونم. در حالی که استاد گفت اگه بچهها اوکیان بخونش. یعنی واقعا روش میشد اون کلمه رو سر کلاس بگه؟
– محسنه دیگه. (خنده.)
– بعد استاد گفت نویسنده دربارهی اون چیزی مینویسه که نداره. مثلا همینگوی یه نقصی داشته که بهش اجازهی تفنگ دست گرفتن نمیداده. میرفته تو میدون جنگ سیگار و آدامس میفروخته. ولی عوضش وداع با اسلحه کلا دربارهی یه کسیه که همیشه تو جنگ تفنگ دستشه و اینا. بعد یه چیزی تو این مایهها گفت که یه ژانری داریم به اسم سکشوال دیپریود، محروم از سکس یا یه همچین چیزی. یه ژانر نوجوانانهست. که گفت به معنی سطح پایین بودنش نیست… ولی خب خیلی اروتیکه… و دیگه… حالا دقیق یادم نیست…
– خب.
– بعد فکر کنم گفت مثلا ناطور دشت تو این دسته میگنجه. دربارهی نیازهاییه که تو نوجوانی پررنگ میشه و اینطور چیزا… خلاصه نمیدونم چرا اینا رو گفت. تهش محسن گفت: «حالا من نه که بخوام توجیه کنم، ولی کلا گفتم بگم… این داستان دربارهی خودم نبود. ما یه دوستی داریم، این بنده خدا باکرهست…»
– (خنده.) وای… واقعا اینطوری گفت؟ بنده خدا؟
– آره دقیقا. «بنده خدا باکرهست. خیلی هم ناراحته از این موضوع. بعد من از اون الهام گرفتم.» یعنی استاد فکر نکن زبونم لال من باکرهام!
– آره… نیست! محسن نیست…
– بعد استاد گفت الان دقیقا میخوای بگی من اینطوری نیستم دیگه. اونم گفت نه و فلان… بعد خودش فهمید چقد ضایعه. گفت آره دقیقا میخواستم همینو بگم!
پشت هر جملهای که میگویم، فقط یک چیز نهفته است: «رفیق جدیدت را دو سال است که من میشناسم… چنین موجود عوضی و فیک و جوگیری است، بدبخت!»
بعد یادم می آید که همین موجود الان مدتهاست که سوژهی دورهمیهای ماست. واقعیت این است که فکر نمی کنم کسی دربارهی من حرف بزند. حال آن که ما ساعتها دربارهی او حرف زدهایم و میزنیم و در انتظار میمانیم تا سوژهی جدید دستمان دهد. الان که فکر می کنم محسن واقعا آدم مهمی است. و واقعا دشمن زیاد دارد.
سکوت. میپرسد که خوبم و میگویم که نه و میپرسد که چرا و باز سکوت. نمیدانم چه میخواهم بگویم یا چه میخواهم بشنوم. از بیحرفی نالههای قدیمیام را تکرار میکنم. کاملا متوجه حالم هستم. میدانم که کجای چرخهام.
بیحوصلگی برای نگهداشتن خود در وضعیت روحی نرمال، چنگ زدن به اولین مستمسک موجود، موفق نشدن، گیجی و گم گشتگی و بعد نفرت بیاندازه از خود. الان در مرحلهی سومم. نمیفهمم چه میگویم و شیب مسیر منتهی به کتابخانه به نظرم خیلی زیاد میآید. کمی دیگر راه میرویم و سعی میکنم کمی از طوفان مغزم را در چند تا کلمه بریزم.
*
– همهمون همینیم سارا. مثلا من چه تعلقی به اینجا دارم؟
– داری دیگه. دوستهایی داری، محیط رو میشناسی. یه فرقی با آدمای اون بیرون داری. خیلی احساس بدیه.. به هیچ جا وصل نبودن.
– نه بابا. اونم یه جور دیگه بده. منم اینطور نیست که دانشگاه رو دوست داشته باشم. الان سر اون قضیه… واقعا… واقعا اوضاع بدیه…
– غزل؟
– هوم.
– هنوز رفتارش عجیبه؟
– نمیدونم… حالا رفتار اون هیچی… فکر میکنم خودم هم هنوز… دلم… هنوز از دلم… کنده نشده.
– ای بابا…
– حالا اینا رو یه وقت جلوی شادی نگی.
– شادی؟ همون که الان روبروت نشسته بود؟
– آره.
– چرا؟ روت کراش داره؟
– هوم.
– از کجا میدونی؟
– نه که کراش. یه مدت بودیم با هم. بعد دیگه من نتونستم.
– اوه… اوه! همینو میگم دیگه. هنوز نیومده کلی دراما ساختی واسه خودت!
– دراما… منظورت چیه؟
– یعنی… داستان مثلا. اینجا خاطره داری، حالا تلخ یا شیرین. این محیط برجسته شده، یعنی میتونه شروع درام باشه. استادامون از این مثالا زیاد میزنن…
_ عجب.
_ پنجشنبهی هفتهی پیش مهتاب داشت با دوستاش میرفت بیرون. هی میگفت ماها چرا هی میشینیم تو خوابگاه؟ من مثلا از وقتی اومدم تهران سر خودمو خلوت کردهم که برم بگردم. ولی هی میگفتم تنها کدوم گوری برم؟ چه غلطی بکنم؟ خیلی مسخره بود، سالها بود اینطوری به کسی حسودیم نشده بود. عمیق، سوزنده، از ته دل!
_سارا خیلیها این حسو دارن. ماها که میبینی دور هم نشستیم فکر میکنی چقدر به هم نزدیکیم؟ چقدر همدیگه رو میفهمیم؟
_ همه همدیگه رو نمیفهمن. ولی… فهمیدن یه چیزیه، احساس امنیت تو جمع یه چیز دیگه. هنرهای زیبا برای خیلیها واقعا… خونهست.
_ عجب… بچهمون حسودیش شده… یکی از دوستام چند روز پیش اومد… چشماش سرخ بود… بهش گفتم چی کار کنیم برات پری جان؟ میخوای بغلت کنم؟
«چه غلطا»
این تنها چیزی است که به ذهنم میآید. توضیح میدهد که دختر گریان را بغل کرده و لباسش کلا خیس شده و آخر هم نفهمیده پری جان چهش بوده است. برای ابراز همهی احساساتم ابروی چپم را بالا میبرم. نمیدانم چرا، ولی از چیزی که میشنوم خوشم نمیآید. من اگر در حال گریستن باشم و پسری بغلم کند در جا عاشقش میشوم. مگر این که دوستیمان چند ساله و فرندزوار باشد. نمیفهمم واقعا. حتی وقتی حرفهایش را کنار هم میگذارم به نظرم میآید که دارد بدجنسی میکند. بعد به خودم میگویم که چون خودت گاهی بدجنسی، دربارهی بقیه هم اینطور فکر میکنی. دنیاهایمان هر لحظه از هم دورتر میشود و حالم عجیبتر. تنهایی موجود کثافتی است. وقتی تنها نیستی، بیپرواتر به سر و صورتت چنگ میزند.
_ دوست که داری. اونایی که اون روز دیدم، بچههای خوبی بودن انگار.
– اونا خب… اونا هم اتاقیمن.
– چهشونه؟
– هعی فرهاد… وای چقد صداش بلنده.
– چسبیدیم به مسجد خب. الان اذان میگن. بیا بریم نماز.
– تو برو.
– نمیای؟
– نه.
– ببین تو هم تغییر کردی.
– من راه خودمو میرم. تحت تاثیر کسی نیستم.
– باشه خب. تغییر که بد نیست.
– تا چه تغییری باشه.
راه میافتیم که برگردیم. دم در دانشکدهی انسانی یک کرور خانم چادری و قدری آخوند در رفت و آمدند. هیچ کدام شبیه دانشجوها نیستند.
_ اوه اوه. چه جویه! این افطاری بسیجه… نمیتونیم بریم… باید بریم کافهای جایی. میای؟
_ آره گمونم… میخوام یه کم بیرون بمونم.
بعد ناسزای مودبانهای زیر لب میگوید. میپرسم چرا؟ اشاره میکند به مسئول حراستی که با موتور از آن طرف خیابان عبور میکند. (این تازهترین حرکتشان است.) میگوید که نگاه مردک به من، آلوده بوده و بیمار. اعصابم خرد میشود. فرهاد قبلا هم این حرکت را زده بود. نمیفهمم چون حالم بد است همه چیز را بد تفسیر میکنم یا چون همه چیز بد است حالم هی بدتر میشود. این که به یکی بگویی فلانی نگاه بدی نثارت کرده، چه کمکی به او میکند؟ اصلا چطور از این فاصله میشود نگاه مردم را تشخیص داد؟
پردهی یکی مانده به آخر: با دوستان فرهاد به سمت در میرویم و مغزم به سرعت نور کار میکند. چه کار کنم؟ بین این آدمها پوریا تنها کسی است که ازش خوشم میآید. فرهاد بار اول اینطور معرفیاش کرد: «دوست قدیمیه. چیزایی رو که تو میدونی هم میدونه.» دفعات قبلی که دیدمش شوخ و شنگ بودم و حرف میزدم. هرچند حال درونیام کم و بیش همین بود. پوریا میگوید: «همین افطاری رو بریم بابا. بسیجی ها هم که هیولا نیستن.» فرهاد میگوید: «اتفاقا هیولا هستن… هیولا هستن.» شادی میگوید: «خب پس بریم کافه.»
تا وسطهای راه میروم و وقتی میرسیم به جایی که راهمان باید جدا شود، میگویم که باید بروم.
– چرا؟ گفتی میای که.
چیزی که در آن لحظه دلم میخواهد این است که با کسی به جز هماتاقیهایم بروم به جایی به جز اتاقم. ولی دیگر نه طاقت سیگار دارم، نه نشستن و خودخوری و تماشای بقیه. پوریا و فرهاد کنجکاوانه نگاهم میکنند. باز چه مرگش است؟ هوا رو به تاریکی میرود و من دارم قاطی سایهها میشوم. سوی چشمم کمتر میشود و پاهایم سنگینتر. تمام تلاشم را میکنم تا نیروی لازم را جمع کنم برای لبخند خداحافظی. نمیشود.
– نه دیگه. من میرم.
_ چرا؟
– نمیام دیگه.
_ خب چرا؟
– حوصلهم سر میره.
*
هر قدمی که به سمت در برمیدارم، این سوال در ذهنم پررنگتر میشود: کجا میروم؟ آخر طاقت نمیآورم. مینشینم لبهی جدول و چون کاری ندارم سعی میکنم گریه کنم. برایم مهم نیست که چطور به نظر میآیم: «تازهوارد دلتنگ خانه با دغدغههای سطحی». هقهقم نامنظم است و حالت شلختهای دارم. پسرکی معذب جلو میآید: «ببخشید، باشگاه اساتید کجاست؟» دماغم را بالا میکشم و سر تکان میدهم. دست و سرش را به علامت شرمندگی تکان میدهد و میرود. دنیای آدمها چقدر از هم فاصله دارد؟
چادریهای حتیزیرچادرسیاهپوش از کنارم رد میشوند و میروند به سمت افطاری بسیج. بیشترشان نگاه تندی بهم میاندازند که به خودم زحمت پس دادنش را نمیدهم. چند بار فکر میکنم که برگردم و بگویم «نظرم عوض شد. منم میام.» اما هر چه فکر میکنم آن جمع قرار نیست چیزی پسم بدهد. خودم را بیشتر در هم میکشم و لجم میگیرد که حتی اشکم هم آنطور که باید جاری نمیشود.
_ ببخشید. چیزی شده؟
سرم را از روی کیفم برمیدارم. اول چادرش را میبینم، بعد روسری سبز و صورتش را. ریزنقش و ملیح است.
– نه.
– بگو عزیزم. شاید بتونم کمکت کنم.
دست راستم با تمام وجود میخواهد شالم را بگذارد روی سرم. دست چپم جلویش را گرفته. هر لحظه منتظرم بگوید که اگر حجابم را رعایت میکردم الان غمگین نبودم. ولی نه، اول باید اعتمادم را جلب کند. مینشیند کنارم.
– ترم یکی؟
– چهار.
_ خب برا شما میشه ترم یک دیگه… منم ترمای اول خیلی اذیت میشدم. طول کشید تا عادت کردم.
_ الان چندی؟
– ترم هشتم الان. خب… تو بگو چی میخونی حالا؟
_ تئاتر.
_ عجب… تئاتر! چقدر جذاب! چقدر خفنی تو!
لبخند میزنم. به خودم یادآوری میکنم که برای سومین بار در یک ماه گذشته یک اشتباه را تکرار نکنم. فهمیدهام همانقدر که تودار به نظر میآیم، در برابر سوال «چهته؟» آسیبپذیرم. فهمیدهام که تا آخر عمرم هر حماقتی بکنم به خاطر تنهایی است… یا بیپولی. حالا باید مواظب خودم باشم از دو جهت: باز نکردن سفرهی دلم، گارد نگرفتن در برابر کسی که معلوم نیست مزدور حکومت باشد.
_ من دارم میرم مسجد، بیا با هم بریم.
_نه مرسی.
_ بیا دیگه. بیا بریم یه چیزی بخوریم.
هاه، فکر کرده میتواند با شکم تحت تاثیر قرارم دهد.
_ میرم خوابگاه.
_ پا شو. نمیخواد نماز بخونی، منم وضو ندارم. ولی حتما یه چیزی میدن. بریم افطاری بخوریم.
طاقت فکر نکردن ندارم. دلم جریانی میخواهد که سوارش شوم. بلند میشوم و دنبالش راه میافتم. به همین سادگی.
*
اسمش میناست. از مشکلات ترمهای اولش میگوید. میفهمم که سیستم جمعآوری زباله و اسراف غذا در خوابگاه او را هم عصبی میکند. اوایل از شلخته بودن بچهها خیلی اذیت میشده، با ازدیاد جماعت سیگاری مشکل دارد و اوایل احساس جداافتادگی میکرده. اما تا وقتی میگوید پزشکی میخواند، برنمی گردم که توی صورتش نگاه کنم.
افطاری حاضر است: سوپ شیر، شلهزرد، چای، خرما، بامیه، تخم مرغ آبپز، نان و پنیر. سوپ و چای را میخورم و بقیه را برمیدارم برای خوابگاه. کمی هم مینا را تماشا میکنم که با دوستانش دربارهی چیزی شبیه دورههای «محراب» حرف میزند و راهپیمایی روز قدس. بعد طبیعتا دربارهی دانشگاه، سیگار، خوابگاه و پسرها حرف میزنیم. چقدر باید تلاش کند که عادی به نظر بیاید.
ساعت از نه گذشته است و اتوبوس دیگر نمیآید. با هم ون میگیریم. نمیتوانیم کنار هم بنشینیم و او جلو مینشیند. در راه از پشت سر میبینمش و کمی چت میکنیم. بعد جلوی خوابگاه پزشکی پیاده میشود، از پشت شیشه با هم دست میدهیم و قرار میگذاریم که بعدا حرف بزنیم.
یک هفته بعد مینا یک پیام تبریک عید برایم میفرستد. من هم تبریک میگویم و سوالی میپرسم و دیگر جوابم را نمیدهد. نمیدانم چرا تصمیم میگیرد بعد از چند روز پیام بدهد و بعد دیگر جواب را ندهد. نمیدانم اصلا میشود اینطوری با کسی دوست شد یا نه. اما آن شب وقتی برگشتم حال خوشی داشتم. با خودم علاوه بر یک شلهزرد اضافه که چشمهای بنفشه را قلبقلبی کرد، حس و حال جدیدی آورده بودم. حال ناب یک روز دراماتیک.
*
*
پ.ن: میدانم که کارم اشتباه است. ولی در حال حاضر رسما دلم نمیخواهد خیلی کارهای درست بکنم. امیدم این است که طولانی بودن اینطور نوشتهها جلوی خوانده شدنش را بگیرد.
[…] حالا میتوانم جواب سوالی را که در واژهی واژهی این نوشته و شاید تمام نوشتههایم جاری بود بدهم: به ناچار تنها […]
عین بهار میمونی سارا
خودت و قلمت
دختر رو به نور من💚
ای وای! ممنونم! نمیفهمم چرا از این نوشته باید حس بهاری بگیری، ولی خب خوشحال شدم.:)
سلام سارا امیدوارم که خوب باشی من داستانتو خوندم و خب
اشکالی نداره داستان خودمو بگم
راستش داستان من دقیقا برعکس داستان توعه و خب چطور بگم من راستش اونقدراهم مشکلی با برچسب خوردن نداشتم از همون دوره ی اوایل زندگی اجتماعیم دوست داشتم با برچسب های خاصی گروه اجتماعیم رو بیشتر کنم با خوندن کتاب برای پیدا کردن دوست های کتابخون دیدن فیلم برای پیدا کردن دوستای فیلمباز و یا هرچیز جدیدی که باعث میشد من رو به یک فرد دیگه نزدیک تر بکنه و خب میشه گفت من تا همین دوسال پیش از جنس علی بودم برا جا دادن خودم داشتم چیزایی رو امتحان میکردم که با من متفاوت بودن داشتم اونی میشدم که زیاد دوسش نداشتم و خب دلم هم نمی خواست از دور بریام جدا بیافتم حقیقتا دلم نمی خواست تنها باشم چون اگه ضد اون موج حرکت میکردم صدرصد تنها میشدم و من این تنهایی رو برای بار دوم توی هفده سالگی نمیخواستم پس تصمیم گرفتم از اونا باشم
ولی واقعا تصمیم درستی نبود هر روز افسرده تر هر روز ناراحت تر و هر روز پرخاشگر دلم میخواست که نقطه ی نارنجی ارامشو پیدا کنم ولی هرچی بیشتر قاطی میشدم این نقطه بیشتر گم میشد و خب تا اینکه فهمیدم اون نقطه ی گرم من همون بهار دوازده ساله ای بود که چادرشو بخاطر دوستاش در اورد سعی کردم با بهار دوازده ساله ام صحبت کنم که چرا در اوردی مگه تو از لیبل خوردن بدت نمی اومد اینکه بهت بگن چادری الان که فرقی نکرده همون لیبل ها پس خب سعی کردم به خودم برگردم و الان من اون ادم اجتماعی که روزانه بدون پیام نمی موندم الان هفته ای یک پیام هم برام نمیاد به طور کامل طرد شدم فقط چون همه ی اون لیبل ها رو ول کردم و این چادرو چسبیدم راستش الان خیلی هم راحت نیستم خیلی هم عذاب میکشم بابت کسایی که رهام کردن ولی اینطوری ارامشم بیشتر میبینم که با اینک خیلی ها دورم نمیان ولی همونا ادم هایی ان که منو فاسد میکنن منو از خودم دور میکنن همونا از من فاصله میگیرن و با اینکه من این فاصله رو دوست ندارم ولی باید تحملش کنم و اینکه زخم زبون ها ازار دهنده اس ولی برام مهم نیست چون واقع از نظر ذهنی ازاد شدم دیگه حداقل افسرده نیستم و بابت هر چیزی خودمو نمیبازم امیدوارم که توهم سارای درونتو پیدا کنی
سلام بهار
ممنون که برام نوشتی. میفهمم. این برقراری تعادل بین خودی که خودت میخوایش و اطرافیان میخوان واقعا سخته. منم هنوز راه حلی براش پیدا نکردم.
امیدوارم دوستایی پیدا کنی که بتونی پیششون شکل خودت باشی.
سلام
من تازه امروز با وبلاگت آشنا شدم و یه جوری قلمت گرفتتم که دیگه چشام داره از کاسه در میاد اینقد خوندم(:
ولی این متنت یه حالی داشت…من خودم چادریم و دوسشم دارم …تا حالا هیچ وقت فکر نمیکردم کسی به خاطر چادرم دوسم نداشته باشه…
شاید واسه اینه که زیاد دقیق نمیشم تو رفتار آدما , ولی مدل نگاهی که تو گفتی تو دانشگاه هست نسبت به چادریا چقد حس امید به زندگیمو ازم گرفت…
راستش حرفم گله مند نیست ولی یکم اضطراب گرفتم…
سلام مهدیه
میدونم. حق داری.:( تو چشمای خیلیهای دیگه هم اینو خوندم که لطفا منو ورای این پارچهی سیاه ببین، من هیچ کاری بهت ندارم!
ولی قضیه اینه یه سری چادری هستن که مملکت حقیقتا ارث باباشونه. عشق میکنن قشنگ. چند روز پیش من تو اوج گرما با یه کولهی شدیدا سنگین داشتم دنبال آدرس میگشتم که یهو دو تا دختر جوون، چادری، شدیدا محجبه و سیاهپوش از کنارم رد شدن و یکیشون گفت: عزیزم، شالت افتادهها خوشگلم.
نگاه نکرد ببینه شالمو سرم میکنم یا نه، یا صبر کنه بهش جواب بدم که خودم میدونم و الان آخرین چیزی که میتونم بهش فکر کنم پارچهی روی سرمه. اونقدر با سرخوشی و کیف این حرفو زد که لجش از صد تا تشر بیشتر بود. اون لحظه فکر کردم واقعا این کشور برای ایناست. ماها که در عادیترین حالتمون هم داریم مرتکب جرم میشیم، اضافهایم و بیچارهها دیگه نمیدونن چطوری اینو بهمون ثابت کنن.
حالا تو ممکنه بگی من مخالف حجاب اجباری یا اصلا مخالف حکومتم. ولی متاسفانه این چادر الان شده نماد اینطور آدما. من الان وقتی یه چادری صدام میزنه واقعا میترسم و هی به خودم یادآوری میکنم که همه یه جور نیستن.
خلاصه من سعی میکنم پیشداوری نداشته باشم، تو هم مطمئن باش آدمای خودتو پیدا میکنی، کسایی که لزوما عین خودت فکر نمیکنن ولی میتونن باهات دوست باشن.
مرسی از جوابت سارا💛
خوب ببین مسئله اینجاست که من اگر میخواستم بقیه ورای چادر روی سرم ببیننم طبیعتا چادر سرم نمیکردم…
نمیدونم آدمای چادری اطرافت چه شکلی ان , ولی چیزی که باعث شده من یه پارچه مشکی بکشم روی سرم یه تفکره , یه عقیده…
این عقیده هیچ وقت به من اجازه نمیده حقارت آمیز به اطرافیانم نگاه کنم , یا به خاطر عقده ها و خنک کردن دل خودم یه نفر دیگه رو اذیت کنم…
همین عقیده به من میگه که با مردم همونطور رفتار کن که دوست داری با تو رفتار کنند…
اما میدونی مشکل کجاست؟ اینکه مردم وقتی یه دختر چادری رو میبینن که اشتباهی کرده مشکل رو پای رفتار زشت و کوتاهی خودش نمیزارن , میزارن پای عقیده پشت پوششش…
کجای اسلام آدما رو دعوت به تحقیر دیگران میکنه؟ نه فقط من , همه مون آدمای آزار دهنده و سمی زیاد دیدیم…آیا اگر اون شخص حجاب نداشته باشه درسته که بگیم همه بی حجابا همینن؟
کاش فک کردن با دانشگاه و جامعه ای که ارث بابامه اینقد اضطراب آور نبود…
در کل ولی باید بگم وبلاگت حس خیلی جالبی برام ایجاد میکنه…خیلی ازت یاد گرفتم…فقط این مورد ذهنمو درگیر کرده بود که خواستم با خودت راجبش گپ بزنم…(:
مرسی
آها:) نمیخوای ورای چادر ببیننت. جواب جالبی بود.
نمیدونم. من خودم وقتی هم که باحجاب بودم دوست نداشتم تو نگاه اول برچسب باحجاب روم بخوره و اولین چیزی که دیده میشه اون باشه. ولی خب نمیشه دیگه. آخرش یه برچسبی میخوره.
خوشحالم که خوشت اومده. بازم گپ داشتی بزن.:)
چقد سخته واکنش نشون ندادن نسبت ب ی متن خوب..
راجب اون خاطره نویسی داخل خابگاهم میخاسم کامنت بزارم ولی هرچی روزا میگذرن و نزدیک تر میشیم ب کنکور کوفتی درگیری ذهنی بیشتر میشه و دستم ب نوشتن نمیره
ولی بعد از خوندن خاطرات خابگاه ب وجد اومدم، قلمت خیلی پیشرفت کرده تبریک میگم بت👊
و اما در باب این یکی؛
یادمه ب ی استادی گفتم میخام برم تهران
گف تهران دریاس مراقب باش غرق نشی!
طبق شناختِ دست و پاشکسته ای ک ازت داریم(اونم ب واسطه ی نوشته هات) میدونیم ادمی نیسی ک با هر بادی جهت عوض کنی، ولی تاثیر جمعم نمیشه ندید گرف، فقط میتونم بت بگم ک مواظب باش غرق نشی..
و اینک بعد از خوندن این یکی ی حسی بهم میگف ک خودتو تو زندان انفرادی خودت زندونی کردی سارا!
بهت پیشنهاد میکنم حتمااا اگ تئاتر “بک تو بلک” رو ندیدی بری ببینی،شاااهکاره(هرچند ک هر چیزی موافق ها و مخالف های خودشو داره و قطعا نمیتونه همه رو راضی کنه، ولی همینجوری ام نمیتونه بشه پرمخاطب ترین تاتر سال ایران..! ) فک کنم اجراهای پایانیش باشه اگ تو سایتش نتونسی بلیط بگیری تو کامنتا میتونی پیدا کنی
حتی اگ باهاش نتونی ارتباطم بگیری حداقلش اینه ک نیاز نیس دیگ رو جدول بشینی و ب این فک کنی ک دیگ دلیلی برای خوشی نداری و مجبوری فقط از تنهایی لذت ببری
و فک میکنم بعد از دیدنش احتمالا یکی از متن های وبلاگت خواهد بود(:
و در اخر دمت گرم ک میبینم همچنان فعالی و حداقل ده روز ی بار برامون مینویسی
پ.ن: امید بیخودم نداشته باش، کتابم بنویسی خونده میشه😎
آره خیلی وقته میخوام ببینمش، ولی مهتاب از سجاد افشاریان خوشش نمیاد و در نتیجه حس منم بد شده.:) حالا تا اواسط خرداد هست. احتمالا برم ببینم.
ممنون از حرفات. پس ادامه میدم.:) کلا دارم حال میکنم با این فضا. خیلی حس خوبیه که تو بنویسی و بقیه در جواب نوشتهت برات بنویسن.
ولی خب این یه خورده حس بدیه که تو کلی سعی کنی با دقت نگارشی بالا بنویسی و یکی کلا مقولهی دقت نگارشی رو به هیچ بینگاره.:) دوست دارم باز کامنتهات رو بخونم، این بار بدون این حروف سرگردان ب و ی و ک و امثالهم.
تو کنکور و بقیهش موفق باشی.
بیخیال نظر بقیه خودت برو ببین و لذتشو ببر
اصن مهم نیس چی ببینی هدف اینه فقط تاتر ببینی و لذتشو ببری
در نهایت اگ باب میلت نبود نقدش میکنی اگ بود وصف..
عیول ادامه بده برو جلو👊
این حروف سرگردونم داره خبر از ی درون اشفته میده..
هرچن میگن ک معمولا افراد تیزهوش ذهناشون اشفته س #تف_تو_ریا
بگذریم تیاتر زیاد ببین
یکی از مزیت های تهرون همین تاترای درجه یکشه بچسب بش(کار ضعیفم داره ها ولی درجه یکاشو فق اونجا میتونی پیدا کنی)
مرسی همچُنین🖐️
غلطهای املایی و نگارشی هیچ ربطی به تیزهوشی نداره علی. فقط نشانهی تنبلیه و نادانی.
اگر نمیتونی درستش کنی دیگه اینجا ننویس.
تو ابادان ساختمون ریزش کرده اینجاهم سارا رو من😂
خیلی زندگیو سخت میگیری
ادما با همین تفاوتاشون خَشن
شایدم به خاطر بیش از حد داچ مچتی بودنه 🙂
سلام سارا
نوشته هات هرچقدر هم طولانى باشن اما اونقدر خوب توصيفشون كردى كه ادم خسته نميشه راجبه نگرانيت برايه اشتباه بودن تعريف كردن از ادمايه واقعى بايد بگم كه اين روزا واقعا تعداد كسايى كه وبلاگ ميخونن يا مينويسن كم شده و كسى حوصله نميكنه نگرانش نباش
ميدونم كه اين روزا سرت شلوغه و وقت ندارى اما يك ماه ديگه كنكوره و من چندتا سئوال از رشتت دارم ممنونت ميشم اگر تونستى و حوصلشو داشتى راهنماييم كنى.
سلام. ممنونم مریم.
آره حتما. زیر پستهای مربوط به کنکور یا تو یوتوب بپرس.
در جواب پ.ن هم اینکه ما هربار امیدت رو ناامید میکنیم. فکر کنم نهایتاً کتاب بنویسی و باز هم خونده بشی =) ولی نفهمیدم چرا میگی کارت اشتباهه. کدوم کار؟ نوشتن پست بلند؟ چرا اشتباه؟ :’)
ولی چقدر خوب بود. مدتهاست کسی اینطوری از روزهاش ننوشته یا من نخونده بودم. هعی.
شیرینی فرانسه اسمش اینجوریه که آدم دوست داره بره توش کلی چیزمیز بخره ولی بعدش حیفش میاد همینجوری بیمقدمه بره توش چیزمیز بخره 😐 منم شونصدبار فقط رد شدم ازش 😐
چقدرررر این حس جداافتادگی و ارتباط نگرفتنه رو که نوشتی میفهمم. ترم اول، سر جشن ورودی دانشگاه واقعاً حس بدی داشتم. هنوز هم وارد جمع دانشکده نشده بودم. واقعاً فشار بدی بود. یادمه رفتم برای یکی نوشتم:«من واقعاً همفاز اینا نیستم. هیچ شباهتی بهشون ندارم. اینا حال میکنن برن گوگل، ولی من اینچیزا برام مهم نیست.» جوابش خیلی بامزه بود. نقل به مضمون اینکه هرسال کلی تغییر رشته داریم. اگه همه متعلق به همونجایی بودن که هستن که اینقدر آمار بالا نبود. منم از اونجا به بعد دیگه شل کردم. سعی نکردم ارتباط بگیرم. و تقریباً یک حالت آزاد ایجاد شد که اگه توی جمع باشم میتونم حرف رو بچرخونم ولی نباشم هم برام مهم نیست. (و طبیعتاً اکثر مواقع هم نیستم!) هرچند این تنهاییه هم هست و ضربههای خودشو داره. مثلاً آدم حوصلهش نمیشه همینجوری بره بچرخه شهر رو. یه «خب که چی؟» همیشه هست. همونجور که گفتی در واقع. «حتی دلم نمیخواهد بهم خوش بگذرد.» تکراری میشه همهچی.
واقعاً من اعصابم نمیکشه بشینم توی یه کلاسی و طرف هم برام عقدههای خودش رو بخونه. دارم فکر میکنم که انتخاب یک رشته، چقدر آوردههای ناخواسته و جانبی داره. مثلاً رشتههای هنری که تیپهای عجیب و سیگار، عضو جدانشدنیشون محسوب میشه =| هوم. البته، بعضی وقتا هم میگم به هرحال، اینم یه شاخه از این جنسه. اوکی، شاید یکی هنر اروتیک نخواد، ولی به هرحال شاید اینم به عنوان یک عضو پذیرفتهست و خب کسی که بخواد هنر (یا زیرموضوعاتش رو) بخونه، نمیتونه کنار بکشه. یا میتونه؟ نمیدونم.
درباره اون بحث کنش و توهم کنش، به نظرم سخت گرفتی. کنش لزوماً نباید به نتیجه برسه. اوکی، خیلی خوبه کنشهات رو جوری بچینی که نتیجه هم بده آخرش. اما اینکه هرکنشی رو به آرزوی نتیجه انجام بدی، احتمالاً به انفعال و کنش نداشتن برسه آخرش.
شما که لطف میکنین.:) منظورم از اشتباه، نوشتن از زندگی واقعی و آدمهای واقعیه که احتمالا راضی نیستن اینطوری نوشته بشن. حداقل میتونم احتمال خونده شدنش رو کم کنم.:)
آره والا این فرانسه یه طوریه که فکر میکنی قراره خیلی فضای متفاوتی داشته باشه. ولی واقعا یه شیرینیفروشی خیلی معمولی و خیلی کم فرانسویه! من فقط یه بار بستنیش رو گرفتم و خوشطعم و خوشقیمت بود.
مگه دانشگاه شما هم تهرانه؟
چه جواب جالبی داده. تو ایران که به نظرم تعداد کسایی که سر جای خودشون نیستن بیشتر از بقیهست. حالا من، عاشق رشتهم هستم و با بچهها مشکل دارم. اینو دیگه نمیدونم چی کارش میشه کرد. بدیش اینه «شل کردن» هم سخته.:)) یه ماه اول از هر نظر رها کردم. هر کاری به جز دانشگاه رو گذاشتم کنار. گفتم خوش میگذرونم. بعد دیدم کلی جوش زدم، سه کیلو چاق شدم، خوابم به هم ریخته و تماما هیچ و پوچم. بیهمزبونی هم که از اون ور داشت کارشو میکرد.
خیلی بد بود و الان بحمدالله بهتر است.
آره خب هنر اروتیک هم یه سبکیه. به نظرم باید ظرفیتش رو ایجاد کنیم. ولی بعضیها به قول تو واقعا عقده دارن و هنر براشون فقط ابزاریه برای مطرح کردن خودشون.
ممم آخه ببین شب قبلش تو گروهها گفته بودن که این همایش حجاب رو عمدا گذاشتن تو پردیس هنرها که بچهها رو تحریک کنن. چیزی نگید و بهونه دستشون ندید. ولی احساس میکنم کسی مثل محسن نتونسته از این فرصت بگذره.
آهان! آره. این نوشتن از آدمهای واقعی ریسکه. یکی از دوستام جاشون شماره میذاره. مثلا استاد شماره ۱۹. بعضیام اسم مستعار میذارن ولی خب. به نظر خودم اسم کوچیک مشکل نداره. (هزارتا علی و عاطفه و روژان و مسعود هست آخه :)) ) مگه اینکه وبلاگ آدمو داشته باشن =)
نه، دانشگاهتهرانی نیستم ولی دانشگاهم تهرانه.
میدونم. شهرو پرسیدم.
اینا هم اکثرا مستعارن. ولی مشکل دقیقا همینه که همهشون دسترسی به این وبلاگ دارن.:)
درضمن سارا اینم باید بگم که تو هرچقدر هم ارادهت قوی و محکم باشه، بازهم از دوستات تأثیر میبینی! مطمئن باش. پس سعی کن از اون دوستهای سیگاری (علی و محسن) دور بشی، حتی اگه ازت ناراحت بشن، بازهم بعدها میفهمی که ارزشش رو داشت. من خودم پسرم و تو تا وقتی ویژگیهاشون رو گفتی، من خودم فهمیدم چهجور آدمهایی هستن و چی توی ذهنشون میگذره…
سارا امیدوارم توی دوران موقت دانشجویی، کاری نکنی که بعداً پشیمون بشی. من خودم خیلی دوست دارم رشتهی ارتباط تصویری دانشگاه تهران قبول بشم ولی تمام تلاشم رو میکنم تا هیچ چیز و هیچ کسی نتونه مانع من در مسیر رسیدن به هدفهام بشه. خودت هم در جواب نظرم توی مقالهی «ازدواج جمعی در دانشگاه» بهم گفتی که وقتی وارد دانشگاه شدم، سعی کنم سبکبازی در نیارم و با هرکسی سریع رفیق نشم… امیدوارم تو هم به اهدافت بیشتر از چندتا آدم بیکار اهمیت بدی٪
آره واسه همین هم نرفتم. البته بیشتر از تاثیرپذیری نگران این بودم که حالم بدتر بشه.
نمیدونم… دوست ندارم اینطوری دربارهش فکر کنم. ولی به هر حال جو خوبی نبود.
مرسی که اسم خاطرهنویسیهام رو گذاشتی مقاله.:)
امیدوارم به هدفت برسی.
فقط این که نگفتی میخوای چی و کجا قبول شی.😜
دیگه واجب شد که امسال رشتهی ارتباط تصویری دانشگاه تهران قبول بشم تا بیام ازت تشکر کنم بابت این وقت و حوصلهای که برای دلنوشتههات میذاری 😂 خیلی متن جالبی بود. من یکساله که مطالبت رو دنبال میکنم و امیدوارم روزبهروز موفقتر باشی…
ممنونم. همچنین:)
چقه غصم گرفت… تو بلد بودی تنها بستنی بخوری و خوش باشیا یادته؟ نیکوتین داره یواشکی جا وا میکنه تو وجودت فرار کن فراااار بقول چاووشی. با هر چی بلدم دعا میکنم دوست خوب و هوای پاک روزیت باشه سارا
خیلی متاسفم که نتونستم منظور رو برسونم. قضیه دقیقا همینه که هر چقدر هم از تنهایی لذت ببری نمیتونی فقط از تنهایی لذت ببری. و این به نظرم درست نیست که آدم نیازش به آدم همصحبت و همدل رو انکار کنه.
سلام سارا ،
نمیدونم خودت چه حسی نسبت به نوشته ات داری . ما که بسی لذت بردیم. و اینکه مثل اون نوشته قبلی در مورد دانشگاه و …. ، خوندنش مثل این می موند که انگاری داری بلند بلند فکر می کنی . و من این رو خیلی دوست داشتم.
ممنونم
سلام یاسین
برای من هم خیلی لذتبخشه اینطور نوشتن و خونده شدن.
ممنون:)
مرسی ازاین نوشته طولانی:)
انگار دفعه اولمه.😛