اولین سفرم به تهران به عنوان دانشجوی تهران، معمولی بود. یعنی خوب بود، اما آنقدری که انتظار داشتم حرف تازه نداشت. این بار ولی با چشم خریدار رفتم و حتی یک جایی از وسط سفر شاخکهایم هم تیز شد که هی، قرار است برای سفرت تولید محتوا کنی! ببین، عکس بگیر، حس کن.
البته این کاری که الان به آن میگویم تولید محتوا، قبلا “ثبت خاطرات در وبلاگ” بود ولی حالا که وارد دههی سوم زندگی شدهام احساس میکنم کارهایم باید بامعناتر و عمیقتر باشند، فلذا الان من دارم تولید محتوا میکنم و شما هم دارید سفرنامهخوانی میکنید.:)
حالا مگر دانشگاهها حضوری شده؟ نع. الهی آن دهانهای بیخاصیتشان با وزوزوترین مگسها پر شود، نع. قصه این بود که استاد ادبیات نمایشی در شرق تصمیم گرفته بود کارگاهی برگزار کند برای انجام دادن یک سری کار “واقعی”. نمیدانستم چه کاری، ولی همین جمله برای من کافی بود.
اول ترم، چهار تا درس را برنداشته بودم که مثلا در مجازی حیف نشود. یک روز از حذف و اضافه گذشته بود که خبر کارگاه به گوشم رسید. که اینطور. بدحالتر از آن بودم که به مسخره بودن کارم فکر کنم، کولهام را انداختم روی دوش و رفتم تهران. استاد هم که خل و چلتر از این حرفها بود با روی گشاده قبول کرد.

فکر کنم فقط من و نازی و متین بودیم که قرار بود برای اولین بار بچهها را ببینیم. امیدم به نازی بود. تنها کسی بود که کمی، یک کمی، با او حرف زده بودم.
پمپ بزنینها را هک کرده بودند. ما بلیتهایمان را گرفته بودیم و خبر نداشتیم. استاد ترسیده بود و میخواست کلاس را کنسل کند. میترسید شورش شود! وقتی من و نازی گفتیم که ما به خاطر وجود مبارک ایشان الان تهرانیم، بالاخره قبول کرد که کلاس تشکیل شود و ما فحشهای آبدارمان را پس گرفتیم. ولی دیر بود، متین بیچاره بلیتش را کنسل کرده بود.
به اولین دیدار خیلی فکر کرده بودم. خیال میکردم باشکوهتر از این باشد. اما وقتی رفتم چهار تا از دخترها را دیدم که زیر “بز” نشستهاند. همه ماسک داشتند. چه حالی بود. به فیلمهای تخیلی میمانست. ولی همه را از روی دو تا چشمی که در عکسها دیده بودم شناختم.

فرست ایمپرشن چندان موفق نبود. مثل نود و نه درصد فرست ایمپرشنهای زندگیام، تا لحظهی آخر داشتم چیزی را صاف و صوف میکردم و چیزی را توی کیف میگذاشتم و چیزی را از کیف بیرون میآوردم. به جای این که با قدمهای استوار و نگاه مطمئن رو به جلو بیایم و با یک لبخند همه را عاشق خودم کنم، این بار مشغول آشتی دادن ماسک با عینک بودم. عینک را اوایل تابستان خریده بودم ولی دوستش نداشتم و تا میشد نمیزدم. ولی حالا مجبور بودم عینک بزنم تا دوستان ماسکپوش را از دور تشخیص دهم. و بینیام که طاقت آرام نشستن میان دو تا دلبر را نداشت هی بهانه میگرفت.
رفتم جلو. چهار نفری بلند شدند. خیلی رسمی. ولی همه نیشمان تا بناگوش باز بود. ترسیدم دستم را جلو ببرم و یکی بگوید: «اجازه بدین من با اسپری الکل غسل طهارت بگیرم تا مجوز دست دادن صادر بشه.»
آه که چقدر از اسپری الکل بدم میآید! به خصوص این که دستت را به بوی گندش آغشته کنی که دستهایت تمیز شود، هیچ جوره توی کتم نمیرود. چند وقت پیش با دوستی رفته بودیم بستنیفروشی. شیک و شیرموز سفارش دادیم. تا منتظر بودیم حاضر شود، گفت: «بریم دستهامون رو بشوریم.» دستهایش را شست و رو به من گفت: «نمیخوای دستهات رو بشوری؟» گفتم نه. حالا انگار میخواهم مشتمشت شیک بخورم! بعد از چند دقیقه عطسهای کردم که با پشت دستم فرستادمش به سمت کنج دیوار. بله خب کارم بهداشتی نبود ولی همین که با ماسک جلویش را نگرفتم، هنر کردم. دوستم خندید و گفت: «خب حالا دیگه مجبوری دستهات رو بشوری!»
در تخیلاتم هم نمیتوانم اینطور فضول باشم. (طور دیگری فضول هستم:) خب من کلا سعی میکنم دستم را به جایی نزنم. شاید اصلا در طول آن یکی دو ساعت هیچ چیزی را لمس نکرده بودم که حالا نیاز به دست شستن داشته باشم. چون اولا از خیس شدن دستهایم خوشم نمیآید. (مثلا وقتی در خوابگاه فهمیدم بقیهی مردم تخم مرغ را قبل از شکستن نمیشویند فورا این رسم را در خانه هم پیاده کردم:) بعد این که پس از شستن باید خشکش کنم که نیاز به دستمال دارد. خب من تا جایی که بشود از دستمال کاغذی استفاده نمیکنم و آنجا هم دستمال پارچهای نداشتم. بعد هم اصلا چه لزومی دارد؟ با دست که قرار نیست چیزی بخوریم و اصلا کرونا هم که از سطوح منتقل نمیشود.
آن موقع به این فکرها آگاه نبودم و فقط داشت جایی در پس سرم میگذشت. بنابر این سکوت کردم و رفتم دستهایم را شستم. شاید چون چند ثانیه پیش که پرسیده بود شام بخوریم یا نه، گفتم بخوریم و جواب داد: «تو کلا شامی هستی نه؟». میترسیدم اگر دستم را نشورم بگوید :«تو کلا هپلی هستی نه؟» تا آخر مواظب بودم جوری رفتار کنم که به لیبل زدنش ادامه ندهد. چندان فایده نداشت. از هر حرکتم تفسیری به دست داد. حالا نه که خودم اهل قضاوت کردن مردم در حد مرگ نباشم (مشاهده میکنید!) ولی خب نه این که پرت کنم توی صورتشان. پشت سر میگویم خب!
در حالی که ایستاده بودم و درود میفرستادم و دو تا دستم با هم روبوسی میکردند، صورتم را یک جوری کردم که ضایع بودن موقعیت را تشدید کند. بالاخره مینا گفت: «ما همه با هم دست دادیم.»
من هم با همه دست دادم و نشستیم. بقیه هم کمکم آمدند. کمی دربارهی استادمان که ترم پیش فوت کرد حرف زدیم. دربارهی استادی از ترم یک که محبوب بود اما از خوبیاش به ما چیز زیادی نرسید. این همه سال بنده خدا تدریس کرده بود، تا ما آمدیم، مامان و بابایش با هم افتادند مردند و هفت جلسه بیشتر کلاس تشکیل نشد. در صدایش همیشه غمی بود. میگفتند استاد امروز هم خوشصداست. من تا به حال صدایش را نشنیده بودم.
استاد آمد. دو سه ساعتی در حیاط نشستیم و برایمان حرف زد. از ادب عجیب ژاپنیها، از نظم چینیها، انیمههای کرهای. از این که بعد از شکست عشقیاش به فرهنگ شرقی و به خصوص خاور دور پناه برده است و تا الان شیفتهی آن است. از زمانی که با شنکش در بیابان باغ شنی درست میکرده، تا اشتیاقش برای تحصیل در رشتهی بوداشناسی در حوزه علمیه قم. (گویا اول باید درجاتی از دروس اسلامی را طی کنی، نمیشود فقط بودا بشناسی!)
استاد خیلی پرحرف و هوا خیلی سرد بود. اما کلاس واقعا چسبید. این بشر واقعا دوستداشتنی است. خوشصدا، با چشمهای سبز و موهای جوگندمی. کاش فقط آن شکم را نداشت. پانزدده کیلو کم میکرد، میشد یک میانسال ایده آل. آخر کلاس وقتی جعبهی قطاب را دادم دستش، گل از گلش شکفت. با لبخندی به پهنای صورت پرسید: «مال منه؟!» و سوالش از نوع پرسش انکاری نبود. ادامه داد: «الان یعنی کاری باید بکنم؟» گفتم که نه و این رسم ماست که هر جا میرویم شیرینی میبریم. تشکر کرد و ژاپنیوار سر تکان داد.
میگفت من صد آمدهام ولی اگر شما نود باشید، من هم میشوم نود. «دیدید که؟ تو این سرما اومدم براتون کت درآوردم!» چند بار جا عوض کردیم و آخرش روی چمنها زیر آفتاب نشستیم. خیلی دلم میخواست عکس بگیرم و اینجا بگذارم اما رویم نشد. حداقل یکسوم کلاس اینطور بود که من در عین این که با حرفهای استاد عشق میکردم، نمیتوانستم سر جایم بنشینم. میایستادم، راه میرفتم، با شال و ژاکت و کیفم ورمیرفتم. و خوب شد که بالاخره به فکر گوشیام افتادم. استاد گفته بود همه کار سر کلاس آزاد است ولی نتوانستم برای ترک محل اجازه نگیرم. بچهگانه بود؟ ای بابا. خب شاید مثلا دلم میخواست استاد بگوید که نه بمان و این تکه را داشت باش، یا برو و ما هم سکوت میکنیم تا برگردی.:) آدم حتی جمع دوستانه را هم همینطوری یکهو ترک نمیکند که. عادت نداشتم به هر حال.
دویدم و دویدم و گوشیام را کنار بز دیدم. ای خدا لعنتت نکند سارا. من نمیفهمم! چطور مردم سی ثانیه یک بار همهی زندگیشان را مرور نمیکنند که چیزی را جا نگذاشته باشند، گم نکرده باشند، اضافه نیاورده باشند، جای بدی نگذاشته باشند، پشتشان به کسی نباشد، موقعیتشان راحت باشد، دور و برشان مرتب باشد… و در عین حال همه چیزشان سر جای خودش است. واقعا چرا کسی که مدام دارد اقلام حیاتیاش را چک میکند باید گوشیاش را ول کند زیر بز؟! خدایا حکمتت را شکر.
خلاصه که بعد از کلاس، قطاب را دادم و برگشتم سمت چمن پیش بچهها. ایستاده حلقه زده بودند. دیدم که سهراب آمده است. از آن آدمهایی که ساکت و سنگین و نافذند، همه چیز میدانند و بقیه را مجبور به احترام گذاشتن میکنند. سلام کردم، نشنید. دوباره سلام کردم. سه باره برایش دست تکان دادم. هیچی. هممم، خب عزیزم، با تصورت مقایسهاش کن و شکر گوی. (وارد دانشگاه میشوم، همهی بچهها غرق شوخی و خندهاند و من هر چه داد میزنم کسی صدایم را نمیشنود. با بغض سر کلاس مینشینم و خودم را دعوا میکنم که به خاطر همچین چیز مسخرهای بغض کردهام و بعد بیشتر بغض میکنم و خلاصه هیچی از کلاس نمیفهمم.)
سه چهار نفر رفتند دنبال دستشویی و من رفتم داخل دانشکده را ببینم. قبلا دیده بودم، ولی انتظار داشتم حالا بعد دو سال چیزی را درونم زنده کند. هیچ! فقط همان دفعهی اول جذابیت داشت و حالا چیزی نبود جز یک ساختمان بیروح خاکستری با چهار تا پوستر تئاتر روی در و دیوارش.
وقتی برگشتم نازی و سارا و شیرین و را ندیدم. بچههای بازیگری و صحنه و باقی رشتهها هم آمده بودند. گرم حرف زدن. میخندیدند، شوخی میکردند، غر میزدند، غیبت میکردند و سیگار میکشیدند. در سکوت، در حال حرف زدن، با رژ لب، با ماسک، سیگار میکشیدند. و سیگار میکشیدند. کاملا انتظارش را داشتم، دو سال پیش همین موقعها بود که یک هفته همینجا با سالبالاییها چرخیدم. ولی باز برایم تازگی داشت و حالم داشت بد میشد. اوایل به سهراب امید داشتم، بعد دیدم که او هم سیگار میکشد و وقتی صمیمی شود به اندازهی بقیه زشت حرف میزند.
حسین از این پسرهاست که ته همه چیز را درمیآورد و بعد توی چشم همه میکند. از همه چیز خبر دارد، از دستهای پشت پرده، روی پرده، قرقرههای بالای پرده، رنگ پرده و همه چیز دیگر. حالا نشسته بود و غر میزد که بچههای دانشگاه هنر مدام تئاترهای مزخرف کار میکنند. خب بهتر از ما هستند که هیچ کاری نمیکنیم…؟ خیر، غلط است. ما بدیم و آنها بدترند و از این حرفها. واقعا طوری داشت گلوی خودش را پاره میکرد انگار بچههای دانشگاه هنر خون پدرش را ریختهاند.
آن طرف محسن ایستاده بود و با چشمهای ریز و لبخند محوش سیگار میکشید. با آن کت سیاه بلند عجیب، آدم را یاد شاعرهای قدیمی میانداخت. میدانستم فازش چطور است. دنیایش براهنی و بیژن الهی و امثال اینهاست. به سردی به هم سلام کردیم. چرخی زدم و کسانی را که میخواستم ندیدم. خب، یک درصد امیدم هم به نتیجه نرسید: از این جو خوشم نیامد.
به نازی زنگ زدم. تا دانشکدهی ادبیات رفته بودند برای یافتن دستشویی! با هم از دانشگاه رفتیم بیرون که ناهار بخوریم. آنقدر حالم بد شده بود که نتوانستم از سیگار نپرسم. خب گویا این سه تا نمیکشند! عالی! شیرین گفت: «اصلا نمیفهمم چرا آدم باید یه چیزی بکشه؟» جالب بود.
به نسبت اولین روز میشد گفت که همه چیز خوب پیش رفت. اگر فقط اسم سارا، سارا نبود. سارا و شیرین قبلا همکلاسی بودند و سارا و نازی عاشق انیمه و فرهنگ کرهای. از این روی! هی سارا را صدا میزدند. از ده سالگی که این را نوشته بودم تا الان با ساراها مشکل داشتم. عجیب این است که مهم نیست در چه مکان و چه زمانی. هر وقت دو تا سارا کنار هم باشند، نود درصد مناداها مربوط به آن یکی ساراست نه من!
دم در نازی میخواست با سردر عکس بگیرد. من هم یک دلم میگفت کار خزی است و یک دلم میگفت حالا یک عکس داشته باش. شیرین که نمیخواست در عکس باشد از ما سه تا عکس گرفت. گویا دلش میخواست شیراز درس بخواند اما هم تحت تاثیر اطرافیان انتخاب رشته کرده بود و هم این که شیراز خوابگاه نداشت. حالا از این دانشگاه متنفر بود.

برای ناهار ساندویچهای مثلثی آماده خریدیم و در تئاتر شهر خوردیم. پس تئاتر شهر که میگویند این است. زیبا و وسوسهانگیز و دربسته.

در راه برگشت به دانشگاه دلم میخواست کنار تکتک دستفروشیها بایستم و نگاه کنم. وقت نبود. یکهو یک لباس سفید در دستفروشی دیدم و یکی توی سرم گفت: «برای گنبد سفید بخرش!» دنبال این لباسهای کتان سفید بودم که روی آستینشان طرح دارند. خب البته در آن لحظه قدری ذوقزده شده بودم. لباس را توی ذهنم دقیقا به شکل لباس ایدهآلم در آوردم و در عرض سی ثانیه آن را خریدم. بعد دیدم خیلی زپرتیتر از این حرفهاست. ولی پشیمان نیستم. در مجموع خوب بود. به قول شیرین انقلاب همیشه روزی آدم را در خودش دارد… یا یک همچین چیزی.
وقتی لباس سفید را دیدم، بچهها جلوتر ایستاده بودند. اشاره کردم که بروید و من خودم را میرسانم. نازی سرش را تکان داد که یعنی راحت باش. فکر کردم این با هم بودنها چقدر شیرین است و گاهی چقدر آزاردهنده. یک بار در اصفهان وقتی به دوستم گفتم که صبر کند تا بروم برایش نواربهداشتی بخرم، گفت که خودش میتواند بخرد. به خودم آمدم و دیدم که دو تایی داریم میرویم داروخانه. ذهنم هزار جا مشغول بود و کلی راه رفته بودم و له بودم. با این حال هیچ مشکلی با خرید نوار و قرص برای دوست دلدردو نداشتم. ولی با این که همراهش تا داروخانه بروم و هی در و دیوار را نگاه کنم تا او انتخاب کند و دو تایی با هم برگردیم، راستش خیلی مشکل داشتم!
خداحافظی کردیم و برگشتم دانشگاه. روبروی سر در گوشیام را درآوردم تا یک عکس تکی بگیرم. راستش اصلا از این سردر خوشم نمیآید. اصلا برایم پرستو و اینها را تداعی نمیکند. ولی خب در عرض پنج ثانیه عکسی گرفتم که خدای نکرده بیعکس تکی با سردر تهران را ترک نکنم. و دویدم تا به توصیهی پدر، از شرایط خوابگاه سوال کنم. گفتند وقت اداری گذشته دخترجان. چه دل خجستهای داری! از چند نفر سوال کردم تا آخر منشی رییس پردیس (یک آدم نفرتانگیز که زشتی رفتارش از دو سال پیش در ذهنم مانده) نگاهم کرد و گفت: «مال کدوم شهرستانی؟» باید میپرسیدم که چه فرقی میکند اما فقط گفتم یزد. فقط میخواست این سوال را بپرسد که بتواند نگاهی تحقیرآمیز به سرتاپایم بیندازد و به حرفش ادامه دهد. جدی میگویم!
من واقعا این داستان تهران و شهرستان را نمیفهمم. یعنی اگر یکی بگوید من آمریکا بزرگ شدهام قطعا در برابرش احساس کمبود میکنم و اینها. ولی با وجود کلکسیونی از کمبود که در وجودم دارم، هیچ وقت تا به حال نتوانستهام در برابر یک تهرانی، به خاطر غیرتهرانی بودنم احساس ضعف کنم. بله یک سری امکانات دارید… خب؟ همین؟! ببخشید، درک نمیکنم!
خلاصه که بیخیال شدم. رفتم دستشویی و لباس سفید را پوشیدم. تیشرت زردم از زیرش مشخص بود ولی نه خیلی. سعی کردم چند تا از عکس از خودم بگیرم. بله، لباس جدید آنطور نبود که قرار بود باشد. ولی در حد ویدیو خوب بود.

همچنین یک خط سیاه روی صورتم دیدم و ابروهایم را بسی عجیب یافتم. کی گفت تو خط ابرو بکشی دخترم؟! کشتی ما را با این فرست ایمپرشن! دردم این بود که توی راه باهام مصاحبه کردند و اشارهای به آن خط سیاه ننمودند. مردک ریشو معلوم بود چه حرفهایی میخواهد در دهانم بچپاند ولی اولین بار بود که کسی ازم درخواست مصاحبه میکرد. تا دیدمش یاد شش سال پیش افتادم که در خیابان به مردم التماس میکردم که حاضر شوند یک کلمه جلوی دوربین حرف بزنند. دلم نیامد نه بگویم.
مصاحبه دربارهی واکسن بود. اگر حق انتخاب داشتید کدام را میزدید؟ گفتم آسترازنکا. خب حالا این آمار را نگاه کنید. یک تکه کاغذ داد دستم که نوشته بود بعد از اسپونتیک، برکت بهترین عملکرد را داشته است. کود بر سرتان که خودتان خنگید و خنگ بودن شده پیشفرضتان. حالا گفتن ندارد ولی جالب است بدانید من هم جدیدا یک واکسن ساختهام به نام درهمیک با نود و هشت درصد اثربخشی، سندش را هم این پایین میبینید:
واکسن درهمیک: دارای 98 درصد اثربخشی در برابر ویروس کرونا
منبع: وبسایت شخصی سارا درهمی
حالا اگر دست شما باشد کدام واکسن را انتخاب میکنید؟
گفتم خب بستگی دارد که چقدر این آمار صحت داشته باشد. گفت خب صحت دارد دیگر! وقتی هم که پرسیدم برای کدام رسانه کار میکند، گفت «شبکههای اجتماعی». وقتی مسیرم را به سمت در شانزده آذر ادامه دادم هی فکر کردم که کاش بیشتر جوابش را میدادم. بعد حتی فکر کردم چرا وقتی مرا دید به فیلمبردارش گفت «اولین خانم رو هم بگیریم». چه فرقی دارد خانم با آقا؟ و بعد فکر کردم الان تکه پاره مصاحبهام را پخش میکنند و میشوم یکی از وسایل مغزشویی اینها. تازه با ابروهای عجیب و یک خط در صورت! ای بابا!
عکس ابرویم را برای دوستم فرستادم و طبق پیشبینی، تایید کرد که بله خیلی بد شده. خعل خب. حوصلهی زبان و فرانسه و کتاب خواندن نداشتم. یک خورده دیگر از خودم و دور و بر عکس گرفتم که دیدم پسری آدموار (نقطهی مقابل پسرهای دانشکده هنر) به سمتم میآید. میخواستم بگویم تو دیگر چه بدبختی هستی که میخواهی از من سوال کنی؟! ولی جواب سوالش را بلد بودم! دنبال دانشکدهی موسیقی میگشت. گفتم که باید برگردد و آن طرفی برود. بقیهاش را هم طبق غریزه بلد بودم ولی از دور نمیتوانستم برایش بگویم.
وقتی خواستم خارج شوم، دوباره دیدمش. چند تا سوال دربارهی کلاسهای موسیقی پرسید. گفتم مهمان شدن در کلاس نباید اینقدرها سخت باشد، من قبلا سر همه جور کلاسی رفتهام. شمارهی یکی از بچههای موسیقی را خواست. نداشتم. حیف شد. میفهمیدم چه حالی دارد. و اصلا گذشته از اینها، به عنوان یک آدم اهل موسیقی چقدر موهایش را شانه زده بود و لباسهایش را رفو کرده بود و صاف و صوف به نظر میآمد. جوانها، یاد بگیرید.
راه افتادم به سمت سردر. حالا با دوست پنجاه سالهام و پسرش قرار داشتم! سارا گفت: «نمیترسی خیلی عجیب شه و حرفی نداشته باشین بزنین؟» گفتم شدیدا! ولی خب، خوب پیش رفت.
خب. دو هزار و نهصد و هفتاد و سه کلمه نوشتم و الان تازه هفتاد درصد سفر اول را گفتهام (همان که چیزی نداشت و قرار نبود حرفی ازش بزنم!). دومی جذابتر بود و مستندات بیشتری هم از آن گردآوری کردهام. از این روی شما را با این سه هزار کلمه سفرنامهی پرغر تنها میگذارم تا بعدا بیایم و از سفر دوم و چه بسا سوم بگویم.
و این که گویا وقتی از خاطرات مینویسی، حال مضارع روی حال ماضی تاثیر میگذارد. الان عصر جمعه است و من در فاز نفرت از همه چیز هستم. یک فیلتر صورتی روی چشمتان بکشید و دوباره متن را بخوانید.:)
آقا تو چقدر خوب مینویسی:))) کی دومیش رو مینویسی؟=)
احتمالا دوشنبه یا یه وقت دیگه:))
هنوزم احتمالا ؟؟؟فرزندان ناخواسته چقدر عزیز شدن این روزا !!!!
چقدر فکر کردم تا فهمیدم چی میگی!
خب اونا تحویلم میگیرن طبیعیه.:))
تازه این دوستت که خوب بوده… من یه دوست دارم، که همیشه با ضدعفونیش کمین کرده کنار ما، اگه ببینه ما به چیزی دست زدیم، سریعا الکلشو بیاره جلو، پنج تا پیس بزنه رو دستمون… و ما انتخاب دیگه ای نداریم جز قبول پیس ها…
ای بابا چه سخت
آره دوستم که عالیه😁
سلام.
خیلی وقت بود که میخواستم بخاطر توضیح کاملی که درباره منابع هنر دادید تشکر کنم واقعا برای منی که رشتم یه چیز دیگه بود حکم فانوس تو تاریکی رو داشت. و ناراحت شدم از این که این سفر چیزی نشد که فکرش رو میکردین با تمام وجود عالی ترین و بیاد موندنی ترین روزهای دانشگاهی رو براتون ارزو میکنم. واینکه حتما تمرین های بازیگری کتاب های دیگه رو هم هرروز انجام بدین و از نقد غافل نشید که غوغا میکنه. ایده و بازی ویدیو تمرین بازیگریتون انعکاس های استعدادتون رو نشون داد بیخیالش نشید تا میتونید بنویسید، بازی کنید و نقد ش کنید.
سلام! خواهش میکنم. واقعا خوشحالم که تونستم کمکی بکنم. امیدوارم رشتهای که میخواین قبول بشین.
نه سفر بدی نبود، ولی بعدیهاش بهتر از آب دراومد.:)
خیلی ممنونم. چشم حتما تلاش میکنم.
بعد خوندن این پست حس میکنم یه لول تو نویسندگی بالاتر رفتی 🙂
ئه چه خوب! پس ادامهش رو هم مینویسم:)
امان از این سردر و سلفی گیرندگان زیبایش!
منتظر گنبد سفید هم هستیم.
هاها حالا همهشون هم زیبا نیستن البته:))
مرسی از انتظارتون! اون دیگه میفته تو بهمن و اینا گمونم.
بله قطعا. مثلا ما یک تصویر سه نفره داریم تو این پست که نفر اولی و دومی همچنان که ماسک زدن چشم هاشون هم نیمه بازه (چرا آخه؟! ). سومی البته زیباست و خوش عکس تر!
گنبد سفید رو بزار برای یک روز برفی…خاطره میشه 🙂
ئه نه من خواستم شکست نفسی کنم اینجوری شد!
نمیخواستم عکس واضح اونها رو بذارم که بتونم راحت دربارهشون حرف بزنم.:)
برم تو دل طبیعت یعنی؟!
فکر کنم برای بارش برف تو یزد باید چندسالی منتظر بمونی. بنابر این کنسله! :))
مطمئنی دوستت پنجاه ساله است؟
خط ابرو کارش همینه هیچوقت خباثتش را موقع اجرا نشون نمیده آخر روز که به آینه نگاه کردی یهو متوجه میشی چه خبطی کردی…!
دو تا قول بده سارا
سیگاری نشو
اون زنک منشی را یه جوری بچزون یه وقتی
همون دور و برهاست دیگه چهل پنجاه شصت..:)
نمیخوام قول بدم! چه حرفها!