اگه بهتون بگم که یه مدته چقد دارم حکمت از تو زندگی درمیارم، واقعا تعجب خواهید کرد. البته بنده این عادت جوریدن زندگی در جست‌وجوی حکمت رو از دیرباز داشته‌م، منتها جدیدا حکمتام یه خورده تکلیفشون با خودشون روشن‌تره. قبلا احساس می‌کردم نه تنها با هم تو یه راستا حرکت نمی‌کنن و منو به جای روشنی نمی‌رسونن، بلکه همینطور چپکی که دارن میرن هی به هم برخورد میکنن و داغون می‌شن و حالا بیا جمعش کن.

اما شروع قضیه (اگربخوایم براش شروعی در نظر بگیریم و توجه نکنیم که رسیدن به این درجه از فرزانگی بعد از ادوار متوالی شکست و ریاضت به وجود میاد، هرچند شما نمی‌فهمید.) از یکی از روزهای به غایت مزخرف پاییز بود که من با دستای منجمد و کیفی سنگین و قلبی اندوهبار داشتم تو کتابفروشیا می‌گشتم دنبال یه چیزی که حالمو خوب کنه. حالی که بعد از خوردن یه بستنی نسکافه ای بزرگ هنوز کوچکترین تغییری توش ایجاد نشده‌بود و این یعنی یه موقعیت عجیب و خطرناک. خسته بودم، تحقیر شده‌بودم، مضطرب بودم و در عین حال می‌دونستم که نمی‌تونم بشینم زاری کنم و به خودم سرکوفت بزنم. چون ماجرا هنوز تموم نشده‌بود. هرچند واقعا خیال می‌کردم نقطه اوج یه روز افتضاحو رد کردم.

به هر حال… خواستم بگم اگه تو شرایط دیگه‌ای بودم، با دیدن عنوان “هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها” وسط کتابای پرفروش، احتمالا فقط می‌گفتم: پناه بر خدا! چه بی‌سلیقه!

ولی اون لحظه فقط یادم اومد که چند روز پیش اسمشو از یکی شنیدم. و خب می‌دونین که سیستم خرید کردن من همیشه بر پایه استدلال و استنتاجه. مقدمه یک: تازگی اسمشو شنیدم. مقدمه دو: یهو خودشو دیدم. نتیجه: خریداری می‌شود! و بذار بگم که اگه موقعیت دیگه‌ای بود، لااقل با دیدن قیمتش میگفتم: کام آن… یه کتاب صد و هشتاد صفحه‌ای دیگه با شر و ورایی درباره این که برنامه‌ریزی کنید و نگاهتونو عوض کنید و دردی که نکشه قوی ترتون میکنه… سی و پنج هزار تومن؟

ولی گاهی ترکیب خشم و احساس حقارت، در کمال تعجب آدمو خیلی جسور میکنه. با این که میدونستم پونصد تومن توی کارتم برای چیز دیگه‌ایه ولی بدون حساب کتاب کردن صد و پنجاه تومن کتاب خریدم و رفتم بیرون. هرچند واقعا فکر نمی‌کردم حالا حالاها هیچ کدومشونو اون موقع بخونم. به خصوص این یکی.

بعد از کلی راه رفتن، تناول یک نهار بدمزه، و مدت‌ها انتظار، کتابو دست گرفتم تا بتونم احساسات غیرقابل تشریحمو سرش خالی کنم: نه بابا! غیب نگو! بی‌غمِ انگیزشی! ولی خب… انگار اون بود که داشت منو دست می‌نداخت. چه تصویری بود. با یک سر پردرد، موهای آشفته توی صورتم،‌ یه لیوان نسکافه خیلی بدمزه تو دستم، رو پله دستشویی نشسته‌بودم و محو اون کتاب کوچک نارنجی‌رنگ بودم.

خب. بذار همین‌جا خودمو خلاص کنم! راستش الان دقیقا نمی‌تونم بگم که از کتاب چی یاد گرفتم. ولی فهمیدم که یه وقتایی یه چیزایی دقیقا وقت خودش جلوت سبز میشه و برای همیشه ویوتو تغییر می‌ده. حتی اگه دقیقا نفهمی چه چیزایی بوده!

مارک منسون کتابو با روایتی از بوکوفسکی شروع می‌کنه. شاعر و نویسنده مشهور و خفنی که روی سنگ قبرش نوشته:‌ سعی نکن. یعنی چی مثلا؟‌ خب بوکوفسکی کلا زندگی مزخرف و شرم‌آوری داشت. تلاش خاصی هم نکرد برای موفق شدن. فقط نوشت. بعدشم تو ادبیات خیلی موفق شد. اما خب همون آدم مزخرفی که بود باقی‌ موند.

“من باید یکی از این دو گزینه‌ را انتخاب کنم. در اداره پست بمانم و دیوانه شوم، یا از اینجا بیرون بزنم و مشغول نویسندگی شوم و از گرسنگی بمیرم. من تصمیم گرفته‌ام از گرسنگی بمیرم. “
بوکوفسکی

اون روز از صبح هی داشتم فکر میکردم کجای کار من اشتباهه. چرا اینطوری میشه. چرا نمیتونم یه جوری باشم که حداقل خودم با خودم حال کنم… که یهو رسیدم به این:

“در مغز هر انسانی موجودی موذی و دمدمی مزاج هست که اگر فرصت پیدا کند، کار را به جنون می‌کشاند. به من بگویید آیا این برای‌تان آشناست یا نه:

گاهی برای رودررو شدن با کسی دچار اضطراب می‌شوید این اضطراب از توانایی‌تان می‌کاهد و شما کم‌کم با خودتان فکر می‌کنید که چرا این‌قدر مضطرب هستم. حالا شما بخاطر مضطرب شدن‌تان مضطرب هستید. درست است. اضطراب مضاعف! شما به خاطر مضطرب شدنتان مضطرب شده‌اید و این باعث می‌شود بیشتر مضطرب شوید. یکی بگوید مشروب کجاست!

به حلقه‌ی بازخورد جهنمی خوش آمدید!‌ به احتمال زیاد، بیش از یکی دو بار با آن مواجه شده‌اید. شاید همین حالا درگیرش هستید: خدایا من همیشه توی این خلقه‌ی بازخورد گیر کرده‌ام. من بازنده‌ام. باید دست‌ نگه‌دارم. وای خدایا از این که به خودم بگویم آدم بازنده چقدر احساس بازندگی می‌کنم. باید از این خود‌بازنده‌بینی دست بردارم. آه. گندت بزند. باز هم توی حلقه افتادم. می‌بینی؟ من بازنده‌ام. آه.

آرام باش رفیق. باور کنی یا نه، این حالت بخشی از زیبایی انسانی است. حیوانات خیلی کمی روی زمین توانایی تفکر منطقی دارند. اما ما انسان‌ها از این نعمت بهره‌مندیم که درباره اندیشه‌هایمان بیاندیشیم. “

هنوز داشتم قشنگی این پاراگراف آخرو هضم می‌کردم که رسیدم به این: میل به داشتن تجربه‌ای مثبت‌تر، خودش یه تجربه‌ی منفیه و به شکلی متناقض پذیرفتن تجربه‌های منفی، یه تجربه‌ی مثبته.

اين قانون وارونگی آلن واتسه. (به خدا روز قبلش اسم آلن واتس رو تو پادکستای ای جی شنیده بودم. ببین… همسویی حکمت‌ها!) یعنی میگه هر چی بیشتر به دنبال احساس بهتری باشید، کمتر احساس رضایت می‌کنید. چون یه جورایی دارین تایید می کنین که احساس بدی دارین. وگرنه کسی که از وضعیت مالیش راضی باشه هی نمیره سرچ کنه چگونه پولدار شویم. میره؟

خب واقعا نفهمیدم چی داره میگه! یعنی یه چیزایی فهمیدم ولی همچنان که کلی مثال مثبت تو ذهنم اومد، کلی هم مثال نقض داشتم. اما خب این حرف گوشه ذهنم موند. بیایم بیرون.

دیروز یه نویسنده‌ای داشت میگفت سری قانون واسه خودش داره به اسم قوانین بزرگسالی. فکر کردم بعضی‌هاش در عین سادگی واقعا لازمه یادآوری بشه. مثل این که: شادی همیشه شادت نمی‌کنه. یا آب و صابون بیشتر لکه ها رو پاک می‌کنه! اما به نظرم یکی از قشنگ‌ترین و ساده‌ترین مواردش این بود: طوری که می خوام احساس کنم،‌ رفتار کنم. به نظر شما این ربطی به قانون آلن واتس نداشت؟ به نظر من که داشت.

بچه که بودم تا یه سنی همیشه حس می‌کردم در حال بازی کردن یه فیلم بی‌پایان و بی‌داستانم! فقط می‌دونستم شخصیتش دختر جوان و مستقل و باهوش و پرکاری بود که شاید قرار بود آینده‌ی من باشه. خب البته بیشتر وقتا داشت در یخچالو باز میکرد یا جورابشو درمیاورد یا مشقاشو می‌نوشت. اما خب دیدین تو فیلما (حداقل اون درپیتایی که ما اون موقع می‌دیدیم) همه چی جالبتر از زندگی عادی به نظر میاد؟ فایده‌ی اونم همین بود. زندگی رو جذاب‌تر می‌کرد!

یه وقتایی از طرف اون مجبور می‌شدم تو کلیشه‌های سینمایی قرار بگیرم: با آدمای زبون نفهم حرف بزنم (بجنگم) یا برای اولین بار چیزی رو تدریس کنم در حالی که هیچ کس بهم ایمان نداره یا به اقتضای یه سکانس بین آدمای هم‌رده‌ی خودم از همه جذاب‌تر باشم. و جالب اینجا بود که فکر نمی‌کردم چی‌کار باید بکنم. ناخوداگاه می‌فهمیدم. فقط سعی می‌کردم میزانسنو برای اون بچینم و اون خودش بقیه‌شو می رفت. اسمشم معمولا یاسمن یا ترانه یا رعنا بود. ( همینطوری گفتم. فقط گفتم اگه خواستین شما هم اجرا کنین بدونین اسمش چی بود. 🙂 )

میخوام بگم یه ترانه‌ای درون ما هست که جواب سوالامونو می‌دونه. و من یه وقتایی که واقعا نیاز داشتم از وضعیت اسف‌بارم بیام بیرون، سکان رو میدادم دست ترانه. خب اون همیشه دور و برش مرتب بود و هرگز خودکارشو نمی‌جوید. همیشه انرژی داشت و هیچ وقت موقع تلاش کردن احساس بدی به خودش پیدا نمی‌کرد. چون قبلا فیلمنامه رو خونده‌بود و حتی اگرم می‌دونست قراره موفق نشه نقششو زیبا بازی می‌کرد. چون اون فقط قرار بود بازیگر خوبی باشه. ترانه هنوزم بزرگترین معلم منه مثلا. هار هار هار

و این کار جواب می‌داد. حتی بعدا فهمیدم که ناخوداگاه خیلی جاها برای یادگیری هم همین کارو میکنم. سعی می‌کردم دقیق حس و حال استادمو درک کنم طوری که حتی میمیک صورتم هم موقع کار کردن شکل اون باشه! و بعد واقعا سرعت یادگیریم خیلی خیلی بیشتر می‌شد. بدون این که آگاهانه فکر کنم: خب باید همه چیزو تحلیل کنیم و مقایسه کنیم و ببینیم نقطه ضعف تو کجاست.  

و خب حالا اگه بهتون برنمی‌خوره باید بگم که به نظر من این دقیقا همون قانون جذبه. فکر کن داریش. پس داریش. بدون این که مقاومت کنی و زور بزنی و هی به خودت بگی من میتونم من تسلیم نمی‌شم من پایدار می‌مونم.

“بوکوفسکی با وجود فروش کتاب‌ها و کسب شهرت، هنوز یک بازنده بود. او می‌دانست موفقیتش حاصل عزمی راسخ نیست. کامیابی او از این حقیقت ریشه گرفته‌بود که بازندگی را پذیرفته و صادقانه درباره‌اش نوشته‌بود. این داستان موفقیت اوست. کنار آمدن با خودش به عنوان فردی شکست‌خورده.”

کجا بودیم؟ قانون وارونگی. “تنها راه غلبه بر این درد این است که آن را بپذیرید و تحمل کنید.”

 سال‌ها پیش شاهزاده‌ای بود به طرز تهوع‌آوری خوشبخت. چون پدرش تصمیم گرفته‌بود که اون هیچ رنجی نکشه. دور قصرو دیوار کشیده‌بود تا شاهزاده نتونه حتی رنج دیگرانو ببینه و خاطرش مکدر بشه. بعد یه روز این دیگه اعصابش خورد شد و زد بیرون. دید داره حالش از خودش به هم می‌خوره. تصمیم گرفت رنج بکشه. گرسنگی، فقر، بیماری و هر چیزی که فکر می‌کرد برای رشد کردنش نیازه. میگن روزی یه دونه بادوم می‌خورده. تا این که یه روز احساس می‌کنه به اون چیزی که دلش می‌خواسته نرسیده. بعد به این نتیجه می‌رسه که رنج کشیدن به خودی خود فایده‌ای نداره. و تازه‌ می‌‌فهمه که ایده‌ی بزرگش به اندازه ایده بزرگ پدرش مزخرفه.

وسط داستان شاهزاده یهو به یه کلاسی برخوردم که ارزش داشت ببینم چه طوریه. به نظرتون موضوعش چی بود؟ فلسفه شرق!

استاد می‌گفت بودا رنج رو بودن در حدود می‌دونه. “هستی رنج است.” یعنی هر جور تلاشی که ما بکنیم، یه جور داریم خودمونو می‌چپونیم تو یه قالب جدید. و این خودش رنجه. حتی بچه ها پرسیدن اگه اینطوریه چرا خودکشی نمی‌کنه که از هستی رها بشه؟ استاد گفت: سوال مهمیه. سر همه‌ی کلاسا اینو از من می‌پرسن. بودا معتقده که هر نوع کنشی ما رو در بند می‌کشه. خودکشی یعنی یه جورایی رسمیت دادن به این دنیا. پس خودش یه جور در بند بودنه.

حالا اگر ما بتونیم تجربه رهایی و نیستی رو داشته بشیم بهش میگن”نیروانا”. جدا شدن از جهان مادی، با مراقبه یا هر چیزی. و تجربه نیروانا در روی زمین رو هم سکوت می‌دونن.

ولی خب یه جاهایی خودشونم قاطی می‌کنن چون میگن وقتی ما برای نیروانا اسم می ذاریم یعنی داریم محدودش می کنیم! البته کلا فلسفه بودا با تفکر منطقی در تضاده و چیزی نیست که بخوایم ازش به نتیجه‌ای برسیم. اما کلا این اعتقاد به رنج می‌تونه نگاهمونو به خیلی چیزا عوض کنه.

“سال‌ها بعد شاهزاده فلسفه‌ای برای خودش ساخت و با دنیا در میان گذاشت، و اولین و مهم‌ترین اصل آن شد: رنج و فقدان اجتناب ناپذیرند. ما باید از مقاومت در برابر آنها دست بکشیم و خودمان را رها کنیم. شاهزاده بعدها با نام بودا شناخته شد. اگر نامش را نشنیده‌اید بدانید که کم کسی نبود.”

بعد از این خوندن‌ها یه گوشه از حرفای کیارستمی هم تو ذهنم پررنگ شد. حرفی که اگه بگم چند ساله هر روز یادش می‌افتم، دروغ گفتم. 🙂 ولی به خدا یه چند باری یادش افتادم.

اینم فقط برا این که بگم ورژن وطنی هم داره. یه توضیح باید بدم. ایشون همسن و سال من و شما که بوده یه کتابی خونده‌بوده درباره ونگوگ، (میگم ونگوگ خیلی مهمه میگین نه) و جوگیر شده و فکر کرده که باید بره نقاش شه. بعد میره هنرهای زیبا شروع می‌کنه نقاشی کار کردن ولی می‌بینه این راهش نیست. این می‌شه که سیزده سال طول می‌کشه تا لیسانسشو بگیره.
خیلی جلوی خودمو گرفتم که از ویکتور فرانکل و مولانا و شوپنهاور و ای جی هوگ و رضا گلزار و هر کس دیگه‌ای که به ذهنم می‌رسه نقل قول نیارم. آدم وقتی ذهنش به یه چیزی حساس میشه مصداقاشو تو هر چیزی پیدا می کنه. البته گاهی وقتا هم زیادی جوگیر می شه. اما می‌خوام اینو بگم که من وقتی کتابو تموم کردم، با وجود تمام ضدحال‌هایی که تو هر جمله زده‌بود و امیدواری‌هایی که سعی کرده‌بود ایجاد نکنه، یه آرامش متفاوتی داشتم. چیزی که از یه کتاب خودیاری با همچون اسم ضایعی انتظار نمی‌رفت.