دیشب دوباره دعوا شد. بدترین دعوای قرن. طبق معمول هم تخم نبرد را بندهی حقیر کاشتم.
اینها را مینویسم اول برای آن که نوشته باشم. چون آن نفر دیگر اگرچه همکلاسیام است میانهاش با خواندن و نوشتن خوب نیست و از این روی من ابزاری دارم که او ندارد. هاه. یک امتیاز.
دوم برای این که ماجرا برای خودم اندکی روشن شود. چون هنوز یک جایی از مغزم یکی هاج و واج دارد نگاهم میکند.
و سوم برای آن که برایم بنویسید که حق با من است. چون این را که حق با من باشد دوست دارم.
چند روز قبل بنفشه گفته بود که یکی حرفی بهش زده و او هنوز دارد در ذهنش پاسخ جور میکند. ما هم همه گفته بودیم که بله، همه این تجربه را داریم. مهتاب به من گفته بود که سارا، اتفاقا تو نمیگذاری حرفهایت تلنبار شود و بیان میکنی. من گفته بودم که نه، خیلی وقتها نه. گاهی آنقدر به جملهبندی مناسب فکر میکنم که فرصت از دست میرود. و آن وقت یکهو میبینم که آن خشمهای ریزهی رویهمجمعشده در جای اشتباه خالی میشود.
قبلا با مهتاب راجع به این حرف زده بودیم که اتاقی بگیریم با آدمهای غربیهتر و بیحاشیهتر. اینها را دو تایی وقتی تنها بودیم میگفتیم. نه وقتهایی که هانیه میگفت من واقعا شما دو تا را عمیقا و از ته قلبم دوست دارم یا مریم میگفت دلم نمیخواهد بروم خانه، چون دلم عجیب در خوابگاه مانده است.
به بنفشه گفتم: «بعضی وقتا هم اگه چیزی نگی و بذاری بگذره، بعدش اصلا برات کمرنگ میشه. پریشب یادته مونا به من چی گفت؟»
- چی گفت؟
- کلا دیدی که چطور هی میاد اتاق ما درباره همه چی هم نظر میده. اون شب من همینطوری تو شوخی که داشتیم لباسای همو میپوشیدیم، گفتم من استایلم مونوکرومه و میخوام سر تا پا یه رنگ بپوشم. گفت تو مونوکروم میپوشی؟ تو شنبه یکشنبه میپوشی.
- البته سارا اینو نمیتونیم انکار کنیم که سلامت روان مونا اصلا با ما قابل مقایسه نیست.
- آره ولی حالا بحثم این نیست. میگم اون شب با این حرف چقدر من به هم ریختم. آخر شب تو اون شلوغی وسط سر و صدا و لباس عوض کردن… تا لحظهی آخری که خوابم برد داشتم تو ذهنم جوابشو میدادم. انگار به کل شخصیتم توهین کرده بود. صبح تو دانشگاه یهو یادش افتادم، گفتم خب معلومه که مونا اینو میگه. آدمی که همه زندگیش گل کشیدن و خرید کردن و آرایش و ایناست… اصلا چرا باید نظر مثبتی دربارهی من داشته باشه؟
- مونا قرص اعصاب میخوره. الان بعد از به هم زدنش به نظرم واقعا آدم قویایه. ماها حداقلش اینه که پدر و مادر داریم.
- آره خیلی شرایطش سخته. ولی همچنان، این که چون شرایطش بده، باید صبح تا شب تو اتاق ما باشه و غرم بزنه و درباره همه چی نظر بده…
از دیروز که هندزفریام گم شده بود کلافه بودم. مثل روزهای اول که از چادر زشتی که بنفشه جلوی تختش آویزان کرده بود کلافه بودم. یا از همیشه کثیف بودن میز. از حضور همیشگی مونا، شوخیهای کثیف، یا این که برای سی ثانیه سکوت باید کلی برنامهریزی کنم و آخرش هم آیا گیرم بیاید یا نه. اما الان تقریبا به همه چیز عادت کرده بودم. هر چیزی که کلافهات میکند یک جایی تبدیل به عادت میشود. کلاف درهمپیچیده میشود جزئی از دکور. هندزفری ولی هنوز داشت گوشهی ذهنم نق میزد. تازه داشتم میفهمیدم چه عضو مهمی از زندگیام بوده. شاید هم نبوده و صرفا نبودنش اعصابم را به هم میزند. یکی در ذهنم هی فرمان میداد: «هندزفری. هندزفری. همین الان هندزفریمو میخوام. تا اون نباشه هیچ کاری نمیکنم.»
هندزفری نباید گران باشد. ولی خب، منطقی که نگاه کنی غذا و بستنی و تئاتر و کوفت هم نباید گران باشد. هست ولی. همین پریروز بود که از مریم و بنفشه تعریف یک تئاتر به قول معروف عامهپسند را شنیده بودم، «چه کسی جوجه تیغی را کشت» از بهرام افشاری. برای من هم پیامک آمده بود که امروز یکشنبه است، نصف قیمت، بیایید ببینید! پوزخندی زدم که یعنی واقعا کسی میرود پی این مزخرفات؟
ولی واکنش بنفشه به پیامک این نبود. دست مریم را گرفت و رفتند کار را دیدند. شب که برگشتند حسابی سر کیف بودند. گفتند بالاخره یک تئاتر خوب دیدیم، خندیدیم و تحت تاثیر قرار گرفتیم و به فکر فرو رفتیم. از شدت تاثیرپذیریام همین بس که دوشنبه شب بلیت گرفتم.
سارا نیامد که پولش بماند برای تئاتر خوبی که هفتهی بعد بنا بود ببینیم. من گفتم که میروم و بلیت دانشجویی گیر میآورم. یک بستنی خوردم که حالم خوب شود، نشد. بعد رفتیم یکی از کارهای جشنواره دانشجویی را دیدیم که عجیب غریب بود و خیلی ازش سر در نیاوردیم. آخرش با سعید، از دوستان قدیمی سارا، رفتم به سمت پردیس شهرزاد. بلیت دانشجویی نداشتند. نزدیک صد تومن پول دادیم و نشستیم و تا در سالن باز شود یک بستنی هم خوردیم. هوا به شکل وحشتناکی گرم بود و هی داشتم خودم و سعید را توجیه میکردم که به هرحال آدم باید همه چیز ببیند. چقدر آرتیستیک و غیرمستقیم و دارک؟ خسته شدیم به مولا.
هنوز دو دقیقه از اجرا نگذشته بود که گفتم: «پشیمونم.» یک ساعت و و اندی نشستیم به تماشای سخنرانی سانتیمانتال آقا بهرام که اسمش را گذاشته بودند تئاتر. مردم هی قهقهه زدند و ما هی پوکروار نگاهشان کردیم. یک جا هم که گوشهی لبمان کمی بالا رفت، مردم وارد مرحلهی دست و جیغ و هورا شدند. خیلی حال بدی بود. از یک جایی به بعد نشستم به زبان خواندن. چیزی از دست ندادم. در بهترین حالت یک نمایش رادیویی درجه سه بود.
در راه برگشت یک بستنی دیگر خوردیم که بشورد ببرد و دربارهی ادبیات کلاسیک حرف زدیم. من باز تصمیم پنج سالهام را که کوچکترین قدمی در جهتش برنداشته بودم انداختم وسط: «میخوام از بیهقی شروع کنم، همینطوری بیام جلو همه رو بخونم.» سعید راهنماییام کرد که از کجا و چطور شروع کنم. شاید واقعا امسال بنشینم بیهقی بخوانم! همانطور که بناست دهجلدی پروست را بخوانم. و یوگا یاد بگیرم. و پروندهی انگلیسی را ببندم. و یک یوتیوبر واقعی بشوم. و نمایشنامهنویسی که تاریخ به خودش ندیده.
باید تا جلسهی بعد پلات نمایشنامهام را مینوشتم. چند تا نصفه نیمه نوشته بودم، یکی که بیشتر از همه سر ذوقم آورده بود دربارهی دختری بود که توی خوابگاه صدای هماتاقیاش را ضبط میکرد و هماتاقیاش حسابی عصبانی میشد. این طرح وقتی به ذهنم آمد که توی خوابگاه صدای مریم را ضبط کردم و حسابی عصبانی شد.:)
نه به خدا! آنقدر هم بیمبالات نیستم. قضیه مال یک ماه پیش است. یک عصر کسالتبار پنجشنبه بود و داشتم چت میکردم.
- باورت میشه تو اتاق با صدای بلند تلفن حرف میزنن؟
- طولانی؟
- یک ساعت، دو ساعت… باورم نمیشه برای همچین بدیهیاتی باید حرص بخورم.
- گفتی بهش؟
- میگه بیرون برم آنتن نمیده. همه چی هم میگهها! باورت نمیشه چه جزئیاتی از زندگی خصوصیشو داد میزنه وسط اتاق. وایسا.
دستم را گذاشتم روی میکروفون که چند ثانیه از صدایش را برای دوستم بفرستم. همان لحظه طرف مقابل پرید توی حرف مریم و او بعد از بیست یک دقیقه یک ریز حرف زدن سکوت کرد. چند ثانیه صبر کردم. تمام نشد. از واتسپ بیرون آمدم و ضبط صوت را زدم.
بعد یادم رفت که صدا دارد ضبط میشود. لپتاپم را زدم زیر بغل و رفتم سالن مطالعه تا حسابی کار کنم و گرسنه شوم. دو ساعت بعد برگشتم. نشسته بودم با لذت ناهارم را بخورم که با صدای مریم قلبم از جا کنده شد.
- سارا این چیه؟
- چی؟
- گوشیت… داره ضبط میکنه.
چه روزی بود. چشمتان روز بد نبیند. من از بچگی آدم شیطنت و پنهانکاری نبودم. عادت به چنین موقعیتی نداشتم. روز قبل نمیدانم کجا خوانده بودم که آدم گناهکار همیشه خونسرد است، وقتی استرس داری پلیس میفهمد که بیگناهی. با خودم فکر کرده بودم چه گزارهی عجیبی.
بدون این که نگاهش کنم خیارشوری انداختم توی دهانم و زیر لب گفتم: «هیچی. داشتم صدای بالکنو ضبط میکردم.»
- گوشیت که تو اتاقه.
- خب دیگه… یادم رفت قطعش کنم. همینطوری اوردم تو.
- چه صدایی ضبط میکردی؟
- آمبیانس پرندهها و اینا. برای ویدیوم.
- شاید من داشتم یه حرف خصوصی با مامانم میزدم، تو به چه حقی صدای منو ضبط کردی؟
- شما حرف خصوصیتو ببر بیرون اتاق.
- چقد پررویی تو سارا! من تو این اتاق امنیت روانی ندارم.
- هاه! من دارم!
خلاصه بحث چرندی بود. اینجانب ذاتا از امثال مریم خوشم نمیآید. با این حال اگر این دو نبرد بزرگ را فاکتور بگیریم، از رابطهی ما چیزی جز قربانت شوم و دورت بگردم نمیبینید. کلا اینجا چیزی تحت عنوان حد وسط وجود ندارد.
تا دو روز قهر بود. تا این که رفتم راست قضیه را برایش گفتم و عذرخواهی کردم. گفت این از دروغی که گفتی بهتر و باورپذیرتر بوده است. نیم ساعتی حرف زدیم و من حداقل پنج بار گفتم که میدانم کار اشتباهی کردهام و معذرت میخواهم.
- سارا کاش از اول همینو میگفتی. من فکر کردم تو فکر میکنی ما پشت سرت حرف میزنیم. گوشی رو گذاشتی رفتی که ببینی وقتی نیستی ما چی پشت سرت میگیم.
- نه بابا. من که میشناسم شماها رو. میدونم همچین آدمایی نیستین. فقط گفتم یه چند ثانیه برا دوستم بفرستم. چون واقعا برام عجیب بود و اینا. ولی خب واقعا همینم اشتباه بود. واقعا… بازم عذر میخوام ازت.
- من اصلا مشکلی ندارم که شما اینا رو بدونین. داشتم دربارهی خواهرم حرف میزدم. چیزیه که همه میدونن. تو سن بلوغه، کارای عجیب میکنه.
- خب باشه به هر حال شاید خودش راضی نباشه.
- نه بابا. خودش به این چیزا فکر نمیکنه.
- حالا به هر حال.
- الان واقعا رفتارای ما تو اتاق اذیتت میکنه؟
- نه حالا… تو که به خصوص وسایلات مرتبه. هانیه یه کم شلوغه… و خب… این تلفن حرف زدن… ببین خب یه وقتایی شاید کار خاصی هم نکنی تو اتاق ولی نیاز به سکوت داری. وقتی تو با اون صدای بلند حرف میزنی…
- آخه ببین اون بیرون آنتن نمیده. باید رو پلهی سرد راه پله بشینم، خب خیلی سخته دیگه.
- خب منم همین کارو میکنم. همه همین کارو میکنن.
- آخه تو طولانی حرف نمیزنی.
- خب… وقتی بقیه اذیت میشن از رفتارت…
- ولی خب سارا هیچ کدوم اینا دلیل نمیشه تو صدای منو ضبط کنی!
مات و مبهوت نگاهش کردم. برگشتیم سر خانهی اول. گویا کلا چیزی تحت عنوان منطق روی این آدم جواب نمیدهد. باید با همان سیستم قربانت شوم قائله را ختم کنم.
خلاصه آشتی کردیم و شکوهمندانهتر از قبل بازگشتیم به اتاق. در این مدت مریم بارها برایمان خوراکیهای شمالی آورده بود، با هم مسخرهبازی در آورده بودیم و برای هم غذا گرفته بودیم و شوخی کرده بودیم و خندیده بودیم. گاهی احساس میکردم که این جو را دوست دارم، ولی باز اکثر مواقع داشتم لحظهشماری میکردم برای ترم بعد که اتاقم را عوض کنم.
کجا بودیم؟ در اتاق بودم که این خاطرات در سرم مرور میشد.
لپتاپ جلویم باز بود، ولی نود درجه چرخیده بودم. رویم به سمت اتاق بود و ذهنم با خودش درگیر بود. چند ساعت پیش بنفشه گفته بود که امروز خیلی کار بدی کردهام و اگر او جای مهتاب بود واقعا ناراحت میشد. گفته بودم که تو را میشناسم، ولی میدانم مهتاب مشکلی ندارد.
حالا قضیه اصلا چیز خاصی نبود. به مناسبت روز دختر بهمان یک چیزهایی شبیه دسر داده بودند. من یک قاشق از طعم توتفرنگی را خورده بودم و بعد رفته بودم سراغ موز. توتفرنگی باز شده مانده بود برای مهتاب. و خب مهتاب مشکلی نداشت، خب نداشت! حالا انگار چه کوفتی بود؟ اصلا این روز دختر از کی اینقدر مهم شد؟ چرا به ساختمان بغلی فلش هدیه دادند و به ما ندادند؟ چرا دسرشان طعم شکلاتی نداشت؟ اصلا چرا من اینقدر دارم شکر میخورم؟
چند ساعت قبلترش جلوی یک بستنیفروشی در انقلاب نشسته بودم. تازه فهمیده بودم که سعید گل میکشد و داشتم سعی میکردم باور نکنم. داشتیم از لذت حرف میزدیم که پسری با ریش و موهای حنایی و عینک گرد روبرویم ایستاد.
- شما… شما همونین که…؟
- کدوم؟!
- شما همونین که تو یوتیوب… درباره کنکور هنر… ویدیو میذارین؟
- بله…
- واقعا ازتون ممنونم. هیچ کس مثل شما اینطوری راهنمایی نمیکرد. خیلی به من کمک کردین.
- من…
- حالا ببخشید وسط حرفتون اومدما. فقط گفتم بیام تشکر کنم. واقعا عالیه ویدیوهاتون… مرسی.
وسط خندههای هیستریک نفهمیدم چه گفتم. فقط یادم هست که نیشم تا بناگوش باز شده بود. سعید هم خندید و چیزهایی گفت در این باب که این است لذت زندگی، لذت دریافت یک بازخورد صادقانه. دلم میخواست آن لحظه را بیشتر مزمزه کنم ولی بیشتر از این نمیشد. خب، چه میگفتیم؟
– این که ساز زدن برات مثل شارژر بوده.
– آره… انگار واسه خودم یه منبع عظیمی از لذت پیدا کرده بودم که ته نداشت… میگفتم من دیگه هیچ وقت غمگین نخواهم بود. حیف… دیگه هیچ وقت نتونستم حس اون دو سال اولو برگردونم.
– آدم نیاز داره. واقعا هر کی یه راه گریزی نیاز داره.
– به هر قیمتی؟
واقعا ضد حال بود. نمیخواستم بشنوم. سعیدِ باهوش المپیادیِ استاد ادبیات کلاسیک که شعورش میرسید جلوی من سیگار نکشد و وسط حرف آدم نپرد و راه به راه فحش ندهد، داشت از گل عزیزش دفاع میکرد و من نمیخواستم بشنوم. نمیخواستم از زبان او بشنوم. چه خبر است در این شهر؟ چرا هیچ چیز به هیچ چیز نمیخورد؟ یعنی در این دنیا یک آدم تمیز پیدا نمیشود؟
پرسید: «تو الان اومدی تهران تفریحت چیه؟» دستم را بالا آوردم: «بستنی!» خندید.
اتاق ساکت بود. همه لش کرده بودند روی گوشیهاشان. یک ساعت پیش جلسهی کاریام تمام شده بود، ورزشم را تمام کرده بودم و لهِ له به اتاق برگشته بودم. حالا میرفتم میخوابیدم. و حوصلهی خواب نداشتم. نود درجهی دیگر چرخیدم. حالا رو به کمد خودم و تخت مریم بودم. نگاهم روی پردهی «اتاق پرو» مانده بود. چرا لباسهایش را روی پرده میگذارد؟ چند روز است که میخواهم این سوال را بپرسم. خدایا. حوصلهی بحث نداشتم و ذهنم از همیشه بیمنطقتر شده بود: «هندزفری تو گوش، لباسا رو پرده نباشه.»
چند ساعت قبلتر، یکی دیگر از اجراهای جشنواره تجربه را دیده بودیم که بازیگر نداشت. یک یا دو نفر وارد میشدند و خودشان اجراگر بودند. دو تا پردهی سفید کوچک در مقابل هم قرار داشت و یک سکوی فلزی بین آنها.
«هندزفری تو گوش. لباسا رو پرده نباشه.»
وقتی بین دو پرده راه میرفتی، روی هر دو تصویر خودت را میدیدی ولی از پشت. هر چه به پرده نزدیکتر میشدی، تصویرت دورتر میشد. روی پوستر نوشته بودند «صدا، بدن و تصویرت را تجربه کن.»
«هندزفری تو گوش. لباسا رو پرده نباشه.»
از مریم خواستم که لباسهایش را از روی پرده بردارد. پیشنهاد داد که سرم توی کار خودم باشد و اینقدر دربارهی همه چیز نظر ندهم. هوس کردم که بلند شوم و لباسها را بردارم. کاش کار دنیا همینقدر راحت بود: از چیزی ناراحتم؟ عوضش میکنم. کلاس چهارم که بودم چند بار فکر کردم از لخت خودم عکس بگیرم و برای خانم معلمم بفرستم. واقعا یادم نمیآید چرا همچین قصدی داشتم. واقعا یادم نیست. اما وای… چقدر خوب است که هر کاری را که به ذهنت میآید انجام نمیدهی. خیلی خوشحالم که اکثر ایدههای درخشانم را به زبالهدان تاریخ سپردهام.
خب یعنی چی؟ این پرده مال همهست. اصلا جای لباس آویزون کردن نیست. اگه همه لباساشونو بذارن اونجا که اصلا شل میشه میافته.
- تو مگه لباساتو گذاشتی بالا سر من، من چیزی گفتم؟
- بالا سر تو نیست. کنار تختته، پشت پرده هم هست اصلا معلوم نیست. واسه اینه که کمد من کوچیکتر از همهتونه.
- خفه شو بابا.
- اگه میخوای کمدمونو عوض کنیم. اون وقت منم…
- سارا بیا برو. بیا برو حرف نزن حوصله ندارم…
- حوصله ندارم چیه؟ میگم این پرده جالباسی تو نیست که لباساتو…
از پشت سر اصلا شبیه خودم نبودم. احساس میکردم حرکاتم رفته روی اسلو موشن. باید جیغ میزدم. باید خودم را «تجربه» میکردم. چند وقت بود جیغ نزده بودم؟ سعید میگفت صدایش بمتر از این است که بتواند جیغ بزند.
«هندزفری تو گوش. لباسا رو پرده نباشه.»
- یعنی چی خب؟
- یعنی همین که شنیدی.
- مریم اگه برش نداری خودم برمیدارم.
- اون وقت منم آویزتو میکَنم میندازم اون ور.
- گفتم من با دلیل اونو زدم اونجا. ولی هیچ دلیلی نداره لباس رو پرده باشه.
- چرا فکر میکنی همیشه حرف حرف توئه؟ این همه ما کنار اومدیم، یه بار هم تو.
«لباسا رو پرده نباشه.»
چند بار به سکو ضربه زدم. صدا پیچید. پرده را تکان دادم. تصویر کج و کوله شد. به دیوار، به زمین، به میلهی پرده دست زدم. از بالا گه گاه قطره آبی میچکید.
«لباسا رو پرده نباشه.»
جیغ زدم.
سلام سارا
امیدوارم حالت خوب باشه
ببین حساسیت توی خوابگاه اهرم فشار خیلی بدیه که خود آدم درجش رو مشخص میکنه حالا بر اساس عادت یا یه سری دیگه از مسائل مربوط به سبک زندگی و شخصیت افراد ….
میدونی بزرگ ترین مشکل من توی خوابگاه چی بود؟ همون مسئله نظر دادن! یکی دو دفعه یکی دو نفر که فکر میکردم از همه بهم نزدیک تر و صمیمی تر هستن توی خوابگاه برگشتن و با لحن خیلی بدی بهم گفتن لازم نیست تو درمورد خیلی از چیزا اظهار نظر کنی! ناراحت شدم ولی هیچی نگفتم یعنی به معنای واقعی دو روز تمام با فرد خاطی حرف نزدم و خودش فهمید پر حرفی های من چقدر مفید بود و محیط خوابگاه به اون کثافتی و پر فشاری رو براش قابل تحمل تر میکرد.
از این جهت حق با تو بوده که صلاح اونها و در کنارش قاعدتا صلاح خودت رو مد نظر داشتی؛ اما مسئله اینجاست آدما توی ذهن ما نیستن نمیدونن ملچ ملوچ دهن یا به هم ریختگی یه میز یا بد اویزون کردن یه لباس چقدر میتونه ذهن ما رو درگیر کنه مثل ما که نمیدونیم تیپ یک رنگ یا چند رنگمون چقدر باعث عذاب فکری و فعال شدن قوه وسواس اونها میشه.
به این ترتیب من به این فرمول رسیدم که بیس زندگی خوابگاهی رو باید بزاری روی نمیدونم! شام کی میدن؟ من نمیدونم! میتونی ناهار منو بگیری؟ راستیتش نمیدونم میتونم یا نه؟ آیا فلانی مادرش بهش یاد نداده چایی رو چطوری توی فلاکس دم بیاره؟ نمیدونم شاید یادش نداده شایدم یادش داده و یاد نگرفته! اینجوری عذاب ندونم کاری یا روش های متفاوتی که افراد برای زندگی به کار میبرن راحت تر میشه به نظرم…
البته خب این نظر منه و اینجا وبلاگ تو هستش و میتونی به راحتی ردش کنی…
راستی این پست تو هم انگیزه ای شد برم از تجربیات زندگی خوابگاهیم بنویسم مثلا توی این مدت دریافتم من بسیار بسیار بسیار انعطاف پذیر تر از حد تصور خودم بودم… خودم خودم رو شگفت زده کردم از بس بچه خوبی بودم توی خوابگاه… همه توقع داشتن بعد از یک ماه با دعوا و گریه برگردم یزد اما همه چیز برعکس بود! من خیلی خیلی پوست کلفت بودم! و احتمالا شریف و قاعدتا مهربون! اینقدری که لقبم رو گذاشته بودن ننه ستاره 🙂
داستانش طولانیه
وقتی نوشتم خبرت میکنم.
موفق باشید
فعلا
سلام ستاره جون.
ممنون که تجربهت رو برامون نوشتی.
این فرمول نمیدونم خیلی جالب بود.:) آره اگه بخوای باهاشون دوست نباشی منطقیترین راه همینه. (و خیلی بهتره که دوست نباشیم) واسه ما یه حالتی شده بود که مجبور بودیم با هم دوست باشیم و این خیلی سختش میکرد.
چقد خوب! من هم راستش خودم فکر میکنم خوب کنار اومدم. الان که دارم تو اتاقم مینویسم و فکر میکنم یه ماه پیش وقتی مشغول وسط چه سر و صدایی مینوشتم واقعا به خودم آفرین میگم.:))
منتظر نوشتهت هستم ننه جان.
بوس
آدمهای بیملاحظه همیشه روی اعصابن. توی خونه برادرم این نقش رو ایفا میکنه و همین باعث شده که چندسال یک کلمه هم باهاش حرف نمیزنم. اصلاً انگار که نیست! بیملاحظگیهاش در موقعیتهای مشترک خونه روی اعصابمه همچنان(میز و کتابخونه ووو)، ولی نادیده گرفتنش عالیه! به یهجور انتقام میمونه.
توی خوابگاه ولی اوضاع برعکسه. یعنی سه نفر دیگه بیخیالتر از اینن که بخوان بیملاحظگی کنن اصلا! یا بیرونن و یا روی تخت درحال بازی با گوشی و لپتاپ. و این وسط بیملاحظهترینشون منم که یه صندلی مطالعه رو برداشتم و به شکل میز کنار تختم ازش استفاده میکنم :))
اتاق بغلی ولی یک دعوای مفصل کردن. اونجا قانون جنگل حاکمه و هرکی هرچی توی یخچال باشه میخوره و دعواشون سر کمبود مواد غذایی بود. جمعشون از هم پاشید (و ما هم خوشحال شدیم راستش!!) و اتاق جدا کردن. نادیده گرفتن تا جایی که حق مسلمت (مثل غذایی که خریدی یا سروصدا) پایمال نشده بهترین گزینه است و بعدش برنامهریزی برای دور شدن بهترین کاره. یعنی برای ترم بعد میتونی با آدمهای تمیزتری اتاق برداری. پیدا کردنشون سخته ولی. میدونم.
این اصطلاح آدم تمیز هم من خیلی استفاده میکنم توی ذهنم! خوندنش اینجا بامزه بود. و نمیدونم گلکشها چرا بستنی رو دست کم میگیرن. شنبهها بعد آزمایشگاه وقتی قشنگ بوی مواد شیمیایی میدم، هیچی مثل بستنی (و ترجیحاً طالبی بستنی) نمیشه. تفریح سادهتر از این توی تهران نداریم :)) البته جاهای دیدنی هم زیاده. از گل هم بهتره.
هشتگ رفتن به قسمت دوم دعوا…
واقعا؟! میشه با برادر چند سال حرف نزد؟
دقیقا. بیخیالیشون میکشه آدمو. بعضیاشون رسما به جز این که خوشگل باشن به هیچی تو دنیا اهمیت نمیدن! منم یه جاهایی به این نتیجه رسیدم که مثل خودشون باشم.
وای چقدر بده دعوا سر خوراکی.:) ما اولا همهش تو تریپ تعارف بودیم. الان دیگه اینطوری شدیم که داریم خردخرد مواد غذاییمون رو به کمدهای شخصیمون انتقال میدیم.😬
آره دیگه واقعا ترم بعد عوض میکنم.
آفرین! بستنی خداست. تازه برای من که در خیلی از موارد نقش شام رو ایفا میکنه. قیمتش هم خیلی بهتره.:) نمیفهمم واقعا. اگه به یکی از این مواد مخدر عادت کنی، بعدش هی فکر میکنی اون یکیش چطوریه؟ اون دیگه حتما خیلی خفنه. یه وادی بیانتهاست به نظرم.
آره واقعاً. شدنش که میشه ولی خاب شرایط خاص میطلبه.
نهههه. دیگه به عنوان شام که نه =))
از مزایای معدهی گنجشکی.😌😁
با اینکه از نوشتهها و خاطراتت معمولا حس خیلی خوبی پیدا میکنم این بار میخوام دعوتت کنم که داستانت را یه بار دیگه از زاویه دید سوم شخص بخونی و این بار فکر کنی رفتار سارا آیا نمیتونست بهتر و کارآمدتر بشه؟
دعای معتادای گمنامو شنیدی؟ تغییر بعضی چیزا در حیطه انتخاب ما نیست و بعضیاش هست. خیلی مهمه که فرق بین این دو تا را بفهمیم. تو میتونی تلاش و همتت را در جهت یافتن هماتاقیای درست متمرکز کنی اما رفتار و زمینهای را که مریم در اون بزرگ شده نمیتونی عوض کنی.
از اون طرف هم تا زمانی که ناگزیر به همزیستی با مریم هستی شاید بتونی با کسب هنر متقاعدسازی و گفتگو تا حدودی شرایطی فراهم کنی که به حفظ حقوقت بهای بیشتری بده.
از نظر من استراتژی تحکم و دستور و توهین حتی در مورد عزیزان و افراد همفکر هم جواب نمیده. آدما بیش از اون که باورت بشه خودشون و رفتاراشونو دوست دارن و مدافعشن. حتی اگر بهترین چیزهایی را که دوست دارن بهشون زورچپون کنی پس میزنن ( تولد حقته را که یادته؟ ) ما چارهای جز این نداریم که تحت تاثیر قرارشون بدیم.
آدما به سیگارشون گلشون بستنیشون کتابشون کتابخونیشون و شیوههای تربیتی محیطشون معتادن. ما راهی جز پذیرش نداریم و در مواردی که به حق و حقوقمون لطمه میزنه گفتگوی هنرمندانه بدون تحکم و توهین تنها امکان و احتمال موجوده.
تو این تیکه اول که اصلا هنوز رفتار سارا به اوج نرسیده. دومی رو بخونی چی میگی؟:)
نمیدونم چرا این شکلی به نظر اومده که میخوام مریم رو عوض کنم. یا این که خودم نمیدونم چقد کارم احمقانه بوده. صرفا روایت یه اتفاقی رو که برای خودم عجیب بوده نوشتم.
خب دومو خونده بودم که اینجا نوشتم :))
خب خبالا هرکسی یه نظری داره در کل😆
جملهی حسن ختام همیشگی😁
سارا تو طرقبه مام بستنی فروشیای محشری داره. هروقت خواستی بری زیارت بیا ببرمت بستنی(مطالب طنز).
و اینکه آقا منم یکمی با کامنتای بالایی موافقم. فکر نمیکنم بتونی عادت گل و سیگار کشی دوست و رفیقات رو عوض کنی حتی اگه معشوقشون بشی! پس بیخیالشون شو یه مدت بچسب یا به آدمای قشنگتر، یا به بیهقی و یوتیوبر قرن و این حرفاD:
البته میدونم قبلا هم گفتی که مثلا از دست این هماتاقی های رو اعصابت راه فراری نیست اونقدر. ولی یکی از چیزایی که به ذهنم میرسه اینه که مثلا میبینی طرف لباسشو انداخته رو پرده، تو پتوتو بنداز رو پرده! میبینی داره بلند بلند تلفن حرف میزنه، بلند بلند ویدیوکال کن! بعد که خوب متوجه شدن چی میکشی، بگو منم از دست شما همینارو میکشم و بس کنین تا بس کنم.
آقا دورین که همهتون. ور دار بیار تهران. (نمیتونم نه بگم:)
قصدم عوض کردنشون نبوده و نیست. صرفا ناامید شده و رد میشوم. یا میمونم و حرص میخورم.
وا معشوق چیه؟ حیا کن دختر.:) اگه عاشق بشم که نمیام سریع طرفو سوژه کنم و در معرض قضاوت بقیه قرارش بدم.D:
این راهها رو در مقیاس کوچیک امتحان کردم. متاسفانه اصلا براشون مهم نیست! کلا نظام فکریشون فرق داره.
دعا کن برا نتیجهم تا بردارم بیارم.
منظورمم از معشوق این بود که حتی اگه مورد عشق یک نفرم واقع بشی و خیلی خیلی دوست هم داشته باشه بازم ممکنه نتونی عاداتشو تغییر بدی. وگرنه میدونم بابا عاشق و معشوق کجا بود:)))
تو نگی هم من دعا میکنم زیبا.
آها آره. والا. بو خودا.
من نمیفهمم این فشار و رنج رو. حس میکنم برای شکوفا شدن به تهران رفتی اما همین مسائل کوچیک ذهنت رو درگیر کرده ورنج میکشی ازش. اگر اینطوره که رها کن خودت رو. انرژیت رو صرف چیزهایی که میخوای بکن چون از دید من هیچ کس و هیچ چیز از بیرون قابل اصلاح نیست. و اگر این گزارش و نوشته رو به عنوان تمرینی برای نوشتن اینجا قراردادی که هیچ ندارم بگم. با آرزوی موفقیت در امتحانات.
پ.نون: ببخشید که بستنی فروشی ما دوره و من دعوتت نکردم برای خوردن بستنی. :دی
ممم خب ببین… به نظرت وقتی یکی داره رنج میکشه میشه بهش گفت بسه دیگه اینقد رنج نکش؟ و طرف بگه راست میگیها چرا به ذهن خودم نرسید؟
و باید ببینیم تعریفمون از مسائل کوچیک چیه. وقتی توی اتاقت که محل استراحت و آرامشته چهار نفر دیگه هم زندگی میکنن اصطکاک میره بالا. بعد دیگه یه جایی یکی از همین تماسهای کوچیک آتیش به پا میکنه.
.
ای بابا. میبخشم:)
سایتت مبارک باشه. امیدوارم نگهش داری.
البته دلیل این همه رنجرنج کردنت رو نمیفهمم. رها کن دیگه.
سارا سارا سارا
با جنگ و جدل و دعوا نمیتونی امثال مریم رو درست کنی. فقط و فقط انرژی خودت رو از دست میدی. انرژیای که میتونه برای خلاقیت، برای رشد، برای زندگی کردن صرف بشه داره الکی الکی خرج همین اصطکاک های کوچیک میشه. تو آدما رو نمیتونی تغییر بدی. نه گل کشیدن اون پسر رو و نه رفتارهای نسبتا زشت این دختر.گفتگو کن باهاشون و از تاثیر بد رفتارهاشون بگو اما سعی نکن با زور و تحکیم کردن تغییرشون بدی چون ممکن نیست. واقعا ممکن نیست. و این جاست که توی حلقه رنج کشیدن میافتی. هرچه زودتر به این پذیرشه برسی بنظرم تاثیرگذاریت بیشتر میشه. با احترام
پ.نون یک: من هم قول میدم رها کنم و کمتر واژه رنج رو بکار ببرم. حقیقتا ناخودآگاه شده ورد زبونم.
پ.نون دو: بابت سایت ممنونم. نگه داشتن البته اتفاق خوبی نیست. بیشتر امیدوارم به اینکه تو یک دوره کوتاه از دردهام کم کنه.
هاع.
به خدا قصد تغییر کسی رو نداشتم. صرفا روایت کردم که بعد از یه روز طولانی که سعی کردم همه چیز رو سر جای خودش قرار بدم، چطور یهو آخر شب از کنترل خارج شده و شدم مایهی شرمساری.
پ.ن: خواستم اذیتت کنم بابا… چون گفتی سعی کن رنج نکشی. بکش، خوبه.:)
پ.ن: خب آدم یه چیزایی رو تو دورههای تلخ میکاره، بعد میبینه تو دورههای شیرینتر ثمر میده.
This is my first comment here! *دست و جیغ و هورا*
پستی عالی برای خواندن در جاده.
میخواستم تا دیدمت از تئاتر با یا بی تخفیف دانشجویی بپرسم که حالا دیگه یادت نمیارم؛ ولی اصن فک کنم این تئاتره قبلن هم بوده با این توصیفاتی که ازش کردی و من به خاطر یکی از دوستام رفته بودم و دیده بودمش.
حالا که اییینقدرررر بستنی دوست داری (به تقلید از کامنت بالایی) دم خونه ما هم یه بستنی هست که مغازهش لبنیاتیه و بستنی هم دم درش میفروشه. یعنی شیر خالصه اون بستنی ها! خیلی خوشمزهس بیا ببرمت بخوریم! :دی
تو این موارد مشکلات با همین دوستمون که آخر نفهمیدم اسمشو چی گذاشتی، منم باهات همعقیدهم و حق با توئه! چون کلن هم با شخصیتهایی مثلش زیاد حال نمیکنم. حالا ببین میتونی از این بیشترم راه بیخیالی پیش بگیری یا نه.
سعید گل میکشه؟ خب بکشه. چرا باید اینقدر ناامیدانه ازش حرف بزنی؟! چون دوست قدیمیمه نمیگم، به عسلم گفته بودم چرا این که یکی سیگار بکشه برات مسئله این قدر مهمیه؛ کلن برام سواله و عسلم هیچ وقت جواب درستحسابی نداده بهم.
منتظر پارت تو میمانممممم! ♡
سلام جیگر. خوش اومدی🥳
اون که تو دیدی اسمش جوجهتیغی بوده. که گویا خیلی موفق بوده و خواستن ادامهش بدن.
واقعا؟ چرا زودتر نگفته بودی؟ البته خونهتون دوره. نمیتونی بیاری برام؟:)
اوا خب مهمه. آدمی که عاقل و باغل باشه نمیره سراغ چیزی که میدونه جز ضرر چیزی نداره. بعد اصلا به مرور خلقیاتشون هم عوض میشه. به خصوص با گل.
تازه سیگار این شکلیه که تو داری به خاطر یه لذت لحظهای به خودت، اطرافیانت و هر موجود زندهی روی زمین آسیب میرسونی. حالا ماریجوانا رو نمیدونم.
بعد تازه آدما رو خنگ میکنه. یهو میبینی برای دفاع از چنین چیز مسخرهای که یکی دیگه از بازیای کثیف سرمایهداریه (نخند خب این یکی واقعا هست:)) چه حرفای عجیبی میزنن. تو چشمای من نگاه میکنه میگه گل اعتیاد نمیاره. بابا این چه حرفیه، بستنی هم اعتیاد میاره!
سلام سارا، حق با توئه!
زندگی تو خوابگاه همیشه به نظرم خیلی پیچیده بوده. یعنی موقعیت یه جوریه که هر کار کنی چالشهای این شکلی پیش میاد. من راستش تو خونه هم سختم بود با خانواده زندگی کنم.
راستی یه بستنی فروشی نزدیک خونهی ما هست که گویا خیلی معروفه، اگه یه موقعی خواستی بگو با هم بریم بستنی بخوریم و معاشرت کنیم.
سلام. ممنون عادله!
آره واقعا حتی تو خانواده هم که تفاوتا کمتره این چیزا پیش میاد.
جدی؟ خونهتون کجاست؟:)