تا نصفه شب با مت حرف میزنیم و بعد خیلی صلحآمیز خداحافظی میکنم و میروم بخوابم. کاش چنین مکالمهای را نمیداشتیم.
صبح که به سختی بیدار میشوم اتاق خالی است و آن بیرون برف میبارد. صبحانهنخورده می زنم بیرون برای جلسه ی انجمن علمی که همکلاسیام به زور در آن عضوم کرده است. در بالکن را که باز میکنم سرمای استخوانسوز میزند توی صورتم. کلاه ندارم. نمی خواهم شال سرم کنم و حتی نمیتوانم. نمیدانم قبلا چطور انواع پارچهها را روی سرم بند میکردم. خلاصه میروم از مریم کلاه مشکیاش را که نقش چشم دارد قرض میکنم. از مدل کلاه که حسابی مد شده هیچ خوشم نمیآید. مغزم هم یخ کرده و اولویتها را درک نمیکند. فلذا تای جلوی کلاه را باز می کنم و توی صورتم میکشم تا نقش چشمها روی کلاه معلوم نباشند.

زودتر از همه میرسم. مثل همیشه ایدههایی مطرح میکنیم که میدانم هرگز اجرایی نخواهند شد و ختم جلسه را اعلام میکنیم. از ساختمان که بیرون میآیم آنقدر سیگار خوردهام که نفسم بالا نمیآید. ناهار خوراک گوشت داریم و آقای سلفی مهربان دو برابر معمول برایم میریزد. حوصله ندارم بگویم کمش کن.
هر کاری میکنم غذا تمام نمیشود. دلم نمیآید این همه گوشت را توی سطل بریزم. میریزمش توی ظرف ماست تا ببرم بگذارم روی صندوق صدقات. ولی اول باید بروم کتابخانه.
«فن نمایشنامهنویسی»، «تمرینهای عملی نمایشنامهنویسی» و «نقد نمایشنامه» را میگذارم جلویم. نیم ساعت کافی است که بفهمم هیچ توان مطالعه ندارم. هنوز از بیخوابی پریشب و دیشب گیجم. میزنم بیرون که غذا را بگذارم روی صندوق. دم در کتابخانه، تودهی سیاهی از دور برایم سر تکان میدهد. کیست؟ از شش ماه پیش که عینکم گم شده دیگر پیاش را نگرفتهام. سر تکان میدهم و چند قدم جلوتر تازه حالیام میشود: نردبان.
مگر الان نباید زندان باشد؟ پس کی شروع میکنند؟! به سرم میزند که برگردم و حرفهایم را توی صورتش بزنم. من که جلوی او غروری برای از دست دادن ندارم. اما چه حرفی؟ چه حرفی؟ میدانم که این سخنرانی را قبلا هزار بار تمرین کردهام اما الان واقعا چیزی به ذهنم نمیرسد. رد میشوم، غذا را میگذارم روی صندوق و برمیگردم. کتابخانه هنوز کسالتبار است. برمیگردم و در حیاط مغموم یخزده راه می روم. راه می روم. و راه میروم.

برمیگردم، کمی کتاب میخوانم و دوباره میزنم بیرون. چند بار دیگر نردبان را میبینم و به ضایعترین شکل نگاهش میکنم. او نگاهش را میچرخاند.
شاید باید زنگی به مت بزنم و کمی چرت و پرت بگوییم. اما او هم امروز اصلا توی فاز مسخرهبازی نیست. هنوز دارد حرفهای دیروز صبح و دیشب را ادامه میدهد که گویا حسابی بهش چسبیده؛ حرفهای جدی حساس.
– … خلاصه سارا حرفم اینه: بالاخره همیشه بین آدما تنازع به وجود میاد. ولی گاهی طرف نگاه میکنه میگه نه ارزششو نداره، بخوام اون گره رو باز کنم. ولش میکنم میرم. مثل نردبون. یا نگار که آخرش هم حاضر نشد چیزی رو روشن کنه. ولی تو برای من مهمی. این رابطه واسه من ارزشمنده، واسه همین دوست دارم اگه حرفی پیش میاد اینقد تحلیلش کنیم که حل شه.
– اوکی میدونم دو تاییمون عاشق تحلیل کردنیم ولی الان… میشه درباره یه چیز دیگه حرف بزنیم؟
– آره. آره. فقط میخواستم بگم مکالمه دیروز خیلی خوب بود. خیلی چیزا رو برام روشن کرد. یه وقتایی آدم یه چیزی هی گوشه مغزش داره اذیتش میکنه که…
نمیفهمم از تکرار هزار بارهی حرفهای دیروزش به کجا میخواهد برسد. یک ساعتی که همیشه قدر ده دقیقه میگذشت حالا انگار سه ساعت است. آخر با کلافگی میگویم: «میخوای از دیتم بگم یا نه؟!»
– آها. آره بگو. بگو.
– آقا چه داستانی. فکر کن پسره آخرش اصلا دست نداد. من اصلا فکر نمیکردم این مدلی باشه.
– یعنی چی دست نداد؟ چقد بیادب.
– نه بابا. دست نداد یعنی مذهبی بود.
– دست دادن هم حرامه؟
– بابا گفتم که. به نامحرم دست بزنی حرامه. با همجنسای خودت میتونی دست بزنی. به جز مامان و خواهر و اینا.
– آهاااا حالا فهمیدم. یعنی خیلی کار بدیه، یا مثل موئه که کمیش معلوم باشه اشکال نداره؟
– بستگی داره کجا باشی. خودش میگفت شرکتشون مثل خارجه. اونجا لابد خیلی عادیه.
– چه عجیب که اون اینقد متفاوته.
– آره. ولی خلاصه معلوم شد یارو اصلا دنبال دوست دختر نیست.
– خب این یارو دنبال زن بوده.
– این کسی که من دیدم زن بخواد هیچ وقت نمیاد سراغ من. هر چی بود دو تایی بد جور تو ذوق هم زدیم. از دیشب تا حالا یه پیام هم نداده.
– خب بعضی وقتا اینطوریه دیگه. گور باباش.
– آره ولی خب میتونست یه پیام بده بگه خوش گذشت، یا چه میدونم… اینقدا هم وحشتناک نبود بالاخره.
– بعضیا اینطورین دیگه. من یه بار با یه دختره رفتم دیت، کل مدت درباره درآمدش حرف زد. آخرش هم گفت من کلاسم در این حد نیست که بخوام با مثل تویی برم بیرون. گفتم پس واسه چی باهام اومدی دیت؟ گفت همینطوری…
یک ساعت دیگر به گفتن از دیتهایش ادامه میدهد و من ماندهام چرا ساعت کارش شروع نمیشود که دست از سر من بردارد. نمیدانم چرا اینقدر کلافهام. وقتی با ذوق میگوید: «حالا دیدی؟ به دنیای دیتینگ خوش اومدی.» دیگر نمیتوانم تحملش کنم.
– … خلاصه دو هفته بعد دیدم کتابه رو پست کرده در خونهم. در جا انداختم تو سطل آشغال شهرداری.
– اوکی. فهمیدم. پس این آقای علیرضا هم پس از اولین دیدار همینطوری دربارهی من فکر میکنه.
– نمیدونم. اون میتونه اینجوری فکر کنه، ولی دلیل نمیشه که تو واقعا…
– و دیگه نباید با کسی بیرون برم. چون تنها کسی که میتونه منو تحمل کنه تویی.
– چرا همه چیو اینجوری برداشت میکنی؟ من اصلا حرفی دربارهی خودم نزدم، حرفام دربارهی تو بود.
– آره حتما. راست میگی… ببخشید.
– شاید بهتر باشه یه چند روزی با من حرف نزنی. یه کم با خودت خلوت کنی.
– یعنی مزاحمم؟
– من که می دونی دوست دارم باهات حرف بزنم. به خاطر خودت میگم. شاید نیاز داری به یکم فکر کردن.
– اگه نیاز داشتم خودم میگفتم.
– آها. اوکی. وایسا یه دقه ببینم این یارو چی میگه.
– میگم تو برو دیگه به کارت برس. منم میرم کتاب بخونم.
برمیگردم به سالن مطالعه. ولی فایدهای ندارد. کتابخانه کمکی به تمرکز نمیکند. نیاز به خواب دارم. وقتی میزنم بیرون ساعت دقیقا شش و شانزده دقیقه است و میدانم که آخرین سرویس دانشگاه شش و ربع محل را ترک میکند. چه شانسی. با کلافگی میروم سمت خیابان کارگر. هوا دارد سردتر میشود و بوت گرچه برای عکس زمستانی خوب است، برای راه رفتن در سرما، هرگز.
اتوبوس مثل زودپزی در حال انفجار است. دم در میایستم و در هجوم آدمها به عقب کشیده میشوم. بعد صبر میکنم تا دور شود. نه. نمیتوانم! از تصور چنان فضای بستهای حالت تهوع می گیرم. برمیگردم سر خیابان و جلوی ده تا تاکسی را میگیرم، مسیر هیچ کدام از خوابگاه نمیگذرد. اسنپ را امتحان میکنم… شصت و یک تومان؟ حرفش را هم نزن. خودم میروم.
چیزی بین باران و برف در سرم فرو میرود، و کل بدنم بیحس شده. کلاه مسخرهام تا وسط صورتم آمده و و مطمئنم در زندگیام هرگز اینقدر زشت نبودهام. حالا تقریبا مطئنم این یکی از دو سه باری در سال است که دچار حملهی ازخودبیزاری میشوم. ولی مگر دفعهی قبل چند هفته پیش نبود؟ دارد خطرناک میشود.
بارزترین نشانه این است که حالت تهوع دارم، نسبت به خودم. می خواهم خودم را بالا بیاورم و تبدیل به بخار شوم، پر بکشم و بروم. هر کاری که میکنم، چون دارد به دست من انجام میشود، کار اشتباهی است و فقط کار را بدتر میکند. پس هیچ کاری نمیتوانم بکنم. باید چشمهایم را ببندم و خودم را به درهای که مرا در خود میکشد بسپرم. فقط کاش عمقش را میدانستم. هر لحظه انتظار سقوط را کشیدن دردناکتر از سقوط است.
تا بن جانم یخ زده. با هر قدم، کفشهایم بیعرضگیشان را بیشتر ابراز میکنند. پایم ورم کرده. الان است که بترکد. کلاه کوچکم و موهای آشفتهی اطرافش، زورشان هیچ به چنین هوایی نمیرسد. جلوی پارک لاله که میرسم دیگر نای راه رفتن ندارم. آنقدر آهسته میروم که لات و لوتها بتوانند خوب براندازم کنند: «جون، چقد خوشگله این یکی.» و من آنقدر حقیر شدهام که این حرف به جای این که اشکم را در بیاورد، کمی حالم را بهتر میکند.
میروم و میروم و میروم و هنوز یک دهم راه را هم نرفتهام. آژیر خطر را در سرم میبینم که زوزه میکشد. اگر تا چند ثانیه دیگر ننشینم پس میافتم. اما همه جا خیس است. چه غلطی کردم. کاش یک دقیقه، فقط یک دقیقه زودتر کتابخانه را ترک میکردم. کاش سرویس دانشگاه هم مثل مدرسه به زور آدمها را سوار میکرد. کاش این همه سوژه برای فکر کردن نداشتم. کاش نوزادی بودم توی گهوارهای گرم و خشک. بیخیال دنیا، خیالم راحت از این که شکمم سیر میشود، پوشکم عوض میشود و لپم بوسیده.
بارش تندتر میشود و ریتم افکارم هم. شیب خیابان رو به بالاست. کیفم هر لحظه سنگینتر است. تنها هستم. تنها هستم. خیلی تنها هستم. به سرم میزند به عماد زنگ بزنم. نمیدانم چرا. فکر احمقانهای است. حتی نمیدانم چه بگویم. شاید باید به هماتاقیهایم زنگ بزنم. بله، باید این کار را بکنم. ولی خجالت میکشم دو شب پشت سر هم بگویم شامم را نگه دارند. اگر دیر برسم شام خوابگاه از دست میرود. گرسنهام. عمیقا گرسنهام. کاش باقی غذای ظهر را نگه داشته بودم. ولی نه، نمیتوانم زنگ بزنم.
یعنی اینترنتم توی خیابان درست کار میکند؟ مکالمهی دیشب در سرم طنینانداز میشوند. خوب یادم هست که بیست و چهار ساعت پیش، بعد از کلی خندیدن و چرند گفتن، در راهروی خوابگاه، به مت چه گفتم.
– ببین، بذار یه بار شفاف بهت بگم مستر متی روستِر.
– راستر.
– روستر جون، مشکل من فرهنگ و تاریخ و جغرافیا نیست. من اگه همین الان هم مهاجرت کنم وسط کالیفرنیا، قرار نیست دوستدختر تو بشم.
– چرا؟
– چند بار بگم نمیخوام حرفای ناراحتکننده بزنم؟
– بزن. چند بار بگم ناراحت نمیشم؟
– چرا چون… چون هزار تا چیز. چون تو اصن تایپ من نیستی.
– تایپت چجوریه؟
– نمیدونم. یجوری که خیلی با تو فرق داره. حالا هم اگه فکر میکنی نمیتونی این رابطه رو همین شکلی که هست ادامه بدی، باید تمومش کنیم.
– اوکی. نه، من حرف زدنمونو دوست دارم. دوست دارم ادامه بدیم.
نه. معلوم است که نه. شاید باید به مامان زنگ بزنم. ولی میدانم وحشت میکند. اصلا چه باید بگویم پشت تلفن؟ نه. نه. نه.
چه پاییزعجیبی گذشت. چقدر آدم دیدم. چقدر اتفاق افتاد. چه باقی ماند ازم؟ یک تفاله. یک آدم تنهای بیدست و پا که حتی یک کلاه قشنگ ندارد. آیا چیزی برای از دست دادن دارم؟ چه میشود اگر سوار یکی از این همین ماشینها شوم؟ نگار یک بار این کار را کرده بود. او ولی یک چیز داشت: بیباکی. همان را هم ندارم.
نه. نه. نه. تماس با مت احمقانهترین کار ممکن است. اگر من جای او باشم میگویم: به همان تایپتان بفرمایید که جنونتان را افسار بزند. اما خب باز نباید یادم برود: چه چیزی برای از دست دادن دارم؟ شاید چیزی که میخواهم دلیل موجهی برای ناراحتی است. شاید نیاز دارم یک نفر واقعا بزند توی گوشم، شاید زور سرما کم شود و اشکم که توی چشمم یخ زده واقعا جاری شود.
روی یک نیمکت سنگی خیس ولو میشوم. با دستهای لرزان تلگرام را باز میکنم، موهایم را را کنار میزنم، قطرهها را یکی پس از دیگری از صفحه پاک میکنم و تند و تند مینویسم. مینویسم که همه جا سرد و خیس است. که متاسفم. که گرسنهام. اتوبوس نیست. تاکسیها مرا نمیبرند. متاسفم. به خاطر همه چیز متاسفم. دارد یک ساعت میشود که در خیابانم. خیلی خستهام. خیلی گرسنهام. و نمیدانم میخواهم چه کار کنم. میشود دو دقیقه، فقط دو دقیقه صحبت کنیم؟
ساعت در کالیفرنیا هفت صبح است و کار تازه شروع شده. احتمالا پیامم را قبل از این که ببیند پاک میکنم. تیری است در تاریکی به هر حال… زنگ میزند.
– سارا چی شده؟
– میگم… ببخشید. خودم هم نمیدونم دارم چی کار میکنم. فقط … من واقعا…. من…. سرده… پاهام… چشمام تار بوده اشکی هم شده… تاریکه… میدونم دیشب…. ببخشید… من خیلی…
– کجایی الان؟
– من… تو خیابون. میدونم تو هم… بخشید. یعنی…. میدونم الان زنگ زدم هی دارم یه چیزو تکرار میکنم ولی…
– سارا همه مکالمهها که نباید جذاب و ناب باشن. بعضیاشون هم کسل کنندهن. ولی دلیل نمیشه ازشون دوری کنیم.
– نه منظورم اینه که… بعد از اون حرفا… الان کار داری؟
– آره.
– فقط میخواستم بگم… نمیدونم… نیاز دارم که حرف… تا حالا شده حس کنی هیچی برا از دست دادن نداری؟
– آره یه وقتایی. ولی تو خیلی چیزا داری. نمیدونم چهت شده الان.
– حتی اتوبوسا هم منو میذارن و میرن.
– الان چرا نمیری خوابگاه؟
– اتوبوسا خیلی پرن. خیلی پر.
– خب ولی دلیل نمیشه تو تو خیابون بمونی.
– چه فرقی میکنه مت؟ چه فرقی میکنه؟
– شام خوردهی؟
– نه. نه. شکمم خیلی عجیب شده. داره میلرزه.
– وای خدایا برو یه چیزی بخور.
– غذافروشیا تموم شدن. الان یه جاییام که فقط ماشین و کفشفروشیه.
– بشین تو ایستگاه تا اتوبوس بیاد.
– اتوبوسا همشون پرن.
– که چی؟ میخوای تو این هوا پیاده برگردی؟
– بهتر از اتوبوسای خیلی پره.
– میفهمی چی میگی؟
– میبینی چجوری همهی دنیا دارن منو پس میزنن؟
– چون از اتوبوس دانشگاه جا موندی یعنی همه دارن پست میزنن؟
– نه. از صبح تا حالا با هیشکی حرف نزدم. اون پسره علیرضا هم از دیروز تا حالا هیچی نگفته. یعنی من اینقد آدم وحشتناکیام؟
– خب میگی هیچ کدوم از هم خوشتون نیومده، چی بگه؟
– چه میدونم. هر چی. تو راست گفتی. هیچ کسی هیچ وقت حاضر نشد به خاطر من قدمی برداره. همیشه من بودم که واسه همه رابطههام تلاش کردم و…
– چرا حرف تو دهن من میذاری؟ اون موقع هم حرفمو قطع کردی. اتفاقا میخواستم بگم که مثلا میکروفون* هم تو براش مهم بودی، واسه همین دوباره اومد که از دلت در بیاره.
– اون که دوباره هم غیبش زد.
– یا اون وبلاگنویسه که گفتی برات هدیه خریده بوده و…
– اون که یکی بود دیوونهتر از من. خودشو نکشته باشه خوبه. شاید آه اونه منو گرفته؟
– خب ولی به هر حال…
– اون عاشق عشق بود نه عاشق من. یادته نگار چی گفت؟ گفت بیا دربارهش حرف نزنیم. یعنی چی خب؟ این دیگه چه کوفتیه؟ میدونی چیه؟ تو راست میگی. به جز تو هیچکی هیچ وقت به من هیچ اهمیتی نداده. هیچکی.
– باز داری میپری تو نتیجه.
– خیلی سرده. اشکام در نمیاد.
– سارا، سارا… اولین جایی که غذا داشت بگیر، یه چیزی بخور که مغزت کار کنه…
– غذام تو خوابگاهه.
– … بعد سوار یکی از اون اتوبوسای کوفتی شو و برو سمت خوابگاه لعنتیت.
– میخوام راه برم. ببخشید. نمیدونم اصلا چرا زنگ زدم.
– خوبه پاهات ورم کنه تا یه ماه اصن نتونی راه بری؟
– الان خیلی سرت شلوغه؟
– خیلی.
– میدونم. ببخشید. متنفرم که از این دخترای لوس آویزون وایلد داگی* باشم. فقط میدونم الان باید با یکی حرف بزنم.
– برو بشین تو ایستگاه. بعدا حرف میزنیم.
– از منتظر بودن بدم میاد. چرا من همیشه باید منتظر باشم؟ همیشه هم انتظارام الکیه. حتی اتوبوسا هم متوجه من نمیشن. پشت سر یکیشون دویدم. چون حس میکردم رقت انگیزتر از این نمیشم. ولی فرار کرد. فرار کرد. حتی منو ندید.
– الان وقت این حرفا نیست. مغزت یخ زده داری چرند میبافی.
– دارم دیوونهت میکنم نه؟
– داری واقعا دیوونهم میکنی.
– خب آخه دیگه اتوبوسی نمیاد. مثل اتوبوسای هری پاتر… باید باز باشن طبیعتا… ولی مسافرا رو میزنن و ناپدید میشن.
– برو. خواهش میکنم.
– مرسی که زنگ زدی.
– خواهش میکنم. برو تو ایستگاه.
– باشه. ولی میشه پشت تلفن بمونی؟
– پشت تلفن میمونم.
یک دقیقه سکوت. صدای نفس کشیدنش را میشنوم. اولین بار است که اینترنت ایرانسل اینطور همراهی میکند. یعنی دارم سواستفاده میکنم؟
– شاید درستش هم همینه. میدونی؟ دیگه خسته شدم از این که اینقد سعی کردم هیچی نشون ندم. من ضعیفم. واقعا ضعیفم. و واقعا لوسم و اصلا توی من یه وایلد داگیه که همیشه خجالت کشیده خودشو نشون بده. چطور اون تونسته یکی رو پیدا کنه که هر کاری براش بکنه؟ اون وقت من گذاشتم اون نردبون مثل بولدوزر از روم رد شه و تازه بعدش باهاش کلی مهربونی هم کردم. معلوم نیست چی فکر کرده پیش خودش. لابد گفته دخترهی بدبخت…
– واقعا تو این وضع فکر یه نردبون احمق برات مهمه؟
– معلومه که مهمه. مهمه که یه صبح تا شب دانشگاه باشی و بعد از انجمن علمی هیچکی رو نداشته باشی باهاش حرف بزنی.
– میری خوابگاه با دوستات حرف میزنی.
– دوستام… نمیدونم. دیگه حرفاشونو نمیفهمم. انگار یه دنیای دیگهن. هر وقت میبینن تو راهرو با تو حرف میزنم پوزخند میزنن…
– سارا، داری چی کار میکنی؟
– فکر کنم یه فلافل فروشی دیدم.
– خب برو یه چیزی بگیر. خواهش میکنم. بهت قول میدم یکم استراحت کنی حالت بهتر شه.
فلافلی سفارش میدهم و تکیه میدهم به دیوار: «برو به کارت برس. من حالم بهتره. ببخشید. خیلی ممنونم.» کمی جلوتر، مینشینم در اولین ایستگاه و ساندویچ بیکیفیتم را بغل میکنم که حواسم از انتظار پرت شود. اتوبوس را میبینم که کمی جلوتر در ترافیک مانده. اولین گاز را میزنم و میدوم به سمتش. به در که نزدیک میشوم خداخدا میکنم که جا برای نشستن باشد. هست. اتوبوس خلوتی است. روی اولین صندلی مینشینم، اشکم را پاک میکنم و گاز بزرگتری به فلافلم میزنم. شکمم آرام میشود و دلم هم.ا
هماتاقیهایم خودشان غذایم را برایم گرفتهاند و گذاشتهاند توی یخچال. برای مت مینویسم: «بله رسیدم. ممنون.» مینویسد: «ببخشید سرت داد زدم، اینقد اعصابم خورد بود میخواستم گوشیمو پرت کنم اون ور. برو بقیه غذاتو بخور، یه دوش آب گرم بگیر و بخواب. صبح که پا شدی بهم پیام بده.» خندهام میگیرد که دوش آب گرم در خوابگاه را یک انتخاب میداند.
اتاق آرام است و گرم و تمیز. چه روزی. نمیدانم. حالا آنقدرها هم از لوسبازیهای دراماتیک خودم بدم نمیآید. شاید همه نیاز دارند گاهی لوس و مسخره شوند. البته این را هم میدانم که فقط جلوی همین یک نفر میتوانم اینطور رفتار کنم. اما خوب است که تمام شد. پردهی تخت را میکشم و زیر پتوی نرمم مچاله میشوم، مثل نوزادی در گهواره که چیزی در سرش نمیگذرد، جز خواب شیرین پیش رو.
*

پنجشنبه روز آرامی است در خوابگاه. تا شب برف میبارد و من میخوانم و مینویسم. عصر که از پاافتاده میلمم روی تخت، پیامی از علیرضا میبینم: «ممنون که اومدی.» مینویسم: «ممنون از دعوتت. حیف دلسترمو تو ماشین جا گذاشتم.» چیزی نمیگوید.
– متاسف نشدی؟
– نه راستش. بیشتر بابت در ماشین متاسف شدم.
– محکم بستم؟
– تو شیب باید همینطوری ولش کنی. خودش بسته میشه.
– ببخشید دیگه ما عادت به پیکان و اینا داریم.
– شیشهش داشت میشکست.
– جدی؟! واقعا تعمدی نبوده. البته شایدم دست ندادی یه لحظه حرصم گرفت.
– چرا؟
– چون اصلا چنین برداشتی از شخصیتت نداشتم. حس کردم در عین حال که خیلی درباره شغلت حرف زدی، همزمان مصمم بودی که هیچ اطلاعاتی از زندگی و هویت خودت ندی و سوالای منو هم یه جور کلی جواب بدی. و بعدم هی یادآوری کنی که خیلی چیزا دربارهی من میدونی. مثل یه جور بازی قدرت.
– خداییش سعی نکردم چیزی رو پنهان کنم. صرفا شاید پالس مثبت نداده بودم.
شب کذایی را که با هم آنالیز میکنیم، خیلی چیزها روشن میشود. از جمله مشکل خودسانسوری علیرضا، گارد گرفتن من، این که بندهی خدا چنان که در ایمیلش گفته بود صرفا دنبال دوست بوده است. و این که او در شرکت دیجیکالا کار میکند و شغلش هیچ ربطی به برنامهنویسی ندارد. کاش قبل از دیدار کمی با هم چت کرده بودیم.
شب نگار پیام عجیبی برایم میفرستد: «خانم درهمی، اگه بابت حکمهای جدیدی که بریدهن غصهای خوردی، همدلتم. دل قوی دار خلاصه.» غصه؟ پیامش را برای مت بازگو میکنم. میخندد.
ـ Sure, you were sooo sad!
+I was sad! But not for him. For the rest of them.
– I don’t even get it why you’re so obsessed with this guy.
+What? I’m not obsessed. I’m just mad at myself for treating him like a good friend.
– Yes you are, you keep thinking about him. And he’s such a weirdo… “I have 50 intimate friends, but you don’t”? Really? Isn’t that something you hear in a kindergarten?!
+ Yeah, whatever. I don’t wanna think about it again.
– Yeah… fuck the ladder.
+ Exactly… fuck the ladder with a ladder!
– Wh…WHAT? Omg you’re… you’re horrible!
+ I know!
– Oh my god, Sara, you’re so evil!
+ You know Matt, they actually do those kind of things in our prisons…
– Yes… I know… horrible…. but… omg stop laughing!
+ Yeah I know. We should stop calling him the ladder, it’s bad to make fun of people because of their outside looks. We should make fun of them because of their inside.
اتاق شلوغ است و کسی حواسش به من نیست. بلندبلند، از ته قلبم، مثل جادوگرها میخندم و کیف میکنم از چشمهای مت که هر لحظه گردتر میشود. یک دقیقه، دو دقیقه، شاید سه دقیقه میخندیم و من انگار مدتهاست که اینقدر سبک نبودهام. شب که چشم بر هم میگذارم حسی دارم شبیه کنده شدن آخرین زخم دلمهبسته. شبیه بالا رفتن، آنقدر بالا که دیگر نخواهی برگردی. شناور شدن، پرواز کردن. و شنیدن صدای آنچه پشت سر میلغزد و میافتد، دور میشود و کوچک و گم… نردبانی که دیگر نیازش نداری.
*
روزهای بعد به برف و امتحان و آلودگی میگذرد. روزهای آرامی است. یک هفته است اینستاگرامم دوباره باز نمیشود. یک هفته است کسی نمیمیرد. از این که در روز بیشتر از چهار نفر آدم را نمیبینم خوشحالم. نیاز به قدری زمان دارم. روزهایم تنها به خواندن و نوشتن میگذرد. با هماتاقیها درس میخوانیم و غر میزنیم و دیوانهوار میرقصیم. هماتاقی داشتن موهبت است، نه وقتی میزان تلفن حرف زدن همدیگر را رصد میکنیم، فقط وقتهایی که به هم یادآوری میکنیم که در این زندان بزرگ با همیم… ولی تنهاییمان هم با انواع دراما لکهدار نمیشود.

هفتهی دوم امتحانات، برف به اوج میرسد. در کالیفرنیا ولی خبری نیست. صبح جمعه است و ما دیگر داریم زخم بستر میگیریم. مت ازم میخواهد برایش از برف تولید محتوا کنم. میپرم توی حیاط، تا به خودم بیایم ظهر شده و گالری گوشیام سفیدپوش است. هنوز دارم میلرزم و درس؟ برای درس وقت هست. وقتی بیدار میشود اسکرینشاتی از دمپاییهایم میفرستد و میگوید که راضی به این همه زحمت نبوده، صرفا میخواسته حال و هوای من عوض شود.

– مت جون آدم برفیتو درست کردما! یه کم قدر بدون. من میرم درس بخونم.
درس، درس، درس. کدام درس؟ نقدهایم را نوشتهام، فیلمنامهی احمقانهام را فرستادهام و حالا نوبت فلسفهی شرق است و تکلیف ایچینگ که مدام ازش فرار میکردم: سوال فالی چه بپرسم، به جز رشته و کار و مهاجرت؟ هاه! دقیقا جواب این سوال را میدانم و مشکلم همین است. اشکالی ندارد. فال را میگیرم و سوال و پاسخش را به هیچ کس نمیگویم.
من که اعتقاد ندارم، چرا ته دلم یکطوری است؟ سکههایی را که از تایپ و تکثیری کتابخانه قرض گرفتهام در دستم وزن میکنم. مینشینم روی تخت، نفس عمیقی میکشم و در مقابل نگاه متعجب هماتاقیهایم که فرمول پشت فرمول حفظ میکنند، شیر و خط میاندازم و یادداشت میکنم. بعد از یک ساعت ورق زدن کتاب روی گوشی و نوشتن فرمولها، کلیدواژهها جلویم ردیف میشوند… یعنی میشود چیز معنیداری پیدا کرد؟
زمین پاسخگو، کوه ساکن. مرد برتر اگرچه قوی است با اینهمه فروتنی و تواضع میکند. پس به خویشتن دائمی دست مییابد. زمین فروتن است و داشتههای خود را به بالا میفرستد و سعی میکند پست باشد. شکم: نگه داشتن، ثمر دادن، فرزند، نتیجه. دست: کار و توکل. زیاد را کم و کم را زیاد کن. عبور از آب بزرگ: سفر به آن سوی آبها. فروتنی واقعی علنی است، مانند بانگ خروس سالم…
سفر به آن سوی آبها، ثمر، خروس سالم؟! خداوندا، چطور میتوانم چنین چیزی را پیش خودم نگه دارم؟ وقتی برای این فکرها نمانده. باید فالم را به سرعت و به تفصیل بنویسم و ارسال کنم. یعنی مسخره نیست که چنین چیزی را با استاد در میان بگذارم؟ اگر سوالم را عوض کنم چطور؟ ولی نه، اگر میخواستم تقلب کنم که اصلا سکه نمیانداختم. با دستهای لرزان فایل ورد را باز میکنم و مینویسم: سرنوشت رابطهام با دوست عجیبم که آن طرف دنیا زندگی میکند چه میشود؟
.
.
.
*وایلدداگ، میکروفون، نردبان، روستر و… لقبهایی هستند که به مرور در مکالماتمان ساخته شده بود.
غرق میشم توی نوشته هات
ممنونم ازت ک چند دقیقه ای هم ک شده منو از این دنیای شلوغ پلوغ جدا کردی
چاکرم
سلام. :›
I actually wanted to write for you a month ago, but since my information was from many of your posts, I didn’t have a clue to pick which post. I’ve been waiting for a new post and d well, lucky me; I’ve got two.
این بیپرده نوشتن و عرضهی یک روایت صریح و دسته اول از زندگی چیزی نیست که همهجا یافت بشه. شجاعت بسیاری هم میخواد. البته که نوشتن در این سبک به کشف خودت کمک میکنه، اما یک روی دیگهی این ماجرا کمک به دیگر افرادی هست که این متنها رو میخونن. انگار که من هم خودم رو در چنین موقعیتهایی میگذارم و سعی میکنم با پیش بینی واکنشم خودم رو بهتر ببینم و بفهمم. و یا پدیدهی مشابهی رو تجربه کردهام و با تماشای رفتار متفاوتی که از دیگرام میبینم متوجه میشم که به سبک دیگری هم میشد با فلان پدیده برخورد کرد.
Keep up the good work. You’re amazing, despite whatever your inner self mightsay sometimes. ^^
سلام
بازخورد صادقانه و دقیق و شخصیسازیشده رویای هر کسیست که مینویسد.:)
خیلی ممنونم که اینا رو برام نوشتی. و اگه واقعا این تاثیری رو که میگی داشته، مایهی افتخار منه.^ـ^
سلام. :›
داشته دیگه. «اگه واقعا …» چیه؟ ذات نویسندگیه، البته برای کسی که بخواد نگاه کنه.
There are small signs, visible only to those who know where to look
آدم اما عادت می کنه. تو مینویسی، نویسندگی هم کار آسونی نیست. ولی گاهی اونقدر عادی میشه که حس میکنی کار خاصی نمیکنی.
Although it’s not true
ممنونم ازت.:)