کجا بودیم؟ این که بسه دیگه. آره واقعا بس بود. باید بالاخره یه چیزی اساسی فرق میکرد.
فکر کردم: چی کار کنیم؟ چیزی که به نظرم رسید این بود که فعلا خودمونو بزنیم به اون راه! سخت بود ولی اون شب با تمام وجود میخواستم که بشه.
احساس عجیبی بود. انگار شناور بودم. اصلا فکر نمیکردم که چه اتفاقی داره میفته و چه اتفاقی قراره بیفته. در یک حالتی از بی تفاوتی رنگ می ساختم و می چسبوندم رو صورت دخترک. در فکرامو بسته بودم و خودمو زده بودم به کری، که صدای فریادشونو نشنوم. سه ساعت به همین شکل گذشت تا این که یهو به خودم اومدم: تموم شد.
آره انگار واقعا تموم شده بود. رفتم دورِ دور، روی مبل وایسادم و نگاش کردم. چطور بود؟ قضاوتی نداشتم. چشمامو بستم و آینده رو تصور کردم. بالا و پایین میرفتم و فکر میکردم. فردا، پس فردا، ماهها بعد، سالها بعد، بالا و پایین میرفتم و احساس میکردم که خوب شده، خوب بوده، و خوب خواهد بود، آره همه چیز خوب بود و من هی بالا و هی پایین….
چند ثانیه بعد، داشتم قلموها رو جمع میکردم که یهو به خودم گفتم: این که داشت روی مبل میپرید تو بودی؟ گفتم: گمونم. آره واقعا من بودم که از خود بیخود شده بودم… آخرین باری که این حرکتو انجام داده بودم ده سال پیش بود. چهم شده بود؟!
برای آخرین بار تو چشماش نگاه کردم و گفتم: قرار بود تموم بشی که شدی. نه بیشتر.
*
صبح که بیدار شدم دیگه پاهام رو زمین بود. شش تا نقاشیم رو بردم مدرسه و گذاشتم تو کارگاه. تصویر خودمو به پشت گذاشتم که کسی نبینه. از این عادتا نداشتم هیچ وقت، که بد شده نبینین و اینا. ولی خب این فرق داشت.
از صبح استرس داشتم. میخواستم زود نشونش بدم و تموم شه. ولی معلممون گفت فعلا کار داره و ظهر میاد میبینه. با خانم تاریخ هنرمون رفتیم بیرون بازدید از چند تا خونه قدیمی و موزه و اینا. از زندانی دیدن کردیم که بلندای سقفش هیجده متر بود. از ساعت شنی بزرگی که هر چی فکر کردیم نفهیدیم چطور برعکسش میکنن. با آدمهای مختلفی حرف زدیم و از نزدیک دیدیم، چیزایی رو که همیشه دور بودن. بعدم بستنی خوردیم و خلاصه که بیرون مدرسه خیلی با توی مدرسه فرق داشت.
وقتی برگشتیم سریع رفتم کارامو از تو کارگاه آوردم و همه رو چیدم گوشه حیاط. به جز یکی. خانم، مثل بچههایی که دورش جمع شده بودن، همه کارامو قبلا دیده بود. کلا ده ثانیه هم نشد. نمره رو داد و داشت میرفت… اصلا کار رنگ مکمل رو یادش نبود… یعنی نشونش ندم؟ یا بدم؟ یا صبر کنم بچه ها برن و….
– خانم! اینم هست.
وقتایی که جفت پا میپرم وسط کشمکشهای ذهنیم خیلی جذاب میشم. 🙂
یادمه که در یک لحظهی خیلی عجیب و خندهدار قلبم شروع به تپیدن کرد. قضیه خیلی سرنوشتساز بود! اون نقاشی فرق میکرد. پیش خودم فکر کردم که الآن با همون لحن ویژهی خودش میگه: “بددد نشده.” و من میرم تو این فازی که “اوه ما که برامون مهم نیس” و بعد از یک هفته که این جمله رو روزی صد بار تکرار کردم یهو میزنم زیر گریه و تو دفترم مینویسم میخوام بمیرم.:)) واقعا ازم بعید نیستا.
بالاخره یک و نیم ثانیهای که داشت کارو برانداز میکرد به پایان رسید.
– ممم باریکلا! چقد خوب شده.
یهو انگار لایه ظریفی از زیبایی روش کشیدن. خودم هم برگشتم عقب و نگاش کردم. آره، خوب بود! چرا بد باشه؟! نفس راحتی کشیدم و ضربان قبلم برگشت به روال خودش. چند تا سوال پرسیدم و خانم هم چند تا از ایراداشو گفت و رفت. “وااای” “چه خوب شدههه” ” اههه خودتیییی” ها کمکم فروکش کرد و همه رفتن.
*
توی خونه کلی از زوایای مختلف براندازش کردم. خوب نبود. نه که بد باشه ولی اون چیزی که باید میبود نبود. خیلی فکر کردم. به حال اون شبم و به همه بهایی که داده بودم برای تموم شدن این تابلو. تمام اشکهایی که ریختم و فحشهایی که نثار خودم کردم و تمام هیوده هیژده سالی که گذروندم.
همونطور که نگاش میکردم لم دادم روی صندلی و فکر کردم که دیگه حوصله ندارم رو این کار کنم. بعضی جاهاش واقعا مسخره شده ولی حوصلهشو ندارم. صورتش رنگ سرد میخواست. ولی اصلا دلم نمیخواست برم سراغش. یه جوووری بود. فکر کردم باید یه عکس دیگهمو بردارم بکشم، تا شاید تازه بشه در حد کار هنرجوی هنرستان. شایدم بیشتر. چقد مثلا؟ چقد این سارا باید تغییر کنه تا بتونیم تحملش کنیم برای احتمالا چند دههی دیگه؟
میدونی… گفتم که… حال مهمه. (در لغتنامهی من حال میشه رابطه آدم با خودش.) مهم نیست چی کار داری میکنی. شاید داری تست عربی میزنی، اگه حالت خوب باشه اونم میتونه برات خاطرهی خوبی بسازه و اگه نباشه حتی کیک بستنی شکلاتی با کرم شکلات و دراژههای شکلات و غلتخورده تو شکلات هم میتونه برات زهر مار باشه. تموم شد و رفت. اما حالا این حال رو چیکارش باید بکنیم؟
یاد روانشناس موفرفری افتادم. بعد از سه جلسه برگشت گفت: گاهی کار روانشناس اینه که مشکلو پیدا کنه تا شخص خودش به درمان بپردازه. مرسی:/ تازه اینو دقیقا وقتی گفت که من خودم کلی وضعیتمو تحلیل کرده بودم و اون گفته بود دقیقا همینطوره. نمیگم آدم بی سوادی بود اما شاید یه سری مشکلات هستن که فقط به دست خودمون حل میشن.
همونطور که داشتم شقیقهمو با قلموی تمیز میخاروندم، و احساس میکردم که دارم افکارمو هم میزنم، سفر کردم و رسیدم به یه جاهای خیلی تازه. و این نقطهای که بهش رسیدم، شروع یک پروسهای بود در باب کمک کردن به خویشتن خویش. برو که رفتیم.
یکی از عادتای قدیمیم تصور کردن موقعیتهای محتمله. مثلا: اگه فلان چیز یهو تو فلان روز که فلانی فلان جا بود اتفاق میافتاد و بعد من به فلانی که فلان حرفو زد میگفتم فلان و بعد اون میگفت عه و بعد… بله نوههای قشنگم! اینطوری بود که زندگی من دگرگون شد. :/
بیشتر تصوراتم هم حول محور آدماس. اولیش روانشناس: یه آقای حدودا چهل ساله، با موهای جوگندمی، دارای علم غیب و فوقالعاده فهیم. یه روز… رفتم پیشش و گفتم: “آقای دکتر، نمیدونم چطور بگم.” اون توی کتابا خونده بود که این لحن من و نحوهای که چشمامو به سمت بالا حرکت میدم و حرکت دستام با هم چه معنیای میده. به خاطر همین با سرعت هر چه تمامتر نفوذ کرد درون من و عجیبترین چیزهایی رو که حتی خودم هم ندیده بودم پیدا کرد. بعد در کسری از ثانیه تجویز کرد: برای یک ماه روزی بیست و یک بار پشت سر هم بگو: “قوری گل قرمزی، خوب میشی.” و من خوب شدم.
در درجهی بعد اون دوست دانشگاهمه که یه روز… مثل فیلما طی یک دعوای اساسی سر روشن گذاشتن چراغ خوابگاه با هم دوست شدیم و بعد دیگه تا آخر عمر چسبیده بودیم به هم. اون تمام حرفای منو میفهمید، همه حسای منو قبلا حس کرده بود، همیشه بدون پرسیدن، اون نیازی رو که خودم نمیشناختم تشخیص میداد و برطرفش میکرد، منم که کلا همینطوری که حضور داشتم نوری بودم در زندگیش و خیلی براش خوب بودم. و آره، بعد از اون بود که دیگه هیچ وقت تنها نبودم.
یه روز… رفتم داروخونه تا قرض ضد افسردگی بگیرم و دکتر داروخونه که یک پیرمرد مهربون بود قرصو بهم نداد و عوضش یه نصیحتی بهم کرد که هنوز که هنوزه یادمه و میدونی، اون حرف شروع فصل جدیدی در زندگیم بود.
یه روز…
آره. بیا قبول کنیم. این یه الگوی تکرارشوندهس که همینقدر فیلمهندی وار تو ذهنت داره تکثیر میشه. و بعد؟ خب فکر کردم خود صورت مسئله خیلی وقتا جوابو داره تو خودش. یعنی راه حل همینه که عادتها (یا اعتیادها!)ی حادمونو پیدا کنیم، همین که باهاشون شوخی کنیم، همین که تو وبلاگمون اونا رو بنویسیم! از سلول انفرادی خودمون بیرونشون بیاریم، ایندفعه میبینیم تبدیل شدهن به یکی از مشکلات جهان هستی، و احتمالا یکی از نه چندان بزرگهاش. 🙂
پس اولین کاری که میکنیم، بیرون آوردنه. بیایید به قسمتی از یک کتاب گوش بسپاریم… (گفت و گوی نیل دونالد والش با خدا!)
– تصور کن در اتاقی، به رنگ سفید، با دیوار سفید، زمین سفید و سقف سفید هستی که هیچ گوشه ای ندارد. تو توسط نیرویی نامرئی در این فضا معلق شدهای، در میان اتاق آویزانی. نه چیزی میشنوی و نه چیزی را لمس میکنی، فقط سفیدی را میبینی. به نظرت تا چه مدت خودت را حس و تجربه خواهی کرد؟
– نه چندان طولانی. من در آنجا وجود خواهم داشت، اما دیگر در مورد خودم چیزی نخواهم دانست. خیلی زود فکرم را از دست خواهم داد.
– دقیقا. ذهن تو بخشی از وجود توست که دادههای ورودی را معنی میکند و اگر دادهای نداشته باشد، کاری نخواهد داشت که انجام دهد. آیا بزرگ هستی؟ آیا کوچک هستی؟ نمیتوانی بدانی، زیرا در بیرون تو چیزی وجود ندارد که خود را با آن مقایسه کنی. نمیتوانی هیچ چیزی را در مورد خود تجربه کنی.
ناگهان لکهای روی دیوار پدیدار میشود. هیچ کس نمیداند این لکه چگونه بر دیوار افتاد. اما این مهم نیست. چون این لکه تو را نجات داده است.
اکنون چیز دیگری وجود دارد. تو هستی و لکهی دیوار. بار دیگر میتوانی تصمیمگیری کنی. دوباره میتوانی تجربه کنی. لکه آنجاست. پس تو باید اینجا باشی. لکه از تو کوچکتر است. تو از آن بزرگتری. رابطهی با آن لکه مقدس میشود زیرا احساسی از خود را به تو بازگردانده است.
فقط در حضور دیگر چیزهاست که تو میتوانی خود را بشناسی. این دیگر چیز، آن چیزی است که تو نیستی. بنابراین در نبود آنچه که تو نیستی، آنچه که تو هستی، وجود ندارد.
یه چیز این وسط بگم: یه مدتی ماتم گرفته بودم که خیلی از کسایی که میخوام دربارهشون بنویسم احتمالش هست که اینجا رو بخونن و البته یه کمی هم احتمالش هم هست که از نوشتهی من خوششون نیاد. 🙂 خیلی این قضیه رو اعصابم بود. تا این که گفتم کی به کیه؟ من که طفلی بیش نیستم، بذار آبروم بره وقتی آدم بزرگی شدم همه اینا رو پاک میکنم. حله! پس میگم:
همیشه فکر میکردم باید خیلی خوش شانس (و مستاصل و بدبخت!) باشی که به آدمهای درست در موقعیتهای درست بربخوری تا زندگیت عوض بشه و یهو همه چی دگرگون شه. تا این که یه روز… داشتم نقاشی میکشیدم که یه نفر منو درآغوش کشید و اون روز برای اولین بار و به طور حقیقی احساس کردم که فصل جدیدی در زندگیم شروع شده! احساس کردم کسی که قراره زندگیمو تغییر بده پیدا کردم و از این حرفا… ولی این همه ماجرا نبود!
نشستم فکر کردم و دیدم هر اتفاقی که میتونسته تغییرم بده افتاده. هر کتابی که میتونسته حسابی تکونم بده، هر حرفی که میتونسته کلی روم تاثیر بذاره یا هر آدمی که میتونسته حالمو بهتر بکنه. همه اینا بودهن. یعنی انگار تازه حالیم شد که خانم خانما! معجزه درون توست! بکوش تا آن را بیابی! هاهاها
– عجب! تو میگویی خوشبختی حقیقی در درون ماست، پس چرا من آن را تجربه نمیکنم؟
– زیرا در پی آن نیستی، تو برای تجربه باشکوه ترین بخش خود، در بیرون از خود جست و جو میکنی. به جای آن که به دیگران این امکان را بدهی تا آن کسی را که هستند از طریق تو تجربه کنند، میخواهی آن کسی را که هستی از طریق دیگران تجربه کنی.
– گمان میکنم این مطلب مهم ترین مطلبی باشد که تا کنون به من گفتهای.
– این مطلب کم و بیش حسی است.
– یعنی چه؟
– بسیاری از مهمترین مطالب زندگی حسی هستند. فرد درستی چنین مطالبی را پیش از دانستن چرایی و چگونگی آن میداند. این مطالب از درک عمیقتری نشات میگیرند که ماورای همه معیارهایی است که با آنها درستی مطلبی را تعیین میکنید. گاهی اوقات از طنین مطلبی، درک میکنید که مهم است. آن مطلب، طنین حقیقت را داراست.
آره. خلاصه که تو خودمون غرق نشیم. بریم به درون و بعد: بیاریم بیرون. من تو مرحلهی اول استادم به معنای حقیقی کلمه ولی تو دومی… :/ خلاصه که در راستای اقدام عملی رفتم پیش یکی از دوستام و یک سری احساسات شرمآوری رو که توی ذهنم بود بهش گفتم. بعدش هم یک عالمه گریه کردم چون بالاخره درد داشت. یه خورده تو خیابون ول گشتم و گریههامو تموم کردم و بعد اصلا احساسام مسخره شد. حتی میشه گفت از بین رفت. فکر کردم من همش میترسیدم کسی از این چیزا باخبر بشه و پیش خودش فکر کنه: اوه! چه سارای بدبختی! ولی اصلا آروم شدم. آروم.
من از قصهها خیلی تاثیر میگیرم. یعنی اصن کلا تو قصهام. مثلا دیدین تو فیلمای ایرانی یه صحنه تکرارشوندهای هست که بالاخره برای اولین بار خانواده نشستن دور هم و دارن میخندن که یه دفعه تلفن زنگ میخوره و…! حالا هر وقت تو خونه همچین صحنهای پیش میاد که یهو همه بلند میخندن، ترس برم میداره. همش حس میکنم خب اگه اینطوری باشه که قصه خیلی یکنواخت و لوس میشه. همیشه منتظر یه چیزیام که جفتپا بپره وسط و عیش آدمو خراب کنه. همه چی رو میخوام به عنوان نقطه اوج داستان ببینم. که یهو اصن پردهها برداشته میشه و میفهمیم اونی که فکر میکردیم فرشتهس شیادی بیش نبوده و اون دزده مثلا مامان فلانی بود که میخواسته کمکش کنه و از این داستانا. یعنی این که معمولی همه چی پیش بره برام سخته. راستش از خانممون هم اون روز انتظار داشتم که یا بگه نقاشیت فاجعهس یا بگه بهترین نقاشیته. اون “خوب شده” ایدهآلم نبود.
میدونی فکر میکنم خیلی از آدمایی هم که یهو تغییر عقیده میدن تحت تاثیر همین نوع طرز فکرن. اگه به این نتیجه رسیدن که باورایی که از بچگی بهشون القا شده درست نیست، پس باید همه رو بذارن کنار و دقیییقا متضاد اونو بردارن. انقلاب کنن، همه چی رو به هم بزنن و جوگیرانه یهو بپرن تو جبهه ی مقابل. و حالا فکر کن روزی صد بار به نتایج جدید برسی!
پیش خودت فکر میکنی: من همین یک ساعت پیش یه کاری کردم که اگه کس دیگهای میکرد، پیش خودم میگفتم طفلی هنوز بچهس، عقلش نمیرسه. ولی نه عزیزم! اون بچه تو بودی. که احتمالا تو همین یک ساعت بزرگ شدی. :/
دیدین میگن هر حرفی باید زده میشده گفتن، حالا دعوا سر نحوه بیانه؟ آره منم دیدم. در همین اثنا که داشتم تو کتابا دنبال حقیقت میگشتم یه جمله ای دیدم که عجیب غریبم نبودا ولی انگار یهو بهم گفت بابا آروووم…:
برای داشتن رابطه های خوب لازم نیست دائما عاقلانه رفتار کنیم. تمام مهارتی که نیاز داریم این است که اقرار کنیم در جاهایی احمقانه رفتار کردیم.
از آلن دوباتن، عزیز دل هممون. (چی؟ عزیز دل شما نیست؟ بیخود :/)
حالا یه کم کلیتر که نگاه کنیم، کلا تو زندگی نگاه عاقلانه اینه که بپذیریم عاقل نیستیم. نه؟ اینطوری دیگه احساس نمیکنی یه دانشآموز کلاس اولی هستی که سر کلاس دوازدهم نشستی و هی باید اینو پنهان کنی. چشم کورتو وا میکنی و میبینی همکلاسیهات هم کلاس اولن. ببین چقده اینطوری راحتتره! حالا اگه در حد دانش آموز کلاس دومم باشی کلی باکلاسه.
باشه حالا پرفکت نیستیم. ولی آخه خوبم نیستیم. این چیه که ما هستیم؟! خاک تو سرمون رسما. من نفس لوامهام ساراجان ناراحت نشو. اینا رو برای خودت میگم که رشد کنی. و زودتر برسی به همون کلاس دوم که گفتی.
داری مغرور میشی! عه عه عه خودشیفته. تو هیچی نیستی دقیقا هیچی. بذار بهت ثابت کنم که توی کل جهان هستی، بین ایننننهمه کائنات، ایننهمه سال گذشته که تو حتی نمیتونی بشماری…اووووو ببین سارا هیچی. یعنی اصن هیچی نیستی. باز هیچی یه چیزی هست… ولی تو هیچی نیستی! اینقد خیال میکنی یه چیزی هستی یا مسخرهتر این که قراره یه چیزی بشی… نه! هیچی نیستی و هیچی نخواهی شد.
این بخش عمدهی گفت و گوهای من با خودمه. رفتم سری به نوشتههای چند سال پیشم زدم، پستایی که شیش قرن پیش نوشتم ولی منتشر نکردم، ایمیلای قدیمی، چتهای دیرین… به راستی این چه عادتی عجیب و غریبی بود که متوجهش نبودم؟! خیلی هم واضح بودا. حتی توی چند نفر دیگه هم دیده بودم و به حالشون غصه خورده بودم! ولی من؟!
چند تا ویژگی هست که همیشه با همه: خوددوستنداری، ایجاد عذاب وجدان در دیگران، بی توجهی برای جلب توجه یا این که بزنی تو سر خودت تا بقیه بگن نه خوبی بابا و…!
ولی میدونی… اون چیزی که روش وایسادیم واقعا بوم نیست که بریم وسطش وایسیم. یه بنده. یه بند باریک. که حفظ کردن تعادل روش سخته. اصلا این قضیهی متعادل بودن خیلی پیچیدهس. هزار تا فاکتور مختلف روش تاثیر میذاره. الآن من میام میگم: خوانندگان محترم این وبلاگ، من خاک پای شما هستم. شما چه حسی میگیرین؟ شاید بخندین یا هر چیزی بگین ولی مطمئنا تنها چیزی که نمیگین اینه که این چقد متواضعه.
بعد یهو اینو دیدم:
وقتی عزت نفسمان، یک پله پایین برده شود، غرورمان جریحهدار شود و ضمیرمان پیاپی دستخوش اهانتهای کنایه آمیز شود، قطعا تعداد معدودی از ما خردمندانه تر رفتار میکنیم. در مقابل این اظهار نظرها (که به جای این که تلاش هایی دلسوزانه برای توجه به ابعاد دردسرساز شخصیت ما باشند، حمله هایی بی ارزش و بی معنا به ذات ما در نظر میرسند) حالت تدافعی میگیریم و حساس و زودرنج میشویم.
(بازم دوباتن)
اینو دیگه الآن تو قرن بیست و یک همه میدونیم که نباید تو سر کسی زد. ولی چرا فکر میکنیم سر خودمون فرق میکنه؟! این که آدم به خودش پوزخند بزنه شاید بعضی وقتا خیلی جالب باشه، ولی در درازمدت واقعا مخربه. همین الآن یه نفر تو ذهنم داره میگه دقیقا به چه علتی داری اینا رو مینویسی و هدفت چیه و اصن خودت حالیته چی داری میگی و از این دست سوالا. ولی سارا، آیا تا به حال فکر کردی که خود این خودزنیها هم میتونه مصداقی از خودشیفتگی باشه؟ هاهاها. که یعنی من خیلی خفنم و هیچ وقت از خودم راضی نیستم! بعله! داشته باش!
نمیدونم. واقعا حدشو نمیدونم. هر چی نمونههای اطرافو نگاه میکنم الگوی ثابتی بینشون پیدا نمیکنم که بگم خب پس همه مغرورا اینطورین، همه متواضعا اونطوری. ولی فعلا چیزی که فهمیدم اینه که حس درون آدم خیلی مهمه. یعنی تو وقتی درون خودت باور داشته باشی که یه موجود ارزشمندی (نه ارزشمندترین موجود جمع، و نه پست ترینِ آنها!) این خودش تو حرف زدنت، تو لحنت، تو شوخیهات و کلا رفتارت تاثیر میذاره.
یعنی بذار یه چیزی بگم بهت. این که تو مثلا از برایان تریسی شنیدی که وقتی کسی داره حرف میزنه باید سرتو تکون بدی و چند وقت یه بار بگی اوهوم، درسته، همینطوره، چرندی بیش نیست، تا وقتی که: درونی نشده باشه. یعنی تو وقتی واقعا در حال گوش دادن باشی سرتو تکون میدی، اوهوم و آره هم میگی. ولی وقتی نباشی همه حرکاتت مصنوعی و مسخره میشه.
خلاصه جواب این سوالو هنوز پیدا نکردم ولی فعلا چیزی که درآوردم: ارزشمندیهای خودمونو داشته باشیم و بهش افتخار کنیم و بگذاریم حرفهامون از این فیلتر بگذره. هر وقت اومدیم بزنیم تو سر مال، یا ژست بگیریم که مننننن! این فیلتره رو تمیز کنیم و دوباره جا بندازیم و بعد شروع کنیم به حرف زدن. خودش خیلی چیزا رو درست میکنه.
گاهی وقتا فکر میکنم من چه تجاربی داشتماااا. نسبت به بقیه همسن و سالام. اگه من شخصیت یکی از این داستانایی بودم که مینویسم (که همش دارن متحول میشن و اینا) سر هر کدوم اینا کلی عوض میشدم. چرا نشدم؟ بعد فکر کردم و رسیدم به اینجا.
و این نقطه دقیقا همون نقطهای بود که با کتابام برگشتم به گذشته و انگار یه بار دیگه این لحظاتو زندگی کردم. شعبانعلی یه جا میگفت تغییر دادن عادتا تو یه لحظه اتفاق میفته، ولی ممکنه برای رسیدن به اون لحظه یه سال وقت صرف کرده باشی. و من مطمئن بودم که اون نقطه، میتونست در یک روز پاییزی بعد از ژوژمان کارگاه رنگ ترم اول سال دوازدهم قرار داشته باشه.
اون روز فهمیدم اهمیت روزی که زندگی آدم عوض میشه خیلی کمتر از روزهای بعدشه. میدونی هر کدوم از این تصوراتم که گفتم واقعا میتونستن رخ بدن و شروع فصل جدید باشن. اما اینجای قصه نکتهای که یادمون میره اینه که اون نقطه خیلی مهم نیست. یعنی یه جورایی عادیه. اگه دنبالش باشی راحت اتفاق میفته. بحث سر نیمخطیه که از اون نقطه شروع میشه و تا بینهایت ادامه داره.
این دو پست، بازگشت پیروزمندانهی من به گذشته و تلاش برای چپوندن حرفهای حساب در لابلای لحظات سخت بود. بله! وقتشه درس بگیریم. وقتشه آدم بشیم. وقتشه با خودمون آشتی کنیم. وقتشه بدون ترس تصویرمونو به دنیا نشون بدیم.
و اوه! فکر کنم دیگه وقتشه بریم درس بخونیم.
شونزدهم آذر هزار و سیصد و نود و هفت
*
پ.ن: الان که این نوشته رو خوندم، یه جاش رو اصلا متوجه نشدم و یه جاش به نظرم دروغ محض میاد. حالا کاری به خروجی ندارم ولی دوست دارم به اون روزا فکر کنم. اون موقع وقتی مینوشتم حس میکردم یه دست گرم تپل داره سرم رو ماساژ میده. حال میداد.
پ.ن2: بعدا چند بار رو این نقاشی کار کردم.
پ.ن3: دوست دارم پستهای قدیمی رو با کامنتهاش بیارم. ولی دیگه جوابهاش رو نمیذارم که کارم بیش از این ابزورد به نظر نیاد.:)
قلم قوى داشتى و دارى ، علاوه بر اون سلف پرتره اى كه كشيدى واقعا واقعا قشنگ شده بود.
خیلی ممنونم مریم:)
سللللللام سارای من…
چه خبر؟
چقدر دلم برا خودت و نوشته های مهربونت تنگ شده بود و خودم خبر نداشتم…
همین الان یه کشفی کردم که بابا اینا دروغ میگن فضای مجازی ادما رو از هم دور میکنه در حقیقت باید گفت لعنت به این امتحانا که ادما رو از هم دور میکنه …
ببخشید چند وقتی نشد درست و حسابی به خونه صمیمی حرف های از ته دلت سر بزنم…
چقدر لحن متنات ادم و اروم میکنه… راستیتش یه لحظه من و بردی توی خودم و بعد با پایان متن با هم بیرون اومدیم… خنده به لب و سینه سپر:)
یه چیزی بگم…
فکر کنم میتونم تا حدودی بفهمم چی میگی…یا شاید چی احساس میکنی…
یه موقعات زیادی خودمم گرفتار این جار و جنجال های بین خودم و خودم میشم(که البته دوستشون دارم…)
فکر میکنم هرچی هم خوب باشم بهترین ها از من بهترن یا شاید شایستگی لازم رو برای بهترین بودن ندارم … فکر میکنم من یا باید بهترین باشم یا وجودم ارزشی نخواهد داشت..و همین باعث یه عالمه ترس میشه که ادم و توی پیدا کردن راه برگشتن به خودش سردرگم میکنه… ما ادم ها به نظر من هرگز نمیتونیم تمام خودمون رو بشناسیم چون از نشون دادن تمام جنبه هامون به جهان یا بد تر از اون حتی به انعکاس خودمون توی اینه واهمه داریم نکنه اونی که ارمان هام ساختتشون نباشم؟یا بهتره بگم بهترین نباشم.. وهمین میشه شروع یه فرار بدون اگاهی تنها سارق و پلیسش خودمون هستیم… اصلا از کجا معلوم بیا خودمون رو به قول تو تسلیم کنیم…شاید بهترین هایی توی خودمون باشه که ما ازش خبر نداریم…
دوست دارم…
به خاطر قلب بزرگی که داری….
موفق که هستی …
موفق تر تر (نه حتما ترین!) باشی:)
سارا … تایم بعد نهار لم دادم به صندلی، Inoreader رو باز کردم که سرکی به وبلاگ هایی که دنبالشون می کنم بزنم، دیدم آپدیتی و سر از وسط فکرهای فرفری ات در آوردم.
کم کم از حالت لمیدگی به حال نشسته و بعد به زل زدن به مونیتور – انگار بخوام باگ یه پروسیجر روی مخ رو پیدا کنم – رسیدم.
خیلی خوب و روون می نویسی دختر جان.
خیلی هم به آینده ات امیدوارم. جدی می گم 🙂
بعدها بهت بیشتر از الان افتخار خواهیم کرد. می دونم 🙂
وقتی داری بلند بلند به خودت درس می دی، بدون اینکه شاید خواسته باشی معلم موثر و قدرتمندی می شی… هربار به وبلاگت سر می زنم کلی درس می گیرم…. عالی بود
خیلی خیلی افکار لایه لایه ای بود..و منم هی که داشتم میخوندم با خودم تو ذهنم پارگرافا رو علامت میزدم که درمورد هر کدوم یه چیزی اینجا برات بنویسم دیدم انقدرر زیاد شد گفتم یه دونه که بیشتر تو ذهنم مونده بود رو بنویسم..
در مورد این قضیه که نکنه کل اینا خودشیفتگی باشه که من چون خفنم افکارم انقدر پیچیده ست و اینا منم خیلی بهش فکر کردم..همش با خودم میگم نکنه دارم خودمو گول میزنم همه ی اینا از سر این باشه که یک خودشیفته ی بدبختم و فلان و فلان.
خب اگه تا اینجای کامنت رو خوندی که یه جواب برات نوشته باشم ببخشید عزیزم:)خودمم هنوز موندم..
با نکته ای که پرنیان گفت تو کامنتش هم موافقم.
چقدر این پست خوشحال کننده بود😃
سارا تو مثل یک جعبه ی احساسات عیان و باز میمونی!
البته همه ی نوجوونا همیننا، ولی دوره ی گردش احساسات تو خیلی گسترده تر و پر تکرار تره!
من که چیزی نمیگم چون گاهی اوقات اظهار نظر درباره ی احساساتمون به سطح پایینی میکشونش. فقط اون تابلوئه خیلی خوشگله!
مخصوصا رنگاش طیف رنگای مورد علاقه ی منه😃
خب دیگه برم که به توصیه ی آخرت عمل کنم😊
لووووس