وقتی دقیقه‌ی نود بلیت پیدا شد، نمی‌دانستم خوشحالم یا نه. دیدن بچه‌ها برای دومین بار، آن هم بعد از ماجراهای هفته‌ی پیش.

هفته‌ی پیش با استاد ادبیات کلاسیک اروپا قدری تعارض پیش آمده بود. آخرش به جایی رسید که او روش خودش را ادامه داد و فقط آن وسط من سبک شدم. البته قدری از سبک شدنم هم به این مربوط بود که بعد از دو سال و اندی گریه‌های یواشکی نشستم توی آشپزخانه و بلند زار زدم و خدا را سرزنش کردم که وقتی یکی واقعا می‌خواهد بمیرد و حالش از زندگی به هم می‌خورد او را نمی‌کشد و الکی الکی بقیه را می‌کشد. یک ذره برنامه‌ریزی؟ یک ذره نظم مثلا؟ اه. بزرگ شو خدا.

دوشنبه‌ی این هفته هم مزخرف بود. استاد باز سه ساعت تمام یک ریز حرف زد. (+ دو ساعت کلاس قبلی‌اش!) و قیافه‌اش طوری بود که انگار دارد می‌گوید: «آره دیگه دیشب رفتیم خونه دخترخاله‌م و ماکارونی پخته بود خوردیم و بچه‌ها یه خورده بازی کردن و…» و محتوای حرفش چیزی بود که برای فهمش باید از قبل دو سه بار بوطیقا و مرگ تراژدی و زایش تراژدی و همه‌ی نمایشنامه‌های یونان و روم باستان را می‌خواندی. منتها نکته این است که من از بوطیقا هم هیچ سر در نمی‌آورم.

باشد، قبول دارم که در آن نامه‌ی دراز لحنم تند بود. ولی الان به قدری اعصابم از دستش خرد است که چندان عذاب وجدان ندارم. به هر حال او هم آنقدر انتقام‌جو بود که نامه‌ی خصوصی مرا فوروارد کند توی گروه.

کوله‌ام را یک بار دیگر چک کردم. همه چیز حاضر بود به جز لپتاپ عزیزم که برادر ناعزیزم سه روز پیش آن را شکسته بود و چهار میلیون خرج روی دستمان گذاشته بود. حالا که بارم سبک‌تر بود فقط یک کوله می‌بردم. رفتم جلوی آینه. اعصابم از همه چیز خرد بود. این صورت صاف و صوف معمولی را نمی‌خواستم. چند روز بود دلم برای موهای کوتاهم تنگ شده بود.

هر کسی که یک موی پیکسی را به حد بستن با کش رسانده باشد، دیگر به این راحتی‌ها خر نمی‌شود و قیچی بیندازد توی موهایش. ولی خب، یک چتری ملو که ایرادی ندارد. همانطور که استاد داشت حرف می‌زد قیچی را برداشتم و رفتم جلوی آینه. شب سفر آخر؟ یک ذره عقل در این کله هست؟ نه، نکن، با تو‌ام!

مثل دفعه‌ی قبل نشد. ولی راضی‌ام.:)
*
به به! کوپه‌ی چهار نفره. می‌دانستم که کوپه‌ی خواهران گیرم نیامده. بابا گفته بود اگر مرد آمد از کوپه برو بیرون یا در را باز بگذار تا عملیات جابجایی صورت بگیرد.

نشستم و کتاب خانه‌ی خوبرویان خفته را بیرون آوردم تا با سرعت هر چه تمام‌تر بخوانم. برای این جلسه باید سه تا کتاب می‌خواندم و تازه داشتم سعی می‌کردم اولی را تمام کنم. داشتم می‌خواندم که آقای میانسالی در را باز کرد و با دیدن من رفت که کوپه‌اش را عوض کند. پس تنهایی؟! شب تا صبح تنهایی؟!

دیری نگذشت که یک خانم میانسال آمد. توضیح داد که کوپه‌ی قبلی شامل یک خانواده‌ی سه نفره بوده و او راحت نبوده است. نشست و شروع کرد به زنگ زدن به جد و آبادش و بلند بلند حرف زدن. از من خواست سینی چای را بهش بدهم. چای خورد و توضیح داد که عکاس است و دارد می‌رود وسایل عکاسی بخرد. من چطور؟ چند سالم است؟ کلاس‌هایم حضوری شده؟ مامان بابایم دختری هستند؟ چند تا خواهر برادر دارم؟ آیا برادرم هم مثل بچه‌های او می‌خوابد تا مادرش به جایش امتحان بدهد؟

سرتان را درد نیاورم، معلوم شد که زن‌عمویم را می‌شناسد. در واقع از اول دبستان تا آخر دبیرستان همسایه و بغل‌دستی‌اش بوده است. در واقع‌تر زن‌عمویم را برادر او به عمویم معرفی کرده است! به سلامتی. شب بخیر.

صبح با اسنپ رفتم خانه‌ی دایی. زندایی سه تا تخم مرغ که یکی دوزرده بود انداخته بود توی ماهیتابه. نیم‌پخته بود. پنیر و گردو و شیر و چای هم آورده بود. خودش که کلا اعتقادی به غذا خوردن ندارد. نشست بالای سرم که غذا بخورم. البته دو سه قاشقی هم خورد که من خجالت نکشم.

تخم‌مرغ‌ها داشتند یک کاری با من می‌کردند. فکر کنم ذهنم جدیدا به این سمت و سو رفته بود و تخم مرغ تیر آخر بود. با دیدن رویه‌های خام تخم مرغ داشت حالم به هم می‌خورد. بویش داشت می‌زد توی ذماغم. حس می‌کردم دارم جنین می‌خورم. نتوانستم. پنیر خوردم. تصویب شد، یک روزی گیاهخوار می‌شوم.

*

کتابم را تمام کردم و زدم بیرون به سوی بی‌آرتی. سارا هی می‌گفت رفتی تهران، برو موزه هنرهای معاصر. شب قبل به رها پیام داده بودم ولی امید نداشتم استقبال کند. جوابش را که دیدم خنده‌ام گرفت.

کمی استرس داشتم. حتی مادرم و صدرا هم از صداهایی که می‌شنیدند فهمیده بودند که همه‌ی استادها رها را می‌شناسند. کارش درست بود.

وقتی رسیدم، (طبق معمول، دیر) و دو تایی راه افتادیم به سمت موزه، بعد از چند ثانیه گفت: «خب… هیچ حرف مشترکی نداریم.» اهه! همکلاسی هستیم مثلا! یادم آمد که او از این دانشگاه متنفر است. یاد آن سکانس فرندز افتادم که راس با مایک قرار گذاشته بود تا با هم درباره‌ی طلاق و کیبورد حرف بزنند..:)

بلیت موزه برای ما نصف قیمت بود. پنج تومان پول در آوردم و گذاشتم رو میز و فکر کردم که «هورا! دنگم رو دادم!». آقای متصدی خیلی محترمانه کارت رها را گرفت و گفت: «باید کارت بکشید.» :/

موزه خیلی جالب بود. البته کارهای سحابی به نظرم از یک جایی به بعد تکراری می‌شد. ولی رها با این که دفعه‌ی دومش بود برای تک تک کارها مثل دفعه‌ی اول ذوق می‌کرد. من که خیالم راحت بود، از وقتی استاد جامعه‌شناسی هنر اجازه داد که از مارسل دوشان خوشمان نیاید دیگر از هر کس که دلم بخواهد خوشم نمی‌آید! والا. (درباره‌ی آثار سحابی اینجا بیشتر بخوانید.)

آن موسپید جیگر را ببینید پشت سر من

آثار حاتمی هم خیلی جالب بود. بهترین نگارگری‌های ایرانی را انتخاب کرده بود و هر کاری که می‌شود با آن‌ها انجام داده بود.:) البته به گمانم ما بیشتر جذب خود نگاره‌ها شده بودیم. یعنی چندان کار خاصی نکرده بود.

این را به رها گفتم. وقتی دیگر داشت مراتب حیرت را به منتهاالیه خود می‌رساند. گفتم خب مثلا در آوردن الگوی هندسی نگاره‌ها که کار جدیدی نیست. در واقع کارش بیشتر به کشف می‌ماند تا خلق چیزی جدید. حتی فکر می‌کنم نرم‌افزارهایی هم باشند که تا حدود زیادی خودشان این کار را انجام دهند. رها چندان خوشش نیامد.

مثلا در این قسمت به نگاره‌ها بعد داده بودند.

هی به خودم می‌گفتم که عکس به چه درد می‌خورد؟ از لحظه استفاده کن. ولی الان واقعا ناراحتم که یک دانه عکس از نمایشگاه به آن خفنی ندارم. الان داشتم دنبال عکس می‌گشتم که این را خواندم. درست است که انصاف‌نیوز بی‌انصاف است ولی به نظرم بی‌راه هم نمی‌گوید.

عجیب است، گویا تا به حال نشده بود با دوستی در یک نمایشگاه قدم بزنم. راه می‌رفتیم و تداعی‌هامان را می‌گفتیم و وقتی یک ساعتی گذشت، رها گفت: «از اول همیشه حس می‌کردم تو از من خوشت نمیاد.»

با قیافه‌ای پوکر برگشتم سمتش: چرا؟! در مخیله‌ام نمی‌گنجید که او همچین فکری درباره‌ام بکند. چند روز پیش داشتم به نازی می‌گفتم که وقتی از رها تشکر می‌کنی، نمی‌گوید خواهش می‌کنم.:) خب مهم است! نازی و یک نفر دیگر هم این را حس کرده بودند. فلذا من هم فکر می‌کردم که او از من خوشش نمی‌آید. جواب رها: چقدر از این تعارف‌بازی‌ها بدم می‌آید.

بعد تعریف کرد که در سفر مشهد هم بچه‌های طراحی صحنه (که سر و صدایشان از همه بیشتر است) کلی از دستش ناراحت شده‌اند. چرا؟ موقعیت این شکلی بوده که آن‌ها برای اولین بار ر ها را دیده‌اند و جیغ و دست و هورا. و رها؟ دستش را به آرامی بالا برده و سپس پایین می‌آورد. «خب من که با اون‌ها دوست نبودم!»

رفتیم توی حیاط. از کنار آثار اسطوره‌هایی مثل مگریت و هنری مور رد شدیم که پرنده‌ها رویشان جیش کرده بود. افسوس خوردیم. کم کم بحث رسید به کلاس خودمان و اینجانب که هنوز از دعوای چند روز پیش اشکی بودم، احساس بسیار خوبی پیدا کردم وقتی پشت سر بچه‌ها حرف زدیم. به خصوص محسن که وقتی لفظ قلم حرف می‌زند می‌خواهم یک قلم وردارم و فرو کنم توی حلقش. «اعتراض ثانویه‌ی ما مبنی بر اعتراض اولیه‌ی شما بود که با وجود عدله‌ی محترم شما، ما فکر می‌کنیم یک ادیب نباید خود را از اطلاعات بیشتر محروم…» ببند پسر جان. ببند.

رها هم چیزهایی تعریف کرد از آن یک باری که بچه‌ها را دیده بود. هم خندیدم، هم تعجب کردم و هم خوشحال شدم که از آدم‌های درستی بدم می‌آید.:)

ناهار را در یک فلافلی کثیف خوردیم. به علت بزرگ و چغر بودن ساندویچ من نتوانستم کلش را بخورم. بعد رها رفت خانه، من رفتم دانشگاه، همانجا قدری چرخیدم، کتاب خواندم و بقیه‌ی ساندویچم را خوردم.

رها یار خوبی بود. از آن آدم‌ها نبود که جلویش معذب شوی. ولی ساندویچ هم خیلی اذیتم کرد و تازه خوشمزه هم نبود. رفتم نشستم کنار بز تا به پلشت‌ترین شکل بقیه‌اش را بخورم. شاید حداقل لذتی بردم. داشتم قشنگ در سس غلت می‌زدم که یک آقای استاد آمد توی صورتم و انگار که صد سال است مرا می‌شناسد، گفت: «یه عکس باید از ما بگیری.»

با دست‌های سس‌آلود (سس‌چکان در واقع) ازشان عکسی گرفتم که به خیال خودم خیلی هم خوب شد. بعد استاد گفت این بچه چه گناهی کرده که نصفه افتاده؟! راست می‌گفت. چرا واقعا؟ خیلی افسوس خوردم. خواستم دوباره بگیرم که گفتند عجله دارند و رفتند.

بچه‌ها گوشی عزیزشان را که مثل صورتِ جوش‌ترکیده شده بود تمیز کردند، چند تا عکس دیگر با هم گرفتند، و یکی‌شان گفت: «نه همینجا بگیر، این بز کعبه‌ی ماست!»

عصر با ناپسرخاله‌ام رفتم کتابخانه‌ی دانشگاه را دیدم. او رفت توی سالن مطالعه‌ی برادران تا من هم بروم به خواهران. سی ثانیه هم نتوانستم آنجا بمانم. خیلی توانستم همه جایش را زیر و زبر کنم، ولی به نظرم مفت نمی‌ارزید.

چهارشنبه، سرخط خبرها:

صبح زود رسیدم.
حسابی مزاحم کلاغ‌های دانشگاه شدم که از در و دیوار می‌ریختند. صبح‌ها چقدر زیادند! در طول روز خودشان را قایم می‌کنند.
دم در از صبح دو تا ماشین پلیس گذاشته بودند. نمی‌دانم به خاطر آبان بود یا ماجراهای عکس جلوی سردر.

بچه‌ها رفتند بوفه‌ی علوم پزشکی و املت خوردند. من و نازی و سارا هم رفتیم به مریم که اولین دیدارش بود استقبال بگوییم!
مریم خیلی گرم و مهربان بود.
املت‌های اضافی در دهانمان چپانده شد و قدری هم برای استاد بردیم. (لقمه در دست من از داغ به منجمد تغییر حالت داد)
نازی نه تخم مرغ می‌خورد نه گوجه.
در دانشکده یکی داشت ابوا یا کلارینت یا یک همچین چیزی می‌زد. فقط صدایش را می‌شنیدیم. باز هم رها خیلی ذوق کرده بود. من؟ اِیـــی…
کلاس مثل دفعه‌ی قبل قشنگ و روح‌افزا بود.
متین را برای اولین بار دیدم. خوب بود.
ظهر برای اولین بار بیست و خورده‌ای نفر از بچه‌های نمایش را کنار هم دیدم و با هم ناهار خوردیم.
پگاه که زمانی توی مدرسه‌ی ما بود پیشنهاد داد یک وقت با هم برویم بیرون.
کلا هیچ جا لازانیا ندارد.
سهراب باز هم در نهایت بی‌شرمی کاملا مرا نادیده گرفت.
کثافت.
پاستا همیشه بدمزه است.
مریم رو به میترا داد زد: چقدر تو خوشگلی!
در عین حوصله‌سررفتگی، نگاه کردن به جلو گوش دادن به چپ و راست برایم جذاب بود.
سیگار بدبوست.
دیگر تلاش نمی‌کنم در جمع‌های نامتجانس خودم را بتجانسم. والا.
این دختر چرا هی همه را می‌بوسد؟؟ به حق چیزهای ندیده.
همچنین آن وسط کمی وقت گیر آوردم و رفتم برایتان تولید محتوا کردم:

فوتبال در هوایی که نفس از گرمگاه سینه نمی‌آید برون
محتوای فرهنگی/ سر در کتابخانه
بوفه‌ی علوم که هی می‌گویند آن موجود حقیر وسط کادر است.
چرا این آقا به نظرم حامله می‌آید؟
تنها چیزی که در کتابخانه توجهم را جلب کرد.
دیروز در نگارگری‌ها دیده بودم که این گره‌ها را هفتصد سال پیش در ابعادی دیوانه‌وار کوچک با دست رسم می‌کردند.

در کلاس استاد دو سه تا تمرین بهمان داد تا کمی وارد فضای خاور دور شویم. تصور کردیم که وارد آسانسوری می‌شویم و بعد می‌رویم پایین، به باغی می‌رسیم و آنجا کسی را می‌بینیم و اینطور چیزها. من که از اول با صورت مسئله مشکل داشتم. چهار طبقه زیر صفر مگر می‌شود باغ داشت؟ خیلی ترسناک می‌شود. قرار بود برویم به ناخودآگاه مثلا.

مال من خیلی بی‌مزه بود. همه چیزش شبیه چیزهایی بود که چند دقیقه پیش دیده بودم. ولی حرف‌های بچه‌ها خیلی جالب بود. مال رها یک جایی بود پر از آدم‌های سراپا سیاه بدون صورت! البته به قول استاد همه به میزان متناسب سانسور داشتیم. ولی به نظر من آمد که بقیه قدری هم چیز میز قاطی تصاویر ذهنی‌شان می‌کردند. یا فقط ذهن من اینقدر بی‌مزه است؟!

بعد گفت: سریع به یک نفر نگاه کنید و جایتان را با او عوض کنید. آااه چقدر فیلمی بود این صحنه. به رها نگاه کردم که نگاهش به سمت جلو بود. به گلناز نگاه کردم که به مریم نگاه کرد. داشتم می‌رفتم پنیک کنم که دیدم متین به من نگاه کرد. وقتی رفتم جایم را با او عوض کنم فهمیدم که به رها نگاه می‌کرده. هاه.
هاه!

چند تا چیز دیگر هم همراه استاد تصور کردیم. بعد روی زمینِ منجمد نشستیم، چشم بستیم، نفس کشیدیم و قدری هم آااا گفتیم. برنامه‌های واهی برای هفته‌های بعد چیدیم و رفتیم پی کارمان. استاد روی کاغذهای کوچک درباره‌ی هر کداممان بسته به چیزهایی که در ناخوداگاه دیده بودیم چیزی نوشته بود. جالب نیست که آدمی که در باغ می‌دیدیم برای اکثر افراد جنس مخالف بود؟ ولی تصویرها خیلی تنوع داشت. مثلا امین یک خانم بیست و پنج ساله را دیده بود، دوستی که به کانادا مهاجرت کرده است. حرفی هم به امین زده بود که او نخواست بگوید. بعد هم پدربزرگ درگذشته‌اش جلویش ظاهر شده بود. یا یگانه سه تا از دوست‌هایش را دیده بود که پشت میزی در باغ نشسته بوده و می‌خندیدند. لباس‌هایشان هم بالاتنه نداشته.

به هر حال من مطمئنم که بیشتر تصویرهای ذهنی‌ام هیچ معنی خاصی ندارد. خود این بازگو کردن در جمع خیلی قضیه را مضحک می‌کند. خب وقتی بدانی قرار است طبق این چیزها قضاوت شوی، چه کار دارد با اشاره‌ای هر چیزی را که باکلاس‌تر نشانت می‌دهد به صحنه اضافه کنی؟ خلاصه اگر استاد بخواهد طبق باغ ذهنی من، (باغ بابابزرگم) و شکل آسانسورم (آسانسور خانه‌ی دایی که صبح ازش استفاده کرده بودم) و آدم‌هایی که دیده‌ام (یکی از بچه‌ها چند لحظه پیش تازه دیده بودمش) و حرف‌هایی که با او زده‌ام (هیچی!) مرا قضاوت کند، او را محکوم به ساده‌اندیشی کرده و دیگر چشم‌های سبزش را دوست نخواهم داشت.

آخر کلاس وقتی در شلوغی کاغذم را پیدا کردم و خواستم بخوانم استاد مچم را گرفت. ئه! چقدر نامرد!
بعد گفت صبر کن. یک کتاب برایم آورده بود. یک هدیه! چرایش را نفهمیدم. نمایشنامه‌ی قتل غیرعمد بود از کوبوآبه.

خلاصه بعد از کلاس و ناهار، با مریم و نازی راه افتادیم دنبال کتاب. عتیقه‌هایی که استاد خواسته بود هیچ کجا پیدا نشد. چه کار کنیم؟ کمی عکس می‌گیریم و بعد می‌رویم کافه.:) چقدر خوشحال بودم که آن‌ها بودند! خوش گذشت.

36 تومن هات چاکلت که من بیش از 18 تومنش را نتوانستم بخورم. یک ذره با این‌‌ها صمیمی‌تر بودم، بطری‌ام را درمی‌آوردم و کول چاکلتم را با خودم می‌بردم که بعدا گرم کنم بخورم. والا.

یکی از مغازه‌هایی که ناامیدمان کرد، فروشنده‌اش خانم بود. چشم‌های سبز قشنگی داشت و به نظرم خیلی دلش می‌خواست بفروشد. وقتی داشتیم بیرون می آمدیم، به مریم گفتم: «چشم‌های قشنگی داشت.» سعی کردم بلند بگویم که آن خانم بشنود. مریم گفت: «آره… باید بهش می‌گفتیم.» برگشت، در را هل داد و به زن گفت که چشم‌های قشنگی دارد. من هم دوست داشتم که زن این را بشنود. اما به نظرم ته ذهنش فکر می‌کرد ما چند تا دانشجوی جوان بی‌غمیم که زندگی جلومان است نه پشت سرمان و حالا خیال می‌کنیم با این حرف دنیا را زیباتر کرده‌ایم و… می‌فهمید چه می‌گویم؟!

*

پنجشنبه: برنامه‌ی اصلی سر زدن به چند خوابگاه است.
تا ظهر در خانه می‌مانم که لااقل ناهار بخورم وقتی زدم بیرون وقتم تلف نشود.
ماهی و برنج، دو برابر میزان طبیعی.
زندایی زحمت کشیده و قدردان هستم ولی به گمانم آنقدر غذا نخورده که با ماهیت غذا غریبه شده است. عمدتا چای و چیپس می‌خورد.
تا ظهر برای مسابقه‌ی اجرا تمرین می‌کنم. باید بدون کات حرف بزنم. بدبختی هشتاد تومان پول داده‌ام و تا اول آذر وقت دارد.
می‌زنم بیرون که با تاکسی بروم تا زودتر برسم. گیر نمی‌آید.
بی‌آرتی می‌خورد به ترافیکی وحشتناک. یک ساعت و اندی روی پا می‌ایستم و فقط آخرش روی آن چیزک سفت جلوی اتوبوس می‌نشینم.
از این عادت‌ها نداشتم که محض تفنن اینستاگرام چک کنم. آه! هی باید مواظب باشی که خوب زندگی کنی! یعنی چه!

این میدان جنگ موتورها مثلا لاین اتوبوس است. مرا بیابید:)

«نگاه کن تو رو خدا. این بلانسبت ببخشید بی‌شعورهایی که رانندگی بلد نیستن، بری بپرسی همه‌شون دکتر و مهندسن. ولی فرهنگ؟ در حد زیر صفر.»

اولین بار بود که اینقدر به راننده نزدیک بودم. هر بار که به اتوبوس‌ران دیگری می‌رسید، برایش دست تکان می‌داد. فکر کن بیست سال بخواهی این کار را انجام دهی. وای که اگر من بودم برای هر نزدیک شدن اتوبوس چقدر برنامه می‌ریختم که چطور سرم را بچرخانم. شاید هم حسی از همدلی بینشان وجود دارد. «این راننده‌های احمق و مسافرهای پرحرف که می‌روند و می‌آیند. من و توییم که می‌مانیم…»

حوصله‌ی هیچ کاری را نداشتم. همیشه در اتوبوس به مردم نگاه می‌کردم و می‌گفتم: «چقدر تباه! وقتی عمر آدم هی دارد تلف می‌شود و این همه کتاب ناخوانده هست، این‌ها در اتوبوس سوشال چک می‌کنند!» ولی حالا خیلی وقت است که اگر مجبور نباشم در اتوبوس کار مفید نمی‌کنم. بی‌رحمی نیست که وقتی داری از کاری به کار دیگر می‌دوی، دویدنت هم کارا باشد؟! بس است دیگر.

خلاصه که این شروع زوال یک انسان است یا نه نمی‌دانم. الان دیگر تقریبا هیچ قانونی برای خودم ندارم.
خلاصه دایرکت اینستاگرام را باز کردم و اسمی آشنا و قدیمی دیدم. مسخره! تنها چیزی که به ذهنم آمد این بود که از صفحه عکس بگیرم و برای سارا بفرستم.

وسط این همه اتفاق و نگرانی، دلخوری از دست این یکی را فراموش کرده بودم. حالا بعد از یک ماه و اندی می‌خواهم درباره‌اش بنویسم چون یکهو فکرم را درگیر کرده. عجب آدمی بود. یادم آمد که چند هفته پیش در اینستاگرام عکسش را در مسابقه دو دیدم و همان لحظه صفحه‌اش را آنفالو کردم. چند هفته قبل به او زنگ زده بودم و گفته بود زنگ می‌زنم. نزد. دو بار دیگر هم زدم، وقتی حالم وحشتناک بود و فقط یک جفت گوش معمولی می‌خواستم. گیرم خرجش هم کمی غرور باشد. باز جواب نداده بود.

پسر عجیب و غریبی بود. دقیقا تجسم freak که توی فیلم‌ها می‌گویند. بعضی وقت‌ها دیر جواب می‌داد. گاهی جوابش اصلا ربطی به حرف من نداشت. حرف‌هایش بی‌نظم و پراکنده بودند. یک بار پشت تلفن گفت: «الان مادربزرگم وارد اتاق شد. مادربزرگم چهره‌ش خیلی سفیده. نورانیه انگار. الان که وارد شد احساس کردم اتاق نورانی شد.» و همینطور یکی دو دقیقه وسط حرف‌هایش درباره‌ی صورت مادربزرگش حرف زد، با کمال جدیت. گاهی واقعا با حاشیه رفتن‌هایش اعصابم را خرد می‌کرد. ولی حرف‌های جالب هم می‌زد. فکر می‌کردم به عنوان یک نویسنده‌ی سودجو می‌توانم روزی از او استفاده کنم. و شنونده‌ی خوبی هم بود.

من هرچقدر ذهنم پیچیده است، زندگی‌ام ساده است. یک سری خوبی‌ها و بدی‌های معمولی دارد. فقط دو سه تا حرف مگو دارم که هر کدام از آن‌ها را هم حداقل یک نفر می‌داند. الان که دارم فکر می‌کنم در مواجهه با او فقط یک راز را نگه داشته بودم. و این خوب نیست. چرا به آدم به این سستی اینقدر اعتماد کردم؟

از اولین باری که در اینستاگرام پیام داده بود تا وقتی که واقعا محلش گذاشتم چهار پنج ماهی شد. اوایل فکر می‌کردم خل است. راستش هنوز هم. چند بار دعوا کردیم. چند بار هم من گفتم که تو دوست‌دختر داری و درست نیست ما زیاد حرف بزنیم. طوری جواب می‌داد انگار واقعا برایش مهم است. با دوست‌دخترش هم درباره‌ی من حرف زده بود. خلاصه حرف زدیم و به نتایجی رسیدیم.

جالب بود. آن وقت تازه فهمیدم چقدر تنها بوده‌ام. فهمیدم دوست پیدا کرده‌ام. و دوست چقدر چیز خوبی است. دیگر حتی اهمیتی به چشم‌غره‌های مادرم نمی‌دادم. همین که آن همه آشوب دفعات قبل حالا تبدیل به چشم‌غره شده بود، یعنی نباید اهمیت می‌دادم. خلاصه حس بامزه‌ای بود… شنیدن و شنیده شدن.

چند سال پیش که تازه چت‌باز شده بودیم، پنج ثانیه تاخیر در جواب پیام فکرم را می‌برد مستقیم به سمت: «تو آدم وحشتناکی هستی و او از تو متنفر است.» این دفعه فکر کنم بزرگ شده بودم که از همان اول به خودم گفتم «هر چه هست مربوط به تو نیست» و در کمال تعجب حتی فراموش کردم.

ولی الان هر چه فکر می‌کنم عجیب‌تر می‌شود. اول گفتم شاید کاری برایش پیش آمده. بعد عکس مسابقه‌ی دو را دیدم. و دیدم که عکس پروفایلش هم دارد مداوم عوض می‌شود. خب پس وسط بحران نیست. گفتم شاید دوست‌دخترش یکهو عصبانی شده و گفته دیگر حتی نباید یک پیام به او بدهی، حتی در حد یک خداحافظی! بعد گفتم شاید روانشناسش گفته کلا دیگر با کسی چت نکن، ببینیم کمی حالت نرمال پیدا می‌کنی یا نه! همه‌ی فرضیاتم به یک اندازه مسخره و نامحتمل به نظر می‌آید. خلاصه آن لحظه توی اتوبوس فقط یک سوال توی ذهنم آمد: چرا به همچین موجودی اعتماد کردم؟ که البته جوابش ساده بود: دوست خوبی بود.

*

وقتی از اتوبوس پیاده شدم، قدر یک سفر خسته بودم. آن همه ایستاده بودم و حالا کوله‌ام که حالا شامل کل چهار روز زندگی‌ام بود، سنگین‌تر به نظر می‌رسید. تا آخر شانزده آذر را با آن شیب قشنگش بالا رفتم. بعد صدای خودم را شنیدم که می‌گفت: «خب رسیدیم؟ تخت خواب من کو؟» قرار بود سه تا خوابگاه ببینم که نسبتا به دانشگاه نزدیک بودند. ولی نه آنقدر نزدیک. حالا بگرد و پیدا کن و حرف بزن و اووووو. بی‌خیال شدم و برگشتم که دم دانشگاه منتظر پگاه باشم. قرار بود شب با هم برویم تئاتر.

خودش زنگ زد و گفت که زودتر آمده! به به! با هم رفتیم کافه. او ناهار خورد و من شیک. بعد مدتی متین هم آمد. ما از یزد گفتیم و او از کردستان. می‌گفت من حتی شهر خودم را هم نمی‌توانم ترک کنم، چه برسد به مهاجرت! خوش گذشت.

بابا پیام داده بود که حواست باشد از قطار جا نمانی. عکسی از خودم برایش فرستادم. نوشت وقت کردی کافه برو بابا جان.

بعد حسین هم آمد و چهار تایی رفتیم تئاتر. موضوع کار مجاهدین خلق بود.:) من که مجبور شدم ماسکم را بردارم بس که گریه کردم. ولی خب این که یک پدر و مادری برای شکنجه‌ی فرزندشان غصه بخورند و اشک آدم در بیاید که هنر نیست. هست؟

پیش از شروع.
این آقا چیزی حدود یک ساعت همینطوری بی‌حرکت بود. تا مدتی هم به شکل ترسناکی فقط سرش را می‌چرخاند.

من خیال می‌کردم قرار است سالن اصلی تئاتر شهر را ببینم که اشتباه می‌کردم. یک سالن کوچولویی بود شبیه آن‌هایی که توی یزد داریم.

به اندازه‌ی بقیه احساس نکردم اجرا مسخره و ضعیف بوده است. منتها از آنجایی که آی ام سو فریکینگ بی‌تجربه حق را به آن‌ها می‌دهم.

وقتی آمدیم بیرون حسین گفت: «شماها سیگار نمی‌کشین؟» من و پگاه گفتیم نه. گفت: «چجوری؟ مثلا از تئاتر میاین بیرون چی کار می‌کنین؟» می‌خواستم بگویم در هوای باز نفس می‌کشیم و مغزمان باد می‌خورد تا بتوانیم به چیزی که دیده‌ایم فکر کنیم نه این که دود بریزیم توی حلقمان و چهار تا مجرای باقی‌مانده را هم ببندیم. ولی وقت نداشتم.

خداحافظی کردم و دویدم سمت اتوبوس. پنج تا میس‌کال از مامان و دو تا از دایی داشتم. تا ایستگاه اتوبوس دویدم. اتوبوس داشت می‌رفت و من داشتم ته کیف غول‌پیکرم دنبال یک کارت نحیف می‌گشتم. آقایی که داشت برای خودش کارت می‌زد برای من هم زد و گفت برو. خودش هم رفت، قبل از این که بتوانم تشکر کنم. قلب‌های متحرک از چشم‌هایم بیرون زدند و روی شانه‌ی همه‌ی آدم‌های دور و برم نشستند.

کلا ده نفر توی اتوبوس نبودند. و زیر ده دقیقه رسیدم. وقتی پیاده شدم الکی توی فاز تشکر بودم. از پشت شیشه‌ی در برای راننده سر تکان دادم و او هم سر تکان داد. می‌بینید؟‌ دنیا همین است. مهربان باشید.
(بالاخره چهار هزار کلمه بدون بار آموزشی که نمی‌شود.)

شب تاریک و بیم تصادف و عینک و ماسک. خدا به خیر کند. با ترس و لرز از خیابان رد شدم. یکی گفت: «خانم کاپشنتون رو جا گذاشتین.» چرخیدم که برگردم. یادم آمد کاپشنم را پوشیده‌ام. به راهم ادامه دادم. یک نفر از توی ماشین داد زد: «عینکت بخار گرفته.» خودش را ندیدم. چون عینکم بخار گرفته بود. ولی به هر روی… می‌بینید؟ تهران یک همچین جایی است!

خیلی تحقیرآمیز است که دم ایستگاه به قیافه‌ی آدم نگاه می‌کنند و تصمیم می‌گیرند او را بگردند یا نه. خب اگر کسی بمب داشته باشد طبیعی است که با ظاهر مبدل می‌آید دیگر. اینجا ما جزو قشر فرهیخته‌ایم، خارج که برویم ما می‌شویم آن اقلیتی که باید گشته شوند! من که اگر موهایم را هم زرد کنم و لنز بگذارم و لهجه بگیرم، باز قدم لو می‌دهد از خاور میانه هستم و همیشه چند تایی سلاح سرد و گرم ته کیفم دارم.

وارد که شدم جیغ چند تا بچه تا آسمان رفته بود. کف زمین پر بود از دستمال جیبی، بیسکوییت و اسباب‌بازی‌های ارزان. مرد میانسالی به پلیس می‌گفت: «آخه واقعا زورتون به بچه می‌رسه؟ این‌ها وقتی عقده‌ای بشن، وقتی جامعه بهشون ظلم کنه، پس‌فردا معلومه دزد و قاچاقچی و بزهکار از آب در میان.» پلیس هم می‌گفت: «بابا کارشون همینه، بیان احساسات من و شما رو تحریک کنن، این جنس‌ها رو که معلوم نیست دزدیه، چیه، ازشون بخریم بعد دوباره برن بدزدن. این گریه‌هاشون هم همیشگیه.»

صحنه آنقدر دراماتیک بود که می‌خواستم فیلم بگیرم. که خب طبیعتا نگرفتم.

این دوستمان هم با جدیت داشت روی صفحه مسیرهای فرضی می‌کشید.

مرغ سوخاری خریدم که یک وعده غذای دلچسب در طول سفرم خورده باشم. فقط فیله بود و تا بروم توی قطار سرد شده بود.
تا صبح ادای خوابیدن در آوردم. ساعت یازده شب فیلم گذاشته بودند ملی و راه‌های نرفته‌اش. فیلم را در سینما دیده بودم. افتضاح هم از سرش زیاد بود.

صبح بخیر، برویم که استراحت نکنیم و زیر فشار کار له شویم.

آقا یک چیزی. فهمیده‌ام که برای کارهای نکرده نباید خیلی حرص بخورم. چون به شکل عجیبی همه‌شان انجام می‌شوند. هر وقت که حس کردم باید استراحت کنم، استراحت می‌کنم. چون در این حالت کار هم نمی‌شود کرد. خلاصه فعلا تئوری‌ام این است.

دوستان گرامی نوشتن اینجور چیزها از هیچ نظر هیچ فایده‌ای برای من ندارد جز این که کسی بخواند و فکر کند خلم. چون دقیقا از صبح تا الان که نه و ربع شب است درگیر نوشتنم. شاید کمی تمرین نویسندگی باشد. شاید هم نباشد.(جلسه‌ی قبل استاد داستان‌نویسی از هر چهار تا داستانم ایرادهای مشتی گرفت) شاید هم احساس سبکی می‌کنم. یا احساس می‌کنم کلمات و تصویرهایم جایی ثبت شده است و یک زمانی می‌توانیم مرورش کنم.

به هر حال، اگر تا اینجا را خواندید، (واقعا؟!) یک چیزی بگویید که ما هم بفهمیم. فقط بلدید غر بزنید که چرا نمی‌نویسی؟
مرسی اه.