خیلی کارش راحته اونی که از ناخوداگاه خودش خبر نداره. وقتی یه ذره با خودت روراست باشی، میبینی هدف هیچ کاری اون چیزی که فکر میکنی نیست. آخه آدما جلوی خودشونم تظاهر میکنن. میفهمی چی میگم؟ یکی از سرگرمیهام اینه که آدمای بیرحم و خونخوارو بچینم روبروم و فکر کنم کدومشون احساس بد بودن میکنه (میشه بهش گفت که راه برگشتی هست) و کدومشون خیال میکنه خدا تو بهشت نشسته که اون بره بپره بغلش (هیچ کاری نمیشه کرد، فقط میشه کشتش تا زودتر شرش از سر دنیا کم شه.) بعدش فکر میکنم بیشتر آدما تو دستهی دومن. دستهی اول بیشتر به درد فیلمای ماهرمضون میخورن.
آقا همهمون همینطوریم. بچه که بودم فکر میکردم چه کار عجیب و بزرگیه این فداکاری، من که هیچ وقت نمیتونم حتی یه ذره از خودم بگذرم. بزرگتر که شدم کم کم تجربهش کردم. البته در حد خودم دیگه. وقتی قسمتای خوشمزهی غذا رو تقسیم میکردم و اونی رو که یه اپسیلون بیشتر بود میدادم به داداشم و احساس قدیس بودن بهم دست میداد، فهمیدم که نعخیر. قضیه پیچیدهتر از این حرفاس. لذت از خود گذشتن اصلا یه چیز دیگهس. اسمشو میذارن هدف والاتر و خدا و نمیدونم چیچی. بابا مگه همه جونمون در نمیره واسه کسب مدال اون آدمخوبهی قصه؟ دارم فکر میکنم عاشقم اگه میشیم و به خاطر معشوق کوهها رو فتح میکنیم، اصل قضیه عشق به عاشقیه. همون حس ناب و نمیدونم چیچی که خودشون میگن. و بعدش هم از خود گذشتن در ابعاد متفاوت. همهش مثلا برای کسی که اسمشو گذاشتیم معشوق اما در اصل، برای ارضای توهمات و توقعاتی که عاشق دیوونه نسبت به خودش داره. نه؟
یعنی میگم این خود لعنتی هرچقدر هم بهش بگیم که والا به خدا اینقدرا چیز خاصی نیستی، حالیش نمیشه. حالا بخوای تو یه پست وبلاگ، تو یه رزومهی حقیر، تو ده دقیقه مصاحبت، معرفیش کنی. تو کدوم این قالبا میگنجه؟ حداقل اینو روشن کنید که درباره من یعنی چی؟ یعنی من کیام؟ یا دوست دارم کی باشم؟ یا دوست دارم شما فکر کنید که کی هستم؟ عجیبه که آدم فکر میکنه اگه یه نفرو بشناسه اون خودشه؛ وقتی میدونیم اطلاعات زیاد لزوما برابر با افزایش شناخت نیست.
دیروز یهو یه وبلاگ جدید جلوم باز شد. خواستم بخونم که یهو یه حالی شدم. دربارهی من، رزومهی من، کارهای من، نوشتههای من…. قبل از این که بخوام ببینم چقد حرفاش راسته، از هجوم اون همه من سرم درد گرفت. خب چرا چیزی دربارهی من ننوشته بود؟! مهم نیست که چه کمکی میتونه به من مخاطب بکنه یا چه حرف جدیدی واسم داره؟ احمقانهس ولی خب، بستمش.
بعد گفتم خب بابا طرف تو دربارهی من باید دربارهی کی بنویسه؟ اصلا تو که خودت هنوز چیزی ننوشتی. آره. سالهاست دارم دربارهی خودم مینویسم اما تهش دلم نمیاد این حجم از خفانت خودم رو تو یه پاراگراف خلاصه کنم. هرچند بارها درباره احجام بزرگی از حماقتهای خودم نوشتهم! واقعا نمیخوام زیادی خوب به نظر بیام. فقط میخوام “کاملا به نظر بیام”. و چطور میشه چیزی نوشت که همهی اینها رو پوشش بده و به نظر متناقض و مسخره هم نیاد؟
یه اعتراف: کلاس چهارم بودم که تصمیم گرفتم وقتی کسی درباره ویژگیهای اخلافی و رفتاری نصحیتی بهم میکنه محلش نذارم. مگر این که خودم ازش خواستهباشم. خب الان به نظرم تصمیم عاقلانهای نمیاد. ولی خب اینقد حرفای متناقض شنیدهبودم که… حق نداشتم؟ آخه واقعا معلوم نیست که چی خوبه چی بد.
مثلا برا مردم خیلی راحته که بهت بگن عیبت اینه که خودتو قبول نداری، یه ذره اعتمادبهنفس داشتهباش. (= یه چیز خوبی هست که تو نداری، داشتهباش) اما همزمان این حرف انگار یه جور تعریف هم حساب میشه.(=ای بابا چقدر فروتنی شما). حالا این چطوره: شعور داشتهباش؟ یا… ادب داشته باش. وقتی از کسی اینا رو میشنوید، آیا بازم میتونید لبخند بزنین و سرتونو بندازین پایین و بگید “اهی بهابها شما لطف دارید به من”؟ نمیدونم مفهوم فروتنی جاهای دیگه هم این شکلی وجود داره یا نه، اما تو دنیای امروز که همش باید خودتو تو چشم مردم فرو کنی، این قضیه بدجوری سوال شده واسم. یه مفاهیمی هست مثل قناعت و تواضع و خودسرزنشگری و این چیزا که الان اگه بخوای تعریفش کنی خیلی بد به نظر میاد اما واقعا یه چیزایی ازش تو ادبیات و فرهنگ و چه می دونم شاید تو ژن ماها هست. محدودهش هم مشخص نیست.
یکی باید بیاد و برای همیشه این قضیه رو روشن کنه. هر دفعه دهنمو باز میکنم، به نظرم میاد یکی گردنمو گاز میگیره. آخه یعنی چی؟ نیاز داری که خودتو به بقیه بشناسونی اما از انواع و اقسام تبلیغات و حرف و لبخندای زورکی که هر طرف سر میچرخونی دارن تو چشمت فرو میشه هم بدت میاد. به خودت میگی اون چشم باید بیاد دنبال من. خب آره و مخاطب اینطوری احتمالا پایدارتره اما پیدا شدنش هم فرایند پیچیدهتری میخواد.
وقتی میگن هنرمند تو ذهنم یه آدم موبلند و عبوس میاد که اتاقکی اجاره کرده رو سر یه فانوس دریایی. یه چی خلق میکنه و هرچند وقت یه بار یه بطری پرت میکنه تو دریا. برسد به دست ساکنان جزیره. بعدم هر شب میاد نخ آویزون به فانوسو میکشه بالا ببینه چند تا نقد و نظر و تشکر و فحش بهش رسیده. خب همین باید باشه دیگه. شومن که نیست. اینه که به محض این که ببینم هنرمند از خودش عکس آتلیهای انداخته ول کرده تو نت، طرفو کلا تو ذهنم گردن میزنم. البته شامل عکسای مصاحبهها هم میشه، اگه زیادی قشنگ باشه یا طرف توش زیادی سعی کرده باشه به افق خیره بشه. ضمنا لازمه بگم خیلی از کسایی که فکرشو نمیکنین از این عکسا دارن. اونم با روتوش حسابی. تو “لذتی که حرفش بود” پیمان هوشمند زاده میگفت:
“وقتی به عکس دوستانمان در فیسبوک نگاه میکنیم، میفهمیم که هرکسی با انتخاب عکسش چیزی را به بیننده القا میکند. من آدم مهربانی هستم. خیلی میدانم. آدم بی خیالی هستم. باحجاب هستم. زیبا هستم. کچل نیستم. شوخم…
جذابیت این عکسها در تاکیدی است که صاحبانشان دارند. تاکیدی که گاهی برعکس عمل کرده و نشانی متضاد میشود. چرا که در هر آشکار کردنی چیزی پنهان است و در هر پنهان کردنی چیزی آشکار. در این شکی نیست که چه بخوایم و چه نخواهیم به هر حال انسان خودخواه است ولی حد و مرز این خودخواهی تا کجا پیش میرود؟ آیا میتواند حقیقت را جابجا کند؟ “
مشکل همینه. اگه واقعا خوب باشی نیازی به تعریف کردن از خودت نداری. اما بعضی چیزا اینقدر فراگیره که آدم میترسه زیر سوالش ببره. یه بار یه عکس مدل آدم حسابیا ازم گرفتهبودن و گذاشته بودم پروفایلم، زیرش نوشتم مثلا من یه متفکر غمگینم. هاها! اینو خوب یاد گرفتم. به هر چیز مزخرفی اگه خودت اقرار کنی شیرین میشه. وگرنه تظاهر چیز زشتیه. پز چیز زشتیه. ژست چیز زشتیه. ( سه بار بگو:)) اگه واقعا خیره به افقی بذار ازت عکس بگیرن. ولی من که میدونم نیستی.
مثل خودم که الان خودم دارم میفهمم نصف روزمو گذاشتم واسه جز از کل و الان به شکل آشکاری داره رو همه حرکاتم سایه میندازه اما اینو اینجا مینویسم تا اگه داشتی پیش خودت میگفتی داره ادای تولتز رو در میاره، دیگه نتونی بگی.
ولی قضیه اینجا تموم نمیشه. وقتی مسئله یه ذره مهم شد، دیگه “آزادگی مهمتر از محبوبیته” و “حداقل جلوی خودم کوچیک نشدم” معنی نداره. دیگه باید نقش بازی کنی. ماجرا اونجایی شروع میشه که کتابتو میبندی و خمیازه میکشی و میری بیرون. تو دنیای واقعی. و طول میکشه تا بفهمی قراردادای اونجا با دنیای دوستداشتنی قصهها فرق میکنه. حتی تلخترینشون. چون وقتی تو یه جای بیزمان و بیمکان مشغول تئوریپردازی هستی، فرصتها با شتاب از جلوت رد نمیشن. تو دنیای واقعی اونایی که حرفای تکراری میزنن، اونایی که بلد نیستن بیرحمانه به خودشون حمله کنن، اونایی که همیشه ادای خوشحالا رو در میارن، تو دنیای واقعی اونایی که زمخت و اغراقآمیز بازی میکنن برنده میشن.
داشتم به دوستم میگفتم:”میبینی؟ من چند ساله این کارو بلدم و همش دارم انجام میدم، حالا طرف دو روزه بهش یاد دادم داره گوش عالمو کر میکنه. من چرا هیچ وقت به ذهنم نرسید برم اینو جار بزنم؟” اول بحث سلیقه رو آورد وسط. یکی اونجوری حال میکنه یکی اینجوری. بعد که ادامه دادم، به نظرش اومد که احساسمو درک میکنه و این گاهی وقتا خیلی درد داره. هوم! ولی چه فایده؟ منو ببینها داره هر روز افزایش پیدا میکنه و احساس بد ما هیچ چیزی رو تغییر نمیده.
بعد تا اینو میگی میگن حسودی. آخه حسودی وقتی معنی داره که احساس کنی کسی ازت جلوتره. اما قضیه این نیست. مسخره اینه که دنیا همیشه این آدما رو می بینه. آدمای توخالی پرزلمزیمبو. دنیا به خودی خود هیچ وقت قرار نیست بگرده و فانوسای تاریک و کوچیک رو کشف کنه، یعنی قبل از این که بری تو غار تنهایی باید به میزان خوبی آتیشبازی راه بندازی. خیلی بیشتر از این که فقط قابل تشخیص باشی.
میدونم که پشت سر این حرفا هم یه من بزرگ نشسته که هی میخواد خودشو ثابت کنه. حالا این وری نشد، اون وری. قبلا از منسون اینو نقل کردهبودم: ما تمایل غیرقابل انکاری داریم که دو سر طیف باشیم. “من فوقالعادم، نیستم؟ خب پس افتضاحم.” بالاخره اون وسط که همیشه شلوغه. ما باید تک باشیم. اما واقعیت اینه که خودخفنبینی و خودلجنبینی به یک اندازه رقتانگیزه. و حتی میشه گفت: به یک اندازه یه چیزه!
دارم فکر میکنم قدیم چطور بوده. وقتی اینقدر ابزار برای خودنمایاندن وجود نداشت و احتمالا مجبور بودی قبل از این که تریبونهای محدود و گرانسنگ رو جلوی دهنت بگیری، حرفی هم برای گفتن داشتهباشی. خیل خب حالا ساراجون، به میانبر بزنیم. خودت چی؟ خودت حرف داری؟ هممم، اون روز که حرف نزدی…
خب من چه میدونستم ادبیاتنمایشیکارا قراره این مدلی باشن؟ من فکر میکردم چار تا بیضایی قراره بشینن جلوم. بعدش فکر کردم اگه چهار تا بیضایی تو ایران داشتیم که… بگذریم. به سختی همه فضایلمو نوشتهبودم. همونطور که سعی میکردم تو لبخندای سردشون چیز امیدبخشی پیدا کنم، با تردید کاغذو دادم دستشون. اما رو کاغذ که همه خوبن. نه! نه! من حتی خیلی از این نوشتهها بیشترم… قسم میخورم؟ اما اونا از کجا بفهمن؟ باید ثابتش میکردم. و درست وقتی فهمیدم اون کلمهها تا وقتی ثابت نشن هیچ ارزشی ندارن، مثل چیز ترسیدم. ترسیدم که سخیف بشم، ترسیدم که بگن آخر قصه نویسنده حوصلهش سر رفته. نمیخواستم رمان زندگیم شعاری بشه، احمق بودم و حرف نزدم. حس میکردم همه چیز واضحه و از توضیح واضحات بدم میاومد. اما کیه که خوشش بیاد؟ مسئله اینه که محدودهی واضحات هم هیچ وقت واضح نیست.
همیشه این مشکلو داشتم. هیچ وقت اون قدرا کتابخون و فیلمبین محسوب نمیشدم، ولی زیادی تو فضاشون غرق میشدم. همیشه صدای یه راوی رو تو ذهنم میشنیدم. فکر میکردم اعدامم بشم حتما یه دوربین اون بالا هست که حواسش به لبخند حلاجطور من باشه. فکر میکردم اگه تو مصاحبهی دانشگاه خیلی عاقلاندرسفیه به داورایی که اصلا درکشون نمیکردم نگاه کنم، شاید اونا از من خوششون نیاد ولی پیش خودم سربلند خواهم بود. ولی واقعیت اینطوری نیست. چیزی به اسم تلخ زیبا وجود نداره. یا بده یا خوب. آدما شعار میدن فریاد میزنن بدون این که ذرهای تاثیرگذار باشن. ولی بعدش دیگه منتقدی نیست که بگه این شخصیت عمق نداشت، تکراری بود، کاغذی و پوک بود. واقعیت اینه که آدما نچسبن و همه براشون کف میزنن. دوربینها از پایین ثبتشون میکنن، منتقدا تشویقشون میکنن، اما نقش اول که میدونه از دست دادن تردید، یعنی سقوط، هیچ وقت، شهامت فریاد زدنو، پیدا نمیکنه.
بعد چی میشه؟ هیچی. قرار نیست آخرش به حقانیتش پی ببرن و پشیمون بشن و التماسش کنن و اونم مث رت بالتر کلاهه رو بذاره و تو غبار محو شه. دوربین ازش رد میشه. از خودش و آرمانهای بزرگش که حاضر نشد به خاطر چیزای کوچیک حرومش کنه. هیچ کس متوجهش نمیشه. تو واقعیت، زندگی بعد از هزار تا ملقی که زد دوباره یکنواخت و عادی میره جلو. هیچم حواسش به این چیزا نیست. مرگ پایان کبوتره متاسفانه.
*
اینها رو فروردین نوشتم. بعد از این که نتونستم چیزی بهش اضافه کنم، سیصد کلمهای کم کردم و گفتم که همینجوری میذارمش. خب، نوشتم تا کسی بخوندش. انتشار نوشتهها همیشه کمکم کرده. نمیگم اینطوری بهتر مینویسم، خوب و بد نوشتنم ربطی به این نداره. ولی وقتایی که واقعا می خوام از نوشتن چیزی رو کشف کنم، وبلاگ واقعا کمکم میکنه. با این که هیچ وقت نوشتههام مخاطبای زیادی نداشته، اما همین که فکر میکنم یه سری هستن که میخوننش، مجبورم میکنه که حرف بزنم و حرفامو به نتیجه برسونم. که خب البته گاهی هم موفق نمیشم، اما بازم ترس رها کردن بطری تو دریای طوفانی پربطری رو به غرق شدن تو کاغذای خودم ترجیح میدم. هرچند _اقرار میکنم_ وقتی کسی بازش نمیکنه، احساس میکنم وجود ندارم.
شب بخیر. شاید فردا سعی کردم یه پایان واقعی اضافه کنم.
[…] که اینا رو گفتم، احتمالا یه پست مفصل هم در ادامه درباره من و درگیریهام با این مسئله پرزنتیشن بنویسم و احتمالا […]
سلام سارا
نشستم یه بند وبلاگت رو بعد از خیلی وقت خوندم و واقعا شوکه شدم.انقد شوکه شدم که با اینکه ازت ناراحتم(دلیلشو دقیقا نمیدونم شاید چون موقع چت کردن ادمو اذیت میکنی یا شاید چون رتبه ت خیلی خوب شده:) ) نتونستم بدون هیچی گفتن ول کنم برم و بعد بشینم تو ذهنم تحلیل کنم و دهن خودمو سرویس کنم.نمیخوام فک کنی به خودم حق میدم که انالیزت کنم(که راستشو بخوای عذاب وجدان هم نمیگیرم اگه انالیزت کنم)فقط میخواستم بگم که نظرم نسبت بهت عوض شده. و میتونی بگی خوب هم عوض شده.این نوشته ها نوشته های پخته ای هستن.نوشته های سارای بزرگ شده. و موقعی که دارم میخونمشون نمیتونم به این فکر نکنم که چقدر باهوش هستی و چقدر قبلا من این رو نمیدیدم.(نمیدونم به دلیل سن تو بوده یا سن من بوده یا سبک نوشتنت یا بیشتر فهمیدن الانت) و جدی میگم،خود آگاهیت رو واقعا تحسین میکنم و نمیتونم انکار کنم که هی از خودم میپرسم آیا من هم انقد خودآگاهی دارم یا نه؟و خب نتیجه ای که بهش رسیدم اینه که این نثری که انقد ادمو جذب میکنه از خود سانسور نکنی میاد.ینی انقد که این قضیه توی وجودت دیفالت شده که جسارت داشته باشی و حرفت رو بزنی (جسارتی که راستشو بخوام بگم به نظرم بعضی وقتا بیشعوری اومده_برای خوشایندت کامنت نمی نویسم میخوام حرفمو بزنم_)باعث شده ه همه چی رو خیلی واضح تر ببینی. و خب نتیجه تحسین برانگیزه.
از خوندن پستات یه سری چیزها یاد گرفتم و این برای اولین بار بعد از مدت ها بود که یه چیزی از یک شخص حقیقی اشنا یاد گرفتم و بابتش ازت ممنونم.
میدونم خیلی قضاوتی بود کامنت ولی میخواستم جوری که خودت مینویسی بنویسم و منکر نمیشم واقعا حس خوبی داشت:)
و اینکه خیلی خیلی ام برات خوشحالم که به چیزی که میخواستی رسیدی و یکم غبطه هم میخورم که دو سال زودتر به چیزی که من میخوام(تهران رفتن)رسیدی:)البته اون دو سال دست من نیست که بپرم از روشون.اگه میتونستم و خودم هم الان در حال تهران رفتن بودم حتی بیشتر هم برات خوشحال میشدم:)
موفق باشی (از ته ته دل)
در پوست خودم نمیگنجم که نظرت عوض شد.
اولا که خوب بود بازم بنویس 🙂
دویما یه بار پشت پنجره قطار در حال تماشاکردن غروب بودم که یه دختر فوضول ازم عکس گرفت…نه تنها عکس گرفتنش را متوجه نشدهبودم که حتی حضورش را هم… عکسه هم چیز خاصی نبود ولی خیلیها میگفتن چقدر عجیبه و قشنگه و… به نظرم آدم وقتی بدون نیاز یا توجه به شاهدی به افقی غروبی درختی چیزی نگاه میکنه زیباتر میشه! گویا همه خودش را عیان میکنه اما حضور یا میل به حضور مخاطب یکجور اجتنابناپذیری از عظمت آدم میکاهد…اینو باید دونست و گاهی بهش تن داد اما همیشه هم لازم نیست…منیت ما هست تا کمک کنه بقیه چیزا رو بفهمیم همه چی نیست اما هست و انکارناپذیره
حس میکنم اونی که بالای فانوس میشینه و در ظلمات خلق میکنه چشمش به یه چیزی بزرگتر از خودش گیر کرده و لذتی را پیدا کرده که دلش نمیاد تقسیم کنه
لازمه تاکید کنم که دختر فوضول دقیقا خودش متوجه بود که چه عکس شاهکاری داره میگیره ولی باز کمی هم نگران بود که عکسه مصنوعی و خز به نظر بیاد.
اون جملهی درباره منیت رو چند بار خوندم ولی نفهمیدم. اما گمونم چیز خوبی گفتی.
خب تصور من این بود که همه باید بالای اون فانوس باشن. چرا همه مثل هم نیستن خب؟ :/
قشنگ معلومه تولتز رو قلمت سایه انداخته اینجا:)
منم همینجوریم. یعنی حتی با کتاب کلاسیک خوندنم لحنم ادبی تر میشه و سخنم قرن نوزدهمیتر:)
البته راستشو بخوای، این دفعه از همه دفعه های قبل بیشتر نفهمیدم داری چی میگی. این یکی نوشته خیلی ملغمه وار به این شاخه اون شاخه پریده بودی.
در مورد عکس پروفایلای خیره به افقی، راستش منو به اونجا نمیبره که تورو میبره. من وقتی اون عکسای خیره به افقو میبینم، بیشتر فکرم میره سمت اینکه طرف میخواسته واقعا خیره به افق ثبت شده باشه. یعنی اگرم داره ژست میگیره و نقش بازی میکنه، چیزیه که دوست داشته بوده باشه، هرچندنیست.
مثلا باور کن یه دقه هم برای خودت اینجوری فکر نکردم. تازه الان فهمیدم اون متفکر غمگینمت توضیح عکسه🙄(بعدشم خیلی طبیعی بود انگار که یکی یهویی ازت گرفته نه اینکه ژست گرفته باشی)
خلاصه که دختر، زیاد داری سخت میگیری. انقدر تفکر و تعمق داری در جهان هستی میکنی که زیادی داری تو فکر غرق میشی(البته اینا که مال فروردینه ولی خب). بنظر من ماها باید ترمز فکر کردنمونو بکشیم بعضی وقتا. بزنیم به در سخیفیت و کارای احمقانه کنیم تا یکم برسیم به نقطه تعادل.
میان نوشت: نمیدونم دارم اون چیزی که میخوام بگمو میرسونم یا دقیقا چیزی میگم که اصلا منظورم نبوده.
فکر کنم اون چه که سعی دارم بگم اینه که یکم زنجیره ی زیادی فکر کردنو قطع کن. برو بستنی بخر و فارست گامپ ببین و سعی کن یه مدت از چشای اون به دوروبر نگا کنی. سی ساعت با دیوار پینگ پنگ بازی کن. قطعا ما نمی تونیم مدت زیادی بی فکر کردن بمونیم ولی زیادیم تو فکر بریم غرق میشیم_از نظر من_.
پ.ن: این قضیه زیادی فکر کردنو گفتم چون برا خودم داشت اتفاق میفتاد. شایدم برای تو اینطوری نباشه، نمیدونم.
واقعا؟ هیچ وقت نگفتهبودی نمیفهمی چی میگم! شاید بعدا ویرایشش کردم و گویاتر شد. البته راستشو بخوای به نظرم این نوشته بیپایانه و یهو جای بدی ول شده اما با اجازهی بزرگترا اصلا احساس نمیکنم غیرمنسجم باشه. 😁
خب همه دوست دارن خیره به افق و متفکر باشن، نه؟ وقتی فیک باشه رقتانگیز نیست؟
آره اونو موقع گوش دادن ازم گرفتن ولی عمدا اتودمو گذاشتم پایین لبم چون به نظرم قشنگ میشد… نیمهژست بود. :))
آره این زیاد فکر کردنو کاملا درست میگی. ولی این موضوعی که دربارهش نوشتم خیلی مهمه. وقتی این برام روشن نیست یعنی استراتژی ندارم و این برند و نمیدونم چی و اینا هم نمیتونه ساختهبشه.
آقا فارست گامپو دیدهم، به رقص (هم نامهربونه) و بستنی هم اعتیاد دارم، یه چیز دیگه بگو.😁😁😁