از پشت سر اصلا شبیه خودم نبودم. احساس می‌کردم حرکاتم رفته روی اسلو موشن. باید جیغ می‌زدم. باید خودم را «تجربه» می‌کردم. چند وقت بود جیغ نزده بودم؟ سعید می‌گفت صدایش بم‌تر از این است که بتواند جیغ بزند.

«هندزفری تو گوش. لباسا رو پرده نباشه.»

  • یعنی چی خب؟
  • یعنی همین که شنیدی.
  • مریم اگه برش نداری خودم برمی‌دارم.
  • اون وقت منم آویزتو می‌کَنم می‌ندازم اون ور.
  • گفتم من با دلیل اونو زدم اونجا. ولی هیچ دلیلی نداره لباس رو پرده باشه.
  • چرا فکر می‌کنی همیشه حرف حرف توئه؟ این همه ما کنار اومدیم، یه بار هم تو.

«لباسا رو پرده نباشه.»

چند بار به سکو ضربه زدم. صدا پیچید. پرده را تکان دادم. تصویر کج و کوله شد. به دیوار، به زمین، به میله‌ی پرده دست زدم. از بالا گه گاه قطره آبی می‌چکید.

«لباسا رو پرده نباشه.»

جیغ زدم.

بلند شدم و لباس‌های مریم را از روی پرده برداشتم و انداختم روی تختش. مریم هم بلند شد، آویز مرا کند و انداخت توی کمد.

بعد از چند ثانیه صدای جیغم به شکل مسخره‌ای در فضا پیچید. صدایی زیر با پژواکی ترسناک. سعید گفت اگر گل زده بودیم اینجا خیلی حال می‌داد.

  • تو چرا اینقد وحشی هستی؟‌ آدم باورش نمی‌شه توی اینقد…

دستش را اندازه‌ی قد من آورد بالا، بعد پشیمان شد.

  • تو وجود یه آدم چقد می‌تونه اخلاقای بد باشه؟‌ برو خودتو درست کن سارا.
  • بهت گفتم برش می‌دارم…
  • مونا راست می‌گه آدم یه وقتایی می‌خواد بزنتت اینقد… اینقد حال آدمو به هم می‌زنی.
  • حالا مونا شد معیار.

آنقدری که فکر می‌کردم از جیغ زدن در آن سالن تاریک و خالی لذت نبردم. چرا در بچگی اینقدر دنبال بهانه برای جیغ بودیم؟

  • خیلی دیگه بهت رو دادم. فکر کرده من ازش می‌ترسم.
  • اگه نمی‌ذاری من حرف بزنم پس خودت هم حرف…
  • نمی‌خواستم برم شهرمون. واقعا نمی‌خواستم. ولی الان که فکر می‌کنم هر روزی که قیافه‌ی نحس تو رو نبینم خوشحالم.

فکر کردم: همین بود؟ تصویر از پشت، صدا با فاصله؟ نکند معمایی در این اجرا نهفته بود؟

  • تا الانش هم خیلی باهات راه اومدم. نمونه‌ش هم اون دفعه‌ای که صدامو ضبط کردی.

وقتی آمدیم بیرون، کارگردان گفت: «اون موقع گفتم منتقد اومده، شما اگه می‌تونید نوبتتون رو بدید، بعدش واقعا حس بدی پیدا کردم. احساس کردم در هر صورت شما معذب بودید. واقعا عذر می‌خوام.»

نگاهش به سعید بود که گفت ما دیگر عجله نداریم. گفتم: «نه اوکیه. اتوبوس رفت دیگه.»

  • اتوبوستون رفت؟
  • نه یعنی، اون موقع دیگه رفته بود. دیگه فرقی نمی‌کرد یه کم زودتر یا دیرتر. من اگه مشکلی داشتم می‌گفتم.
  • آهان پس ناراحت نشدین؟
  • نه. خیالتون راحت.

بعد نظرمان را پرسید. من گفتم که احساس می‌کنم از همه‌ی پتانسیل کار استفاده نکرده‌ام و چیزی از دستم رفته است. سعید درباره‌ی ارتباط پوستر با کار پرسید. کارگردان گفت که این پوستر یک جور راهنماست، راهنمای کشف خود در این اتاق.

  • واقعا حالمو بد کردی با این وحشی‌بازیت. خسته شدم اینقد همه‌ش داری مثل مگس تو گوشم وزوز می‌کنی.

تمامی نداشت انگار. برای یک لحظه ذهنم سفید شد: تمرکز محض روی لحظه‌ی حال. از مریم متنفر بودم و این تنها چیزی بود که در ذهنم می‌گذشت.

  • واقعا فکر نمی‌کردم اینقد وحـ… البته چرا. قشنگ بهت میومد اینقد وحشی باشی.
  • گفتم اون پرده مال همه‌ست، تو اگه…
  • تو چی کاره‌ی بقیه‌ای؟ چند بار به حرفش گوش دادیم پررو شده. فکر کرده چشاشو برا من گرد کنه من می‌ترسم.

بعد دیدمش که با خشم پرده را کند و انداخت روی زمین. من که خوشحال شدم. از اول هم اضافه بود. مگر همه‌ی پرده‌های عفت دریده نشده؟ این پرده هم نباشد.

  • بهترین کار.
  • دیگه نمی‌تونی برام زر زر کنی.

پرده‌ی بنفشه را از روی زمین برداشتم و گذاشتم روی میزش. بعد مریم لگن حمامم را از زیر تختش برداشت و گذاشت وسط اتاق.

  • همه چیزشو اومده گذاشته اینجا، غرم می‌زنه.

نگفتم که کلا سه تا «زیر تخت» وجود دارد و پنج تا آدم که طبیعتا این سه باید بر آن پنج تقسیم شود.

  • چه روزا که مهتاب، من با قیافه‌ی نحس این تو صورتم بیدار شدم. یا هی در کمدو باز کرده منو بیدار کرده.

کمد من نزدیک تخت مریم است. با در کهنه‌اش چه کار می‌توانم بکنم؟ یا این که یک بار او خواب بوده و وقتی من لگن را برداشته‌ام بیدار شده؟ من تمام تلاشم را می‌کنم که تا یک و نیم ظهر که حضرات خوابند سر و صدا نکنم، ولی خب یک جایی هم از کنترل آدم خارج می‌شود.

  • تو این اتاق حداقل یه نفر دیگه هم از دستت شاکیه.
  • تو ضامن بقیه نیستی. بقیه خودشون می‌تونن حرف بزنـ
  • فکر کرده کیه برا من صداشو بلند می‌کنه.
  • کَندیش دیگه. الان چی می‌خوای هی ادامه مـ
  • هر چی هیچی بهش نمی‌گم…
  • چیه هی مثل مامانا واسه خودت زیر لب غرغر…
  • فکر کرده من…
  • اگه حرف منطقی داری با هم حرف بزنیم وگرنه ادامه ند…
  • تو کی هستی که برا ما تصمیم بگیری؟
  • حرف نزن
  • فکر نکن به روت نمیاریم یعنی نمی‌فهمیم… خیلی اخلاقای بد داری که
  • حرف نزن
  • هی بهش هیچی نگفتیم هار شده
  • حرف نزن
  • فکر کرده من ازش می‌ترسم
  • حرف نزن مریم.
  • برو درست کن خودتو.
  • گفتم حرف نزن.
  • برو اون ور ببینم. حالم از ریختت به هم می‌خوره.

دیگر چیزی نمی‌توانستم بگویم. و نمی‌خواستم. تمام احساسات این چند ماه داشت از چشم‌هایم می‌ریخت بیرون. لابد خیلی واضح بود که از عبارت گرد کردن چشم استفاده کرد. چون خودم احساس نکردم که قیافه‌ام حالت خاصی گرفته. شنیده‌ام که چشم‌هایم قابلیت وحشتناک شدن دارد.

حالا دیگر همه چیز رو بود. از همان روز اول از شکل اغراق‌آمیزی که دست و بدنش را موقع حرف زدن تکان می‌داد بدم می‌آمد. از این که چیزهای الکی را به هم ربط می‌داد بدم می‌آمد. به من ربطی ندارد، می‌دانم، ولی از نوشته‌های بی‌سروتهش که اسمش را شعر می‌گذاشت بدم می‌آمد. از این که قضیه‌ی ضبط صدا را که بعد از آن همه کرنش، به بوس و بغل و صمیمت بیشتر ختم شده بود وسط کشید، از این که از اول ترم یک کتاب کامل را تا ته نخوانده بود و تازه بنا بود نویسنده شود… به من چه واقعا؟ ولی خب بدم می‌آمد. چرا از بین صدها نفری که متقاضی این رشته و این دانشگاه بوده‌اند، چنین موجودی باید انتخاب شود؟

اصلا فکر نمی‌کردم قضیه به اینجا کشیده شود. مغز من اینطوری کار می‌کند که خب، در دعوا هر کسی منطق خودش را می‌گوید. مثلا وقتی با برادر شش ساله‌ات دعوا می‌کنی، منطق او در حد یک بچه‌ی شش ساله ضعیف و کودکانه است، ولی به هر حال از یک نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر می‌رسد. این است که اسمش را منطق می‌گذاریم. حالا ولی داشتم با پدیده‌ی جدیدی روبرو می‌شدم.

در تمام این مدت هر چه پرسیدم، نگفت که چرا لباس‌هایش را جای دیگری نمی‌گذارد. یا نگفت که به جز قضیه‌ی ضبط صدا که مال یک ماه پیش بود و خیر سرش تمام شده بود، دیگر چه کارش کرده‌ام که اینطور عصبانی است؟ هیچ ایده‌ای نداشتم که در ادامه قرار است چه شود. در کل زندگی دفعه‌ی اولم بود که با چنین آدمی دعوا می‌کردم.

هانیه آن شب نبود. بنفشه که علاقه‌ی ویژه‌ای به انواع پرده داشت، از پشت پرده‌ی کنار تختش بیرون نیامد و حتی هیچ صدایی تولید نکرد. مهتاب یک بار از تخت بالا گفت: «تمومش کنین.» محلش نگذاشتیم. شاید هم دو سه بار گفت. مریم تا نیم ساعت زیر لب فحش می‌داد و من داشتم فکر می‌کردم که کاش امشب خوابم ببرد. یاد آن شبی افتادم که هانیه یکهو چراغ را روشن کرد و من تا چند ساعت خواب از سرم پرید. از شدت خشم نتوانستم هیچ چیزی بگویم. از تخت آمدم پایین، چند دقیقه‌ای روی صندلی نشستم و بعد یکهو گفتم: «چند بار بگم کفشتو نذار رو کفش من؟ می‌دونی سیستم جاکفشی چطور کار می‌کنه؟ عوضی.»

همین که رفتم بیرون و در را محکم بستم، یادم آمد که دفعات قبلی خودم کفشش را از روی کفشم برداشته بودم و به خودم گفته بودم: «این دفعه ببینمش بهش می‌گم.»

بعد رفتم توی حیاط. آن موقع شب همیشه کسانی هستند که با دوست‌پسرشان دعوا کرده باشند و آمده باشند که توی حیاط گریه کنند. نشستم آن وسط و یک ساعت برای خوابم گریه کردم. برای این که صبح نمی‌توانستم بیدار شوم و داستانم را بنویسم. شاید واقعا دوقطبی‌ام. به هر حال… باید یک مرضی چیزی داشته باشم، نه؟

«لباسا از رو پرده برداشته شد.»

صبح که چشمم را باز کردم، تا چند لحظه یادم نبود چه اتفاقی افتاده. از خیلی شب‌های دیگر بهتر خوابیده بودم. شاید به خاطر خستگی زیاد بود. بعد یادم آمد که مریم تا ساعت دو داشت چمدانش را جمع می‌کرد و چراغ را روشن گذاشته بود. هر چه نفس عمیق کشیدم نتوانستم بخوابم. چشم‌بندم را برداشتم و گفتم: «می‌خوای فردا کتک‌کاری کنیم؟ حرصت خالی شه؟»

  • دارم لباسامو جمع می‌کنم.
  • تو هیچ وقت این موقع شب لباس مرتب نمی‌کردی.
  • فردا دارم می‌رم باید کیفمو آماده کنم. بگیر بخواب.
  • الان ساعت دوئه شاید بقیه هم بخوان بخوابن.
  • از بقیه پرسیده‌م. اینقد دیگه بیشعور نیستم. این مسخره‌بازی‌های تو… شب خوابیدن و اینا… خیلی وقته هست اگه می‌خواستم لجبازی کنم زودتر می‌کردم.
  • چقد طول می‌کشه؟
  • چه فرقی می‌کنه؟
  • خب می‌خوام بدونم کی می‌تونم بخوابم. اگه قراره تا چهار صبح مشغول باشی یه فکری بکنم.
  • نه تا چهار صبح نیست.
  • مریم واقعا این چه کاریه که…
  • الان سارا صداتو برا من آروم نکن، ادای آدمای منطقی رو در نیار. وحشی‌بازیاتو دیگه کردی. خودتو نشون دادی. هرچند از قبل هم من می‌دونستم چه جور آدمی هستی. این لباسامو اتو کرده بودم که اینطوری پرتشون کردی.
  • ببخشید.

نفهمیدم آن ببخشید از سر تمسخر بود یا جدی. رویم را چرخاندم و امیدوار شدم که وجه تمسخرآمیزش را برداشت کند. بعد با خودم فکر کردم که نه، باید جدی برداشت کند. چون کار اشتباهی بوده. بعد فکر کردم که چرا اشتباه؟‌ مگر بهش اخطار نداده بودم؟

قضاوت مریم برایم هیچ اهمیتی نداشت. از اول هم کل وجود مریم برایم هیچ اهمیتی نداشت. ولی بنفشه و مهتاب چطور که داشتند در سکوت محض داد و فریاد ما را می‌شنیدند؟ اگر قرار بود رابطه‌ام با مهتاب به خاطر این قضیه خراب شود، هیچ وقت خودم و مریم را نمی‌بخشیدم.

داشتم در کلافگی وسایلم را جابجا می‌کردم که یکهو هندزفری‌ام پیدا شد. به شکل مسخره‌ای خوشحال و آرام شدم. وقتی مریم با بنفشه و مهتاب خداحافظی کرد و رفت، تا دو ساعت این جمله در ذهنم تکرار می‌شد: «ببخشید بابت دیشب… واقعا نمی‌دونم چی بگم…» منتظر بودم وقت ناهار شود تا هر دوشان بیدار شوند. آخرش نتوانستم. وقتی مهتاب آمد نزدیکم که کتابش را بردارد، بالاخره گفتم.

لبخند محوی زد و گفت: «درک می‌کنم.»

انتظار هر چیزی را داشتم به جز این.

  • کاملا درک می‌کنم. بهش فکر نکن. دیگه آخر ترمه.
  • واقعا… برا خودمم…
  • چیزی نمونده دیگه. زیاد همدیگه رو نمی‌بینین. فکرتو درگیرش نکن.

زیراندازش را برداشت و رفت توی حیاط. در بهت به جای خالی پرده نگاه کردم. وقت فحش دادن به خودم را نداشتم. سوژه‌ی جدید پیدا شده بود. چمدانم را بستم و نشستم به نوشتن.

شب هانیه پیام داد که حالم را بپرسد. قضیه را برایش گفتم. گفتم که من اشتباه کرده‌ام. گفتم که نه فقط داد زدنم که حتی گیر دادنم به چنین موضوعی هنوز برای خودم هم عجیب است. اما من هیچ فحش و بد و بیراهی به مریم ندادم، چطور این همه حرف نزده در دلش داشت؟

هانیه گفت که به نظرش همه‌مان به یک اندازه اشتباه داشته‌ایم. گفت که می‌داند الان دارم خودم را سرزنش می‌کنم. نکنم! می‌خواستم بگویم که به نظرم حداقل مهتاب و بنفشه را فاکتور بگیر و بعد این را بگو. که طبیعتا نگفتم. از رفتار مهربانانه‌اش، اصلا از این که پیام داده بود، حس عجیبی پیدا کردم. حسی مثل شرمندگی. از این که نمی‌توانم یک لحظه از قضاوت هانیه و مریم در ذهنم دست بردارم.

خلاصه هنوز هم بعد از پنج روز به نتیجه‌ای نرسیده‌ام. در بیست و چهار ساعت اول چند بار در ذهنم سناریوی عذرخواهی احتمالی را چیدم، جواب احتمالی مریم را هم شنیدم. «من دیگه حرفی با تو ندارم. از چشمم افتادی.» و در جواب به این حرف تنها چیزی که به ذهنم می‌آید این است: «به درک. عوضش تو از اول هم تو چشم من نبودی!» هر چه مهره‌ها را می‌چینم و برمی‌دارم، از هر دری که وارد می‌شوم، راه حلی پیدا نمی‌شود. شاید باید به قول مهتاب امیدوار باشم که کم‌تر مریم را ببینم و بگذارم خشم و کینه زیر آوار زمان دفن شود. شاید هم… واقعا راه دیگری هست؟