ادامهی کنکور عملی رو نوشتم و خیلی شد. چهارهزارتا. مزخرف. دقیقا هر وقت رو این تمرکز میکنم که کم بشه زیادتر میشه و این چیزیه که از هر چی نوشتنه زدهم میکنه. ولی حالا میخوام یه چیزایی رو بگم که حتما میخوام بگم. چون گفتن نتایج فردا یا پسفردا میاد و من دوست دارم باز با خودم اتمام حجت کنم.
من میخواستم کنکور بدم چون اولا میگفتم آسونه، راهشو یاد گرفتم و میشه دوباره هم ازش رد شد، بدون اذیت شدن و کلاس رفتن و مشاور و کولیبازی. و بین رنج موندن توی اصفهان و رنج درس خوندن برای کنکور به راحتی دومی رو انتخاب کردم. ثانیا چون هیچ راه دیگهای برای خودم متصور نبودم. من باید برم تهران دانشجوی هنر بشم، کار دیگه که نمیشه کرد، میشه؟
لحظهها مثل آنچه گذشت اول فیلما از جلوم میگذرن. اون روزی که کنار زایندهرود جرئت و حقیقت بازی میکردیم و زمان هیچجوری تکون نمیخورد. هوا سرد بود و من فقط یه مانتوی نازک تنم بود و از این بازی متنفر بودم و تقریبا هیچ نقشی هم توش نداشتم و جین ایر تو کیفم منتظر بود. اما حالا به یه چیز دیگهش توجه میکنم. این که سه تایی پتو کشیدهبودیم رو خودمون و دست همدیگه رو گرفتهبودیم که گرم شیم. چقد حالا شکل آرزو میمونه.
اون موقعی که سر کلاس فلسفهی شرق، کنار غزاله نشستهبودم و بهش حسودی میکردم که رتبهش چند برابر منه، اما عضوی از این کلاسه نه مهمونش. یا اون روزی که رو پلهی بلندترین دستشویی دانشکدهی هنرهای نمایشی نشستهبودم و مارک منسون میخوندم و گریه میکردم. اون روزی که تو اصفهان با بتول رفتیم به تماشای تئاتر سبوط. و نوشیدنی بلوبری خوردیم که برای هردوتامون چیز عجیبی بود و زیاد خوشمزه هم نبود ولی یه جورایی برام با حال و هوای عجیب اون تئاتره گره خورده. با این حس عجیب که انگار همهی بدنم با اون فریاد و نور و موسیقی یکی شده، ولی باز ته دلم فکر میکردم: نکنه من زیادی جوگیرم؟ نکنه چون کم تئاتر دیدم از چیزای معمولی زیاد خوشم میاد؟!
کجا فکرشو میکردم که سه ماه دیگه نه زایندهرودی هست، نه دانشگاهی، نه تئاتری و نه دوستی. یعنی میگم شاید از یه لحاظ بتونم بگم شانس آوردم. چون اگه همهی اون شش ماهو میخواستم تنهایی تو قرنطینه باشم و زوركي نقاشي بكشم، حسابی احساس بدبختی میکردم. ولی از یه نظرم واقعا چقد ماها کوچیکیم. نگا رویاهامون و آرزوهامون و حتی برنامههای ثابت زندگیمون، چقد راحت با یه موجود میکروسکوپی که حتی موجودم نیست رفت رو هوا! اون وقت دربارهی پیشرفتهای جدید علم و عمر جاویدان قمپز در میکنیم.
یعنی میگم دنیای بیرون برای خودش اونقدر برنامههای جذاب و هیجانانگیز داره و اونقدر ما رو به هیچ جای خودش نمیگیره که شاید یه جورایی بشه گفت بهتره نگران هیچی نباشیم. چون نقش زیادی نداریم.
چی میگفتم؟ تو فاز غرغر بودم نه فلسفهبافی. آهان یه دلیل سوم هم داشتم و اونم این بود که فکر میکردم واقعا توانایی اینو دارم که یه کنکور خیلی خوب بدم، ولی خب قطعا قرار نیست خودمو اذیت کنم چون من باهوشم و مطالعه رو دوست دارم و فلان. که خب دربارهی این یکی دوست دارم یک لبخند گشاد بزنم به سمت خودم و سکوت کنم.
نه نمیخوام سکوت کنم. فکرم احمقانه بود. مشاورم (که قرار نبود باشه اما یه جورایی مجبور شدم به داشتنش!) بهم گفتهبود که تو میتونی با همین پنج شش ساعتی که درس میخونی یه رتبهی خیلی عالی بیاری. منم گفتم باشه ولی نشد. چون قضیه پیچیدهتر از این حرفا بود. چرا امسال که همهی مباحث عربی رو خوندهبودم کمتر از پارسال زدم؟ دلیلش سادهس. ما اون چهار ساعت آخر كنكوري بودنمون رو خیلی کم حساب میکنیم. کمتر از چند ماه قبلش. و این غلطه. غلطتر اینه که من اینو میدونستم ولی بازم اونقدری که باید بهش بها ندادم.
یه دلیل دیگه هم داشتم که شاید بگم مهمترین دلیلم بود ولی اینقد مسخرهس که نمیخوام بگم.
خیل خب میگم. چون این پستو نوشتم که اونو بگم چون فکر میکنم کلا نوشتن چیزای احمقانه از حماقت آدم کم میکنه. یا حداقل من اینجوری فکر میکنم. یک دو سه:
به سئو فکر میکردم. خیلی زیاد و مسخره. میتونستم دربارهی کنکور بنویسم و اگه رتبههه شاخص بود اسمم سرچ میشد و از همین قصهها دیگه. نه که حالا مثلا نتونم بنویسم یا قرار نباشه برم سئو یاد بگیرم. ولی خب، اینم یه راهش بود دیگه. نمیدونم چرا این قضیه اینقد واسم مهم بود. یا چرا هنوزم هست!
یکی دو ماه مونده بود به کنکور که به مشاورم پشت تلفن گفتم: من فکر میکنم خیلی دارم قضیه رو جدی میگیرم. به خاطر یه مسابقهی الکی با قانونای کثیف. خب سی و خورده ای چهل که میشم دیگه؟ خب بسه دیگه عملیمم خوب بشه قبولم. واسه چی آدم اینقد سخت بگیره؟ من همیشه از رقابت متنفر بودم.
بعد اون یه سری چیزها گفت. شاید مثل این که از کجا میدونی این رتبه رو میاری و اگه تک بشی عملیت هر چی بشه قبول میشی و اینا. و این یکیشو یادم مونده: بنیاد نخبگان به رتبههای برتر کلی امتیاز میده، سال ما یادمه مثلا به بچههای دانشگاه تهران لپ تاپ دادهبودن، حالا البته امسال که با این اوضاع از این کارا نمیکنن ولی میگم یعنی امتیازه واست.
من اون موقع چشمامو چرخوندم که ای وای، یه لپ تاپ از دست دادیم. ولی الان که دو تا خط سیاه رو مانیتورم به وجود اومده و هی داره بزرگ و بزرگتر میشه، و یکی از کلیداش کنده شده و بعد از هزاربار تعمیرگاه رفتن هنوز به شکل احمقانهای کنده و دارم فکر میکنم که شش ساله دارمش و دلار شده خداتومن و خیلی چیزای دیگه، دارم فکر میکنم که لپ تاپ یا هر نوع هدیهی نقدی که بشه باهاش لپتاپ خرید رو واقعا ارج مینهم. اینجوریه که اولویتهای آدم عوض میشه.
آخیش. فکرمو گفتم. پس یه چیز دیگه هم میگم. دارم فکر میکنم بالاخره آدم باید یه وقتایی قهرمان باشه. یعنی اگه بخوان فیلم منو بنویسن، کجای قصه قراره پیام امید و ایمان به آدما بده؟ “آره سال اول تلاش کرد با یه دورقمی معمولی قبول نشد، سال دوم تلاش کرد با یه دورقمی معمولیِ کمی بهتر قبول شد” همین؟ البته اینم که من از الان فکر میکنم حتما قبول میشم در نوع خودش جالبه. ولی این دیگه اگه نشه، من دهنمو میبندم و به احترام چرخ زندگی که اینقدر بیخیال واسه خودش میچرخه، کلاهم رو از سر برمیدارم. بعدشم میزنم زیر خنده، دستامو میکنم تو جیبم و سوتزنان راهی ابدیت میشم.
میفهمی چی میگم؟ یعنی قرار بود بابام بیاد ترمینال دنبالم، و ازم بپرسه چرا چمدونت اینقد سنگینه؟ يعني هیچی اصفهان جا نذاشتی؟ و من بگم تقریبا نه، (تا اینجا درست پیش رفت) و بعد بیام تو اتاق، کتابامو باز کنم و شروع کنم و ثابت کنم که اگه بخوام میتونم. پارسال در این حد نمیخواستم. چون وقت زیادی نذاشتهبودم. اما خب، امسالم که وقت گذاشتم، البته در حدی که تو این تنهایی و یکنواختی میشد، چندان قهرمان نشدم. یعنی اصلا نشدم. پارسال معمولی، امسال معمولی، ادامهشم معمولی. کجا قراره من یه لبخند شیطنتآمیز بزنم رو به آینده و برم جلو و تصویر قدمام کات بخوره به آسمون آبی؟ هیچ کس این فیلمو نمیسازه.
نکتهی آخر این که اگه رتبهم شد مثل پارسال یا کمی بدتر یا فقط کمی بهتر یا نه به اندازهی کافی بهتر! حق دارم ناراحت بشم. درسته که مهم نیست ولی واقعا یه چیز خیلی خوبی که تازگیا فهمیدهم اینه که آدم میتونه به خودش اجازه ناراحت شدن بده. بزرگترین مشکلم این بود که یه عمر فکر میکردم ناراحتیام عجیبغریبه و اگه نرمال بودم این چیزا ناراحتم نمیکرد. خب بعضیاش عجیب بود ولی بعدا فهمیدم خیلیهاش هم عادی بوده. و آدم برای مشکلات عادی میتونه در حد عادی ناراحت بشه. حتی برای چیزای غیرعادی هم اگه بلد باشه در حد عادی ناراحت بشه، خب بشه! بعدش خوب میشه دیگه. آخه ناراحتی از این که بعدش باید خودمو دلداری بدم (و من تو دلداری دادن افتضاحم) از خود ناراحتی بدتره.
همین. تموم شد. اگر کسی این نوشتهها رو میخونه لطفا واسم آرزو کنه که رتبهم خوب بشه. و اگه از اوناییه که آرزوهاش به سختی براورده میشه، میتونه یه کوچیکترشو برداره که همانا همون زود خوب شدن ناراحتی عادی از مشکل غیرعادی باشه. اگرم سر در نیاورد مهم نیست. همین که داره واسم آرزو میکنه خوشحالم میکنه.
پ.ن: میدونم عنوان خیییلی خفنه:) خستهم خداییش.
*****
اهه اهم
سلام
مشاور گفته بود زیر سی منطقه دو میشی و خب این خبر خوبی بود، لیکن یادمه یه بار هم تو آزمون واسم پیشبینی کردهبود که زیر ده میشی و شدم بیست و نه. و این یادآوری بدی بود.
قضیه این بود که یه هفته قبل از کنکور شروع کردهبودم تصور کردن. شب اول و دوم زود خوابم برد و شب سوم که کمتر خستهبودم، تصور رتبهی تک همینطوری جلو رفت و جلو رفت تا رسید به همون صحنهی مزخرف همیشگی: به نظرم داری خیلی مغرور میشی. حالا تک کشوری شدی فکر کردی خیلی با بقیه فرق داری؟
البته تا حالا همچین اتفاقی اینقد مستقیم نیفتاده. ولی نگاه سنگین بقیه. احساس گناه از چیزایی که داری یا هستی. یا این که با لبخند بیان بهت بگن: “من فکر میکردم تو خیلی خودتو میگیری ولی الان که شناختمت نه” و تو دلت بخواد مشت بزنی تو دهنشون که آخه وقتی یه کلمه تا حالا با من حرف نزدی به چه حقی تو ذهنت از من هر چی دلت خواسته ساختی؟ ولی خب چون اونا دارن صادقانه احساسشون رو ابراز میکنن، نمیتونی بیشعور باشی و فقط لبخند میزنی و میگی: عزیزم، خوشحالم که اینو میگی. یا حس اون موقعی که میخواستم با دانشجوها حرف بزنم و نزدیکترینشون بهم رتبه یک کشور بود، اما ترسیدم باهاش حرف بزنم چون به نظرم یه موجود ماورایی عجیبغریب میومد. و حتی وقتی بچهها هم دربارهش حرف میزدن یه همچین حالتی به نظر میومد…. نع. نمیخوام.
هندزفری رو درآوردم چون یهو حسابی به هم ریختهبودم. به خدا گفتم: حالا با تک منطقه مشکلی ندارم ولی بازم هر جور راحتی.
دیشب که دیدم گفتن قراره نتایج بیاد این پستو نوشتم و همینطور به عددایی که تو ذهنم میچرخید فکر کردم: 19، 34، 7،14، 47. حالا چراشو نمیدونم دیگه. اینا بودن تو ذهنم. به دوستم گفتم: تو هم این کارو میکنی که یه هفته مونده الکی بری تو سایت سنجش بگی حالا شاید نتایجو گذاشتن صداشو در نیاوردن؟! و بله. اونم این مرضو داشت. گفتم: بریم بخوابیم… با آرزوی صبحی روشن.
صبح بیدار شدم و مودمو زدم و در کمال ناباوری توی سایت سنجش عبارت “کارنامه اولیه” رو دیدم. و این بار واقعی بود نه تصور من.
عددا توی ذهنم تکرار میشد. بهترینش هفت و بدترینش چهل و هفت. سال پیش وقتی داشتم میگشتم دنبال مدارکم که عددا رو وارد کنم، به خودم میگفتم چرا قلبت تند نمیزنه؟ و نمی دونم چرا. واقعا احساسات آدم قابل پیشبینی نیستن. امسال ولی صدای قلبم تو گوشم پیچیدهبود. در حالی که استرسش خیلی از سال قبل کمتر بود، چون میدونستم که در حد قبول شدن میارم. صفحه اومد و رفتم پایین و پایین… سیزده.
سیزده! خودشه؟ پس و پیش نخوندی؟ حالا یه چک بکن. دوباره چک کن. یه بار دیگه محض اطمینان. صد و سی نیست؟ سی و یک نیست؟ نع! خوبههه. درصدا رو نگاه کردم. تقریبا همش پایینتر از چیزی که حساب کردهبودم. به خاطر یک عالمه غلط و نزدهی احمقانه. و البته موسیقی 61 درصد که هر جور حساب میکنم یا باید 63 باشه یا 58. واقعا عجیبه. رفتم بالا و رتبهی زیرگروهمو نگاه کردم. پارسال بهترین زیرگروهم موسیقی بود که به هیچ دردم نمیخورد. توی اکثر آزمونها هم همینطور… هفت. هفت شدم! تو زیرگروه نمایش هفت شدم! آاااه خودشه!
از پله اومدم پایین و وایسادم دم در و گفتم: مامان سیزده شدم…
مثل پارسال جیغ نزدم و بلند نخندیدم و دستمو جلوی دهنم نگرفتم. یه حس عجیبغریبی بود. برام مثل این که بود که توی یه بازی کامپیوتری بردم. ساعت هنوز هفت بود. یکی دو ساعت بعد ملت بیدار شدن و تبریکبارون.
پارسال مامان بابام هی بهم میگفتن رتبهی اصلیت همون رتبهی کل هست که شصت و هشت باشه نه صد و بیست و هشت که زیرگروهه. (که البته قبولي بر اساس رتبه زیرگروهه) اما امسال برعکس بود. هی میگفتم کاشکی زیرگروه مهم باشه. اگرچه خیلی خوشحال شدم اما خب در دلم میخواست برعکس باشه. واقعا برای خدا چیکار داشت که منو بنشونه رو هفت؟! ایش. البته واقعيتش اينه كه دانشگاه اون سيزده براش هيچ اهميتي نداره و هفت واسش مهمه. اما خب، مد اينه كه رتبه كل رو بگي!
خیلی خوشحالم ولی نه اونقدری که جیغ بزنم. دلیلشم نمیدونم. شاید حرفای دیشب بود که آقا هر چی شد زیاد مهم نیست و اینا. ولی خب خوشحالی خوبه و سعی میکنم یه خورده بیشتر نگهش دارم. فقط نمیدونم چرا هر وقت میخوام ازش بنویسم لحنم کسلکننده و خسته میشه.
بابت این پست هردمیبل و دیگر پستهای اینچنینی من رو میبخشم:) لازمن. به هر حال مهم اینه که من خود آن سیزدهم و بله از هم عالم هم به درم ولی خیلی هم خوبه و اصلا عاشق همینشم. مگه همون نبودم که وسط آبان یهو پریدم رفتم هنرستان و کلاسو سیزده نفره کردم؟ آره یک چنین انسانیام.
ممنون که برام آرزوهای خوب کردین.
شب بخیر
چقدر نوشته هاتو دوست دارم…(نیم ساعته آشنا شدم)
بیشتر زمان تفکرم راجب ۳سال آینده به شاید ها و ای کاش ها و اگرها اختصاص پیدا میکنه
ولی همین ۱۰ دقیقه پیش باخودم گفتم واقعا خیلی ساده تر از این حرفاست و خیلی مهم نیست که چقدر از فلان تاریخ که میتونستم شروع کنم گذشته یا اینکه قبلا چی کردم و چی نکردم و الان چی بلدم
با خودم فکر میکنم احتمالا ۵۰درصد یا یکم بیشتر یا کمتر هم به اندازه ی من دودلن.
وبلاگت بهم حس خوبی داد
برم که یکم تلاش کنم
آره الی. این احساس گیجی و سردرگمی کاملا طبیعی و عمومیه. یه سر کامنتهای پستهای کنکور رو نگاه کن.
خوشحالم اگه نوشتههام تاثیر خوبی گذاشته.:)
بهت تبریک میگم سارا جونم
راستش بعد از خواندن نوشتت زیر پتو وجلوی باد خنک کولر از زیر پتو جستی زدم تا دوباره نوشته هات رو بخوانم فک ککردم خوابم دارم این چیزا رو میبنیم
اما تو تعبیر شده کدوم رویایی …..
به راحت ادامه بده و گرد افرید هفت خوان رویاهات شو .❤
خیلی ممنون❤
کاش شما رو میشناختم!
تعریفتون از زندگی انگلوار رو نمیدونم، اما چون خودم هم ۱۰ سال قبل در شرایط مشابه زندگی کردم، حدس میزنم که خیلی قضاوتتون زود هنگام هست و قطعاً خروجیها و ارزش افزودهای که برای دنیای اطرافتون دارین رو نمیبینید. مثلاً وبلاگنویسیتون رو بررسی کنید تا متوجه منظورم بشید.
در مورد روزنوشتهها، اگر دنبال وبلاگی هستین که هر روز به روزرسانی میشه، میتونین وبلاگ آقای حسین قربانی مراجعه کنید.
همچنین آقای شاهین کلانتری.
ضمناً معرفی کتاب”زندگی خود را طراحی کنید” همیشه به موقع است 🙂
یعنی یه وقتایی تو زندگیم اینجوری میشم که فقط دور خودم میچرخم. البته معمولا زیاد طول نمیکشه.
شاهینو که همیشه دنبال میکنم. بیشتر منظورم خود شعبانعلی بود. یعنی کلا فکر نکنم اسم روزنوشتهها معنی هر روز نوشتن بده!
بله ولی بعضی وقتها به موقعتره😉
سارای عزیز سلام
امیدوارم که رتبهی خوبی برات حاصل شده باشه.
مهمتر از همه امیدوارم رضایت داشته باشی از خودت و از تلاشی که در چند سال گذشته کردی.
قطعاً آیندهی درخشانی در انتظارت هست. چون خیلی خوب و شفاف فکر میکنی و خودشناسی خیلی خوبی از خودت داری و خیلی تسلط بالایی به کلمات داری.
امیدوارم که از این پست به بعد نوشتههای بیشتری از تو بخونم.
گاهنوشتههای سارا درهمی تبدیل بشه به روزنوشتههای سارا درهمی.
دانشگاه محلی برای آشنایی با افراد توانمند و با استعداد هست.
افرادی که شاید امروز، هیچ دستاوردی نداشته باشند، اما انقدر روح و قلب بزرگی دارند که در چند سال آینده الماسهای درخشان رشتهی خودشون هستند.
فارغ از رتبه و دانشگاه، توصیه میکنم که کتاب “زندگی خود را طراحی کنید” رو با دقت مطالعه کنی و تمرینهای کتاب رو به دقت انجام بدی.
حتماً برای یادگیری زبان انگلیسی وقت بگذاری تا لذت مطالعهی کتابها و تماشای فیلمها، برایت چند برابر بشه.
وبسایت متمم هم که نیازی به توصیهی من نداره و صحبتهای محمدرضا شعبانعلی، همسفرهای خوبی برای ادامهی زندگیت خواهد بود.
والا اونایی هم که روزنوشتهها دارن هر روز نمینویسن:) ولی آره تلاشم رو میکنم که بهتر و منظمتر بنویسم. امیدوارم از فردا که دیگه تکلیفم روشن شده یک ذره این زندگی انگلوارم درست بشه. (واقعا این حرفو شبای قبل نمیزدم. از این فرداالکیا که آدم میگه نیست.)
باشه حتما میخونم، چون به نظر میاد خیلی به موقع معرفیش کردین.
خیلی ممنونم از حرفهای خوبتون.
سپاس و درود!
یادمه پارسال که از نتیجه کنکور گفتی، اومدم بنویسم «میارزه دوباره کنکور بدی که تهران بیاری» ولی ترجیح دادم چیزی نگم. منم ۳ سال پیش یه دوز کمتری از این دوراهی رو تجربه کردم. این که شهر خودم بزنم و توی ناز و نعمت درس بخونم یا پاشم برم تهران و سختیهای خوابگاهی بودن رو به جون بخرم. من هزینه تهران بودنم رو با سختی زندگی خوابگاهی (چیزی که به نظرم سخت بود و هنوز هم هست) دادم و تو با یه سال تلاش دوباره. الان که فک میکنم، فارغ از رشته و دانشگاه و هر چیز دیگه، بهترین کار همون تهران اومدنم بود (البته من مهندسی بودم). اگر هم اون زمان تهران نمیاوردم، کار درست این بود که تا جایی که سربازیه اجازه میداد زور بزنم واسه رسیدن بهش. کلا از هر زاویهای نگاه کنی تهران چیزایی داره که جای دیگه پیدا نمیشه.
اما، تهش میخواستم بگم همون مارک منسونی که گفتی، یه فصل داستان میبافه که بگه «دست و پا نزن». کنکور و رشته و دانشگاه معمولا کمتر از چیزی که تخمین میزنیم توی آیندهمون تاثیر دارن. خیلی وقتها رها کردن رویاها و فرضیههای عالی برای درست چسبیدن به هدفهای متوسط نیازه.
تهش ایشالا که خیره.
ممنون که عشق تهران داشتنو مسخره نمیکنین:))
من بیشتر از هر چیز دلم تجربههای شور و شیرین میخواد. چیزی که تو این جای امن تکراری راحت خوب شاید بشه بهش رسید ولی به سختی.
مارک منسون عشقه.
شما رو مطمئن نیستم بشناسم ولی ممنون که یک ساله وبلاگمو میخونین! حس خیلی خوبیه کامنت جدید از مخاطب ناجدید بگیری.
خب به نظر تهش خیر شد.
فک کنم ۲ سال و نیم اینا است؛ ولی معمولا حوصله نداشتم از اینوریدر در بیام که کامنت بذارم 🙂
به هر حال این بار که حوصله کردید خوشحالمان نمودید😊