دو موج در دو جهت. دو منحنی آبی رنگ که در نقطه ی شروع و پایان به هم متصلند. شبیه یک گوش ماهی نیمه باز، که احتمالا خالی است. یا لبی که قصد دارد چیزی بگوید، اما درست در لحظهی فرار کلمه، متوقف میشود. شبیه گیومهای که در یک آن، بیاختیار باز میشود و بعد به سرعت، بسته.
نگاهم را برمیگردانم. سعی میکنم بنویسم. ساعت، نه. تازه نصف راه گذشته است. از پنجرهی قطار نور تندی میتابد. بیشتر مسافرها خوابند. روبرو، فیلم، بیصدا حرکت میکند. گوشم را می اندازم پشت سرم. زن گاهی با دخترش حرف میزند و گاهی با نوهاش. گاهی هم پیش خودش غر میزند. مرد برای سومین بار، به سومین مهمانداری که از کنارش رد میشود میگوید: میشه صدای فیلمو بیشتر کنین؟ مهماندار بیاعتنا تایید میکند. جوان چشمسبز در راهروی بیمارستان میدود و کسی را با تمام وجود صدا میزند.
سمت چپ، زنی که کنارم نشسته، سرش را روی کیفش گذاشتهاست. میخواهد بخوابد. ولی خواب نیست. میدانم. دارد فکر میکند. به چه چیز؟ این را نمیدانم.
سمت راست، منظرهی بیابان. خار خار خار، و عقبتر کاجهای سبز و استوار . که مثل سربازان ارتش سینه سپر کرده و در برابر ما خاموش ایستادهاند. انگار منتظرند قطار رد شود و یکی بگوید: آزاد. و هر کسی برود پی بدبختی خودش.
خوابم نمیبرد. دوباره به روبرو نگاه میکنم. به لبهای نیمهباز آبی در آن فضای وهمآلود. شبیه خوابی که همیشه میدیدم. غوطهور در فضایی ناشناخته بین آدمهایی ناشناخته، و صدای نامفهومی که هی بلندتر میشود. لبهای بیصورت زمزمه میکنند: آآآآآآ
زن چادرش را مرتب میکند و مینشیند. حالا بیدار است و دارد سعی میکند کتاب بخواند. دنیای سوفی. میخواهم بگویم: من هم این کتاب را دارم. نثر جالبی دارد.به خودم میگویم: که چی؟ به نظرم می رسد که اگر سر حرف را باز کنم، او نمیداند چه باید بگوید. بیخیال میشوم. به نگاه مضطربش نگاه میکنم که مدام از خطوط کتاب سر میخورد اما او نگهش میدارد.
بیهوده است. فکر میکنیم با کتاب هایمان همدیگر را میشناسیم. جهان دوردست را کشف میکنیم و جهانهای جدید میسازیم. ولی بیهوده است. زن اینجا نیست. از نگاهش معلوم است که احساس غربت میکند. دارد به شوهرش فکر میکند. به مادرش. به خانهاش. زن، از دنیای مریم بیرون نمیرود. شاید هم ملیحه. یا مینا. هر جا که هست، از دنیای سوفی خیلی فاصله دارد.
بی قرارم. دقیقه های قطار همه مثل همند. زمانش خرامان خرامان رد میشود و گاه لبخند موزیانهای هم به ناتوانی ما میزند. ما ساکنیم.
بلند میشوم. کجا میخواهم بروم؟ در قطار مقصدی وجود ندارد. یا باید راه بروی یا بنشینی. تنها مقصدی که ممکن است وجود داشته باشد، دستشویی است. راه برگشت ندارم. میروم.
روبروی آینهی دستشویی میایستم. روسریام را باز میکنم. دوباره میبندم. صدای فیلم اینجا به وضوح شنیده میشود. میایستم و گوش میدهم. دو مرد با هم گلاویز شدهاند. سعی میکنم با تصاویری که دیدهام تطبیقش دهم. اما چیزی دستگیرم نمیشود. قطار دور میزند و تعادلم را از دست میدهم. تند برمیگردم.
موجها تکان نخوردهاند. دوباره دنبالشان میکنم. چشمهایم را روی نقطه شروع میگذارم. هر دو آرام اوج میگیرند، یکی به سمت بالا و یکی به سمت پایین. از هم دورند و دورتر هم میشوند. و بعد آرام، به سمت هم میآیند. بعد دوباره. دوباره و دوباره. چه میخواهند بگویند؟
گوشی را دو دستی میگیرم و ادامه میدهم. باید نوشت. هنوز پیغام نداده که بس است، جا ندارم. این یعنی، شرح حال لحظه های کشدارم، هنوز از نامه های طولانی که برای دوستانم مینویسم کوتاهتر است. ایمیلهای بلندبالای دلخورم و دلخور نباش. به بند کشیدن کلمات برای وادار کردن دیگری به خواستن. دوست داشتن. نزدیک بودن. تلاشهای مذبوحانه برای رسیدن به نقطهای مشترک در مسیرهای متفاوت. و وانمودکردنهای الکی: رسیدیم. به چه قیمت؟ کوتاه آمدن. سقوط کردن.
موجها رهایم نمیکنند. بیشتر نگاه میکنم. کمی کج شده به پایین. انگار دارد مسخره میکند. کمی کج شده به بالا. انگار دارد لبخند میزند. میدانم که هر کدام حرفی دارند. گویی واژه ها از هزارتوی ذهن عبور کرده اند اما حالا، حالا که به لب رسیده اند، فیلم قطع شده و این صحنه ی مضحک روی مانیتور ماندهاست. لبی باز، نیمی به سمت بالا و نیمی به سمت پایین. با واژه هایی که از کناره ی آن سرک میکشند.
سمت راستم بیابان است و سمت چپم زنی کتاب میخواند. پشت سرم یک نفر مصمم است که صدای فیلم را بشنود و روبرویم، این دریای بیانتها. سرم را به شیشه تکیه میدهم. چشمها را میبندم. لبهای آبی جلو میآیند و خواب میبینم که خوابم هیچ وقت تمام نمیشود. هیچ وقت صدا را نمیفهمم. و من میمانم و قطاری که روی دور تکرار است، در میان لبهایی که مذبوحانه فریاد میزنند: آآآآآ
مرداد 97
قطار تهران- یزد
آخرین دیدگاهها