سفرنامه تهران

روی خوش این شهر

می‌دانستم که تا شب هزار تا کار دارم و حالا داشتم همه‌ی خانه را به دنبال یک مقنعه زیر و رو می‌کردم. برای مادرم سوال بود که دفعات قبل چطور رفته‌ام دانشگاه. جواب این بود که مقنعه را برای تامنیل می‌خواهم. انگار نه انگار که شب بلیت داشتم و هنوز وسایلم را هم جمع نکرده بودم. ولی در نهایت حداقل کارهای ضروری انجام شد. ویدیو را آپلود کردم و پریدم توی قطار.

نشسته در قطار، عکس بی‌کیفیتی برای دوستم فرستادم. گفت که سال‌هاست با قطار سفر نکرده و مادرش همیشه می‌گوید وقتی مسیر طولانی باشد، خستگی سفر به تن آدم می‌ماند. بعد هم بحث ویدیو شد و گفت که می‌خواهد بعد از کنکورش چند تا ویدیو کنکوری بگذارد توی یوتوب و تا آخر عمرش کار نکند. حالم یک جوری شد.

کوپه‌ی شش نفره گیرم آمده بود و گفته بودند هشتاد درصد پر می‌شود. اول که دیدم دو نفرشان یک جفت دوقلوی کوچولو هستند، خوشحال شدم. اما وقتی خواستیم بخوابیم و یکی در میان شروع کردند به جیغ زدن، فهمیدم که بیش از حجم باید به چگالی توجه کنم. برای اولین بار در قطار احساس بدبختی کردم.

با اسنپ رفتم مهمانسرای دانشگاه. کوکوی مامان‌پزم را خوردم. قدری کتاب این هفته، امپراطوری نشانه‌ها را خواندم که درباره‌ی ژاپن بود و دیدم که واقعا نمی‌توانم تا ظهر تمامش کنم. تازه رسیده بود به نصف. تا حالا کتابی خوانده‌اید که همزمان کسل‌کننده و جذاب باشد؟ این هم از معجزات فرهنگ ژاپنی است.

بعد رفتم پیش آقای درویش و بانو.:) گویا دفعه‌ی قبلی استوری وی را ریپلای نموده و گفته بودم «بیاین تهران من مهمونتون شم دیگه.» خدا عقل دهد مرا. خلاصه که صبح اینستا را باز کردم و دیدم خیلی نامشهود در استوری‌اش منشنم کرده که «تهرانم، پا شو بیا.»

ششمین سالگرد سه‌شنبه‌های بدون خودرو بود. راه افتادم سمت ایستگاه بی‌آرتی. ولی هم وحشتناک شلوغ بود و هم من آن موقع اینقد با خط تجریش-راه آهن احساس صممیت نمی‌کردم. یعنی واقعا آدم فکر نمی‌کند که بتواند از وسط شهر با اتوبوس برود بالای شهر. نه؟ خلاصه که با اسنپ رفتم درکه.

فکر می‌کردم قرار است با درویش‌این‌ها برویم در دل طبیعت. ولی طبیعت‌هایشان را رفته بودند دو تایی. در رستورانی نشستیم و کباب سفارش دادیم. درویش گیر داده بود که مثل نوشته‌هایت نیستی. هی سعی کردم پررو و بی‌رحم و پرحرف باشم ولی افاقه نکرد. فقط یک نتیجه داشت. آنقدر روی این چیزها تمرکز کردم که حواسم از غذا پرت شد. به خودم آمدم دیدم دارم به زور سعی می‌کنم کل کبابم را تمام کنم. شاید یک روزی که از صبح تا ظهر راه رفته بودم می‌توانستم یک پرس کامل چلو کباب بخورم، ولی امروز که هی خوردم و اسنپ سوار شدم قطعا آن روز نبود!

گویا درویش‌این‌ها آدم‌های عکسی‌ای هستند و من؟ طبق معمول روز قبل از سفر صورتم را کنده‌کاری کرده بودم، قدری جای موکَنی مانده بود، قدری جوش زده بود، قدری جوش فشار داده بودم و آخر ماه هم نزدیک بود. خلاصه که کلا احساس زشتی می‌کردم. البته شما هم جای من بودید همین احساس را داشتید.

این قرتی‌بازی‌های عکسی کار من نیست، کار استاد است:)

در حین غذا خوردن آقای درویش هی نمک می‌ریخت و شقایق خانم فلسفه‌ی پشت نمک‌ها را توضیح می‌داد. مثلا غذایمان که تمام شد، گفت: «خیلی خوب بود، مزه چلو کباب می‌داد.» شقایق ادامه داد: «کلا برا همه چی همین رو می‌گه. مثلا بستنی می‌خوره می‌گه مزه‌ی چلو کباب می‌داد.» خلاصه که آدم‌های باعشقی هستند.:)

خود درویش که حریم شخصی و این‌ها ندارد. ولی عکس بانو را نمی‌گذارم شاید خوشش نیاید.:)

جانم برایتان بگوید که وقتی با خودم تنها شدم تازه فهمیدم چه حال غریبی دارم. چرا آنقدر خوردم؟! باید راه می‌رفتم.
می‌خواستم بروم فروشگاه سبد. دو ساعتی کوله به پشت در پاساژ قدم زدم و شال‌فروشی‌ها را نگاه کردم. گفتم حالا که اینجا هستم بروم برای لباس جدیدم شال بخرم. چون سبد ناامیدم کرده بودم. در واقع تصورم این بود که در سبد می‌توانم مسواک طبیعی و خوراکی‌های نکشنده و پنیر گیاهی و این چیزها بخرم. ولیک؟ فقط یک عطاری شیک بود که چند تا لوازم آرایشی مثلا طبیعی هم داشت. نمی‌دانم چرا این بار سفیدکننده نیاورده بودم که صورتم را بتونه‌کاری کنم. داشتم وسوسه می‌شدم برای یک روز دانشگاه رفتن هفتصد تومان کانسیلر و این‌ها بخرم که نعوذ باللهی گفتم و زدم بیرون.

حتی از لو گُغنیه اَ پَن هم با آن بوی مسحورکننده‌ و صحنه‌های دلپذیرش چیزی نخریدم چون یک دانه بیسکوییت را که دو تومن می‌ارزید بیست و هفت تومن می‌داد. ولی خب عزیزانم، یک دانه انسان مگر چقدر توانایی فکر کردن و تصمیم‌گیری و حساب کتاب کردن دارد؟ سرتان را درد نیاورم: شال خریدم 239 تومن.

وقتی سوار اتوبوس شدم، در اولین صندلی خالی نشستم و کتابم را درآوردم متوجه شدم که مردها یک جوری هستند. هر کسی که وارد می‌شد نگاهی به من و صندلی خالی کنارم می‌انداخت و می‌رفت عقب‌تر. هیزها! آخر سر مرد میانسالی کنارم نشست. لابد جا گیرش نیامده بود دیگر. وقتی مردها یکی یکی جلویم ایستادند تازه فهمیدم که در جای اشتباهی سوار شده‌ام. به هر حال حالا که نشسته بودم دیگر صرف نمی‌کرد بلند شوم. در نتیجه آخر هر فصل کتاب که سرم را بالا می‌آوردم تا نفسی تازه کنم، یکی در ذهنم می‌گفت: «اگه بهت دست زدن جیغ می‌زنی. کاری نداره که.»

در ایستگاه مقصد نفسسم را در سینه حبس کردم و چشم‌هایم را بستم با نهایت سرعت خودم را از میان خیل مردها پرت کردم بیرون. نرمال بودند و خودشان را کشاندند عقب.

از سوپری روبروی خانه یک بستنی خریدم و رفتم که شالم را تست کنم. بد نبود. کم‌کم قدرت تفکرم داشت به حد نرمال خودش می‌رسید و وقتی که قشنگ رسید، روی کاناپه لمید و گفت: چرا فکر کردی قیمت همه جا همین است؟ چرا قیمت پاساژ لوکس در شمال تهران باید مثل بقیه جاها باشد؟ و مگر یک شال زرد ساده در دست‌فروشی‌ها با قیمت یک چهارم پیدا نمی‌شود؟

خواستم برای خودم پشت چشمی نازک کنم و بروم در افق محو شوم که یادم آمد هر جا بروم این موجود سبک‌مغز هم می‌آید. خهثقتلفئدهقلکخثقلردثیق!

خیلی خسته بودم. استاد هم قرار نبود بپرسد کتاب‌هایتان را خوانده‌اید یا نه. ولی اگر گزارش نمی‌دادم خیلی احساس پوچی می‌کردم. تازه از آنجایی که من این درس را برنداشته بودم، حس می‌کردم باید بیشتر از بقیه نشان بدهم که جدی هستم.

خواستم اول بنویسم بعد بستنی‌ام را بخورم که دیدم نمی‌شود. نشستم بستنی‌ام را خوردم و بعد دور هال راه رفتم و سعی کردم خودم را متقاعد کنم که بنویسم. نتوانستم. آقای نگهبان زنگ زد. شماره‌ی مرا از کجا داشت؟ آها، صبح به توصیه‌ی پدر زنگ زده بودم که بگویم من دارم می‌آیم، باش! انگار خودش نمی‌داند. خلاصه گفت که برای اتاق بغلی مسافر آمده. وسایلم را بردم توی اتاق و دیدم دیگر چاره‌ای جز نوشتن ندارم. آن موقع عینک نزده بودم ولی بعد فهمیدم یک خانم میانسال بود با همسر و پسر دانشجویش. چادر گل‌گلی پوشیده بود و نشسته بود جلوی تلویزیون. بچه مهندس می‌دید. گفتم صدا را کم کند. و وقتی این را گفتم با خودم احساس کردم که کار مهمی دارم. نشستم و گزارشم را نوشتم! واقعا نوشتم. ولی دیگر جانی برای خواندن نمایشنامه‌ی هدیه‌ی استاد نداشتم. با وجدان نیمه‌راحت خوابیدم.

برای دوستان خیلی مشتاق:)

شب خانم آمد دم اتاق. گفت که اتاق بغلی دو تا تخت دارد و او باید پیش من بخوابد. البته اگر درس دارم و می‌خواهم بیدار باشم، اشکالی ندارد، او می‌رود همانجا روی زمین می‌خوابد! گفتم که نه تشریف بیاورید. بیست دقیقه‌ای حرف زد تا خوابش برد. زد زیر خر و پف. داشتم دیوانه می‌شدم. هر چه سعی کردم فکرم را منحرف کنم نشد. آخرش رفتم بالای سرش، گفتم اگر می‌شود سرتان را جابجا کنید. گفت: «چرا؟» تاریکی اتاق کمکم کرد. گفتم: «خر و پف… خر و پف می‌کنید… من فردا کلاس دارم… نمی‌تونم بخوابم…» در کمال تعجب چنین کرد و مشکل حل شد. خیلی خجالت کشیدم ولی خب… توانستم بخوابم.

صبح چهارشنبه که بیدار شدم دیدم چای دم کرده‌اند. من هیچ ایده (در واقع متریالی!) برای صبحانه نداشتم. این شد که همراه زوج مهربان نان و پنیر و گردو خوردم. (ولی دو لقمه بیشتر نخوردم واقعا) البته پسرشان را تا آخر یک بار هم ندیدم. فقط یک بار صدایش را از حمام شنیدم که می‌گفت: «ماما…. مامااااا؟ حوله.» مادرش دوید به سمت حمام: «بله پسرم، بله عزیزم. الان حوله‌تو میارم.» چندشم شد.

در کارگاه اتفاق خاصی نیفتاد. خوش گذشت ولی نه آنقدری که انتظار داشتم. ظهر با سارا رفتیم کافه نه و سه چهارم. من خوراک رون ویزلی خوردم و او هگرید برگر. هیچ ربطی به اسم‌هایشان نداشتند، ولی خوشمزه بودند. تقریبا تنها غذای واقعا خوشمزه‌ای بود که در طول این چهار تا سفر خوردم. چیز خاصی بود؟ نه واقعا. ولی نمی‌دانم آن چیز معمولی که من در ذهنم دارم چرا اینقدر سخت پیدا می‌شود.

لابد رنگش مثل موهای ران است. چه می‌دانم.

عصر هم یک بسته‌ی پنج تایی ماسک بنفش خریدم که به نظرم خیلی زیبا بود. بسیار هم پایدار و محکم بود و الان یک ماه است که دارم استفاده‌اش می‌کنم. طفلکی بقیه‌ی مردم آنقدر ماسک‌های آشغال گیرشان می‌آید که هر روز عوضش می‌کنند. آخی.

پنجشنبه. نمی‌توانستم دوباره از نان و پنیر همسایه بخورم. سه طبقه را پایین رفتم و وقتی با تخم مرغ برگشتم بالا، یادم آمد کره ندارم. پنیر انداختم توی ماهیتابه که اصلا نقشش را خوب ایفا نکرد. چند لقمه‌ای خوردم و رفتم جلسه‌ی کاری.

واقعا چرا هودی پوشیدم برای جلسه‌ی رسمی و شال روشن که خال‌خالی‌تر نشانم دهد؟ یکی جواب بدهد.

قرار بود یک سری کلیپِ تبلیغاتیِ نمایشیِ طنز برای یک مجموعه مدرسه بسازیم و من نویسنده‌ باشم. از اولین باری که به من زنگ زدند یک سال گذشته و هنوز هم حرکتی انجام نشده. از دهانم در رفته بود و گفته بودم این هفته تهرانم (فلذا یک هفته وقت بدهید!) آن‌ها هم گفته بودند فبها! تشریف بیاورید ببینیمتان! دیگر هیچ عذر و بهانه‌ای کارگر نبود. حتی نمی‌توانستم بگویم شلوغم چون نبودم.:) دفعه‌ی قبلی یک جلسه‌ی اسکایپی داشتیم که هنوز هم وقتی یادش می‌افتم حالت تهوع می‌گیرم.

دفتر نزدیک محل سکونتم بود، پیاده رفتم و راس ساعت رسیدم و بر خلاف انتظارم خیلی خوب بود! بر خلاف آن دفعه که خانم عروسک‌گردان از دماغ فیل افتاده بود و دزد بود و اعصاب‌خردکن، ایندفعه از مصاحبت با بازیگر و عروسک‌گردان خیلی لذت بردم. عاشق کارشان بودند و خودشان هم کلی ایده داشتند.

بعد رفتم در کافه‌ای نشستم که داستانم را برای کلاس شنبه بنویسم. چیزهایی نوشتم ولی داستان در نیامد. به عقل ناقصم نرسید که چیزی که زیاد است کافه! پا شو برو یک جایی که اینقدر دلگیر نباشد. همانجا ماندم. بعد از یک ساعتی خواستم همبرگر سویا سفارش دهم که نداشتند. پیتزای سبزیجات گرفتم که زباله بود، زباله! یک قاچش را به زور خوردم و بعد به پسرک کافه‌چی گفتم که بردارد چند تا تکه سیب‌زمینی بیاورد که این افتضاح قابل خوردن شود. گفت سیب زمینی چهل تومن. درد بگیری!

پیتزای سبزیجاتی که قبلا خورده بودم جور دیگری بود. این یکی انگار مرحله‌ی آخرش جا افتاده بود. شبیه مایه‌ی کیک قبل از رفتن به فر، ذرت قبل از ترکیدن یا پرتقال با پوست. خواستم کدوهای وسطش را درآورم که دیدم بیهوده است. بقیه را در ظرفم چپاندم، تا توانستم رویش سس خالی کردم و رفتم خانه. سر راه یک بستنی خریدم و خوردم.

شب یک برش پیتزا برداشتم خوردم و رفتم منیریه. بنا بود یک کفش ورزشی بخرم که تا ده سال بپوشم. ولی خب… سر زخمم را باز نمی‌کنم دیگر. ده هزار کلمه نوشتن درباره‌ی یک کفش ناقابل منطقی نیست. فقط بگویم که زنگ زدم به خانه برای مشورت، داااد و بیداد پدر، و کلی حال بد. تا به حال تنها کفش نخریده بودم. مادرم همیشه به این مرحله که می‌رسید می‌گفت: «هیچی دیگه مهم نیست. راحته؟»

کفشی را که پوشیده بودم و داشتم با آن پرواز می‌کردم، گذاشتم سر جایش. فروشنده که هی داشت اصرار می‌کرد از قیافه‌ام فهمید که پشت تلفن چه خبر بوده و دیگر چیزی نگفت.

لعنت. چرا باید از دلبرکم عکس داشته باشم؟

برگشتم به مغازه‌ی اولی و تقریبا ارزان‌ترین کفش ممکن را خریدم. با هفتاد تومان تخفیف 780. داشت پفک می‌خورد و به من هم تعارف کرد. گفت برای راه رفتن طولانی این کفش عالی است. الکی می‌گفت. یک کفش کپی بود مثل همه‌ی کفش‌های دیگر. گفتم من اگر کفش خوب داشته باشم تا بتوانم راه می‌روم. گفت: « پس بیچاره شوهرتون.»

-چرا؟
– چون هی باید باهاتون راه بیاد دیگه!
– :/

فهمیده‌ام که شیب پاشنه را باید شدیدا جدی بگیرم. نود درصد کفش‌ها این شیب را دارند ولی اشتباه است دیگر.

صبح جمعه کلی راه رفتم و نان بربری خریدم که با املتم بخورم. چندان کیف نداد. املت را به عشق کاپوچینوی بعدش خوردم. قابلمه‌های مهمانسرا داغان بود. حتی روغن هم به تهش می‌چسبید و بوی غذاهای قبلی می‌زد توی دماغ آدم.

این چه دنیای مسخره‌ای است که هی در جست و جوی قدری لذت می‌دوی و یافت نمی‌شود؟ چرا بربری سرد می‌شود، املت سفت می‌شود و رفتن تا طبقه‌ی سوم آدم را خسته می‌کند؟

بعد قرار بود بروم حمام و همه‌ی لباس‌هایم را بشویم. چه خیال خامی. کلا نفهمیدم صبحم چطور گذشت. دو ساعتی در تخت ماندم تا همسایه‌ها رخت بربندند و برگردند خانه‌شان. وقتی آمدم بیرون دیدم برایم نان و پنیر و گردو و چند تا چیز دیگر گذاشته‌اند. آخی. کاش لااقل خداحافظی کرده بودم. بله سارا خانم، اینطوری بی مزد و منت مهربان باش.

ظهر کمی گوجه و پیاز فرو کردم توی پیتزای سبزیجاتم و سرخش کردم. استاد گفته بود راشومون را ببینم. فیلم را گذاشتم و آمدم غذایم را بخورم که احساس کردم چیزی کم است. چه باید کرد برای کم‌تر حس کردن بوی قابلمه که به غذا چسبیده است؟

یک شیشه نوشابه‌ی نصفه در یخچال بود. گاز نداشت. چون در نداشت. چند بار دور و برم را نگاه کردم. فرشته‌ی شانه‌ی راستم چشمی چرخاند و گفت من می‌روم دستشویی. چند دقیقه‌ای نوشابه را نگاه کردم. به ذهنم نرسید که لااقل سرش را بگیرم زیر آب که شاید تف‌های پسر بی‌تربیت از رویش پاک شود. خلاصه. فقط ته‌مانده‌ی نوشابه‌ی ملت نخورده بودیم که خوردیم. دروغ چرا؟ خیلی هم چسبید.

جمعه شب با شیرین و سارا رفتم جشنواره‌ی نمایش‌های سنتی و آیینی. چقدر خوب بود. کلا یک حال آرامش‌بخشی در فضا پخش بود. همه می‌دانستند که در چنین فضایی ماجرا چیست. نه انتظار خلاقیت آنچنانی داری، نه آنچنان رقابتی وجود دارد، نه توقع فاخر بودن داری. شنبه شب هم رفتم و خوش گذشت. چند تا ویدیوی چند ثانیه‌ای از موسیقی‌های محلی و خیمه‌شب‌بازی و مبارک گرفته‌ام که دیگر نمی‌شود اینجا گذاشت. ولی خب با همین یک عکس خودتان تصور کنید که ما با قصه گفتن این خانم و ساز زدن این آقا چقدر حال نمودیم.

آیا تصور شما هم از “جشنواره” صحنه‌ای شکیل‌تر از این بود؟!

شنبه به شست و شو گذشت. چه کثافت‌کاری‌ها که نکردم عزیزانم. دیگر خاطرتان را با تعریف کردنش مکدر نمی‌کنم. فقط همین یک صحنه را تصور کنید که دخترک همه‌ی لباس‌هایش را (مثلا) شسته و زور چلاندن هم ندارد و حالا می‌خواهد ببردشان به بالکن. ولی گویا الان یک دانه لباس خشک هم ندارد. چه کند؟ کاپشن می‌پوشد و لباس‌های آب‌چکان را می‌برد پهن می‌کند و بعد با یک لباس کثیف می‌افتد به جان کف اتاق که تازه دارد چرک‌هایش را رو می‌کند و… خلاصه اوضاع در حدی شیر تو شیر بود که الان هر چه فکر می‌کند یادش نمی‌آید که وقتی همه چیز تمام شد و از حمام بیرون آمد دقیقا چه پوشید.:)

یکشنبه پیاده رفتم دانشگاه، پیش آن استاد دوشنبه‌ها که معرف حضور هست. کل مکالمه‌مان پنج دقیقه هم نشد. تازه شیرین هم بود و وسط پله‌ها ایستاده بودیم و من اصلا نتوانستم چنان که برنامه‌ریزی کرده بودم حرف بزنم. چرا هیچ چیز طبق برنامه‌ریزی پیش نمی‌رود؟! آخرش هم پرسید تو که شاکی بودی اوضاعت سر کلاس بهتر شد؟ می‌خواستم نه‌ی قاطعی بگویم که رویم نشد. سری تکان دادم که یعنی “الان مثلا چه تغییری در روش قرون وسطایی‌ات ایجاد کردی؟” گفت: «کلاس دانشگاه همینه دیگه. باید عادت کنین.» مچکرم.

ظهر رفتم یک جایی کنار دانشگاه قیمه بادمجان و پلو خوردم 36 تومان. اصلا اشک شوق در چشم‌هایم حلقه زده بود. بقیه‌اش را هم ریختم در ظرف فلزیِ تخت قشنگم برای وعده‌های بعد.

در دانشگاه خیلی اتفاقی شیدا را دیدم. چقدر مهربان و ناناز بود. گفت خوابگاه پیدا کرده و به محض این که جا خالی شود به من هم خبر می‌دهد. شیدا جزو آن سه چهار نفر از بچه‌های کلاس بود که ویدیوهایم را دنبال می‌کرد و می‌ذوقید و مرا هم می‌ذوقاند.

یکی دیگر از بچه‌ها را هم دیدم. پسری را که کنارش ایستاده بود معرفی کرد. شکل یک بچه‌ی چهار ساله که تا به حال آدم ندیده اشاره کردم به پسرک: «کیه؟» در واقع منظورم این بود که خب؟ اسم خالی که برای معرفی کافی نیست. مکثی کرد و گفت: «دوست‌پسرمه.» گفتم آهان و لبخند زدم و سر در گریبان فرو بردم. شیدا گفت: «از من می‌پرسیدی خب!» کی می‌شود من به زندگی در بیرون از اتاقم عادت کنم؟

بعد رفتم سینما و قهرمان را دیدم. هنوز مطمئن نیستم که حسم چه بود. هنردوستان عزیز می‌دانم که مشتاقید اما اجازه بدهید تحلیلم را فعلا ارائه نکنم.

سالن دلگیری بود ولی کیفیت پرده را داشته باشید. سه بعدی می‌نماید.

بعد هم رفتم پردیس شهرزاد که با درویش‌این‌ها تئاتر هاری را ببینیم. گویا آخرین کار هانا کامکار بود. دو تایی کلاه خریده بودند و آمده بودند. درویش کلاهش را پوشیده بود و می‌گفت: «چرا من رو شناختن؟ من که کلاه گذاشتم تغییر قیافه دادم!»

بعد دوباره رفتیم عکس‌بازی. من که عرض کردم رفته بودم توی فاز بدعکسی و بیرون نمی‌آمدم. می‌گفت: «خیلی تو حضوری فرق داری. تو که اصلا اینجوری نبودی که به فکر خوشگلی و اینا باشی! »

دِ نگیر آقا نگیر!

بعد آناهیتا همتی آمد که خیلی با درویش رفیق بود. در کل آدم مهربانی بود و به نظرم به قشنگی صدایش چنان که باید و شاید توجه نشده. ولی خیلی غر می‌زد. البته غرهایش بی‌جا نبود. وقتی داشت از باندبازی و این‌ها می‌گفت واقعا دلم گرفت.

آقای درویش مرا معرفی کرد و گفت: «سارا خیلی دختر بااستعدادیه.» آنا رو به من کرد و گفت :« پس حتما از ایران برو.» گفتم: «شما چرا نمی‌رین؟» گفت: «موندم که موی دماغ باشم!»

داخل سالن چند تا عکس گرفتیم ولی این باحال‌تر از همه شد:)

تئاتر خیلی خوب بود. از شیرین تعریفش را شنیده بودم. می‌گفت همه چیز فوق‌العاده بوده به جز طراحی صحنه و لباس. من که از همه چیزش خوشم آمد. قصه یک فضای مخوف قاجاری‌طور داشت ولی هیچ المانی از قاجار در صحنه دیده نمی‌شد. و این به نظرم خوب بود. چون اصلا هیچ چیزش رئالیستی نبود. و قرار بود یک لایه عمیق‌تر از سیبیل‌های چقماقی و روسری‌های گنده را ببینیم.

شقایق جان ردیف اول صندلی گرفته بود. وای چه حسی بود، عرق روی پیشانی بازیگرها را هم می‌دیدیم. بازی‌های اکسپرسیونیستی و موسیقی خراشنده و نورهای سرخ قشنگ می‌رفت توی حلق آدم. خیلی خوب بود. فقط این که چرا همه‌ی چیزهای خوب غمگین‌اند؟ وقتی از سالن می‌آیی بیرون یا کتابی را می‌بندی یا آهنگی تمام می‌شود، یا سیاسی خوشحال چرت بوده و حالت گرفته است یا کیف می‌کنی که یک غم قشنگ تر و تمیز دیده‌ای. می‌فهمید چه می‌گویم؟

وقتی آمدیم بیرون فکر کردم قرار است هانا کامکار را ببینم که با درویش‌این‌ها دوست است. ولی شقایق داشت اسنپ می‌گرفت. من هم پریدم وسط که نه! خودم می‌گیرم. این اسنپ هم که همیشه‌ی خدا آدم را دق می‌دهد همان ثانیه پیدا شد. آنقدر هم نزدیک بود که حتی دلم نیامد کنسلش کنم. گفتم بنده خدا خوشحال شده لابد. همان وقت دیدم داریم می‌رویم بالا هانا را ببینیم. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که بگویم آقای اسنپی لطفا پنج دقیقه صبر کن.

آنا هم منتظر هانا بود. (هاها) مرا دید که عینک زده‌ام. پرسید شیشه‌اش با ماسک بخار نمی‌گیرد؟ گفتم که باید عینک را بگذارد روی ماسک. گفت که این کار و هزار تا تکنیک دیگر را امتحان کرده و نتیجه‌ای نگرفته است. حتی جدیدا چسب می‌زند روی ماسکش و باز هم شیشه بخار می‌گیرد. بعد یکهو یادم آمد که من اصلا توی سالن ماسک نداشتم. خب من یک طرفم خالی بود و طرف دیگرم هم شقایق نشسته بود. قبلش همدیگر را بغل کرده بودیم ویروس‌هایمان با هم آشنا بودند. دیگر ماسک چه معنی می‌داد؟ آنا به درویش گفت که ببین بچه از تو یاد گرفته. آقای درویش هم گفت: «من کرونا نمی‌گیرم، دعای یوزپلنگ‌ها پشت سرمه.» منطقی بود.:)

همین که هانا آمد آقای اسنپی زنگ زد که بیا عزیزم، بیا صبرم سراومد. البته یادم نیست، شاید هم خودم احساس اضافه بودن کردم و گفتم بروم. هانا خیلی گرم و گوگوری بود. حرفی با او نزدم و اصلا مرا نمی‌شناخت. ولی وقتی داشتم می‌رفتم خداحافظی کردم و او با لحنی که انگار خاله‌ام باشد گفت: «خداحافظ عزیزم!»

خلاصه که آقای اسنپی نگذاشت با آدم‌معروف‌ها عکس بگیرم. حالا چطور به شما ثابت کنم که آن‌ها را دیده‌ام؟ امیدوارم این عکس کافی باشد و اگر نبود تشریف بیاورید خودم قانعتان می‌کنم.⚔️

آنقدر خسته بودم که یادم رفت چیزی بخورم. کلا فهمیده‌ام که غذا فقط بهانه‌ای است برای ادامه‌ی زندگی. وگرنه هیچ کس از غذا نخوردن نمی‌میرد. لااقل من که تا به حال نمرده‌ام.

فقط ده دقیقه‌ای گریه کردم چون انگار با دوستم دعوا کرده بودم یا عصبانی بودم که جوابم را نداده یا همچین چیزهایی و کلی احساس تنهایی کردم. بعد یادم آمد که فردا دوشنبه است و باید ویدیو آپلود کنم و ده پانزده تا عکس خیلی مسخره‌ی خندان از خودم گرفتم برای تامنیل. خوابیدم. صبح که بیدار شدم حالم خوب بود ولی تا دو سه ساعت داشتم چت می‌کردم و صبحانه درست می‌کردم و اصلا حواسم نبود که چقدر کار دارم.

زندگی تنهایی با همه‌ی سختی‌هایش بهم چسبیده بود. تجربه‌های جدید، دوست‌های مهربان و تئاترهای خوب. تهران داشت روی خوشش را نشانم می‌داد تا روز دوشنبه که ورق برگشت.


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

15 پاسخ به “روی خوش این شهر”

  1. آبان دخت نیم‌رخ
    آبان دخت

    خیلی سفرنامه بانمکی بود سارا جونم :-))

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      نمکش از شما بود آبان مهربان:)💕

  2. زهرا نیم‌رخ
    زهرا

    یچیز که شاید ندونی: نوشته هات تا چند روز بهم انگیزه خوندن برای کنکور میده:))

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      عزیزم:) یعنی هنوز نتونستم عمق ناامیدیم رو منتقل کنم؟🤣

      1. زهرا نیم‌رخ
        زهرا

        خود دانشگاه که از الانم به من امید خاصی تزریق نمیکنه:) سرتاسرش ملاله.
        ولی دنیای بعدش (هرچند دقیقا شکل خیال پردازی های ما نیست) قشنگ تر، بزرگ تر و متفاوت تر از دنیای کنکور و قبل کنکوره. نه؟:)

        1. سارا نیم‌رخ
          سارا

          آره منم همینطور فکر می‌کنم. امیدوارم که باشه:)

  3. آشنا نیم‌رخ
    آشنا

    هرگز کسی چنان که تویی
    حیثیت کرونا را به بازی نگرفت
    با ماسک ماندنی
    با نوشیدن نوشابه دهنی
    با بغل‌کردن شقايق ها
    با عینک بدون بخار هنگام که به تماشای نمایش نشستی!
    مانده‌ام که دوشنبه چه در آستین دارد!

    شعر نو که میگن سخت نیسا

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      خیلی خوب بود😂
      به نظر من که ماسک را در پستوی خانه نهان باید کرد.

      1. آشنا نیم‌رخ
        آشنا

        دهانت را مبادا نمیبویند؟ 😁

        1. سارا نیم‌رخ
          سارا

          وای😂😂 واقعا بعید نیست تو این آخرالزمون.

  4. Taha نیم‌رخ
    Taha

    واقعا نمیشه چیزی گفت متن خودش هم سوال و هم پاسخنامه رو شامل میشه امیدوارم دوهفته برا قسمت بعدی صبر نکنیم. چجوری دلت میاد اخه دو هفته مارو دست خالی میزاری .راستی سارا میشه تو وبلاگات اخرش کتابم معرفی کنی همه که از اول کتابخون نبودن برا چی الکی تظاهر کنیم.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      معرفی کردم دیگه. امپراطوری نشانه‌ها.:)

  5. پردیس نیم‌رخ
    پردیس

    سارای عزیز سلام از خواندن متن هایت لذت می برم. برایم سوال است که مگر دانشگاه تهران به دانشجوهای هنر شهرستانی اش خوابگاه نمی دهد؟ یا بخاطر شرایط کرونا تمام رشته ها همینطور هستند؟ خبر داری ؟

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام ممنونم:)
      آره در حالت عادی که خوابگاه می‌دن ولی فعلا چون دانشگاه‌ها بسته‌ست از خوابگاه هم خبری نیست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *