در تجمعات اول اکتبر در سراسر دنیا آهنگ «برای» را خواندند. اثری که اگرچه صمیمی و ازدلبرآمده بود، به نظر من در ایده مانده بود. یعنی خود این ایدهی ساخت آهنگ از این ژانر تلخ توییتری زیباست. ولی فقط همین، زیاد فراتر نرفته بود. به نظرم اگر شروین کار اصلیاش ترانهسرایی بود، در انتخاب توییتها خیلی گزیدهتر عمل میکرد. ولی خب آن وقت نمیتوانست بخواند.:)
ولی حالا چه بود که برای را اینقدر محبوب کرد؟ (البته جدا از دستگیری شروین!) سایه اقتصادینیا که بسیار دوستش دارم، در اینستاگرامش ترانهی شروین را با شعر «نه به خاطر…» از شاملو مقایسه میکند که جالب است. پیشنهاد میکنم بخوانید.
*
و اما سرود زن. لحظهای که این آهنگ مهدی یراحی را شنیدم، به خودم گفتم: خودش است، همان قطعهای که فقدانش در تظاهرات احساس میشد: رسا، کوتاه، انقلابی. اثری که از مرحلهی سوگ و اشک گذشته باشد و به خشم، به عمل، به فریاد برسد.
دفعهی اول که شنیدمش، مو بر تنم سیخ شد. وقتی تمام شد هنوز داشتم با غرور سرم را تکان میدادم، اما باز نکتهای در میان بود که اجازهی نمیذاشت با آن اوج بگیرم. بله. باز هم ترانه. نخواستم احساسم را جدی بگیرم، تا زمانی که استوریهای نجمه واحدی را خواندم و فکر کردم خوب است دربارهاش بنویسم.
در کپشن مهدی یراحی دنبال اسم عوامل کار گشتم. چیزی نبود. فکر میکنم اولین بار روز جمعه که مونا برزویی آزاد شد، یراحی او را به عنوان ترانهسرا معرفی کرد. با دیدن این اسم تازه فهمیدم نباید زیاد روی این اثر حساب باز میکردم. ببخشید ولی من مونا را دوست ندارم.
بیایید نگاهی بیندازیم به این ترانه که برای آنچه «انقلاب زنانه» مینامندش سروده شده. ترانهای که با اسم یک زن شروع میشود و حتی صدای زن در آن به وضوح شنیده میشود. ترانهای که بناست از برابری بگوید و حال، متاسفانه کاملا جنسیتزده است. حالا از چه دیدی میخواهم نگاهش کنم؟ از دید کسی که زمانی شعر مینوشته؟ از دید یک زن؟ یک مخاطب؟ یا کسی که دوست دارد سرود را بخواند؟ هر کدام که شما میپسندید.:)
*
به نام تو که اسم رمز ماست
شب مهسا، طلوع صد نداست
چه شروعی زیباتر از این؟ مگر نه این که همه چیز با مهسا شروع شد؟ بله، آنچه روی گور مهسا نوشتند شعار نبود. نام او واقعا رمز شد، جرقهای شد برای صبح. از طرفی اینجا اسمها هم فقط اسم نیستند و در شعر خوش نشستهاند. مهسا، شبیه ماه. و شبی که شبیه ماه باشد دیگر شب نیست. شب مهسا، طلوع است. طلوع «ندا» که نمیدانم تا چه حد تعمدی بوده اما مرا یاد ندا آقاسلطان میاندازد، شاید شاخصترین زنی که در تمام این سالها کشته شده، به جز مهسا.
بخوان که شهر، سرود زن شود
که این وطن، وطن شود
والا! همین است. بالاخره بعد از سه هفته یکی وطن و زن را قافیه کرد. دارم فکر میکنم هماهنگی این دو کلمه چقدر بهتر از آبادی و آزادی است. جدا از این که شعار «مرد، میهن، آبادی» چقدر نچسب بود، (دیگران زیاد نقدش کردهاند و من حرف تازهای ندارم.) دوست دارم نکتهای هم دربارهی قافیه بگویم. معمولا وقتی تعداد هجاهای قافیهها برابر نیست، لذت بیشتری به شنونده میدهد. یعنی شادی و آزادی قشنگتر کنار هم مینشنیند تا آبادی و آزادی.
(فکر کنم بین شاعرها این حرام است که فرمولهای خلق لذتشان را در بیاوری. طنزنویسها هم همینطور. ولی من که کلا با هک کردن زندگی حال میکنم، از فهمیدن «چرا لذت بردم» بیشتر از خود لذت، لذت میبرم.)
شباهنگام، میان کوچههاست
به در کوبد، که نوبت شماست
برادرم، که سنگر من است
چو سایهسار روشن است
اینجاست که مشکل شروع میشود. چه کسی به در میکوبد؟ احتمالا مهسا، یا نام مهسا. ولی الان یک بیت از او رد شدهایم و اصلا شخص فعل عوض شده است. اینجاست که مسیر ترانه گم میشود. شاید باید به مصرع بعدی نگاه کنیم، نکند برادر است که به در میکوبد؟ یعنی انقلاب زنانه با حرکت برادران شروع میشود؟ و بعد مردها به زنها میگویند که حالا نوبت شماست؟
خب، حالا بیشتر با برادرم آشنا شویم: برادرم سنگر من است. عجب. این که شد همان جملات عجیبی که دربارهی جنگ ایران و عراق یا داعش و طالبان میگویند. یادم هست از بچگی هم که جنگ عراق را یک پدیدهی سراسر گل و بلبل و صدالبته اجتنابناپذیرمیدانستم، نمیفهمیدم چرا بسیجیها میگویند ما میجنگیم که از ناموسمان دفاع کنیم. مگر ساکنان کشور فقط زناناند؟ یا مگر در آن هشت سال هیچ زنی خود را فدا نکرد؟ این تصور که زنها در سنگراند و مردها میجنگند از کجا میآید؟ حتی جملاتی شبیه به این که میرویم تا چادر بماند هم به همین اندازه عجیب است. هر دو کشور ادعای مسلمانی داشتند و کسی توهین به مقدسات نکرده بود. دعوا بر سر خاک و نفت بود. آیا این جمله به این معنی است که اگر ما دفاع نکنیم مردهای عراقی بناست به زنان ایرانی تجاوز کنند؟ زنان هم که بیدفاعاند و ضعیف… آه که هر چه فکر میکنم نسبت به آن جوانان سادهدل نمیتوانم حسی جز افسوس و ترحم داشته باشم.
میرسیم به مصرع دوم. سایهسار روشن استعاره از چیست و اصلا خودش چیست؟ آیا وسط انقلاب کردن نیاز به سایه و سنگر داریم؟ نمیفهمم. این عبارت عجیب است و زشت حتی. به خصوص در نقطهای که دو تا «ر» کنار هم قرار میگیرند برای رساندن مفهومی چنین مبهم و بیخاصیت. «ر» هم که ذاتا حرف گریزنده و نازیبایی است.

دویدنش، فراخ سینهاش
چو جانپناه و مأمن است
خب دیگر برادر را بگذاریم کنار. متوجه شدیم که برزویی چه نگاهی به زن و مرد دارد. سوال این است که فعل «دویدن» چه نسبتی با جانپناه بودن دارد؟ پناه بودن را با ایستادگی و استحکام به یاد میآوریم، یا حداقل همان فراخ سینه.
مصرع دوم هم به همان میزان بیخاصیت است. اگر «چو» را اضافه ندانیم، (مجددا نکتهی هکری: با حذف ادات تشبیه مثل چو و مثل و مانند و… تشبیهها واقعیتر مینمایند.) قبول کنید که مأمن دیگر اضافی است. کل این دو بیت میتواند در جملهی «برادرم که سنگر من است» خلاصه شود. اما یک مصرع دیگر هدر میرود که بفهمیم طرف جانپناه است، مأمن نیز هست، و البته سنگر و سایه هم هست. در حالی که بحث اصلا این نیست. زنی که از خاکستر خشمهای کهنه برخاسته و روسری آتش میزند، چه نیازی به سنگر دارد؟ آن هم چهار بار؟!
بر تن شاهدان، تازیانه میزنند
این ز جان خستگان پاره تن منند
گنگی مسیر ترانه که گفتم، در اینجا به اوج میرسد. مصرع اول این بیت به تنهایی روشن و قوی است. اما در مصرع دوم وقتی شخص فعل عوض میشود، معلوم نیست شاعر چه میخواهد بگوید. بالاخره صحبت از خوبهاست یا بدها؟ بعد از مصرع اول منطقیتر بود چیزی بشنویم شبیه به «این پدرسوختگان، دشمن تن مناند!».
به جای او، به قلب من بزن
جهان ترانه میشود
به جای کی؟ به جای «ز جان خستگان»؟ مگر خود گوینده هم یکی از آنها نیست؟ یعنی منظور، زنان خط مقدم است که باید برگردند به همان سنگر تا مردان ازشان دفاع کنند ؟
البته نمیتوانم اشاره نکنم که چقدر این تصویر را دوست دارم. هر بار به اینجای ترانه میرسد، این انیمیشن باشکوه در ذهنم پخش میشود:
دو دست بالا رفته رو به آسمان، فقط صدای تیر و شعار و مویه در هواست. تیری میخورد به قلب و هزاران پرنده آزاد میشوند. صدای بالها میپیچد، پرندهها آهنگ زندگی میخوانند و آسمان روشن میشود.
نه؟ برای شما اینطور نیست؟!
امان بده، ببوسمش به خون
که جاودانه میشود
مشکل یکی دو تا نیست. این قسمت را صدایی زنانه میخواند. یعنی در واقع شاهد تعارف تکهپاره کردن عزیزان هستیم. به جای زن به قلب مرد بزنید، زن هم عوضش با خون مرد را میبوسد. منطقی است.
البته باز میگویم، نگفتم تحت تاثیر شعر قرار نگرفتهام. در این بیت، بوسه، خون و جاودانه در کنار هم تصویر باشکوهی برایم خلق میکند. انگار بوسه به مُهر تشبیه میشود. قشنگ نیست؟ ما همه یار همیم و این عواطف، مهر و مومی است که این تراژدی را جاودان میکند. یعنی این تصویر با این که لطیف است سانتیمانتال محض نیست: بترس دشمن، که هر چه تو کنی در تاریخ میماند.
بسته بالای سر گیسوان چه هیبتی است
کشتهاند هر که را راوی جنایتی است
این که با کلمهی هیبت حال نمیکنم و فکر میکنم برای چنین صحنهای شکوه مناسبتر است، به کنار.:) حس شخصی من است. اما مشکل اصلی دوباره همان بیربط بودن مصرعها به هم است، متاسفانه.
من اگر بخواهم به شکل مفهومی کل شعر را مرتب کنم، این شکلی میشود:
به نام تو که اسم رمز ماست
شب مهسا، طلوع صد نداست
شباهنگام، میان کوچههاست
به در کوبد، که نوبت شماست
بخوان که شهر، سرود زن شود
که این وطن، وطن شود
بر تن شاهدان، تازیانه میزنند
کشتهاند هر که را راوی جنایتی است
این ز جان خستگان پاره تن منند
بسته بالای سر گیسوان چه هیبتی است
برادرم، که سنگر من است
چو سایهسار روشن است
دویدنش، فراخ سینهاش
چو جانپناه و مامن است
به جای او، به قلب من بزن
جهان ترانه میشود
امان بده، ببوسمش به خون
که جاودانه میشود
سفر چرا؟ بمان و پس بگیر
ز جورشان نفس بگیر
بخوان که شهر سرود زن شود
که این وطن وطن شود
دو بیت آخر را دوست دارم. هرچند اگر بخواهم گیر بدهم دوست دارم جای چرا و سفر را عوض کنم. این که در یک موسیقی حماسی مصوتهای کوتاه کشیده شوند خوشایندم نیست.
نکتهی دیگر هم این است که اگر سعی کنید با آهنگ بخوانید، متوجه میشوید که آهنگساز جایی برای نفس باقی نگذاشته است. طبیعتا سرودی که برای همخوانی جمعیتی زیاد و ساخته میشود، نباید از نظر ملودی و ریتم خیلی پیچیده و همچنین تند باشد، آدمها باید بتوانند در حین راه رفتن راحت آن را بخوانند. منتها نمیدانم چرا در این سرود اینقدر کم سکوت یا حتی تکرار داریم. خب حداقل وقت بده آدم شعر را به یاد بیاورد! مقایسهاش کنید با آهنگهای انقلابی که قبلا میشنیدیم.
من به شخصه از بچگی عاشق به لالهی در خون خفته بودم. به خصوص قسمت «راه ما ا ا ، باشد آ آ آن، راه تو و و».:) هنوز هم سرخوشم میکند. کاری به مفهومش ندارم، هر چقدر هم امروز نقطهی مقابل تفکر ما باشد، کاملا معلوم است که همه، از ترانهسرا تا آهنگساز تا خوانندهاش، چقدر عاشق کارشان بوده و چقدر به نتیجهاش ایمان داشتهاند. ترکیبی که سالهاست ندیدهایم. سلام فرمانده را نگاه کنید. من که هر بار اشک کودکان را موقع خواندنش میبینم، حتی اگر در بهترین حالت فکر کنم که کسی مجبورشان نکرده، بیش از هر چیز چندشم میشود. خلاصه که تکنیک و احساس دست به دست هم میدهد و هنر میسازد. هر بار یکی را قربانی دیگری کنیم خطا رفتهایم.
این بود انشای من.
پ.ن: دوستان قشنگم که در پست قبلی دربارهی موضوع پست بعدی نظر دادید، مرسی! این آهنگ یکهو منتشر شد و گفتم تا داغ است دربارهاش بنویسم. که البته آنقدر عقب انداختم تا کاملا سرد شد.:) به آن سوژههای هوسانگیز خواهیم پرداخت، چند تای دیگر هم دارد یادم میآید…
دیدگاهتان را بنویسید